رمان آتش شیطان پارت ۹۵

🔥♥️♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان» 🔥♥️♥️♥️🔥

 

 

 

 

 

یک هفته ای بود که خودم رو از همه دور کرده بودم، حتی با مامان و حامد هم به ندرت صحبت می‌کردم.

 

تمام هفته رو از مجد مرخصی گرفته و تمام تمرکزم رو روی پرونده دایان و اطلاعاتی که آزاد بهم داده بود، گذاشته بودم.

 

آزاد چند باری باهام تماس گرفته بود و حتی خواسته بود جایی همدیگه رو ببینیم، اما به اون هم جواب سر بالا میدادم.

 

بعد از دو روز که از اصرار زیاد خسته شد؛ هر روز ساعت ۱۰ یه قهوه با یه یادداشت تایپی زرد رنگ، با جملات انرژی بخش و مثبت می‌فرستاد جلو خونه.

 

منم همه یادداشت هاش رو کنار قبلیا، تو یه باکس مجزا، گذاشته بودم.

 

برخلاف اون از دایان هیچ خبری نبود و همونطور که ازش خواسته بودم، هیچ ارتباطی باهام برقرار نمی‌کرد!

 

نمی‌دونستم از کارش خوشحال باشم یا ناراحت.

هنوز تو تشخیص و تفکیک احساساتم به هیچ نقطه مطمئنی نرسیده بودم!

 

برخلاف احساساتم، اطلاعات خوبی از همه افرادی که به نوعی به پرونده مرتبط می‌شدن پیدا کرده بودم، مخصوص پدر سحر یا به نوعی مهره اصلی ماجرا!

 

اطلاعات زیادی ازش پیدا کرده بودم.

برخلاف چیزی که تو عموم به مردم نشون میداد، آدم کثیفی بود!

 

از دایان دلخور بودم که همه چیز رو بهم دروغ گفته بود، حتی راجع به پدرزنش!

 

گفته بود آدم خوبیه، اما مخفیانه خودش راجع بهش تحقیق می‌کرد و دنبال فرصتی برای زمین زدنش بود!

 

پدر سحر یا سرهنگ معروف، پشت اسم و رسمش کاری نبود که نکرده باشه!

 

از اختلاس و همکاری با چندین حذب مخالف، تا قاچاق و پخش مواد مخدر!

 

صدر همه خلاف هاش هم خود نامردش بود، اما اینقدر زرنگ بود که هیچ جا از خودش ردی بجا نذاره!

 

تمام مدارکیم که آزاد بهم داده بود اعتبار خاصی نداشت و میشد حتی نوعی پاپوش درست کردن، تلقیش کرد!

 

 

 

 

 

اما تو این هفته منم بیکار نموندم!

منم آدمای خودمو داشتم، الکی که وکیل موفقی نبودم!

 

چیزی که به گوش خودمم رسید، چیزی مشابه به اطلاعات آزاد بود!

 

دیگه موش و گربه بازی بس بود!

بهتر بود حالا هرسه ما باهم همکاری کنیم تا بتونیم بالاخره اون مردک عوضی رو پایین بکشیم!

 

صبح از خواب بیدار شده و کمی به سر و وضع خونه رسیدگی کردم.

 

این چند روز اینقدر سرم شلوغ بود که به هیچ کاری نرسیده بودم.

 

تنها چیزی که براش وقت میذاشتم پنی عزیزم بود.

اما انگار اون هم متوجه مشغله فکری و کاریم شده بود که خیلی به پر و پام نمی‌پیچید.

 

حدود ساعت ۱۰ شده بود که تصمیم گرفتم بالاخره با دایان تماس بگیرم.

 

جمعه بود و نمی‌خواستم روز تعطیلش زودتر از اینا از خواب بندازمش.

 

قبل از اینکه تماس رو برقرار کنم، چنتا نفس عمیق کشیدم‌.

دیگه نمی‌ذاشتم این بشر با استفاده از احساساتم منو بازی بده.

 

بوق دوم کامل نخورده بود که تلفن رو برداشت و متعجب و سریع گفت:

 

– تابش؟؟

خودتی؟!

بالاخره زنگ زدی!؟

 

– سلام خوبی؟

آره خودمم.

 

– مرسی عزیزم، الان که صدات رو شنیدم بهتر هم شدم.

 

نفس حرصی کشیدم‌.

گفتم دیگه گولش رو نمی‌خورم پس چرا قلب زبون نفهمم بی تابی می‌کرد؟!

 

جوری ضربان گرفته بود که انگار می‌خواست از شدت دلتنگی حتی صداش رو هم، بغل کنه!

 

– زنگ زدم شام دعوتت کنم اینجا.

بهتره یه سری حرفا رو حضوری بزنیم!

 

مکثی کرد.

انگار اون هم متوجه سردی کلامم شده بود.

 

– باشه… باشه عزیزم میام.

ساعت ۷ اونجام.

 

– اوکی منتظرم.

 

بی هیچ حرف اضافه و بدون اینکه منتظر خداحافظیش باشم، تلفن رو قطع کردم‌.

 

میدونم به دور از ادب بود، اما کنترل اعضای بدنم از دستم خارج شده بود!

 

قلبم خودش رو به در و دیوار می‌کوبید تا از حصار منطقم خارج بشه!

 

زبونم داشت کم کم تسلیم میشد تا حرف های دلمو همونجا بهش بگه!

 

فکرم جوری درگیرش بود که نزدیک بود خودش رو خاموش کنه و کنترل اوضاع رو به قلبم بسپره.

 

با این همه اعضای سرکش چیکار می‌کردم من؟!

چطوری می‌تونستم شب ببینمش و به پاهام فرمان حرکت نکردن به سمتش و توی بلغش نپریدن رو بدم!؟!؟!

 

این آدم با من چیکار کرده بود؟!

از من چی ساخته بود!؟

 

یه دختر بچه عاشق ۱۴ساله!؟

تابش عاقل کجا کوچ کرده و رفته بود؟!

 

انگار فقط کافی بود صداش رو بشنوم تا تمام تصمیمات عاقلانم پوچ بشه بره هوا!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دل کش
دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی

  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری ۲۴ ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
11 ماه قبل

ی پارت دیگه هم بدین لطفاااااا

نازییی
نازییی
11 ماه قبل

عاااالی بود
یکی دیگ هم بده لطفاا

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط نازییی
دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x