رمان آشپز باشی پارت 46 - رمان دونی

 

 

بلند شدم و سینی چای را از مادرم گرفتم.

 

به رسم قدیم، اول جلوی بزرگترین میهمان که شهناز بود خم شدم و تعارف کردم.

 

– بردار شهناز جون، چرا میوه نخوردی پسرم؟

 

فرخنده دوباره وسط آمد و گفت:

 

– والا لاله‌خانم کوچیکتر بزرگتری رو گذاشته کنار!

 

سرخ شدم و ملتمسانه به شهناز نگاه کردم. چای را برداشت و به رویم لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:

 

– ماشالا شما که سنی ندارین فرخنده جون، بزنم به تخته شبیه دخترای ۱۴‌ساله‌این.

 

عمه پر غرور به منی که روبه‌رویش خم شده بودم که چای بردارد نگاهی انداخت و گفت:

 

– نه خانم‌دکتر‌جون… منم سفید شده گیسم سر این بچه‌ها. والا از شما که پنهون نیست. فکر کنم فهمیدید لاله چه‌طور بچه‌ی منو چزوند و ازش جدا شد!

 

هادی چایش را برداشت و بی‌صدا مشتش را به هم فشرد، شبیه این‌که گردن عمه‌فرخنده را بفشارد.

 

بابا که از اولش سکوت کرده بود حالا با اخم، نگاه چپی به عمه‌فرخنده انداخت.

 

– خواهر مگه کیسان و دختر من برات فرقی داره که طرف اونو می‌گیری؟

 

کنار مامان نشستم، به زور خودش را نگه داشته بود که چیزی بار عمه نکند.

 

– والا داداش‌جون، پسره هر روز پیش من عجز و ناله می‌کنه. سنگم باشه دلش می‌سوزه چه برسه به آدم!

 

مامان‌روحی زیرلب به‌درکی زمزمه کرد همین‌که خواست چیز دیگری بگوید زنگ خانه به صدا درآمد و من از جایم بلند شدم.

 

به‌جای باز کردن در با آیفون راهی حیاط شدم.

 

حالم از جمعی که عمه‌فرخنده در آن بود به هم می‌خورد. همیشه به دنبال راهی می‌گشت که من را تحقیر و سرخورده کند.

 

می‌دانستم حنا و مهیار از خرید برمی‌گردند.

شال بافتنی عمه‌فرح را بیشتر دور خودم پیچیدم و در را باز کردم.

 

– سلام.

 

تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم. کارهای امیرحسین از یک طرف و حرف‌های نیش دار فرخنده از طرف دیگر حالم را بد کرده بود.

 

– وا چته تو؟ دماغت کجه که!

 

یکی از نایلون‌ها را از دست حنا گرفتم و جواب دادم:

 

– عشقت اینجاس حالمو گرفته!

 

 

 

مهیار نایلون دیگری به دستم داد.

 

– چیزه… می‌گم لاله ما مهمون آوردیم با خودمون.

 

با ابرو به امیری اشاره کرد که اخمو و عبوس به بدنه‌ی ماشین تکیه زده بود.

 

حنا دماغش را بالا گرفت و با کارتن آینه و شمعدانش راهی خانه شد.

 

– من به این کاری ندارم خودت تعارفش بزن بیاد تو!

 

نمی‌دانست خود من هم دل خوشی از این عشق تازه جوانه‌زده‌ام ندارم.

 

تعجب کردم آشپزخانه را رها کرده و این ساعت آمده. آن هم خانه‌ی پدرم که با کلی بداخلاقی گفته بود حوصله‌ی آمدن ندارد.

 

– بفرمایید داخل سرآشپز.

 

با ابرو به ماشین شهناز که کمی آن‌طرف‌تر پارک شده بود اشاره زد و پوزخندی هم چاشنی‌اش کرد.

 

– انگار دیگه نیازی به اومدن من نیست!

 

شانه بالا انداختم. نیامدنش برایم بهتر بود.

 

نمی‌خواست با استرس بنشینم و مواظب باشم فرخنده چیزی نفهمد.

 

مهیار انگشت کوچکش را جلو آورد، دست‌هایش پر از کیسه‌های خرید بود.

 

– اینو بده من ببرم تو قرآن حنا رو روی صندلی عقب بیار.

