به لیوان شکسته روی زمین نگاه کردم.. انگار چای داخلش بوده.. به چای ساز روشن که بخار ازش بلند شده بود خیره شدم و باخودم گفتم حتما دلش چایی میخواسته.. نگاه کن توروخدا دست وپا چلفتی عرضه ی یه چای ریختن هم نداره!
اومدم به اتاقم برگردم که پشیمون شدم.. دلم واسه تنهاییش سوخت..
رفتم توی اتاقم لباس درست وحسابی پوشیدم و شال صورتی روی موهام انداختم و به آشپزخونه برگشتم…
هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که صداش متوقفم کرد..
_رو زمین شیشه هست.. پاتو زخمی میکنی!
توی تاریکی نشسته بود وصورتش رو نمیدیدم…
_صندل دارم.. چیزی نمیشه..
دیگه چیزی نگفت منم رفتم قوری روشستم و چای تازه دم کردم..
سرمو از روی کانتر آشپزخونه بیرون کشیدم وخطاب به آرش گفتم:
_من میخوام چایی بخورم.. اگه میخوای واست بیارم..
به خودم تشر زدم.. این روزها چقدر دروغگو شدم!! خب چیکارکنم؟ بگم واسه تو چایی درست کردم وبذارم فکروخیال الکی کنه؟ هرگزززز!
بدون اینکه ازجاش تکون بخوره گفت:
_ممنون..!
ای بابا خب چرا قایم باشک بازیت گرفته؟ رفتی توتاریکی نشستی که چی؟!! پوووف!
دوتا لیوان چایی ریختم و روی کانتر آشپزخونه گذاشتم وگفتم:
_آماده اس.. بیارم اونجا واست؟
بدون حرف ازجاش بلند شد و اومد روی صندلی روبه روم نشست.. بدون اینکه نگاهم کنه زیرلب تشکر کرد..
وا؟ این چرا نگاهشو ازم میدزده؟!
یه کم توی سکوت گذشت اما طاقتم تموم شد وسکوت رو شکستم
تلفنی با آقای پندار حرف زدم.. فکرنمیکردم اینقدر زیاد آمنه جون رو دوست داشته باشه وعاشقش باشه.. خدا عمرطولانی بهشون بده ….
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد.. چشم توچشم شدنمون باعث شد ادامه ی حرفم یادم بره زبونم بند بیاد..
خدای من.. چشماش کاسه ی خون بود.. جدایی ازاین بحث ها، امشب چقدر خوشگل تر شده.. انگار وقتی ناراحته خوش قیافه تره!
سرمو به نشونه ی پرسش تکون دادم که گفت:
_گندنزن به کلمه ی عشق..
یه تای ابرومو بالا انداختم وگفتم:
_توازعشق چی میدونی آخه؟!
خیره نگاهم کرد.. منم کم نیاوردم زل زدم توچشماش.. بامکث طولانی گفت؛
_اونقدری میدونم که به عشقم هرگز خیانت نکنم!
دلم گرفت.. یاد کوهیار افتادم.. حق با آرش بود آدم عاشق که خیانت نمیکنه.. بعضی ها فقط از کلمه عشق واسه سرپوش گذاشتن روی تمام گندکاری هاشون استفاده میکنن.. خوش بحال نسیم.. حسودیم شد بهش..
باحسرت آهی کشیدم ودیگه چیزی نگفتم..
چنددقیقه دیگه هم توی سکوت سپری شد واین دفعه آرش سکوت رو شکست..
_چادرت کو خاله قزی؟
_میشه به من نگی خاله قزی؟
_چرا؟
_خوشم نمیاد.. حس میکنم خیلی کوچولو ام..
_نیستی؟
بدون نگاهش کردم.. لبخندی گوشه ی لبش بود.. نمیدونم چرا دلم میخواست همش نگاهش کنم…
_میدونی.. تواین مدت همه ی اولین های زندگیم رو باتوتجربه کردم..
سرشو پایین انداخت و ادامه داد:
_امشب واسه اولین بار توزندگیم خجالت کشیدم.. البته قبلاهم کشیده بودم اما نه به این شدت که از انسان بودنم شرمم بشه..
باگیجی پرسیدم:
_یعنی چی؟ خجالت ازچی؟
_ازخدا.. از تو.. ازخودم.. آهی کشید و بامکث ادامه داد؛
_پای سجاده که دیدمت.. خجالت کشیدم.. من همه وجودم رو پراز الکل کرده بودم وتو؟؟!!!…..
کلافه چنگی به موهاش زد و زیرلب زمزمه کرد:
_حالم خوب نیست
_خب حالا.. الکی بزرگش نکن.. ازکجا معلوم که پرونده ی گناه های من سنگین تر از تو نباشه! از ظاهرآدما قضاوت نکن چون هیچ چیز شبیه ظاهرش نیست..
یه جور خاصی نگاهم کرد.. ازاون نگاه ها که دل آدم میره…
_هوم.. درسته! هیچی شبیه ظاهرش نیست.. توهم نیستی..
اونقدر نگاهش نافذشده بود که شک نداشتم ازخجالت لپام گل انداخته..
مجبورشدم نگاهمو ازش بدزدم وسرم روپایین بندازم..
_تواز ظاهرتم قشنگ تری…
قلبم ریتم گرفته بود.. خدا کمکم کن پس نیوفتم..
واسه اینکه جو به وجود اومده رو عوض کنم خودمو به نشنیدن زدم و گفتم:
_حالا با الکل چیزی هم درست شد؟ به نتیجه ای رسیدی؟
بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره گفت:
_آرومم میکنه.. جسارتی روکه بهم میده رو دوست دارم..
_الان آرومی؟
پوزخند کوتاهی زد وفورا جمعش کرد..
_تاچند دقیقه پیش بودم..
آب دهنمو با صدا قورت دادم و به چشمای سرخش نگاه کردم …
نفسم تندشده بود.. باید فرار میکردم.. وگرنه ممکن بود دست دلم رو بشه و آبروم بره…
لیوانم رو برداشتم و گفتم:
_دیروقته.. من دیگه….
دوتا دست هاشو روی دستم که دور لیوان بود گذاشت وبازهم زبونم بند اومد..
_یه کم دیگه بمونیم.. دلم نمیخواد تنها باشم..
معذب به دستم نگاه کردم که متوجه شد ودست هاشو برداشت..
_باشه.. بمونیم..!
باکلافگی دستشو محکم روی صورتش کشید وگفت:
_با نامزدت به کجا رسیدین؟
استرس دارم لامصب بقیع شو بده
اه بابا پیر شدیم به خدا 😒
جوون بابااااااا
ای کاش زووودتر ادامشو بزاریننن من خیلیی ژوق دارم🥺💗🐈⬛