رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت 40

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_40

 

ازش تشکر کردم و دستم رو تو دست دراز شده حامد گذاشتم.

با همون دست های قفل شده، وارد خونه شدیم که مامان به استقبالمون اومد.

 

من رو سخت در آغوش گرفت و شروع به گلایه های مادرانش کرد.

 

با خنده بوسه ای به گونه نرمش زده و گفتم:

– این دختر بی معرفتتو ببخش دیگه مامان جون.

بیشتر از این شرمندش نکن!

 

وقتی عذر خواهیم رو شنید، بالاخره رضایت داد و از آغوشم خارج شد.

هیکل لاغر تر و قد کوتاه تری نسبت بهم داشت و همین موضوع باعث میشد که من، همیشه اونو تو بغلم جا بدم.

 

– لباساتو که قبل اومدن شستی مامان جان، اره؟

 

با شنیدن جملش، منو حامد زیر خنده زدیم.

حامد با همون خنده دست دور کمر مامان انداخت و حینی که به سمت پذیرایی هدایش میکرد، گفت:

 

– دیگه برای ابراز نگرانی دیره خوشگلم، تو که همون اول بغلش کردی.

 

با لحن دلخور جوری که منم صداش رو بشنوم، گفت:

– خب دلتنگش بودم حامد جان تو که میدونی!

دیگه اون لحظه به این چیزا فکر نکردم.

 

حامد بوسه ای روی موهای شکلاتیه مامان زد و حرفش رو تایید کرد.

 

عاشق این ابراز محبت ها و مهری که بینشون بود، بودم.

هیچ وقت از همدیگه دریغش نمی‌کردن!

 

با خنده بهشون نزدیک شده و گفتم:

– بابا جلوی دختر عذبتون حدالعقل مراعات کنین دیگه!

 

هردو خنده ای کردن و مامان بعد از نشوندن من روی کاناپه، به آشپزخونه رفت تا به قول خودش با مقویجات برگرده.

 

معتقد بود من خونه به خودم نمی‌رسم و برای خورد و خوراک سالم تنبلی میکنم‌

که البته دروغ هم نبود!

 

بعد از چند دقیقه سیمین خانوم و مامان هردو با دستایی پر از آشپزخونه خارج شدن.

 

مامان با اینکه مستخدم داشت، اما اکثر کار های مربوط به آشپزخونه رو، دوست داشت خودش انجام بده.

 

میدونستم مامان تو این زندگی مرفه خوشحاله و بهترین ایامش رو می‌گذرونه.

 

هر سه دور هم نشستیم و مشغول خوردن تنقلات و حرف زدن شدیم.

حرف زدن باهاشون نه تنها کسل کننده نبود؛ بلکه سرگرم کننده و آرامش دهنده هم بود.

 

– راستی تابش گفتی کدوم شهر میخوای بری؟

 

فنجون چایم رو از روی میز برداشته و در جواب مامان گفتم:

– مشهد

 

– نگفتی برای چه کاری و اینقدر عجله ای داری میری مامان جان!

 

بی حواس جواب دادم:

– پدر یکی از موکلام فوت کرده، برای مراسم اون میرم

 

وقتی سکوتشون رو دیدم، تازه به خودم اومد‌ه و متوجه گافی که داده بودم؛ شدم‌.

این دیگه چه گندی بود که من زدم؟؟!!

 

نگاهم رو به چشمای ریز شده حامد داده بودم، که صدای مامان بلند شد.

 

– خدا رحمتشون کنه؛ فکر کردم سفر کاری میری عزیزم!

 

حامد هم با لحن مرموزی ” منم همینطور ” ای گفت!

کمی تو جام جا به جا شده و جواب دادم:

 

– دو منظورست سفرم!

هم برای مراسم میرم، هم رو پرونده موکلم تحقیق میکنم و ابعاد بیشتری از زندگی و شخصیتش رو میشناسم.

بهرحال پرونده آسونی نیست و حرف احتمال قتل در میونه!

 

مامان که کم و بیش در جریان ماجرا گذاشته بودمش، قانع شده و حتی برای پیدا کردن اصل ماجرا، تشویقم کرد.

 

تو تمام مدت حامد سکوت کرده بود و حرفی نمی‌زد.

با اینکه اون هم راجع به پرونده میدونست، اما چیزی نمی‌گفت و هیچ اظهار نظری نمی‌کرد!

 

شام رو کنار هم خوردیم و حسابی خوش و بش کردیم.

حتی حامد هم از اون حالت متفکر قبلش، خارج شده و همراهمون می‌گفت و میخندید.

 

قشنگ حس می‌کردم مامان کنار این مرد، چندین سال جوون تر شده!

 

به کمک سیمین خانوم، مشغول جمع و جور کردن میز بودم که مامان به زور من رو بیرون کرد و خودش مشغول کمک کردن شد.

 

با دوتا چایی وارد پذیرایی شده و به حامدی که روی کاناپه مشغول فیلم دیدن بود، پیوستم.

 

وقتی من رو چای بدست کنارش دید، با لبخند تشکری کرد و کنار خودش برام جا باز کرد.

 

هردو مشغول تماشای تلویزیون بودیم که با حلقه شدن دستش دور شونم؛ سرم رو به شونه پهنش تکیه دادم.

 

من دختر ریز نقشی نبودم، اما به راحتی تو بغل مردونه حامد جا میشدم.

 

از همونجا سرم رو کمی بالا اورده و به موهایی که روی شقیقش خاکستری شده بود، نگاه کردم.

 

این موضوع نه تنها از زیباییش کم نمی‌کرد، بلکه جذابیتی مردونه هم بهش بخشیده بود.

 

ناخداگاه داشتم تو ذهنم حامد رو با دایان مقایسه می‌کردم.

فکر کنم تقریبا تو سن و سال هم بودن، اما چقدر دنیا هاشون متفاوت بود!

 

درسته هردو جز قشر مرفه بودن، اما دغدغه های خیلی متفاوت تری داشتن.

همون دغدغه هایی که عامل سفیدی تار های موهاشون شده بود!

 

یادم اومد که دایان هم لا به لای موهاش، تار های سفیدی به چشم می خورد!

 

با همون افکار بی سر و ته توی مغزم، رو به حامد پرسیدم‌:

 

– حامد جون یه سوال بپرسم؟؟

 

– دوتا بپرس خوشگلم‌.

 

– چیشد که عاشق مامانم شدی؟!

 

خنده آهسته ای کرد و گفت:

– از وقتی بچه بودی هزار بار این سوال رو از منو مامانت پرسیدی.

الانم اگه قصه اخرشبی میخوای، بگم مامانت بیاد بخوابونتت و برات تعریفش کنه.

 

– اما میخوام تو برام بگی!

تو قشنگ تر تعریف میکنی، عاشقانه تر…!!

 

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لی لی
لی لی
1 سال قبل

نمیدونم چرا انقد رابطه حامد و تابشو دوست دارم:))

،،،
،،،
پاسخ به  neda
1 سال قبل

فدای سرت خوشگل ننه

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x