نگاهم و بهشون دادم که آوا با دیدن جمع ما دست فرزان و کشید و شاید تو حالت عادی کسی برداشتی ازین حرکت نکنه ولی من خوب متوجه شدم که اونم دوست نداره وسط جمعی بیاد که دیگه زیادی داشت مسخره میشد و جَوش سنگین… اما فرزانم انگار چاره ای نداشت جلو مردی که هزار نفر جلوش دولا راست میشدن و امشب تو این مجلس درویشی ژیلا من نمیدونم چیکار میکرد
فرزان به اجبار سمتمون اومد و آوام دنبالش کشیده شد و همین که به ما رسیدن فرزان مثل همیشه خونسرد سلامی داد و آوام به تبعیت سلام زیر لبی کرد!
غفاری بود که ول نکرد:
_به به چه جمعی درست کردم، دو رقیب در کنار هم دیگه که از غذا دوتاشونم دُم به تله دادن!
نگاه تحسین بر انگیزی به آوا کرد و ادامه داد
_آقای عظیمی خبرا به گوشمون رسیده بود باور نمیکردیم شما هم دُم به تله داده باشین تا این که خودمون دیدیم… کی هستن این خانم زیبا؟
فرزان دهن باز کرد جواب بده اما آوا زودتر دستش و دراز کرد
_آوا عظیمی هستم خوشحالم از آشناییتون
_خوشحالم از آشناییتون کی شام عروسیتون بخوریم؟!
آوا خنده ای کرد و خیره به فرزان گفت:
_اون و دیگه فرزان باید مشخص کنه!
نگاهم خورد به آیدین که خیره نگاهم میکرد و اگه میگفتم به هیچ جام برنمیخورد و عصبی نشدم دروغ گفته بودم چون کارد بهم میخورد خونم دلمه میبست و میریخت بیرون
دوست داشتم این خونه رو رو سر همه ادمای توش خراب کنم هر چند خودم از درون خراب شدم
دستی بین موهام کشیدم و نگاه فرزان و رو خودم حس میکردم و میدونستم چقدر الان داره لذت میبره از این حال من ولی نگاهم و بهش نمیدادم که ژیلا سرش و رو شونم تکیه داد و گفت:
_لازم به ذکر که بگم خانم عظیمی قبلا خدمتکار این جا بوده دایی جان!
نیم نگاهی به ژیلا کردم و نمیدونم این آدم کی فهم پیدا میکرد
با این حرفی که زد انگار یه جورایی به خودش توهین کرده بود و هیچ از رفتاراش و اخلاقش خوشم نمیومد که صدای آوا بلند شد
_آره بالاخره هر کسی یه گذشته ای داره و من به گذشته خودم افتخار میکنم که از پس خودم و مشکلاتم تا حدودی براومدم و تو فشار و سختی به بیراهه کشیده نشدم و هر چی نباشه خدمتکار بودن بهتر از عوضی شدن
نیم نگاهی بهم کردو صریح تر ادامه داد:
– خدمتکار بودنم داستان زندگیم و زیرو رو کرد
نگاهم رو آوا مونده بود و یادم نمیاد جواب تیکه های دیگران و این قدر سریع و بی صراحت و تو اوج خونسردی داده باشه
با این که نشون میداد از پس دیگران کم کم داره بر میاد ولی هیچ خوشم نیومد و آوای قبلی خودم و بیشتر دوست داشتم
همون دختر ساده معمولیه بی شیله پیله رو نه این دختری که با ظاهری جدید جلوم ایستاده بود
جمع تو سکوت بود و ژیلام انگار انتظار این جواب تند و صریح و از آوا نداشت که ساکت مونده بود… تو این حین آوا نیم نگاهی بهم کرد نیشخندی زد و گفت:
_با اجازه من داشتم میرفتم آماده شم تا دیگه رفع زحمت کنیم!
دیگه نیستاد کسی چیزی بگه و پشتش و به جمع کرد و رفت.
وَ فرزانی که اجازه نمیداد هیج حسی تو صورتش پیدا بشه این سری حس غرور و تو چشماش میدیدم، کنج لبشم بالا رفته بود و اگه تا چند لحظه دیگه اونجا می ایستادم قول نمیدادم مشتی حواله صورتش نکنم برای همین رو به دایی ژیلا ادامه دادم
_منم بهتره برم سر دردم داره اذیت میکنه با اجازه!
دست ژیلا و از پشت کمرم پس زدم و دنبال راهی که آوا رفت و گرفتم
میدونستم داره سمت اتاقی میره که مهمونا لباساشون و اون جا میزاشتن و پا تند کردم
دیگه برام اهمیتی نداشت کسی مارو ببینه چون یه سری چیزا باید بین من و این دختر کله شق معلوم و مشخص میشد بی توجه داشت قدم بر میداشت که از پشت بازوش و گرفتم و کشیدم!
بهت زده و متعجب تو صورتم نگاهی انداخت و انگار توقع نداشت وسط جمع این کارو کنم چون با چشمای ترسیده و متعجب نگاهم کرد ولی آب از سر من یکی دیگه گذشته بود و اهمیتی ندادم به این که ممکن کسی مارو بیینه
بدون حرف دستش کشیدم دنبال خودم که ترسیده گفت:
_چیکار میکنی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوس دارم فرزان و اوا عاشق هم شن . حس جاوید ب اوا فقط وابستگی و ارامش بود
بالاخره داستان قشنگ شد