بدون اینکه لیوان رو از دستم بگیره عصبی گفت؛
_مادرم رو انداختن روی تخت بیمارستان و دوباره باهم جیک توجیک شدن وتمام..
انگارنه انگار اتفاقی افتاده.. اصلا آمنه کیه آرش کیه؟ گور بابای زن و بچه!
_خودش گفت اونجاست؟
_خودش بگه؟ مگه میتونه؟ هنوز اونقدر بی غیرت نشدم..
_خب آخه قربونت برم اگه نگفته رو چه حسابی اینقدر مطمئن حرف میزنی؟ ازکجا میدونی اونجا بوده؟
_میشناسمش.. این همه مدت میدونستم و به احترام پدر بودنش سکوت کردم
اما همه رفتار و حرکاتش دستم اومده و خیلی خوب میدونم وقتایی که اونجاست حتی لحن صداشم چه تغییری میکنه!
امیدوارم اشتباه کرده باشم.. امیدوارم…
_باشه.. الان باحرص خوردن تو، نه بابات از اون زن دست میکشه نه آمنه جون کلید رو به درمیندازه بیادخونه.. الان فقط داری خودتو عذاب میدی و به خودت آسیب میرسونی..
یه کوچولو ازاین آب بخور آرومت میکنه..
نیم نگاهی بهم انداخت و لیوان رو ازم گرفت وزیرلب تشکر کرد..
بااینکه صورتش به سفیدی کچ شده بود
اما گونه هاش سرخ شده وگل انداخته بود..
دستمو روی صورتش وپیشونیش کشیدم.. اونقدر داغ بود که انگار دستم رو به شوفاژ چسبونده بودم
اما جراتشو نداشتم بهش بگم تب داره.. خودش همینجوریش عصبی بود منم اگه مداخله میکردم حسابی آمپر می چسبوند…
ازجام بلند شدم که دستمو گرفت ودرحالی که صداش آروم شده بود گفت:
_کجا؟
_میرم برات قرص پیداکنم.. یه کم بدنت داغه!
دستش رو دور گردنم حلقه کرد، کشیدم توی بغلش وگفت:
_نمیخواد بشین همینجا تکونم نخور…
نگاهی به گوشیش که پخش زمین شده و هرتیکه اش یکجا افتاده بود، کردم ونچ نچی کردم وگفتم؛
_نگاه کن با گوشیت چیکارکردی.. دیونه..!
_ببخشید ترسونمت.. یه لحظه تصویر مامان توی اون حالش اومد توی ذهنم وکنترلم رو ازدست دادم…
_ترسیدن من فدای سرت اما گوشی حیف بود!
روی موهامو بوسه زد وگفت؛
_فدای سرت.. مهم نیست..
اونقدر تبش زیاد بود با اون پالتوی زخیم تنم گرمای بدنش رو حس میکردم..
_میگم الکی پکیج رو روشن کردما… توهستی کافیه.. تازه زیادم هست..
_یعنی چی؟ یعنی گرمای تن آقا آرش واسه گرم کردن خونه کافیه…
تک خنده ی بامزه ای کرد وگفت؛
_تا مریضی رو به جونم نندازی که بیخیال نمیشی.. پاشو برو قرصی که گفتی روبیار بخورم لباساتم عوض کن…
_آفرین حالا شدی یه پسرخوب!!! توهم برو لباس هاتو عوض کن اما حتما گرم تنت کن!
بدون حرف سری تکون داد وازجاش بلند شد وبه طرف اتاقش رفت..
لباس هامو عوض کردم.. حالا که با آرش رابطه ام صمیمی ترشده بود باید محافظه کار می بودم و بااحتیاط پیش میرفتم..
شلوار زخیم و بلوز آستین بلند یه گرد پوشیدم و جلوی آینه ایستادم…
لباسام علاوه بر پوشیده بودنشون، گشاد و آزاد هم بودن وبرجستگی های بدن رو نشون نمیدادن…
موهامو دم اسبی بالای سرم محکم بستم و یه کوچولو رژ لب زدم..
همین کافی بود.. دلم میخواست بیشتر باشه اما با آرش تنها بودم.. جدایی از علاقه آرش یه پسرجوانه با غریضه های خاص خودش.. دلم نمیخواست هنوز هیچی نشده اول کاری بندو آب بدم…
بیخیال آینه شدم و به طرف جعبه ی قرص های خودم رفتم شاید قرصی واسه آرش پیداکنم..
فقط یک بسته سرماخوردگی داشتم.. نمیدونستم چی تب رو پایین میاره…
یه کم فکر کردم ودر آخر باخودم گفتم اول این قرص رو بهش میدم اگه خوب نشد میبرمش دکتر…
ازاتاق اومدم بیرون و باچشم دنبال آرش گشتم..
انگار هنوز ازاتاقش بیرون نیومده بود…
یه کم دیگه منتظرش موندم اما خبری ازش نشد..
نگران پله هارو بالا رفتم و تقه ای به در اتاقش زدم…
_آرش؟
_بیا تو!
آهسته گوشه ی در روباز کردم .. روی تختش دراز کشیده و ساعدش روی چشماش گذاشته بود.. هنوز لباس های بیرونی تنش بود…
وارد اتاق شدم و باتعجب گفتم؛
_وا؟؟؟ تو که هنوز لباس هاتو در نیاوردی!
دستش رو از روی چشمش برداشت وباچشم های به خون نشسته نگاهم کرد وبامکث گفت:
_نمیتونم.. سرم خیلی درد میکنه!
خب هم اکنون ۶ روزم توی اتاق ارش میگذره اخ چی میشه موقع قضاوت ی رمان بیان نظراتم ببینن بد نویسنده ۶ . ۷ تا رنگ عوض کنه 🤤
سه روزه قراره بره دکتر
میخوای من زنگ بزنم دکتر بره خونشون ماهم معطل بقیه داستان نشیم ؟😐😐😐
لامصب بیا برو دکتر یه ملت و سه روزه معطل کردی 😑
خو بیا برو دکتر ای بابا😐😐
لجبازه لجباز