لبخند مهربانی زد و ادامه داد:
_چه زحمتی.بیا….رنگ به رو نداری
از تخت بلند شدم و بی حال در میز ناهار خوری چوبی دو نفره،نشستم.کمی نان لواش را در دستم گرفتم
و گاز کوچکی به آن زدم…
کاملا مشخص بود که هیچ اشتهایی نداشتم.
با نخن دستم به میز ضربه زدم و بلند شدم . ساعت در دیوار ده و نیم را نشان میداد. و این بیشتر مرا نگران می کرد.
_من برم بخوابم…در ضمن دستت درد نکنه بابت شام ،اشتها ندارم.
به سمت تخت رفتم و دراز کشیدم،چرا اینقدر زندگی کردن برایم سخت بود؟ چرا همش فکرم درگیر کار بود؟
چرا حس می کردم دارم ناتوان میشوم؟و به خانواده ام فکر کردم ،یعنی الان در چه وضعیتی هستند؟چیکار می کنن.و..
_دختر جان،چرا اینقدر کلافه به نظر میرسی اتفاقی افتاده کمکت کنم؟
با صدای خانم از فکر بیرون آمدم و به او خیره شدم
نفس عمیقی کشیدم و بی حال لب زدم:
_دنبال کارم…پیدا نمی کنم و این من و اذیت می کنه.
پتو را دور بدنم سرد و بی روحم انداختم و به او خیره شدم ،به سنش میخوره کمتر از سی سال باشد.مو های قهوه ای و چشم های عسلی داشت.
این رفتارش مشخص بود در حال فکر کردن باشد .
_راستی دختر جان،تو چند سالته ؟اسمت چیه..
لبخند ملیحی زدم و گفتم:
_من ۱۸ سالمه …اسمم ترنم هست.
سری تکان داد و دوباره غرق فکر شد و زمزمه کرد”سنت خیلی کمه”کمی گوش هایم تیز بود مگر نه عمرا متوجه میشدم.
لب هایم را بهم فشاریدم …چرا از پاسخ حرفش واهمه دارم..؟
ظرف را در یخچال گذاشت و آرام کنار تختم نشست لحنش کمی نگرانی بود و چشمانش برق میزد :
_ببین ترنم …فکر نکنم این کار من بدردت بخوره…فردا برو دنبال تا شاید بتونی پیدا کنی…درضمن خوشحال شدم باهات آشنا شدم من آیدا هستم ۲۸ سالمه …
به لبه ی تخت تکیه دادم و کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
_مگه کارت چیه؟
با سکوت نگاهم کرد با انگشت دستم پیشانی ام را لمس کردم و پچ زدم:
_آیدا خانم چرا برای حرف زدنت،شک داری؟..بخدا چند روزه خیلی میرم هر جا من و قبول نمی کنن از مغازه بگیر تا منشی…به من میگن سنت پایینه…یکی میگه نیاز نداریم….
وسط حرف هایم پرید و محکم و قاطعانه گفت:
_باشه بیا تو کار من برای بچه پولدارایی که فقط میخوان زمانشون و بگذرونن و پول پدرشون و خرج کنن.
چند ثانیه مکث کرد …و من از همین فرصت استفاده کردم ، و فکر کردم.
چرا مرا گمراه کرده بود؟چرا قضیه برایم گنگ بود…
“برای بچه پولدارایی که فقط میخوان زمانشون و بگذرونن و پول پدرشون و خرج کنن”
اخمی در بین ابرو هایم نمایان شد..نگاهش کردم تا ادامه داد:
_ما….