رمان آوای نیاز تو پارت 19

5
(1)

 

_به خُد…
_هــــیچــــی نگو آتــــنــــا پاشو تو هم برو بیرون حوصله هیچ کدومتون و ندارم!

غمگین نگاهم کرد و بلند شد رفت وَ من موندم و کلی فکر و خیال!

×

خیلی وقت بود که نور خورشید تو اتاق زده بود و من فقط خیره بودم به روبه رو… نمی‌دونستم کدوم اتفاقی که برام افتاده بود رو اول هضم کنم! با صدای در چشمای بی حسم روی در اتاقک زوم شد ولی نه دلم می‌خواست نه حال داشتم بپرسم کیه یا برم در رو باز کنم که صدای آتنا اومد
_آوا درو باز کن برات صبحونه آوردم از دیشب هیچی نخوردی!

بدون هیچ حرف و حرکتی خیره بودم به در که دوباره صداش اومد
_آوا خوابی؟!

خواب؟!… از دیشب نتونسته بودم پلک بزنم چه برسه به خواب!… چند بار زد به در و باز اسمم رو صدا زد و این بار صداش یکم نگران به نظر می‌یومد… این دفعه بی جون بلند شدم!
همین مقدار انرژی کمیم که داشتم فکر کنم با زور سُرمی بود که تو بیمارستان نوش جون کرده بودم!… بلند شدم و با همون لباسای مجلسی حال بهم زن که چروک در چروک شده بودن رفتم سمت در و بازش کردم و دوباره برگشتم و سر جام نشستم… آتنا که در رو کامل باز کرد نور خورشید اومد داخل و چشمام رو زد… برای‌ همین سرم رو روی پاهام گذاشتم تا موقعی که اومد داخل و در رو بست… با سینی حاوی کره و پنیر و گوجه خیار و چند تا تیکه نون سنگک سمتم اومد و کنارم نشست… داشتم همین‌جور به محتویات توی سینی نگاه میکردم که آتنا صداش در اومد
_بیا تو رو قرآن اینارو بخور شبیه مِیتا شدی! چشمات چرا انقدر قرمزه تو؟!… اصلا چشم روهم گذاشتی؟… لباستم عوض نکردی که آوا!

فقط بهش نگاهی انداختم و سینی رو یکم با دستم هول دادم عقب و گفتم:
_نمی‌خورم!

واقعا میل نداشتم و دوست داشتم تنها باشم اما مگه گوش شنوایی بود!؟

×××

جاوید*
بسته قرص و انداختم رو کابینت و قرص تو دهنم رو بدون ذره ای آب قورتش دادم!… پرده ی زخیم پنجره رو کشیدم که آفتاب داخل نیاد… خودم رو روی اولین کاناپه انداختم و دستم رو گذاشتم روی چشمام… میگرنم قصد نداشت قطع بشه و از دیشب تا حالا بدجوری کلافم کرده بود. چشمام رو بستم که قیافه بی جون آوا باز اومد جلو روم… سعی کردم بهش فکر نکنم چون با فکر کردن به گندی که خورده بود فقط باعث میشد اعصاب و میگرنم بدتر شن!… تو افکارم بودم که صدای باز شدن در خونم به گوشم رسید! می‌دونستم کیه!
فقط آیدین رمز در خونه رو داشت… هیچی نگفتم و تو همون حالت موندم
یه جورایی حوصلش رو نداشتم!
صدای پاش اومد و بعد صدای خودش
_جاوید!؟

بازم سکوت کردم که ادامه داد
_باز میگرنت گرفته اینجارو شبیه قبرستون کردی؟…‌ کجایی؟!