 

ناچار نایلون را به انگشتش آویزان کردم، امیر تکیه‌اش را از در عقب ماشین برداشت و من در را باز کردم.

 

– چرا بی‌اجازه از سر کارت رفتی؟ نگفتم بهت من تو کارم با هیچ‌کس شوخی ندارم؟

 

جوابش را ندادم، واقعا نمی‌دانست چرا؟ کارهای زشت خودش را فراموش می‌کرد و به کوچکترین خطای من ایراد می‌گرفت.

 

قرآن را برداشتم و بدون آن‌که نگاهش کنم در ماشین را بستم.

 

– مگه با تو نیستم لاله؟

 

– ببخشید رئیس، دیگه تکرار نمی‌شه!

 

 

قیافه‌ی وحشتناکش فهمیدم.

 

– وقتی می‌گی رئیس دلم می‌خواد…

 

حرفش را خورد و دستش را مشت کرد.

 

– امشب میای خونه نیومدی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!

 

بند نایلون در مشتم فشرده شد، حالم داشت از این ناچاری به هم می‌خورد.

 

– نمی‌تونم، مامانم…

 

جلو آمد و بازویم را گرفت، آن‌قدر عصبانی بود که ترس به دلم چنگ انداخت… نکند از اهالی خانه کسی می‌دید؟

 

– من بابا و ننه نمی‌شناسم، زنمی! زن باید به حرف شوهرش باشه حالیته؟

 

هیچ نگفتم، بغض داشت به گلویم خنجر می‌زد.

 

از آغاز این رابطه پشیمان شده بودم. از یک احساس بی‌اساس چنان خورده بودم که حالا‌حالا‌ها جایش خوب نمی‌شد.

 

– باشه، ولم کن…

 

انگار خودش هم دلش سوخت، ولم کرد و دستی در موهایش کشید.

 

– آرایشتم کمرنگ کن، دوتا نامحرم توی این خونه‌ن.

 

اولین اشکم ریخت. کیسان به آن بی‌رگی بود و این یکی پر از غیرت. انگار حد وسط برای من وجود نداشت.

 

– گریه نکن…

 

این را آرام گفت و قدمی عقب برداشت. دلم خون بود از اویی که این دو روز را زهرمار من کرده بود.

 

– منتظرتم!

 

گفت و سوار بر ماشین مهیار شد، برگشت و نگاهم کرد. پر از حرف. پر از احساس پر از…

 

او که رفت دستی بر شانه‌ام حس کردم. مهیار بود.

 

– بهش ایراد نگیر لاله‌جان… اون آسیب دیده، از بچگیاش آسیب دیده. دست خودش نیست…

 

اشک‌هایم را با گوشه‌ی شال پاک کردم که ردی از آن در صورتم نماند.

 

– گناه من چیه؟

 

لبخند زد.

 

– هیچی! تو زیادی براش مهم شدی!

 

 

 

آن شب با همه‌ی متلک‌های فرخنده و لبخند‌های بی‌معنی مهیار گذشت.

 

بلاخره شهناز و چرب‌زبانی هادی مامان را راضی کردند عروسی در تالار برگذار شود.

 

بابا باز هم به سکوتش ادامه داد و همچنین عمه‌فرح.

 

چون می‌دانست اگر دهان باز کند فرخنده چیزی بارش می‌کند.

 

شهناز و هادی زودتر رفتند، من هم ماشین نیاورده بودم.

 

مهیار هم که ماشینش را امیر برده بود. نمی‌دانستم چه کنم.

 

اگر می‌رفتم خودم را کوچک می‌کردم و نمی‌رفتم او عصبی‌تر می‌شد و بیشتر زندگی را به کامم زهر می‌کرد.

 

تصمیمم را گرفتم. پایم را در آن خانه نمی‌گذاشتم که امیر فکر کند ترسیده‌ام و به ریشم بخندد.

 

در مقابل همه‌ی تعارف‌های مامان مقاومت کردم. احتیاج به کمی خلوت داشتم.

 

با آژانس خانه رفتم.

 

سلانه سلانه از پله‌ها بالا رفتم. همه‌ی هستگی امروز در جانم بود. هم روحی خسته بودم و هم جسمی…

 

در پاگرد طبقه‌ی دوم ایستادم که در را باز کنم اما…

 

– بهت گفته بودم هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!

