رفتم تو حیاط اونجا حالم بهتر بود
یه گوشه یه تاب سفید بود اونجا نشستمو و خودمو تکون میدادم
میتونستم یکم نفس بکشم
خودمم موندم چقدر این اتفاقا داره زود داره میگذره
چیشد که اومدم آلمان
خاله ام
حامله بودن رزا
داداشم
من الان یه داداشم که معلوم نیس خودش میدونه من هستم یا نه…
راز دیگه ای فکر نکنم وجود نداشته باشه
اگه باش اصن شک نمیکنم
به یه نقطه خیره شده بودم حس کردم یه چیز رو شونه ام نشست
عقبو نگاه کردم که فرهاد بود
اومد کنارم رو تاب نشست
دستش دوتا لیوان بود
یکیشو گرفت سمت من
فرهاد: بفرما شیرکاکائو از طرف خاله
پتو از طرف عمو
لیوانو از دستش گرفتم
+ دستشون درد نکنه
فرهاد: میدونم این اتفاقا خیلی داره زود میفته
ولی صبر کن خدا بزرگه
+ میگم من چنتا سوال دارم ازت
فرهاد: بگو
+ پاسپورتم چجوری اینقدر زود آماده شده بود؟!
فرهاد: خوب سوالت اینه
من پارتی بازی کردم تو سفارت رفیقم برات کارتو انجام داد فردا میخواستم بگم باید بری اونجا چنتا سوال ازت میپرسن
+ چه پارتی کلفتی خوب ممنونم
سوال دومم
من چجوری میتونم برم جراحی اینجا کنکور و چیزی نمیخواد
فرهاد: بهت گفتم نمرهات بالاس
فقط یه آزمون میدی زمانی که زبانت خوب شد خودشون ازت میگیرن
+ اگه سوال دیگه ای داشتم ازت میپرسم
مرسی که جواب دادی
با نوک پام همین جور تاب تکون میدادم
فرهاد: میخوای هلت بدم از پشت
+ نه دیونه نمیبینی دارم شیرکاکائو میخورم
فرهاد: زیاد تو فکر نرو تمرکز تو بزار رو درست که برگشتی ایران بتونی داداش تو نجات بدی
چرا همیشه دستت پیش بقیه دراز کنی کمک بخوای
خودت میتونی مارال
من بهت ایمان دارم
بعد گفتن حرفش بلند شد و رفت
و منم همین طور حرفای فرهاد تو گوشم زنگ میخورد
راست میگفت من باید رو پای خودم وایسا
من از بقیه چیزی کم ندارم
باید جایی برسم
من دیگه خونواده دارم باید برا اونا تلاش کنم
درسته زمان بر ولی من باید برسم به چیزی که میخوام
لیوان و پتو رو از شونم برداشتم رفتم خونه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.