چه جو متشنجی بود…
هیچکی حرفم نمیزد
این کوروشم نگفت آخر ما رو کجا میبره…
از خدا میخوام فقط فاز کوروش مشخص بشه
والا منم آدم هر روز یه مود جدیده
تو حال و هوای خودم بودم که با حرف کوروش جا خوردم
کوروش: فرهاد و رزام میاد…
خدایا خودت ببین بنده ات هر روز یه سازی میزنه…
دیگه واقعن شورشو در آورده بود
+ چرا میخوان اونا بیاین؟!
یادم نمیاد اونام تو بازی بوده باشن
دست به ته ريشش کشید
کوروش: دوست دخترمه دلم خواست دعوتش کنه
کاش منو میزد جوابش بدتر از تو دهنی بود…
چی بگم راست میگفت…
“کوروش”
با این جوابی که به مارال دادم ساکت شد
حرفی نداشت که بزنه…
فرهاد لعنتی هی زنگ زنگ که میخواد بیاد
تو عمارت خودم مخبر دارم
فقط دستم بهش نرسه…
هم مارال هم رزا دوتاشون عاشق شهربازی ان
الان من برم شهر بازی رزا فکر میکنه بخاطر اون رفتم
مارالم میگه حتماً بخاطر رزا اومدم
لعنت بهش هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست…
مارال و میخوام نمیخوام
چرا من نمیتونم این راز به مارال بگم که اصن خدمتکار نیست اون یه…
گوشیم زنگ خورد کلاً از فکرش پریدم بیرون…
+ رزا دم در با داداشت بمون مام الان میرسیم
ماشین پارک کردم همه پیاده شدیم
ولی هر چهارتامون دمغ بودیم
انگار بزور داریم میریم
فرهاد و رزا بهمون نزدیک شدن
فقط همین بغل کردنشو کم داشتم
خدایی میگن مودی میشم بخاطر همین فرهاده
تا ولش کنم میخ مارال میشه
نمیدونم دم بیخ گوش اون دختر باز چی میگه…
+فرهاد بیا بریم اول دنبال یه جا خوب شام دخترا رو ببریم اونجا
تو رزا چیزی خوردین؟!
فرهاد: نه منتظر شما بودیم
وایسا بپرسم مارال کوجا دوست داره بریم؟!
+ وا نمیخواد میریم خودمون انتخاب میکنیم خبرشون میدیم
چند دقیقه طول کشید ولی یه کبابی پیدا کردم
بقیه رو خبر کردم که بریم شام
بعدش شهربازی…
میزا دو نفره بودن…
سارا و الهام پیش هم بودن
رزام تنها نشسته بود
با چشمم دنبال مارال بودم که دیدم اونم تنها نشسته پشت میز
خواستم کنارش بشینم که این فرهاد از کنارم رد شد رفت نشست روبه روش…
من باید گردنشو خرد کنم زیر چرخ گوشت یانه؟!
دیگه مجبور شدم کنار رزا بشینم
رزا دختر بدی نبودم
من مجبورم باهاش بمونم تا کارمو تموم شه…
رزا: کوروش چرا ساکتی؟!
+ دیدی من تا حالا حرف بزنم؟!
رزا: مرسی که دعوتم کردی شهربازی
خیلی خوبه که دارم کوروشی
کوروش: بیا غذاتو بخور
کباب که دوست داری؟!
رزا: هر جا بری هر جا که دوست داشته باشی منم دوسش دارم
باید چی میگفتم زبونم قفل کرده بود
+باشه بیا شام تو بخور
“مارال”
غمبرک زده بودم اصن حس و حال هیچی رو نداشتم
فقط رزا رو کم داشتم که شبم نور النور شد
تو کبابی فرهاد اومد نشست روبه روم
بچه با ادبیه
ازم اجازه خواست…
اگه کوروش بود مثل برج زهرمار میشست جلوم…
تو سکوتی که بینمون بود داشتم چهره فرهاد دقیق نگاه میکردم…
از حق نگذریم یکم مهر منو میده
صورت کشیده اش
چشمای قهوه ایش
دماغش
لبش
یه حالتی خاصی دارن
ولی بر عکسش اصن شبیه رزا نیست انگار خواهر و برادر نیستن
فرهاد: چی تو چهره ام کمه؟!
وای خدا سوتی داد فهمید آبروم رفت الان میگه چقدر هولم…
+ تکمیلی
زیبایی
فرهاد: خدا کنه اونی که میبینه بپسنده
+ آمین
چه لبخند عریضی میزنه نفله
فرهاد: بریم کباب بخوریم چند دقیقه حرف بزنیم بعدش بریم شهربازی
+ آره
ولی شما بیمارستان بودین؟!
فرهاد: آره از کوجا فهمیدی؟!
+ هیچی ضایع اس دیگه یه متخصص مثل شما بیکار نمیمونه
فرهاد: اوه چه دقتی
خودم گفتم تا وقتی ایران میمونم چنتا کار کرده باشم
تو چرا هی با من رسمی حرف میزنی؟!
+ عادت نکردم
ولی باشه درستش میکنم
کبابارو که اوردن مشغول خوردن شدیم
کنار فرهاد یه آرامش خاصی داشتم
یه امنیت خاصی
دیگه کم کم شامو خوردیم
بحث صحبت مون گرم شده بود
منم اصلاً حواسم به کوروش نبود
انگار یادم رفته بود…
فرهاد: میدونی چقدر شبیه مامانمی؟!
جا خوردم
من؟!
+ مگه میشه؟!
فرهاد: آره بیا ببین اینم عکسشه
داشتم با دقت به عکس نگاه میکردم
این که مامانمه
وای خدا
مامانم اینجا تو این عکس چیکار میکنه؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی خوبه😍😍😍😂😂😂
فقط نورالنور نه نورعلینور
قلم تو خیلی دوست دارم
واقعن رمان باحالیه
بعد از این همه رمانی که خوندم این بهترین رمانیه که خوندم
نویسنده عزیز همین طور به کارت ادامه بده
عاشق شخصیتا شدم
کوروش که دقیقه یه ساز میزنه یا مارال معلوم نیس چشه
وای خدا سارا که اصن حرف نداره
😂 😂 😂 😂
وااااااي
😑 😑
واوو خدا
خواهر و برادرن فرهاد و مارال