🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
با ملافه دورم، از جا بلند شده و به سمت حموم رفتم.
حالا که خواب از سرم پریده بود، حدالعقل دوش میگرفتم!
ملافه رو همون جا پشت در انداخته و بدون نگاهی به عقب، وارد حموم شدم.
در رو به حسب عادت باز گذاشتم.
چون همیشه تو خونه تنها بودم، اکثرا در توالت یا حموم رو دیگه نمیبستم.
زیر دوش به حرفایی که تو این چند ساعت اخیر زده بودیم، فکر کردم.
شب پر ماجرایی بود و هضمش نیازمند ساعت ها فکر و برنامه ریزی بود!
منم مثل دایان به آزاد مشکوک بودم، حتی جداگانه داشتم راجع بهش تحقیق میکردم تا کوچک ترین آتویی بتونم ازش پیدا کنم!
برخلاف زندگی الانش، قبلا چیز خاصی تو زندگی گذشتش نبوده.
بچه پرورشگاهی که فقط اطلاعات مادرش تو بهزیستی ثبت شده!
تا هیجده سالگی تو پرورشگاه مونده و هروقت که خانواده ای برای قبول سرپرستیش پا جلو میذاشته، به دلایلی پشیمون میشده و پروسه حضانتش بهم میخورده!
بعد از اون هم وارد دانشگاه میشه و زندگی دانشجویی تو خوابگاه داشته و کنارش کار میکرده تا خرجش رو دربیاره.
تا اینکه تو بیست سالگی وارد چنتا شرکت تبلیغاتی و مدلینگ میشه.
چند سال بعدش هم وارد شرکت دایان شده و مدل انحصاری اونجا میشه!
زندگیش در عین سادگی چندین حفره داشت که از پر کردنشون عاجز بودم!
با این حال همچنان به تحقیق راجع بهش ادامه میدادم و منتظر کوچک ترین آتویی ازش چه تو گذشته، چه تو زندگی الانش بودم تا در مقابل کارایی که باهام کرد، برگه برنده ای داشته باشم!
فعلا بخاطر اطلاعات خوبی که از الوندی داشت، مجبور بودم کنار خودمون نگهش دارم، اما این به معنی اعتماد کامل نبود!
ما سه تا آدمایی هستیم که با اینکه به همدیگه اعتماد کامل نداریم، اما بخاطر هدف مشترکمون مجبوریم چند وقتی همدیگه رو تحمل کنیم!
دیگه اینکه تهش چی میشه و به کجا میرسیم رو، فقط خدا میدونه!
بعد از یه دوش کوتاه، حوله کوتاهم رو دورم گرفته و وارد اتاق خواب شدم.
اولین جایی که نگاهم افتاد، تخت خواب بهم ریخته بدون دایان بود!
یعنی رفته بود؟!
درسته گفته بودم آخرین بارمون باشه، اما میخواستم تا صبح تو بغلش آرامش بگیرم و برای روز های بعد ذخیره کنم!
بعلاوه مکالممون اصلا جای خوبی تموم نشده بود و نمیخواستم تو این اوضاع جدا بشیم!
برای اطمینان از عدم حضورش، یه بار اسمش رو بلند صدا زدم.
وقتی حس کردم کسی تو خونه نیست که جوابم رو بده، ناامید خواستم به سمت کمد لباس هام برم که در اتاق باز شد.
ترسیده به عقب برگشته و با دایانی که فقط شلوار پارچه ایش پاش بود، رو به رو شدم.
با ” جانم ” گفتنش به خودم اومدم.
– چقدر دیر جواب دادی، فکر کردم رفتی!
با قدم هایی شمرده بهم نزدیک شد و بدن حواه پوشم رو به سینه برهنش، چسبوند.
– دستشویی بودم عزیزم، شرمنده.
موهای خیسم رو پشت گوشم داد و کامل به آغوشم کشید.
حالا سرم جایی حوالی شونه پهن و گردن وسوسه کنندش بود!
