رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت 76

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥

 

پارت_76💥❤️‍🔥

 

 

 

 

مشغول شدم و طبق دستور پختی که پیدا کرده بودم وسایل رو آماده کردم.

 

به غیر از چیز هایی که گفته بود، خودم قارچ و ذرت و نخود فرنگی هم به موادش اضافه کردم.

مامان همیشه اینطوری درست میکرد و خوشمزه تر بود.

 

در قابلمه رو که گذاشتم، زنگ خونه به صدا در اومد.

آیفون رو برداشته و از نگهبان خواستم که به صولت اجازه ورود بده.

 

به آشپزخونه برگشته و از چایی که یکم پیش دم کرده بودم، یه لیوان ریختم.

 

دوباره دم در رفته و بازش کردم.

صولت دقیقا پشت در بود و دستش نزدیک زنگ مونده بود.

 

– سلام آقا صولت بفرمایید داخل.

 

– سلام خانوم احمدی، خیلی ممنون.

اگه اجازه بدید من هارد رو بهتون بدم و رفع زحمت کنم.

 

در رو بیشتر باز کرده و گفتم:

 

– واقعا تعارف نمی‌زنم بیاین داخل یه چایی باهم بخوریم.

من هم یه چیزی دارم برای آقای دایان براشون ببرید لطفا.

 

” پس با اجازه “ای گفت و وارد خونه شد.

 

رو بهش پرسیدم:

 

– تو پذیرایی چاییتون رو بیارم تا تو آشپزخونه میل میکنین؟

چون با عرض پوزش من یکم تو آشپزخونه کار دارم، برای همین می‌پرسم.

 

– هرجایی شما بگید، فرقی نداره.

 

 

با دستم به سمت آشپزخونه اشاره زده و ” بفرمایید “یی گفتم.

 

پشت سرم به راه افتاد.

قدم حدودا تا پایین شونش بود و دور کمرم اندازه یکی از رون های پاهاش بود.

 

حسابی پیشش احساس کوچک بودن می‌کردم.

با این حال هیچ وقت ازش نمی‌ترسیدم، حتی الانی که باهاش تو خونه تنها بودم!

همیشه یه حس امنیت خاصی داشتم.

 

به سمت میز راهنماییش کرده و چایی و خرما و قند رو تو سینی، مقابلش گذاشتم.

 

وقتی مشغول چاییش شد، به سمت قابلمه برگشته و تو ظرف غذایی که از دوران دانشجویی داشتمش، برای دایان غذا کشیدم.

 

تو همون حین گفتم:

 

– دارم برای دایان غذا میکشم، اما فقط یه ظرف غذا دارم.

برای شما همین جا بکشم میخورید؟!

 

وقتی جوابی ازش نشنیدم، به سمتش برگشتم.

لیوان چاییش وسط راه خشک شده بود و نگاه متعجبش هم، خیره صورتم بود.

 

از چی اینقدر متعجب شده بود؟!

حرف عجیبی زده بودم؟!

 

چون فکر کردم اگه دایان غذا نخورده، حتما اون هم که دنبال کار ها بوده، تا الان گرسنست!

 

 

وقتی نگاه خیرم رو دید، با همون بهتش پرسید:

 

– برای آقا غذا درست کردین!؟؟!

 

کامل به سمتش چرخیدم.

چیز عجیبی بود؟!

 

یعنی میخواست بگه از ماهیت رابطه ما خبر نداره؟!

مطمئنم که میدونست!

 

– چیز عجیبیه آقا صولت؟

چون تا الان غذا نخورده و معدش خالیه، گفتم بهتره که غذای خونگی بخوره.

کار اشتباهی کردم؟!

 

فوری تصحیح کرد:

 

– نه نه اصلا!

فقط تعجب کردم.

شما ببخشید خانوم احمدی، حتما معذبتون کردم.

 

– نه این چه حرفیه یه لحظه فکر کردم کار اشتباهی کردم.

شرمنده تو این تایم کم نتونستم چیز بهتری درست کنم.

 

– مطمئنم آقا عاشقش میشن.

حتما خیلی زحمت کشیدین.

واقعا احتیاجی نبود.

 

به این تعارف و زدن و نزاکتش لبخندی زده و به سمت قابلمه برگشتم تا به ادامه کارم برسم.

 

– کاری بود که از دستم برمیومد.

نگفتین حالا، برای خودتون اینجا بکشم میل میکنین یا میبرین؟!

 

تعللش رو که دیدم، بلافاصله پرسیدم:

 

– من یه درخواستی بکنم؟

 

– خواهش میکنم، بفرمایید.

– حقیقتا منم ناهار درست حسابی نخوردم، خوشحال میشم باهم این وعده رو بخوریم.

تازه اینطوری غذای شما هم تا اونجا برسید، سرد نمیشه!

 

-‌ آخه… اینطوری که نمیشه.

شاید آقا خوششون نیاد اصلا!

 

– واا از چی خوشش نیاد؟

اینکه من از مهمونم پذیرایی کنم و نذارم شکم گرسنه از خونم بره بیرون؟!

 

– نه… آخه من… کارمند ایشونم، شاید درست نباشه.

 

– وا آقا صولت شما جای برادر بزرگتر دایانین چی درست نباشه؟!