هیچی نگفتم که فکر کنم بالاخره چشمای کورِش من رو روی کاناپه دیدن… بعد مکثی زیر لب با فکر این که خوابم شروع کرد غر زدن
_مرتیکه برج زهرمار خِشتک مارو میکشه سرمون اگه تا این تایم کپه مرگمون رو بزاریم بعد خودش گرفته خوابیده!… فقط وقتی کارش گیره پی ماست بعدشم که اصلا آیدین خر کی هست؟

هیچی نگفتم و فقط دلم گرم شد از حضورش! هر چند جلوش تظاهر میکردم از رفتارش خوشم نمیاد ولی خودش می‌دونست چقدر نیاز دارم به حضورش توی زندگیم… هر چند که اکثر رفتاراش باب میلم نبود!
مدتی تو حالت دراز کشم موندم و صدای تق و توقش و کاراش نشون دهنده این بود که تو آشپزخونست!… ولی من تو همون حالت بودم و قصدم نداشتم چشمام رو باز کنم تا اینکه حس کردم نور چراغ خونه خورد به چشمم! چشمام رو محکم بهم فشار دادم و با صدای خش دار و بلندی گفتم:
_خاموش کن اون بی صاحابو!

بعد چند ثانیه فضا باز حالت تیره گرفت و این دفعه چشمام رو باز کردم که صدای آیدین اومد
_احمق شاشیدم به خودم! چه مرگته فکر کردم خوابی که چراغ و روشن کردم!

با اخم بهش خیره شدم و کوسن کنارم رو برداشتم و پرت کردم سمتش که رو هوا گرفتش، از جام بلند شدم و سمت اتاق خواب خودم رفتم و گفتم:
_من میگرنم گرفته بپا پاچتو نگیرم… میرم تو اتاق خوابم کپه مرگم و بزارم نه بیا سمتم نه در بزن حتی زنگم زدن گفتن فِلانی مرده نیا سمتم!

داخل اتاقم شدم و اومدم در رو ببندم که صداش اومد
_نمی‌خوای بگی چی شده بود که دیشب یهو مثل عجل معلق رَف…

پریدم وسط حرفش و بی حوصله گفتم:
_آیــــدین!

دستاش رو برد بالا و سریع گفت:
_اوکی اوکی برو الان آمپر سگیت زده بالا!

×××

چشمام رو آروم باز کردم و به اطراف اتاق نگاهی انداختم… اتاق تاریکِ تاریک بود و پرتوهای نور آفتابم حضور نداشتن و این نشون دهنده این بود که تایم‌ زیادی و خوابیدم؛ رو تختم‌ نیم خیز شدم که صدای بیرون از اتاق توجهم و جلب کرد!

_دارم میگم خوابه ژیلا بس کن، سر هر دوتامون و میزنه الان بیدارش کنی! میگرنش گرفته حوصله نداره می‌شناسیش که… الان کجا میخوای بری احمق؟!
_به درک که میگرنش گرفته! دیدی دیشب چه آبرویی از من برد جلو آقابزرگ و اون همه آدم؟

از شنیدن صدای ژیلا اخمام رفت توهم!
با چه رویی پاشده بود اومده بود تو خونه ی من؟ اونم وقتی کیک آوردن آوا تو اون تولد مسخره ی من همش یه برنامه ریزی بود!… بلند شدم و یه ضرب سمت در اتاقم رفتم!
در رو به قدری محکم باز کردم که خورد به دیوار! چند لحظه سکوت بین دوتاشون حکم فرما شد ولی من سمت ژیلا قدم برداشتم و غریدم
_خــــودم… خــــودم با این دستای خودم چالت میکنم!!

جیغی زد و اومد بره اونور که با دستم موهای بلوندش رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم! جیغش بالا رفت و زد زیر گریه!
آیدین سعی داشت من رو بِکشه عقب ولی مگه می‌تونست این عصبانیت من رو بخوابونه!؟
منی که چشمای آوا و بدن بی جونش یه لحظه از جلو چشمام کنار نمی‌رفت.
آیدین به شدت هولم داد عقب که یکم از ژیلا فاصله گرفتم، موهاش از دستم در اومد که سریع ازم فاصله گرفت و دور ترین نقطه ممکن ایستاد!
اشکاش از گونش می‌ریخت که فریادم باز بالا رفت و مجسمه ای که رو میز بود رو با دست زدم که افتاد و هزار تیکه شد… این دفعه آیدینم دادش رفت بالا و گفت:
_جاوید بتمرگ… چته؟!

