♥️♥️♥️«آتش شیطان»♥️♥️♥️
❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥
#پارت _69🔥❤️🔥
اونقدری تمرکز نداشتم تا از چنتا کلمه ای که پشت تلفن رد و بدل کرد، بفهمم که با کی و راجع به چی، داره صحبت میکنه.
وقتی بالاخره قطع کرد و به سمتم قدم برداشت، سعی کردم کمی خودم رو جمع و جور کنم.
کنارم جاگیر شد و مثل من سرش رو به پشتی مبل تکیه داد.
حالا هر دو نیم رخ، بهم دیگه خیره شده بودیم.
– متاسفم خانوم وکیل اما باید برم.
کار واجبی تو شرکت پیش اومده.
– کار واجب؟!
حینی که سوال میپرسیدم به ساعت گوشه پذیرایی هم نگاهی انداختم.
چه کار واجبی ساعت ۱۰شب ممکن بود پیش بیاد؟!؟!
انگار متوجه تعجب و شَکم شد که خودش توضیح داد:
– اصولا کارای عکاسی و فیلم برداری کالکشن ها و مدلا غروب به بعد انجام میشه.
الان هم صولت گفت یکی از مدل ها مشکل درست کرده و خواسته که من خودم شخصا، حضور داشته باشم و مشکلش رو رفع کنم.
وقتی اسم مدل رو اورد، هوشیار تر شده و ذهنم به سرعت، شروع به پردازش کرد.
نکنه آزاد….!
با بوسه ای که دایان رو گونم کاشت از فکر بیرون اومدم.
– متاسفم عزیزم که مجبورم اینطوری ترکت کنم.
قول میدم که جبران کنم!
سعی کردم لبخند نیم بندی بزنم.
– این چه حرفیه؟!
بهتره به کارت برسی.
تا دم در بدرقش کردم.
وقتی سوار آسانسور شد به سرعت در خونه رو بسته و به سمت گوشیم پا تند کردم.
به آزاد پیام دادم:
” آخر کرم خودت رو ریختی؟!؟! “
به سرعت جوابش اومد:
” این طرز صحیح صحبت کردن با مُنجیت نیست هااا عزیزم!
بده به فکرتم و از مخمصه نجاتت دادم؟! “
” من گفتم تو مخمصم؟؟
من طلب کمک کردم؟!؟! “
” خب شاید تو مغز کوچولوت به اینجا ها قد نده خوشگلم.
مسئولیت مراقبت از خودت رو بسپر به من! “
” واقعا از پرویی و وقاحتت دیگه کم آوردم! “
” یه لیوان آب بخور بعد هم برو با خیال راحت استراحت کن.
بهت قول میدم فردا صبح همه اینا کم اهمیت میشه برات! “
پوفی کشیده و گوشی رو گوشه ای انداختم.
مشغول جمع و جور کردن اطراف شدم و همزمان فکرم از آزاد و پرو بازیش، به سمت دایان و ماجرایی که برام تعریف کرده بود؛ رفت.
لحظه آخری که داشت درهای آسانسور بسته میشد، دیدم که داشت دستکش هاشو میپوشید.
برام آزار دهنده بود وقتی میدیدم این همه سال اذیت شده و حتی مجبور بوده تو خونه خودش و تایم استراحتش، باز هم دستکش بپوشه!
من حتی با فکر به این موضوع هم اذیت میشدم.
سحر چطوری این چیز ها رو میدید و همچنان ناجوانمردانه، برای کمک کردن به دایان کاری نمیکرد و قدمی برنمیداشت؟!
بالاخره بعد از یک ساعت جمع و جور کردن و شستن، خیالم از تمیزی خونه راحت شده بود که مامان زنگ زد.
بهش اطمینان خاطر دادم که همه چیز به خوبی گذشته و مشکلی پیش نیومده.
حتی دایان کلی هم از غذام تعریف کرده.
ابراز خوشحالی کرد و گفت منتظره تا زودتر ملاقاتش کنه.
از این بابت خیلی مطمئن نبودم!
تا پایان دادگاه و مشخص شدن رای قاضی، به صلاحش نبود تا کسی به روابط خصوصیش پی ببره.
ممکن بود به ضررش استفاده بشه!
تو رخت خواب به این چند وقت اخیر و اتفاقاتی که پشت هم، بین من و دایان پیش اومده بود، فکر کردم.
دقیقا استارت این دلبستگی از کجا خورد؟!
از کی اینقدر جذبش شدم؟!
از همون روز اول؟
مطمئن بودم حسم، یه عشق آتشین و افلاطونی نبود، اما حس دلبستگی دلپذیری بود!
نمیدونستم ته این داستان به کجا میرسه، اما من از اون آدمایی بودم که از مسیر راهشون لذت میبردن و به مقصد خیلی فکر نمیکردن!
با همین افکار کم کم چشمام گرم شد و به دنیا بی خبری و رویا سفر کردم.
****
سرم به ثبت کردن مدرک هایی که برای پرونده دایان، برای اثبات بی گناهیش جمع کردم بود؛ که تقه ای به در خورد.
با اجازه ورودم، در باز شد و رستمی با یه دسته گل وارد اتاق شد.
دوباره؟!؟؟!
این چند روز که از شامی که با دایان خورده بودم میگذشت، هر روز برای عذرخواهی از بی موقع رفتنش، دسته گل زیبا و بزرگی به دفترم میفرستاد.
هیچ وقت رو دسته گلش یادداشت یا کارت ویزیتش رو نمیذاشت، اما هردفعه یه پیام میفرستاد که بدونم از طرف اون بوده.
رستمی گل رو روی میز وسط سالن، کنار بقیه گلا گذاشت و گفت:
– تابش جون هنوز نفهمیدی کی این گلا رو فرستاده؟!
به دروغ، سری به نشونه “نه” تکون دادم که گفت:
– از تگ گلفروشی و مدل گل ها مشخصه که یه آدم پولدار و خوش سلیقه است!
دسته گلای گرونی برات میفرسته عزیزم، اگه فهمیدی کیه، سفت بچسب بهش!
تک خنده مضحکی کردم که بالاخره از اتاق خارج شد.
بلافاصله گوشیم رو از روی میز برداشتم و پیامی که چند دقیقه پیش فرستاده بود رو، خوندم.
” میدونم تو طول روز چقدر کار میکنی و خسته میشی.
این گلا رو میفرستم تا با دیدنشون یاد من بیوفتی و روحیه بگیری خانوم وکیل! “
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یک حسی بهم میگه که دادگاه را برای دایان میبره. اما قبل از دادگاه یک جایی میفهمه که داستان رقابت و کلاهبرداری از دایان بوده که دایان متوجه شده و به موقع به روش قتل از شر شریک و همسرش راحت شده. مثل یک وکیل دادگاه رو میبره اما چون دایان قاتله، باهاش ازدواج نمیکنه. این پسره آزاد هم تو تیم شریک و زن دایان بوده. برای همین از خیلی چیزها مطلعه
ندا جان یه تقلب برسون بگو آخرش خانم وکیل سهم کی میشه😂
منو تقلب؟
دوران تقلب من خیلی وقته گذشته ،زشته 😂😂