 

صدای آرام او بود و نفس‌های او و آن عطر دل‌انگیز و فریبنده…

 

– راه بیفت!

 

– کُ… کجا… ولم کن…

 

کلید را از دستم گرفت و همانطور که از پشت در آغوشم کشیده بود در را باز کرد.

 

– می‌دونستم اونقد غدی که نمیای! جاش من اومدم حالتو بگیرم، چه‌طوره؟ هوم؟

 

آب دهانم را پر سر و صدا قورت دادم.

 

– آخه… من، من فکر کردم…

 

– فکر کردی امیرحسین اونقد بی‌رگ شده که حرفش دوتا شه نه؟

 

این بار بغض نکردم. آنقدر حرکات دستش روی شکمم آرام و نوازش‌گونه بود که آرامم کند…

 

در را پشت سرش بست.

 

– بریم تو اتاقت… هال این خونه حالمو بد می‌کنه.

 

 

 

با آرنج به شکمش کوبیدم و خودم را رها کردم. عادت نداشتم خانه را تاریک بگذارم.

 

کاملا می‌دیدمش.

 

با یک کوله‌ی مردانه‌ی سیاه آمده بود. کاملا مشکی‌پوش، درست شبیه دزد‌ها!

 

– دیگه چی؟ هرکاری دلت بخواد می‌کنی هرچی دلت می‌خواد می‌گی حالا هم با لبخند ببرمت تو تختم ازت پذیرایی کنم؟ زکی!

 

خندید، انگار با امروز و امشبش فرق کرده بود.

 

– چته وحشی شدی بچه؟

 

خندیدنش عصبی‌ترم کرد. وحشیانه تخت سینه‌اش کوبیدم.

 

– برو! حوصله‌ی مرد حامله رو ندارم!

 

این‌بار خنده‌اش صدا دار شد و مچ دستم را گرفت. سعی کرد بغلم کند اما نگذاشتم خودم را پس کشیدم.

 

– بچه‌م افتاد کوچولو! باور کن!

 

– من نمی‌تونم تیمار‌داریتو بکنم! برو ور دل ننه‌ت!

 

بلاخره موفق شد در آغوشم بکشد و فشارم دهد.

 

– ننه‌مو دوست ندارم، زنمو دوس دارم.

 

تقلا کردم اما مگر فایده داشت؟ زورم به مردی که دوبرابرم قد و بالایش بود نمی‌رسید.

 

بی‌اختیار آرام گرفتم و او دستش را به زیر شالم سراند.

 

– ولم کن.

 

– هیش… جیک‌جیک نکن یه دیقه! الان این زنیکه رو می‌شورونی سرمون!

 

این بشر درست شدنی در کارش نبود. این توهین‌ها را نسبت به مادرش هیچ‌گاه ول نمی‌کرد.

 

– خیلی بی‌تربیتی! ولم کن…

 

دوباره خندید، خنده‌اش خود زندگی بود. خود نفس کشیدن… اگر وقت مهربانی‌اش این‌همه خواستنی می‌شد چرا اخم و تخم می‌کرد.

 

چرا نیش زبانش آدم را تا مرز دیوانگی می‌برد.

 

– قرص ولم‌کن خوردی زن؟ بذار یکم بغلت کنم جای این دو روز… این دو روزی که زهرت کردم.

 

بیش‌تر فشردم و چانه‌اش را روی پیشانی‌ام گذاشت.

 

– ازم به دل نگیر لاله، من مگه جز تو کیو دارم که مال خودِ خودم باشه؟ که دوسم داشته باشه؟ که منو بخواد… منو…

 

انگار می‌خواست من را در خودش حل کند. دست‌هایش باز‌هم به کمرم پیچید.

 

– خودتو ازم نگیر فرفری… خواستنتو دوست دارم.

 

 

 

دست خودم نبود، دوباره گریه‌ام گرفت… کلا نمی‌توانستم در برابر احساس خودم را نگه دارم.

 

چه احساس منفی و چه مثبت، اشکم دم مشکم بود.

 

– چیه؟ چی گفتم که باز آبغوره می‌گیری دختر! تو که تا الان پنجول می‌کشیدی!