بی توجه به آیدین رو به چهره ترسیدش که یک صدم صورت دیشب آوا نبود غریدم
_مگه نگفــــتم دور آوا نبینمت؟ حرف من و جدی نمیگیری نه؟!… مگه نگفتم آوا خط قرمزمه!؟ برنامه مــــیــــچیــــنی برا من؟ من و بازی میدی؟
مگه نگفتم دست رو خط قرمز من نزار وگرنه خط خطیت میکنم؟
به تو نگفتم بزار تو حال خودم باشم؟!… الان اومدی اینجا چی میــــگــــی؟! چــــی مــــیــــگــــی هــــان؟

ناباور و با گریه بهم نگاه میکرد… قفسه سینم از زور خشم بالا پایین میشد و میتونستم بگم اگه زن نبود الان به چهار تا داد و بیداد قانع نمیشدم! آخر‌سرم‌ خودش طاقت نیاورد و بی‌جواب برگشت و سریع از در خونه بیرون رفت… دستی رو صورتم کشیدم که آیدین با بُهت گفت:
_وحشی چته؟ چه مرگته؟!

هیچی نگفتم… آیدین هیچی نمی‌دونست و حق داشت این‌طوری از دستم کفری بشه… به زمین نگاه کردم که پر از خورده شیشه بود.
روی مبلی که کنارم بود نشستم و نگاهم به کیف مشکی کوچیکی جلب شد که روی مبل کنار بود! همین‌جوری به کیف نگاه میکردم که صدای آیدین در اومد
_کیفش رو جا گذاشت! یا بهتره بگم فرار کرد و دیگه وقتی برای بردن کیفش نداشت!

×××

آیدین با قیافه ای که به نظر کلافه بود گفت:
_حالا میخوای چیکار کنی؟!
_نمیدونم، اصلا کاری میتونم بکنم!؟… من می‌خواستم امروز فردا واقعیت رو به آوا بگم! می‌خواستم همه چی رو بگم ولیــــ…

نفس عمیقی کشیدم و با مکث ادامه دادم
_گند خورد تو همه چی! تو که الان میدونی داستان و نظرت چیه؟

یهو جدی تو صورتم گفت:
_جاوید تو خجالت نمیکشی بعد این همه اتفاق تازه میای همه چی رو بهم میگی!؟… حتما باید مثل خر تو گِل گیر کنی تا یاد من بیوفتی؟
یعنی انقدر غریبم؟
یعنی چهار تا شر و ور میگم و نیشم اکثر مواقع بازه جزو بچه آدم نمی‌دونیم؟ منِ خرو بگو تو رو مثل برادرم میدونم!

جوابی نداشتم بدم، اون درک نمی‌کرد… از جام پاشدم و از شیشه خورده ها رد شدم و سمت اتاقم رفتم چون حوصله بحث نداشتم
اما صداش باز اومد
_هــــــــو با تــــواَمــــا!

عصبی سمتش برگشتم و گفتم:
_فزض بر این‌که اون موقع بهت میگفتم می‌خواستی چی بگی؟
میخواستی بگی که دارم با آوا یا حتی ژیلا بازی میکنم؟! می‌خواستی اینارو بگی!
هر کس دیگه ای هم از بیرون ماجرا شاید من و یه آدم خودخواه بدونه ولی تو جای من نیستی بفهمی آیدین!
_الانم همینارو میگم… تو هم خرو میخوای هم خرما رو… وَ خب طبیعتاً نمیشه!
_ژیلا رو فقط برای سهام شرکت نگه داشتم نه بیشتر خودتم خوب میدونی… حتی خودشم این و خوب میدونه… ولی وقتی خودش رو زده به خریت به من چه!؟ من با آوا آرامش دارم! میخوامش!

دیگه چیزی نگفت که سمت اتاقم رفتم و ادامه دادم
_زنگ بزن یکی بیاد خونه رو یکم تر و تمیز کنه این شیشه خورده هارم جمع کنه من نیستم!
_کجا میخوای بری؟
_پیش آوا!

