رمان آس کور پارت 122

4.5
(107)

 

 

 

 

خیره به لباسی که سحر از کاورش خارج کرده و قصد داشت در پوشیدنش کمکش کند، دست به کمر زد.

 

_ مرتیکه ی بی ناموس چه فکری با خودش کرده؟!

 

از حرص نفس نفس میزد اما هیچ چیز باعث نمیشد که دق و دلی اش را سر راغب خالی نکند.

 

با لباسی که تنها کلمه ی برازنده برای توصیفش «افتضاح» بود، رسما داشت او را برای عرضه به رجبی آماده میکرد.

 

_ ولی آقا تاکید داشتن همینو بپ…

 

_ آقا غلط کرده با تو!

 

فریادش سحر را دو متر به هوا پراند و با لبهایی آویزان سر به زیر انداخت.

 

مثل روز روشن بود که رابطه ی بین سراب و راغب شکرآب شده و تمام کارکنان و خدمتکاران بین آن دو گیر افتاده بودند.

 

هر کدام ساز خود را میزدند و تنها کسانی که بازخواست میشدند، آن بدبختان مفلوک بودند.

 

_ چند تا از لباسای قبلیمو بیار، هر چی ساده تر بهتر.

 

سحر که شتاب زده سمت کمد سرتاسری اتاقش دوید، او هم خسته و کلافه روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت.

 

_ خدایا دارم عقلمو از دست میدم، این بازی مزخرف کی تموم میشه؟

 

در حال ماساژ دادن شقیقه هایش بود که سحر با چند کاور لباس کنارش ایستاد.

ترس در تمام حرکاتش هویدا بود. از واکنش راغب بعد از این نافرمانی میترسید.

 

_ آوردمشون خانم، باز کنم همه رو؟

 

سری به تایید تکان داد و هر لباسی که از کاور بیرون می آمد را با دقت کنکاش میکرد‌.

آنقدر در زندگی جدیدش غرق شده بود که نیمی از خاطرات این عمارت و متعلقاتش را به دست فراموشی سپرده بود.

 

_ اون مشکیه رو بیار، همون خوبه.

 

سحر به تفاوت فاحش لباس انتخابی سراب و راغب فکر کرد و وا رفته و با زاری پچ زد:

 

_ به خدا آقا عصبانی میشن، لطفا خانم…

 

#پارت_۴۵۲

 

_ به یه ورم!

 

اصطلاحات حامی و سعید در ناخودآگاهش حک شده بودند. بعد از بر زبان راندنش، به یاد لحظاتی که با هم گذرانده بودند لبخندی روی لبهایش نقش بست.

 

چقدر به یکباره دلتنگ جمع سه نفره شان شد…

 

آهی کشید و بعد از پوشیدن لباس، دستی به موهایش کشید. بر خلاف برنامه ریزی های راغب، او در ساده ترین حالت ممکن بود.

 

آنقدر ساده که انگار به جای مهمانی مجلل و معروف راغب، راهی مجلس ختم بود!

 

حتی زحمت نگاه کردن به خودش در آینه را هم نداد، برای او فرقی نمیکرد پیش چشم آن رجبی پیر و خرفت چگونه به نظر بیاید.

 

سحر با استرس به جان پوست لبش افتاده بود و هر چه به دخترک مقابلش نگاه میکرد، بیشتر عمق فاجعه را حس میکرد.

 

لباسی تا زیر زانو، با آستین های بلند و یقه ی کیپ که با آن رنگ بیشتر شبیه چادر بود و صورتی که با صورت یک مرده فرقی نداشت!

 

_ خانم… میگم کاش یذره آرایش میکردین. حیفه به خدا، با این رنگ موی جدیدتون یه آرایش غلیظ خیلی خوشگل میشه ها.

 

سراب که در خاطراتش سیر میکرد، نمیخواست اوقات خودش را با سر و کله زدن با سحر تلخ کند. بی تفاوت شانه بالا انداخته و سری تکان داد.

 

_ خوش رقصی نکن دختر خوب!

بدو برو بیرون، منم یکم دیگه میام.

 

دخترک مجبور به اطاعت بود. بی حرف از اتاق بیرون رفت اما میدانست عواقب این کار سراب تنها دامن او را خواهد گرفت.

 

او مسئول آماده سازی سراب بود و راغب تمام کم و کاستی ها را از چشم او میدید.

برای فرار از تنبیه و توبیخ، ناچارا باید کمی چغلی میکرد!

 

به باغ عمارت رفت، در میان خدمه چشم چرخاند و راغب را که دید با نفسی عمیق سمتش رفت!

 

#پارت_۴۵۳

 

با بیخیالی محض روی تخت دراز کشیده بود و با انگشت اشاره سقف سفید بالای سرش را طرح میزد.

 

گاهی به خیال خود چشمان حامی را میکشید، گاهی گلدان های ایوانشان را، حتی حوض کوچک و پر از ماهی ای که هندوانه ای بزرگ درونش شناور بود.

 

گذشته و حال و آینده ای که شاید هنوز امیدی به داشتنش بود را در ذهن خود میکشید که در اتاقش باز شد.

 

بدون تغییر حالت، تکخند صداداری زد و پلک هایش را روی هم کوبید.

شک نداشت که اتفاقات اتاقش به سرعت به گوش راغب خواهد رسید!

 

سحر، دخترک دوروی مظلوم نما!

اگر سراب سابق بود ابدا لذت گوش مالی دادن به آن هرزه ی کوچک را از دست نمیداد.

 

_ اوه خدای من، این مدت که نبودم همه چی اینجا عوض شده. دهن اهالی اینجا قبلا چفت و بستش انقدر شل نبود!

 

راغب مانند اکثر مواقع آرام بود، آرام و خونسرد.

با قدمهایی حساب شده و آرام تخت را دور زده و طوری کنار سراب نشست که صورت هایشان مقابل هم قرار گرفت.

 

با نوک انگشت چند تار موی سرکشی که پیشانی سراب را نقش زده بودند، کنار زد و لبخند به لب انگشتش را تا چانه ی او پایین برد.

 

_ قبلا خانم و آقای این عمارت هوای همو داشتن، کسی جرات نمیکرد دهن باز کنه که چفت و بست لازم بشه.

 

_ گاهی یه اشتباه کوچیک، میتونه تمام داشته های آدمو به باد بده!

 

راغب لبخندی به پهنای صورت زد. سراب زبان درازش هنوز هم عطر و بوی سراب سابق را میداد، هر چند محو… اما میداد.

 

_ انجام اون ماموریت توسط تو، حتی اگه اشتباه بود بازم باید توسط خودت صورت میگرفت.

مثل این مهمونی که شاید از نظرت اشتباه باشه، اما مجبوری انجامش بدی.

میشه با همین اشتباهای کوچیکم بالا رفت، اگه بلدش باشی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 ماه قبل

گند بزنن تو این بالا رفتن

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x