 

سرم را در سینه‌اش پنهان کردم، حالا که نازم را می‌کشید دوست داشتم ناز کنم.

 

مگر این امیر همیشه بداخلاق چند‌بار پیش می‌آمد که اینطور مهربان شود؟

 

– منو نگاه کن… لاله؟ بچه شدی؟

 

چشم‌های اشک‌بارم را بالا آوردم و نگاهش کردم. هنوز هم لبخند به لب داشت… از آن لبخند‌های مهربانی که سالی یک بار هم به کسی نمی‌زد.

 

– اصلا هم دوست ندارم…

 

دماغم را بالا کشیدم، با لجبازی نگاهش کردم و ادامه‌دادم:

 

– تو فقط بلدی اذیتم کنی. فقط بلدی ناراحتم کنی.

 

– غلط کردی دوسم نداری!

 

این را با همان لحن ناز‌کشش گفت و با نوک انگشت‌هایش صورت خیس از اشک من را پاک کرد.

 

– بریم تو اتاقت؟ کاریت ندارم فقط این خونه یه‌کم…

 

حالا که آرام بود نگاهش بی‌گناه و زلال پی چکه‌ای محبت و درک از من می‌گشت.

 

شبیه یک کودک که از مادرش آغوش مهر بخواهد.

 

بی‌حرف از او کندم و سمت اتاقی قدم برداشتم که پنجره‌اش رو به خیابان پشتی باز می‌شد.

 

درست روبه‌روی پارکی پر از درخت‌های کاج سر به فلک کشیده.

 

روسری‌ام را درآوردم. خجالت تنم را گر گرفته کرد… اولین باری بود که رسما به اتاقم می‌آمد. به‌عنوان همسر!

 

کوله‌اش را درآورد و روی تخت گذاشت. پرده‌ی زرشکی را کنار زد و نگاهی به پارک انداخت.

 

– بچه که بودم از این‌ور می‌ترسیدم. همیشه فکر می‌کردم یه جنی چیزی از لابه‌لای تاریکی این کاجا می‌آد بیرون.

 

آهی کشید، پر از سوز و دلتنگی… دلتنگی برای کودکی‌‌اش…

 

– بابام شبا می‌اومد برام از قرآن و معجزه‌هاش می‌گفت… می‌گفت تو خونه‌ای که قرآن هست جن و پری راه نداره. وقتی بابام مرد دیگه هیچ‌کس یادش نبود من از این پنجره می‌ترسم.

 

 

 

معلوم بود به‌سختی لبخند را روی لبش حفظ کرده.

 

برگشت و نگاهم کرد. لبخندش بیشتر شد و چشم‌هایش هنوز مهربانی را هدیه می‌کرد.

 

از پنجره کند و سمت کوله‌اش آمد.

 

– بیا، یه چیزی برات آوردم مطمئنم دوسش داری.

 

لبخند کمرنگی زدم. از چیزهایی که گفته بود باران غم و غصه می‌بارید…

 

احساس کردم هوای کنار پنجره سنگین است برای قلب منی که اسیر او بود…

 

قلبم نمی‌توانست غم او را هجی کند.

 

قدم کوتاهی سمتش برداشتم او جعبه‌ی کریستالی زیبایی که از کوله‌اش بیرون کشیده بود را نشانم داد‌.

 

– اینو برات سفارش داده بودم… دخترا لواشک دوس دارن!

 

با شگفتی جلو رفتم، آنقدر ذوق داشتم که دست‌هایم می‌لرزید.

 

او برایم لواشک خریده بود… یک باکس پر از گل‌های رزی که از لواشک انار و آلو و کیوی درست کرده بودند!

 

– امیر… اینا… اینا چه‌قد قشنگن!

 

لبخند زد.

 

– بگیرش! مال توه!

 

برای من؟ برای خودِ خودم!

 

چند وقت بود هیچکس هدیه‌ای به این زیبایی به من نداده بود تنها خدا می‌دانست!

 

هدیه گرفته بودم اما هیچ‌کس تا‌به‌حال به دختر کوچولوی درونم نیاندیشیده بود.

 

کیسان همیشه چیز‌هایی برایم می‌خرید که زن‌های مدرن استفاده می‌کردند، شال و کیف برند، مانتو‌های گران!