×

آوا*
مقنعم رو کشیدم جلوتر و کرمی که از آتنا گرفته بودم رو زدم زیر چشمام تا سیاهی دورش کمرنگ بشه… کیفم رو انداختم رو دوشم و از اتاقک بیرون زدم
آتنا تو حیاط منتظرم ایستاده بود و رفتم طرفش و گفتم
_نمی‌خواست تو بیای بابا الان حداقل تا ساعت نه شب اسیر من میشی تو بیمارستان!

سری انداخت بالا
_تو از صبح هیچی نخوردی… الانم که رنگ به صورت نداری باهات نیام دلم هزار راه میره! هنوزم یادم نرفته اتفاق دیشب یه قسمتیش برمیگرده به من!

چیزی نگفتم و از حیاط کثیفمون گذشتیم و وارد کوچه تنگمون شدیم… همین‌طور که هم قدم با آتنا راه میرفتم تو دلم هزار تا فکر می‌گذشت، من که دیگه نمی‌تونستم با اتفاق پیش افتاده سرکار برم… نه چرا نرم؟ به پولش احتیاج داشتم باید میرفتم… یعنی اصلا جاوید آریانمهر دوباره راهم میده تو شرکتش!؟ پوفی کشیدم و بیخیال افکارم شدم…‌ به سر کوچه که رسیدیم ماشین مدل بالای مشکی ای که میشناختم یکم اونورتر پارک شد! آتنا هم که متوجهش شد دست من رو گرفت بهم نگاه کرد، اخمام رفت تو هم که از ماشینش پیاده شد… پس هنوز بیخیال من نشده بود!
نسبت به همیشه بهم ریخته بود اما بی اهمیت بهش دست آتنا رو گرفتم و سمت دیگه ای رفتم که صدای جدیش اومد
_آوا وایسا!

قدمام رو تند کردم که صدای پاش پشتم‌ اومد و بعد صدایی که این دفعه ملایمتی توش نبود و من چقدر از این لحن متنفر بودم! لحنی که حالا میدونستم لحن واقعیشه
_با توام… وایــــســــا!

کیفم رو از پشت گرفت و کشید که سمتش برگشتم و با بغضی که الان اصلا نباید سراغم میومد گفتم:
_اَمری دارین آقای حامد آریاجو؟ یا بهتره بگم آقای جاوید آریانمهر!

چند لحظه مات بهم نگاه کرد و بعد با همون لحن قبلش شایدم جدی تر گفت:
_باید با هم حرف بزنیم!

نیشخندی زدم
_تو واقعا خجالت نمیــــکشی؟… داری با یکی دیگه ازدواج میکنی بعد میای طرف من؟ اصلا با چه رویی بعد اون همه دروغ اومدی داری تو چشمام نگاه میکنی؟ تو منو بازیچه خودت کردی!

اخماش رفت تو هم و با مکث دوباره تاکید کنان گفت:
_باید باهم حــــرف بزنیم!

این دفعه عصبی شدم و با کیفم زدم تو کتفش اما ذره ای تکون نخورد… عصبی از این همه خونسردی و لحنش، تُن صدام رفت بالا و گفتم:
_حرفــــــــی ندارم!

هیچی نمیگفت و فقط نگاهم میکرد که آتنا زد به شونم و گفت:
_آوا چه خبرته!

نگاه خیره ای به چشماش کردم و بعد روم رو ازش برگردوندم و با آتنا به راهمون ادامه دادیم! دیگه دنبالم نیومد و بغض لعنتی من سنگین و سنگین تر میشد!

×

توی بیمارستان رو صندلی نشسته بودم و اشکام یکی در میون‌ رو صورتم میریختن!… آتنا با لیوان آب یک بار مصرفی اومد سمتم و گفت:
_آوا الان با گریه تو چیزی حل میشه دخترِ خوب؟

اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_آتنا حالش خوب بود!… الان باز چرا این شکلی شده؟ من چه گناهی کردم که یه روز خوش نباید تو زندگیم باشه!

لیوان آب تو دستش رو گرفتم و یه جرعه ازش خوردم که صداش در اومد
_با دکترش حرف زدی؟!