– حس میکنم تند برخورد کردم و از ادبیات درستی استفاده نکردم خانوم وکیل!
لبخندی زده و دستام رو محکم تر دور کمر مردونش فشردم.
– عذرخواهیت پذیرفته میشه جناب محب!
منم تند برخورد کردم.
ندیده میتونستم لبخند رو روی لباش حس کنم.
– عذرخواهی توهم پذیرفته میشه خانوم وکیل!
غذا سفارش دادم و بعد از خوردن شام، تا صبح تو بغل دایان از هر دری حرف زدیم.
فکر نمیکردم شخصیت اینطوری هم داشته باشه و هم صحبتی باهاش اینقدر لذت بخش باشه!
انگار پوسته مغرورش رو جلوی من دراورده بود و دایان خاکی و برام به نمایش میگذاشت.
تنها مشکل اینجا بود که فکر نداشتنش از فردا، مدام تو ذهنم تکرار میشد!
انگار دایان هم گاهی این موضوع بهش یاداوری میشد که تو بغلش میفشردم و بوسه های گهگاهی روی موها و شقیقم، مینشوند.
نمیدونم کی بالاخره از حرف زدن خسته شده و تو بغل هم به خواب رفتیم.
صبح بدون هیچ آلارمی از خواب بیدار شدم.
ساعت روی میز، عدد هفت رو نشون میداد.
خیلی نتونسته بودم بخوابم.
با اون ذهن درگیر و آشفته، همین مقدار هم زیادی بود!
به آهستگی و بدون صدا، خودم رو از حصار بازو های دایان خلاص کردم.
بعد از عوض کردن لباس خوابم، به سمت آشپز خونه رفته تا صبحانه آماده کنم.
میدونستم دایان هم به زودی بهم ملحق میشه.
از لحظه ای که چشمام رو باز کرده بودم، حس میکردم زندگیم عوض شده!
حرفی که دیروز به دایان زده بودم، حالا مثل یه غده بزرگ، راه تنفسم رو بند اورده بود!
میز رو با همه چیز هایی که میشد تو وعده صبحانه خورد، پر کرده و منتظر چایی ساز شدم.
با ” سلام ” گفتن دایان، به سمتش برگشتم.
حاضر و آماده، رو به روم ایستاده بود و مشغول بستن دکمه سر آستینش بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام ندا جان خسته نباشی ممنون
یه سوال من میخوام یه رمان بزارم این سایت چطوری عضو نویسنده ها بشم؟
سلام عزیز دلم …خیلی ممنون .
خوشگلم باید مدیر سایت عضوت کنه …
ولی اگرمان اولته اینجا نمیتونی بذاری …
برو رمان وان
آخه چرا یه آدم وقتی میره توالت یا حموم باید درش و باز بزاره تا خونه رو بوی گوه برداره چرا اینقدر چندشه این وکیله؟
به خاطر اینکه محض اطمینان در از اونور قفل نشه روش . چون خودش تنها زندگی میکنه .
شاید منظورش اینه قفل نمیکنه
ندا جان یه سوال
رمان پروانه میخواهد تو را ادمینش تو بودی؟دیگه از این رمانا تو دست و بالتون نیست خیلی قشنگ بود پارت گذاریشم عالی بود
قشنگ واقعا کمه واسه پروانه میخواهد تورا
عالی بود عالی
دقیقا
رمان سهم من از تو ، رمان الفبای سکوت، بوسه بر گیسوی یار و رمان های خانوم م ابهام خیلی خوبن خواستید بخونید
کجا خوندید رمان رو ؟
هیچی هیچی پیداش کردم
آره واقعن خیلی قشنگ بود،البفای سکوت پروانه میخاهد تورا یا وهم ….
ولی واقعن خیلی کم شدن رمانای خوب ،
یا نویسنده شون نمیدن پارت بذاریم مثل گورب گور و تنگ بلور …
ممنون ندا جان خسته نباشی بانو
قربونت برم مرسی ♥️
اوللل 😍 مرسی خانم ندا جون. 😘 🙏
🙋🏻♀️😘