 

اما هیچ‌وقت کودک درونم را ندید هیچ‌وقت…

 

– د یالا دختر!

 

جعبه را از دستش گرفتم و با تامل به پاپیون زرشکی گوشه‌ی درش نگاه کردم. انگشت کوچکم را رویش کشیدم.

 

– چه‌قدر قشنگه، هم خودش هم جعبه‌ش…

 

– اگه می‌دونستم اینقد خوشحالت می‌کنه دوتا می‌گرفتم!

 

خجالت کشیدم، رفتارم به دختر‌بچه‌ها گفته بود زِکی!

 

– ممنونم…

 

 

 

#امیرحسین

 

خوشم آمد که اینطور ذوق کرد، فکر می‌کردم قهر کند یا بگوید همین؟

 

عمدا این را خریدم که باز هم به خودم ثابت کنم او سیصد و شصت درجه با تینا فرق دارد.

 

دوبرابر این را برایش خریدم اما وقتی دیدش فکر کرد تمام کادوی من همین است درحالی که برایش جواهر مورد علاقه‌اش را هم خریده بودم.

 

این کوچولو انگار یادش رفته بود ولنتاین است.

 

حق داشت.

 

بسکه اذیتش کرده بودم. یا شاید هم یادش بود و حرص و عصبانیتش از من اجازه نداده بود به‌یادم باشد…

 

– دلم نمیاد بخورمشون. خیلی خوشگلن امیر!

 

خرس عروسکی قرمز را در کوله‌ام لمس کردم.

 

وقتی خریدمش هزاربار سرخ و سفید شدم… من با این سن و سال حالا یاد عروسک‌بازی افتاده بودم.

 

– بخور، خراب می‌شن!

 

موهای فرش را دم‌اسبی بالا بسته بود، لب‌های کوچک و غنچه‌اش با آن رژ زرشکی خیلی بیشتر از آن لواشک‌های خوش رنگ و لعاب درون جعبه دهانم را آب انداخت.

 

با احتیاط روبان را کنار زد و در جعبه را باز کرد. چشمش میان طعم‌های مختلف لواشک‌ها به گردش افتاد.

 

مثل آن‌که در انتخاب گیر کرده باشد.

 

– کدومش خوشمزه‌تره امیر؟

 

خودم دلم پیش لواشک کیوی بود. لبخندی به رویش زدم و کیوی را نشانش دادم.

 

با دقت یکی از گل‌ها را بیرون آورد که بقیه‌شان به‌هم نریزند.

 

– خوشمزه به‌نظر میان. امیر اینا رو کجا خریدی خیلی خوشگلن!

 

دلم رفت برای بچه شدنش. حالا شده بود از همان دختر‌بچه‌های موفرفری که عاشقشان بودم.

 

– از دوستم.

 

– چه دوست خوش سلیقه‌ای…

 

 

 

قلبم تپیدن گرفت، امشب داشتم دل می‌دادم؟ از خدا خواستم این درد خانمان‌سوز را حالا حالا‌ها از من دور کند.

 

– دوستم مثل من خوش سلیقه نیست.

 

لواشک را در دهانش چرخاند، ستاره‌‌باران چشمش دلم را بیشتر لرزاند.

 

– خودتم بخور، خیلی خوشمزه‌ست.

 

جعبه را از دستش گرفتم و کنار گذاشتم.

 

اجازه دادم لقمه‌ی در دهانش را بجود و قورت دهد و بعدش…

 

لب‌های سرخ و لواشکی‌اش عجب مزه‌ای داشت.

 

یک لحظه تمام تنش خشک شد اما بعد.

 

اولین‌بار بود اینطور با ولع لب‌هایم را به کامش می‌کشید.

 

این زن داشت من را هر لحظه متعجب‌تر از قبل می‌کرد.

 

رهایش کردم… ترسیدم از بیدار شدن حس‌های مردانه‌ام. ترسیدم دوباره حس‌های مزاحم حمله کنند و گند بزنم.

 

– بسه کوچولو، بسه!

 

نفس‌نفس می‌زدم، دلم بیشترش را می‌خواست اما…

 

– می‌فهمم.

 

لبخند مهربانش نشان می‌داد دیگر درک این را پیدا کرده که نمی‌توانم در این خانه‌ی لعنتی کاری فراتر از بوسه انجام دهم.