سری انداختم بالا و گفتم:
_نه… جرئتش و ندارم!

دستش رو گذاشت رو بازوم که آخم رفت هوا و سریع دستش رو برداشت و پرسید
_چی شد؟!
_هیچی بابا… جای سیگار اون روانیه!

چیزی نگفت… داشت با ترحم نگاهم میکرد و من حالم از این نگاه بهم میخورد؛ همین‌طور ساکت نشسته بودیم که پرستاری اومد سمتم و گفت:
_عزیز شما همراه همون خانمی هستی که مشکل قلبی داره تو icu باز بستری شده؟

هُل کرده گفتم:
_بله چطور اتفاقی افتاده!؟

لبخندی زد و گفت:
_نه عزیزم اتفاقی نیوفتاده فقط تشریف ببرید حساب داری و حساب کنید بعضی هزینه ها رو بی‌زحمت!

جملش و گفت و رفت ولی آه از نهاد من بلند شد؛ یکم پول داشتم اما اگه حساب بیمارستان رو صاف میکردم صفر صفر میشدم… تو افکار داغون خودم بودم که صدای آتنا بلند شد
_آوا منم یه مقدار پول دارم… پاشو بریم ببینیم چقدر شده بعد زانوی غم بغل بگیر!

×

با صورتی در هم سمت آتنا رفتم و کنارش ایستادم و نگران پرسیدم:
_چی شد چقدر شد؟
_میگن حساب شده!!
_چــــی!؟کی حساب کرده؟
_خودت چی فکر میکنی؟

با فکر این که اون جاوید مارموز دو رو پول بیمارستان رو داده اخمام رفت تو هم و صورتم جمع تر شد… با این حال شونه ای انداختم بالا و گفتم:
_نمی‌دونم!… تو برو با دکترش حرف بزن من نمی‌تونم، میترسم خبر بد بشنوم!

چند لحظه نگاهم کرد و باشه ای گفت و به سمت icu رفتیم…
از پشت شیشه به بدن بی جون مامان نگاه کردم و فکر این که یک درصد اگه از دستش بدم چه بلایی سرم می‌یومد هم به مرز دیوونگی میبردم و لرز تو جونم می‌نداخت!
تو افکار خودم بودم که آتنا کتفم رو تکون داد و گفت:
_آوا اون دکترش نیست؟

نگاهم رفت به جایی که اشاره کرده بود
_چرا چرا خودشه برو!

سری تکون داد و رفت سمت دکترش و من بدنم سرد و سرد تر میشد از خبری که قرار بود بشنوم

×××

جاوید*
به لَبای کبودش و بدنی که دیگه فکر کنم زیاد از حد لاغر شده بود و رو تخت دراز به دراز بود خیره بودم… با این که سُرم داخل دستش تقریبا دیگه تموم شده بود ولی هنوز بهوش نیومده بود… کلافه شده بودم از این وضعیت و سمت پرستار بخش رفتم و با لحنی که آرامشی توش نبود گفتم:
_خانم محترم شما گفتین بیمار ما به دلیل ضعف بیهوش شدن و تا حدود نیم ساعت دیگه بهوش میان! اما الان یک ساعته که بهوش نیومدن… خب اگه خودتون و دکتراتون تشخیص بلد نیستین بگین مریضمون رو ببریم یه جای دیگه چه وضعشه!

صدام دیگه داشت بلند میشد که پرستاره صداش در اومد
_آقای به ظاهر محترم چه خبرتونه اینجا بیمارستانه صداتون رو بیارین پایین!
کسیم جلوتون رو نگرفته بفرمایین مریضتون رو ببرین یه جای دیگه صداتونم بیارین پایین تا حراست رو خبر نکردم!

خواستم جوابش رو بدم که کتفم به عقب کشیده شد و نگاهم به آیدین خورد که رو به پرستار ببخشیدی گفت و من و کشید عقب و سرزنشگرانه ادامه داد
_بیمارستان و گذاشتی رو سرت… یکم خودت و کنترل کن!