اگه یکم صبر کنین من الان غذا رو می‌کشم.

 

دیگه مخالفتی نکرد و منم به سرعت مشغول میز چیدن شدم.

کنار غذا نوشابه و سالاد گذاشتم.

تو یه ظرف جدا، برای دایان هم سالاد جا کردم و کنار ظرفش گذاشتم.

 

با اینکه اشتها چندانی نداشتم، اما پشت میز جاگیر شده و برای اینکه صولت خیلی معذب نشه، مشغول خوردن شدم.

 

انصافا خوشمزه شده بود.

می‌ترسیدم کمی کم نمک باشه، اما خداروشکر هیچ ایرادی نداشت.

 

صولت دو بشقاب پر غذا خورد، درحالی که من تو نصفه همون اولی، هنوز مونده بودم.

بهر حال اون هیکل، احتیاج به این حجم از غذا هم داشت دیگه!

 

وقتی غذا خوردنمون تموم شد، صولت از غذام تعریف کرد و کلی تشکر کرد.

 

غذای دایان رو بهش سپرده و با لبخندی واقعی، تا دم در بدرقه‌اش کردم.

 

به نظرم واقعا مرد محترمی بود، به طوری که تو همین تایم کم، احترام و اعتمادم رو جلب کرده بود.

 

 

بعد از خداحافظی، دوباره به آشپزخونه برگشته و دور و بر رو جمع و جور کردم.

 

ساعتی بعد هم با فنجون قهوم و عینک به چشم، مشغول تماشای فیلم های دوربین مدار بسته بودم.

 

سرعت فیلم رو زیاد کرده بودم و هروقت رفت و اومدی به خونه دایان صورت می‌گرفت، سرعت رو نرمال می‌کردم.

 

تا الان که چیز به درد بخوری به چشمم نخورده بود.

به غیر از یک بار که رفت و آمد احسان رو دیدم و همون تیکه از فیلم رو برش داده و تو فایلی جداگونه، ذخیره کردم.

 

دفعه دومی که احسان رو دیدم، با سحر به اتفاق وارد خونه شدن و همونجا بعد از بستن در باغ، مشغول بوسیدن همدیگه شدن!

 

این بهترین مدرک دال بر خیانت سحر بود که این رو هم ذخیره کردم.

 

ممکن پدرش یا وکیلشون، دلایل مسخره ای بیارن و خیانتشون رو منکر بشن، اما با این فیلم ها دیگه جایی برای دست و پا زدن الکی براشون نمی‌موند.

 

ساعت از یک‌ نیمه شب گذشته بود و من بعد از خوردن دو فنجون دیگه قهوه، هنوز پای سیستم نشسته بودم.

 

چشمام به شدت می‌سوخت، اما مجبور بودم هرچه زودتر این فیلم ها رو تموم کنم.

 

هنوز خیلی کارا برای انجام دادن داشتیم و هیچ وقتی برای تلف کردن نبود.

 

با رد شدن سریع یه شخص، فیلم رو سریع نگه داشتم.

چند ثانیه به عقب برگشته و سرعت فیلم رو به حالت عادی برگردوندم.

 

تو نگاه اول، یه آدم عادی بود که داشت از پیاده رو رد میشد و از سر کنجکاوی، نگاهی هم به در خونه دایان می‌انداخت.

 

نشانه بارزش، سر کچلش بود.

مطمئنم بودم که این آدم رو قبلا هم تو فیلم ها دیده بودم!

 

کمی فیلم هارو به عقب برگردوندم که شکم به یقین تبدیل شد.

 

از دو روز قبل، این آدم هر روز سر یه تایم خاصی از جلو خونه رد میشد و نگاهی به در خونه مینداخت.

 

ممکن بود یکی از همسایه ها باشه، یا اصلا یه عابر ساده؛ اما چرا احساس می‌کردم این شخص پر رنگ تر از این حرفاست؟!

 

چه دلیلی داره که یه عابر یا یه همسایه، تو چند روز سر یه ساعت خاص از جلو این خونه رد بشه و هر بار به در خونه یه نگاهی بندازه؟!

 

در های خونه حتی طوری طراحی نشده بود که بشه داخلش رو دید.

پس این آدم دقیقا به چی نگاه می‌کرد؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

        خلاصه رمان :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش نمی دونست و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تاوان یک روز بارانی

  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
11 ماه قبل

مثل همیشه عالی خسته نباشید

همتا
همتا
11 ماه قبل

خوشم اومد زرنگه تابش

P:z
P:z
11 ماه قبل

مرسی نداجون❤
یه سوال داشتم
فئودال و رز های وحشی که فاطمه جون میذاشتن هم دیگه مث اون دو تا رمان پارت گذاری نمیشن؟

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  P:z
11 ماه قبل

گذاشتم

P:z
P:z
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

دستت بی بلاااا💋❤

P:z
P:z
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

دستت بی بلا💋❤

P:z
P:z
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

دستت بی بلا❤

P:z
P:z
پاسخ به  P:z
11 ماه قبل

چرا ۳ تا اومدهههه😂😂😂
ادمینای محترم لطفا دوتاشو پاک کنید مرسییی😂😂😂😂😂😂 😂 😂 😂 😂

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x