رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت 36

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_36

 

 

 

چشمام رو روی هم فشردم.

چاره ای نبود، حدالعقل جلوی یه آدم غریبه، باید حفظ ظاهر می‌کردم.

 

قدمی جلو گذاشته و وقتی که شونه به شونه دایان شدم، گفتم:

– بله خودشم!

الان هم برای بازدید اومده بودیم، اما کمی عجله داریم.

اگه اجازه بدید از حضورتون مرخص بشیم!

 

بالاخره دست و پاش رو جمع کرد و با یه خداحافظی سریع ازمون دور شد.

 

تا لحظه ای که به مغازش رسید، به همون جهت نگاه کرده و اصلا توجهی به دایانی اگه از همون لحظه اول، سرش رو چرخونده و بهم خیره شده بود، نکردم!

 

وقتی اون پسر از تیر راس نگاهم دور شد، به سمت دایان برگشته و نگاه مصمم و خیرش رو همراهی کردم.

 

با تای ابروی بالا رفته پرسیدم:

– نمیریم آقای دایان؟!

 

بدون اینکه منتظر جوابش باشم، به پشت چرخیدم که لحظه ی آخر، ساعد دستم تو چنگش اسیر شد.

 

تغییری به بدنم ندادم.

ترجیح دادم وقتی داره مسخره یا شماتتم میکنه، بهش نگاه نکنم!

 

قدمی بهم نزدیک شد و با لحن عجیبی زیر گوشم زمزمه کرد:

– رطب خورده منع رطب چون کند خانوم وکیل!؟

منو بابت چیزی مقصر دونستی که خودت هم انجامش دادی؟!

 

به سمتش برگشته و بی توجه به فاصله کممون اونم وسط کوچه، گفتم:

– این حق مسلمه منه که راجع به موکلم تحقیق کنم، مگه هدف شما چیزی جز موفقیت هردومونه؟!

پس خواهشا روش من رو زیر سوال نبر!

 

پوزخند کجی زد و گفت:

– به نظرت من اگه هدف دیگه داشتم سراغت میومدم؟؟

 

– پس خوبه!

خوشحالم که هم نظریم.

 

– هم نظریم اما این مسئله رو که بدون خبر دادن به من این کار رو کردی، توجیح نمیکنه!

اگه بنا به همکاری باشه، من مایلم که در جریان کوچک ترین جزئیات هم باشم!

 

سری به تایید تکون دادم که ” خوبه “ای زیر لب گفت و در نهایت، دستم رو با ملایمت رها کرد.

 

این بار خودش در عقب رو برام باز نگه داشت تا سوار بشم و بعد خودش سوار شد.

 

تو تمام طول مسیر به این فکر کردم که، عجب روز عجیبی بود امروز!

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_71

 

 

***

دایان دوباره ناپدید شده بود و توی چند روز گذشته، خبری ازش نبود.

تا امروز صبح که زنگ زد و درخواست یه قرار ملاقات داشت.

 

خواستم اول کمی دست بالا بگیرم و بگم تایم خالی ندارم، اما اینقدر قشنگ و محترمانه خواستش رو بیان کرد که از انجامش، سر باز زدم!

 

این مرد عجیب بلد بود که آدم هارو توی مشتش بگیره و رو سر پنجه، بچرخونه!

 

برای ناهار یه قرار ملاقات ترتیب دادیم و قرار شد اینبار مکانش رو من انتخاب کنم.

 

آدرس یه رستوران نزدیک دفتر رو براش فرستادم. اینجوری دیگه مشکل رفت و آمد هم نداشتم.

 

بهرحال روز ” سه شنبه های بدون ماشین ” بود و خیلی دستم برای انتخاب رستوران، باز نبود.

 

شاید به شیکی مکانی که اون دفعه اون برده بودمون، نبود.

اما جای آروم و تمیزی بود و کاملا برای قرار ملاقات های کاری مناسب بود!

 

ده دقیقا قبل از ساعت مقرر، دفتر رو ترک کردم تا به موقع به قرار ناهارمون برسم.

 

چند دقیقه زودتر رسیده و بعد از انتخاب یه میز مناسب، منتظرش شدم.

تو این تایم هم بیکار نمونده و شروع به کتاب خوندن، کردم.

 

غرق کتاب بودم که با صدای سلام کردن کسی، ترسیده تکونی خوردم.

 

دایان بود که با ظاهری آشفته روی صندلی رو به روم نشست.

 

– ببخشید قصد ترسوندت رو نداشم.

 

– نه مشکلی نیست، اما فکر کنم تو حالت خیلی رو به راه نیست؛ نه؟؟

 

حدس اینکه حالش مسائد نبود، اصلا کار سختی نبود

آدمی که همیشه تو کت شلوار های تمیز و خوش دوخت می‌درخشید، امروز فقط با یه پیراهن کمی چروکی که دو دکمه بالاش رو باز گذاشته و روش هم کتی نپوشیده، به قرار ملاقات وکیلش اومده بود!

 

شاید هر کس دیگه ای بود، نمی‌تونستم از روی لباساش احوالاتش رو حدس بزنم، اما دایان هرکسی نبود!

 

نفس خسته ای کشید و گفت:

– واقعا رو به راه نیستم!

 

– اتفاقی افتاده؟!

 

نگاه عمیقی بهم انداخت، انگار دو دل بود که ماجرا رو برام تعریف کنه؛ یا نه.

 

انگار بالاخره دلش رو به دریا زد، که گفت:

– امروز یه اتفاق بد برام پیش اومد!

 

#یه پارتم آخرشب براتون میذارم

به جبران فردا؛ وقت ندارم.. 😘♥️

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از تقدیر پس بگیرد. در حالی‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح

    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر با مرگ…   این رمان فصل دوم داره🤌🏻   به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x