دستی لای موهام کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم و سمت اتاق آوا رفتم… هنوز بهوش نیومده بود! از این وضعیت عصبانی بودم اما احساس گناه نداشتم!…
برای همه کارام دلیل داشتم اما فکر اینکه آوا من و نخواد یا یه اتفاقی براش بیوفته دیوونم میکرد! تو افکارم غرق بودم که اون دختره آتنا اومد کنارم و گفت:
_هنوز بیهوشه؟
_می‌بینی که!

چند لحظه سکوت شد و حتما متوجه لحن تندم شده بود
ازش خوشم نمی‌یومد هر چی بود اون پای آوا رو تو خونه فرزان باز کرده بود… اون بود که آمار آوا رو به فرزان میداد! به حضورش بی توجه بودم اما اون صداش دوباره اومد
_وقتی سِری پیش شمارت رو بهم دادی و گفتی هر مشکلی برای آوا پیش اومد بهم زنگ بزن‌ با خودم گفتم چقدر مردی! اما الان حتی حاضر نیستی اون دهنت رو یه تکون بدی بگی خوب چی شد که آوا به این حال افتاد!
_بابت خبر کردنت ممنون… آوام به خاطر ضعف و فشار به این روز افتاده نیازیم به توضیح تو نیست وقتی بهوش بیاد حرف میزنم باهاش!

حرصی جواب داد
_چقدرم که حاضره با تو حرف بزنه! به نظرت من خودم از پس یه ضعف بر نمیام که زنگ زدم به تو؟!

سرم رو سمتش برگردوندم که ادامه بده و بگه چی شده اما راهش رو گرفت و رفت سمتی!… دندون قروچه ای کردم و با قدمای بلند سمتش قدم برداشتم…‌ از پشت کیفش رو کشیدم که سمتم برگشت و حرصی گفت:
_برو از خودش بپرس وقتی بهوش اومد!

کلافه فقط نگاهش کردم‌ که تند و عصبی ادامه داد
_مادرش وضعیتش وخیمه عمل لازم! آوام پول نداره.!
یه خاکی به سرش بریز… تمام حرفم این بود!

با پایان جملش کیفش رو با حرص از دستم بیرون کشید و راهش رو کشید و رفت!

×

سمت اتاق آوا قدم برمی‌داشتم و فکرم درگیر حرفای آتنا و تصمیمات خودم بود… تصمیماتی که شاید خودخواهی به نظر میومد اما من نمی‌تونستم منبع آرامشم رو به این زودی از دست بدم… آرامشی که به طور عجیبی تازه پیداش کرده بودم… نزدیک اتاق آوا بودم که آیدین یهو ازش بیرون اومد و با دیدنم سمتم اومد و گفت:
_بهوش اومده ولی… اصلا دوست نداره باهات رو به رو شه!

نگاهی به در اتاقی که آوا داخلش بود انداختم و بی اهمیت به حرف آیدین سمت اتاق رفتم که بازوم رو گرفت و گفت:
_جاوید حال و هواش خوب نیست زیاد!
_بازوم و ول کن آیدین!

با صراحت کلامم پوفی کشید و دستش رو از بازوم برداشت… سمت اتاق رفتم و قبل این که وارد شم‌ صدای گریش به گوشم رسید و اعصابم خط خطی تر شد… اخمی بین ابروهام گره خورد و در رو باز کردم، سرش تو بغل آتنا بود و صدای هق هقش می‌یومد… متوجه حضور من نشده بود ولی آتنا همون‌طور که آوا رو تو بغلش کشیده بود به من خیره شده بود

_آتنا حالا پول از کجا بیارم؟… مامانم داره جلو چشام پر پر میشه!

آتنا نگاهش رو ازم گرفت و زمزمه کنان گفت:
_گریه نکن… بزار دو دقیقه بلند شی حالت جا بیاد الان باز حالت بد میشه… از دیشب تا الان دو تا سُرم نوش جون کردی تو!
پولم یه کاریش میکنیم مگه ندیدی گفتن مدَد کاری بیمارستان کمک میکنه!