 

خرس را در دستانم فشردم، خدا‌خدا کردم این هم خوشحالش کند و در ذوق نزند.

 

– می‌گم امیرجان…

 

چه‌قدر زود و راحت فراموش کرد تمام ناراحتی‌هایی که از من داشت.

 

– هوم؟

 

لپ‌هایش هنوز هم صورتی و گل‌انداخته بود.

 

نگاهش به‌جای چشم‌هایم گردنم را نشانه گرفت.

 

– می‌گم… تو هنوز به… به تینا…

 

خندیدم و آرام عروسک خرسی قرمز را بیرون کشیدم.

 

– اگه به فکرش بودم، ولنتاینمو با اون جشن می‌گرفتم!

 

 

 

چشم‌هایش به آنی نگاهم را شکار کرد.

 

عروسک را به آغوشش فشرد و چشم‌هایش را بست.

 

– وای… وای خدا! ولنتاین! چرا یادم نبود؟

 

– من یادم بود، این خرسو واسه خودم خریدم نه تو!

 

امشب، این‌ چشم‌های سبز داشت جادویم می‌کرد. این حالت‌های زیبایش را همیشه داشت؟ برای همه؟ حتی آن شوهر الدنگش؟

 

رگ بالا زده‌ی غیرتم را نادیده گرفتم که باز هم ناراحتش نکنم.

 

– واسه هرکی خریدی خیلی قشنگ و نرمه! من اصلا عروسک ندارم!

 

وضعیت مالی‌اش را می‌دانستم.

 

هرچه پس‌انداز داشت را به کارت خودم ریخته بود برای پول پیش همین خانه.

 

توقعی نداشتم برایم کادو بخرد یا کیک بخرد یا‌..‌. اما همین‌که کنارش بی‌دغدغه این ساعت‌ها را می‌گذراندم کافی بود.

 

– مال تو!

 

گونه‌ام دوباره آتش گرفت از بوسه‌اش.

 

– ممنونم. خیلی ممنونم امیر… نمی‌دونم چه‌طوری ازت تشکر کنم.

 

شیطان وجودم بیدار شد.

 

– فرداشب بیا خونه‌م. فکر کنم اونجا بتونی جبران کنی!

 

صورتش را پشت خرس کوچک قایم کرد.

 

– من ازت خجالت می‌کشم خب… تو نذاشتی عادت کنم!

 

به چه؟ به چه می‌خواست عادت کند؟ به تن منی که برایش کوره‌ی آتش بود؟

 

تشنه‌ای که چندین ماه است بی‌آب و علف در کویر راه می‌رود و حالا به آب شیرین و گوارا رسیده می‌تواند بفهمد عادت یعنی چه؟

 

– وای لاله لاله! داری یه کاری می‌کنی همین الان…

 

از جایش پرید و پا به فرار گذاشت.

 

– من برم چایی بیارم! مسقطی هم دارم، با چایی می‌چسبه!

 

خنده‌ام گرفت. این شرم و حیای زنانه‌اش را دیشب هم داشت.

 

برای بار دوم اعتراف کردم او بهترین انتخاب برای من است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیتاریست شرور به صورت pdf کامل از ماه پنهان و هانیه ثقفی نیا

    خلاصه رمان :   داستان درباره دختری به اسم فرنوشه که شب عروسیش، بی رحمانه مورد تجاوز گیتاریست شیطان پرستی قرار میگیره و خانوادش اونو از خودشون میرونن. درنهایت فرنوش مجبور میشه به عقد اون مرد مرموز دربیاد ولی با آشکار شدن رازهای زیادی به اجبار پا به دنیایی میذاره که به سختی ازش فرار کرده بوده و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیلاژ به صورت pdt کامل از ریحانه کیامری

  خلاصه رمان:   سیلاژ «sillag» یه کلمه‌ی فرانسویه به معنی عطر به جا مونده از یه نفر، خاطره‌ای که با یه نفر خاص داشتی یا لحظه‌هایی که با هم تجربه کردین و اون شخص و خاطرات همیشه جلو چشماته و به هیچ اتفاق بهتری اون رو ترجیح نمیدی…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحان
ریحان
1 سال قبل

این پارت قشنگ بود

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x