“خدمتکار عمارت درد”
میشه منم معنی آزادی رو بفهمم
منم راحت بتونم زندگی کنم بدون هیچ قید و بندی…
در رویای پرواز تو غرقم
نیست مرا آغوشی جز مرگ
بگذار که آهسته بمیرم
من از آنم که بی درد بمیرم
لیلا که شدی حال مرا میفهمی…
مجنون تمام قصه ها نامردند!
مشغول جمع کردن برگ درختا بودم ؛ چقدر صدای خش خش شون زیر پاهام جالب بود
راست میگن پاییز فصل دلتنگیه؟!
ولی من حس میکنم پاییز فصل یه شروع جدیده
بزار کمتر فکر کنم
اگه اینجا رو سر وقت تموم نکنم خدا میدونه این ظالم سرم چی میاره…
سرگرم کارم بود که یهو یه دختر محکم بغلم کرد…
جا خوردم
سارا بود
اینم مثل من خدمتکار این عمارت بود ولی سارا از من خوش شناس تر بود فقط اینجا کار میکرد بعدش میرفت خونه خودش…
سارا: آهو یه خبر خوش برات دارم…
+ درد؛ آهو چیه بگو مارال…
سارا: چه فرقی داره دوتاش یکیه
میزاری خبرمو بگم یا نه؟!
+ اولاً یکی نیست من چشام مثل آهوه نه خودم
دوماً زیر لفظی میخوای تا خبر تو بگی؟!
سارا: خوب ولش حوصله بحث ندارم گوش کن چی میگم
فردا قرار تو این عمارت یه مهمونی راه بندازن
+ خوب دخلش به من چیه؟!
سارا: مارال همه پولداری شهر میاین از همه جا
دکتر و معلم و استاد هر کی که بخوای …
خنگ میتونی خودتو بهشون معرفی کنی
تو که درست عالیه…
+ دختر تو عقل تو از دست دادی میخوای منو زنده زنده چال کنن
سارا: نه بابا میگم یه خودی نشون بده
+ نه سارا نمیشه…
من میترسم!!!!
سارا: خوب هر وقت اون نبود کارتو انجام بده اون که حواسش به تو نیست…
+ نه کوروش بفهمه زندم نمیزاره
میدونی آخر بار چجوری کتکم زدم اونم بخاطر اینکه نیم ساعت دیر بیدار شدم
سارا: بخاطر همین میگم میخوام از دست این روانی نجاتت بدم
از بین این همه خدمه بیشتر از همه حتی خودم من کتک میخوری…
داشتم به حرفای سارا گوش میکردم حق داشت من همیشه بیشتر همه کتک میخوردم…
سارا: من برم خیلی اینجا موندم
مارالی این فرصتو از دست نده
وقتی ده سالم بود به این عمارت اومدم…
کوروش اون زمان پونزده سالش بود یه خونواده چهار نفری تو اون عمارت زندگی میکردن
من دختر سرایدر اون خونه بودم
خان و همسرش خیلی آدمای خوبی بودن یه دختر داشت که همسن بودیم و کوروش داداش بزرگترش بود
همگی دور هم خوش بودیم
تا وقتی که اون اتفاق شوم میفته…
خان تصمیم میگیره همراه مامان و بابای من و همسرش برن مسافرت
تو حین رانندگی یه کامیون از لاین خارج میشه و با ماشین خان بر خورد میکنه و تا رسیدن آمبولانس همه جونشون از دست میدن
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به نام خدااااا
من اومدم سر این رمان
فکر کنم اینم تموم کنیم دلارای تازه رفته باشه زایشگاه😁
اخییییییی
عالییییی😍😁
رمان جدید 😐
فاطیییی
میشه اینو پاک کنی😁😂
نهههههه😂
بقیه بچه هااااااا
سپیده
ایلین
نفس
نوا
زهرا
زیبا
فاطی
نیکا
اتنا
ارمیتا
دیجی
غزللللل
مهری
نیما
امیرعلی دخترکش😂
حاج علی
اقای دکتر
انیسا
و ……
سلام عزیزم خوبی؟؟
سلام و درود خدایان مصر بر خواهر گلم
بدنیستم عزیزم تو خوبی
چخبر
بلههههههه عشقممممم
کوو پس من😂😂
سیلام خوبی عزیزم
رحی خدا خفت کنه منو نگفتی؟ هارتم شیکس
مهرااااااا اجیییییی کجاییییی که رخ نمینماییییی
وااااااهی مامان ندااااااااا کجایییییییییی
دوباره انشا نوشتم🤣🤣🤣
عالی بود نویسنده جان💞
عالییی
..