صدای هق هقش با حرفای آتنا قطع نشد بلکه بلندترم شد… احساس سردرد میکردم؛ متنفر بودم از آدمای ضعیف و ترسو… آدمایی که نه تنها زندگی خودشون رو خراب میکردن بلکه گاهی زندگی دیگرانم تحت شعاع همین ضعفشون قرار میدادن… درست مثل آدمای گذشته من! وَ من نمی‌خواستم آوا جزو اون دسته آدما باشه!

عصبی جلو رفتم و کتف آوا رو محکم گرفتم و از بغل آتنا کشیدمش بیرون!… اول بهت زده و متعجب نگاهم کرد اما کم کم اخماش رفت تو هم که با لحن جدی خودم توپیدم
_تمومش کن!..‌. خودت و جمع جور کن نشستی مثل دختر بچه های پنج ساله هی غش میکنی ضعف میــــکــــنی و گریت به راهه… این اشکای بی‌فایده رو تمــــومــــش کــــن!

صدای گریش قطع شد، خیره و ترسیده نگاهم می‌کرد و انگار اصلا حضور من رو اینجا درک نمی‌کرد… نگاهی به آتنا کردم و بی رو در وایسی گفتم:
_پاشو برو بیرون!

با تردید و ترس به آوا نگاه کرد که صدای آوا با مِن مِن بلند شد
_ن… نه تو تو برو نمی…

نزاشتم حرفش تموم شه و بی اهمیت با لحن بدتری رو به آتنا توپیدم
_مگه با تو نیستم!؟… برو بیرون به پرستارم بگو بیاد سُرم رو از دست آوا بکشه… زود باش پاشو برو!

اخماش رفت توهم اما این بار بدون هیچ حرفی بلند شد و از اتاق خارج شد… نگاهی به آوا انداختم که چشماش دو دو میزد!
روی صندلی کنار تختش که یکم باهاش فاصله داشت نشستم و با لحن قبلیم گفتم:
_حالا که فهمیدی جاوید آریانمهرم بزار طبق جاوید آریانمهر باهات برخورد کنم تا بفهمی بدون پرسش و پاسخ و حرف، کسی رو یه تنه متهم نکنی!
یادته تو خونتون چی بهت گفتم؟ گفتم هر اتفاقی… هر چی… زمین بره آسمون یا آسمون بیاد زمین نباید بری؛ نــــبــــایــــد!… تو هم قبول کردی و گفتی باشه!… ولی تو الان چیکار داری میکنی؟! ها؟

ترسیده دهنش رو باز و بسته کرد و کلمات نامفهومی رو گفت
_تو …تو ب..رو برو… فقط…‌من.. برو!

هیچی نگفتم و خیره بودم تو صورتش… اشکاش از صورتش میریختن ولی بی صدا
هیچی نمی‌گفت فقط خیره بهم بود که آخر سر بعد مکثی صداش در اومد
_اشتباه کردم… اشتباه کردم بهت گفتم باشه! اون موقع من به حامد آریاجو گفتم باشه و تا آخرش هستم…نه به جاوید آریانمهر!

نیشخندی زدم و گفتم:
_هر اشتباهی یه تاوانی داره! متاسفانه من همون آدمم… هر دوتاش خودمم!

با دست اشکاش رو از صورتش کنار زد و اومد حرفی بزنه که پرستار وارد شد… جَو بین ما رو که دید چند لحظه ایستاد اما بعد سمت آوا اومد و بدون هیچ حرفی سُرم رو از دست آوا کشید و رفت!
همین‌طور که با دستش پنبه ای که جای سوزن سرم بود رو نگه داشته بود با صدای بی جونی گفت:
_الان چی میخوای؟… اصلا کی بهت گفت بیای بیمارستان بشی دایه مهربان تر از مادر؟!
_من!؟… من الان تو این وضعیت هیچی از تو نمی‌خوام در اصل تو کارت گیره!… یه پیشنهاد دارم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

اوففف خداروشکر 😉 

zahra
zahra
1 سال قبل

من فکر کنم مامان اوا واقعا مامانش نباشه و در اصل مامان جاوید و فرزان و اواعه که مامان نداره؟؟؟!

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x