🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
#پارت_55
” میدونم دلتنگی، اما عجله نکن خانومی!
به زودی شرایط ملاقاتمون رو بهت میگم و خیلی زود همدیگه رو میبینیم! ”
چشمام رو تو حدقه چرخونده و گوشی رو به جای اولش برگردوندم.
این بار فکر و خیال های دیگه ای ذهنم رو درگیر کرده بود، اما خیلی زود به دنیای رویا رفته و بیخیال همه چیز های عجیب اطرافم شدم.
****
****
حدود یک هفته از سفرم گذشته بود.
تو این مدت هیچ خبری از دایان نبود و بجاش تقریبا هر روز، با مزاحم همیشگیم مکاتبه داشتم!
هر روز پیام های مختلفی ازش دریافت میکردم و گاهی جوابش رو هم میدادم.
به هرحال گوشتم زیر دندونش بود و باید حسابی به سازش میرقصیدم!
تو دفترم مشغول مطالعه پرونده یکی از موکلام بودم و نکات مهمش رو یادداشت میکردم که، صدای پیامک گوشیم بلند شد.
با لمس صفحه اسکرین گوشی، پیام رو از رو نوتیف خوندم.
” میخوای کمی بازی کنیم خانوم وکیل؟! ”
” من برخلاف شما بیکار نیستم دوست عزیز؛ وقت کافی هم برای بچه بازی ندارم! ”
” الان تایم ناهارته عزیزم!
دیگه کار بسه، یکمم به خودت برس. ”
نگاهی به ساعت انداختم.
ساعت عدد یک و نیم ظهر رو نشون میداد.
کی یک و نیم شده بود که من متوجه نشدم؟!
اینقدر تو کار غرق شده بودم که حتی متوجه سر و صدای معدم هم نشده بودم.
یکم دیگه هم تو دفتر نشستم تا پرونده رو تموم کنم.
کمی بعد دوباره صدای گوشیم بلند شد.
” با من لج میکنی یا با شکمت خوشگله؟ ”
” با شکمم!
یکم پرو شده و تو همه مسائلم دخالت میکنه، میخوام بهش یاد بدم که دیگه تو مسائلی که بهش مربوط نیست، فضولی نکنه! ”
وقتی جوابی نداد تعجب کردم.
اصولا همیشه یه جواب درست حسابی، واسه طعنه و کنایه هام داشت!
شونه ای بالا انداخته و دوباره به کارم برگشتم.
هنوز ده دقیقه هم نگذشته بود که تقه ای به در زده شد و پشت بندش، رستمی وارد دفتر شد.
– جانم خانوم رستمی؟
دستش که یه ساک کاغذی بود رو بالا اورد و حینی که به میزم نزدیک میشد، گفت:
– اینو یه پیک موتوری تحویل داد گفت غذاییه که سفارش دادین!
– غذاییه که سفارش دادم؟؟
اما من که چیزی سفارش ندادم!
پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
– من دیگه نمیدونم تابش جون حتما یادت رفته!
اخه نه که پرونده های سنگین و مهمی رو دستته، حواست هزار جا هست.
دیگه فراموشی هم طبیعیه!
عینک دور مشکیم رو از چشمام در اورده و با خنده نگاهی به سر تاپاش انداختم.
حسادت وکیلای دیگه رو میتونستم درک کنم، اما یه منشی ساده رو؛ حقیقتا نه!
– خانوم رستمی شما وکالت بلدی؟
– نه؛ چطور مگه؟!
– اخه مثل اینکه جای شما رو اشغال کردم!
میخواین من بلند شم شما بشینین و پرونده های مهم و سنگین رو هم شما بردارین!
کمی دست پاچه شد.
– نه تابش جون این چه حرفیه؟!
فقط من نگران خودتون بودم که اینقدر فشار کاری روتونه.
لبخندی زده و جواب داد:
– به نظرم شما بیشتر نگران موقعیت شغلی خودت باش عزیزم!
مثل اینکه کارت خیلی سبکه که وقت این خاله زنک بازی هارو داری!
انگار متوجه تهدیدم شد که فوری عذرخواهی کرده و از اتاق خارج شد.
شاید روابطم با مجد کمی شکراب شده بود، اما همه میدونستن که هنوزم میتونم رو انگشتم بچرخونمش!
به هرحال تنها زن موکل شرکت، یه سری مزایا هم برای خودش داشت دیگه!
ساک رو جلوتر کشیده و ظرف آلومینیومی غذا رو ازش خارج کردم.
کاغذ زرد رنگ روش رو برداشته و خوندم.
” هرچقدر که تو به فکر خودت نباشی، من هستم.
این وعده هم مهمون من! ”
یه برگه تایپی بود مثل همیشه!
نگاهم به پایین صفحه افتاد.
” پ ن: حالا میتونیم بازی کنیم؟! ”
هنوز جمله رو تموم نکرده بودم که پیامکی برای گوشیم اومد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر از این دختره من بدم میاد !
از همه طلبکاره پررو
جالبه همه هم ازش عذرخواهی میکنن در جواب پررو بازیاش
یه دختر بی تربیت و عقب افتاده
ننه قرارشد یک رمان جدید بگذاری پس چی شد؟
چرت و پرت 😕😠حداقل کم نذار لامصب ای تو روحت
مرسی واقعن
مثل همیشه کم و چرت
چرا انقدر دیر به دیر پارت میذارید
خسته شدم
ندا بانو اصلا ازت انتظار همچین پارت کوتاه و چن روز یه بار رو نداریم گلم
فدای تو بشم من اگه زیاد بده بنظرت کم میذارم براتون ؟؟؟
ببخشید یادم رفت تشکر کنم.🤗ممنونم.🙏
فدات شم عزیزم
میدونم که تاثیر نداره😅,ولی خیییییییئلی کمه خو😥
باور کن من چند روز صبر میکنم
تا اینو بذارم
یعنی یه پارت نویسنده نصف اینم نیس انقد کوتاهه
دستتون درد نکنه😘. میشه شما اگه که به نویسنده دسترسی دارید,بگید,لطف کنه و یه کم دست و دل باز تر پارتا رو بنویسه?.”رمان کور” شدیم به خدا.😥البته اگه براتون مقدوره,لطف میکنید بهشون انتقال بدید.🙏شاید تجدید نظر کرد🤗
مرسی ندا جون💐😘
قربونت برم عزیزم