رمان آوای نیاز تو پارت 20

5
(1)

 

چند لحظه گنگ نگاهم کرد و بعد اخماش کم کم رفت تو هم، انگار یه حدسایی زده بود و با صدای خِش دارش گفت:
_تو!… تــــو با خودت چی فکر کردی؟!… الان میخوای چی و بهم بفهمونی؟! که گره کورم فقط با پول حل میشه؟!… میخوای پول عمل مامانم و بدی و بعدش چی ازم بخوای؟!

درست حدس زده بود، ولی من فقط تو سکوت نگاهش می‌کردم… می‌دونستم‌ کارم درست نیست اما نمی‌تونستم خودش رو که منبع آرامشم بود از دست بدم!… سکوتم رو که دید با صدای تقریبا بلند گفت:
_برو بــــیــــرون!… هــــمــــیــــن حــــالــــا!

اشکاش و لرزش بدنش اعصابم رو خورد میکرد اما این راه تنها چاره ای بود که می‌تونستم داشته باشمش
از جام بلند شدم و سمت خروجی رفتم ولی این دفعه با صدای آروم تری گفتم:
_شمارم رو داری… با خودت کنار بیا و فکرات رو بکن تا دیر نشده… ثانیا هنوز پیشنهاد من رو نشنیدی پس زود تصمیم نگیر و زود قضاوت نکن!

دیگه نگاهم رو به نگاه اشکیش ندادم و از اتاق بیرون زدم اما فقط یه سوال تو ذهنم اومد؛
اگه نیاد و قبول نکنه چیکار کنم!؟… کلافه دستی لای موهام کشیدم و با چشم دنبال آیدین گشتم.

×

تو ماشین در حال رانندگی بودم و ذهنم مشغول حلاجی اتافاقات افتاده و تصمیمی که می‌خواستم بگیرم بود!… اصلا کی فکرش و میکرد یه آدم اونم مثل من تو چند روز و چند هفته این قدر یکی و بخواد و به خاطرش کل برنامه هایی که برای هدفاش داشت و عوض کنه یا به تعویق بندازه!
گاهی خودمونم می‌مونیم از خلقت آدما حتی از خلقت خودمون!
تو افکارم بودم که صدای آیدین به گوشم خورد
_ تو فردا نمیای شرکت؟

نیم نگاهی به آیدین انداختم و همون‌طور که یه دستم به فرمون بود گفتم:
_نمی‌دونم… برنامه هام داره بهم میریزه حوصله هیچی ندارم!… فعلا کارا رو درست کن خودتم برو به کارای امور خارجه برس!
_چــــی؟… تو این هیری ویری شرکت و آش دهن سوخته ای که تو هَمش زدی برم خارج!؟… یه ترکیه اس دیگه بچه ها هستن من چرا برم؟!

فقط با اخم بهش نگاه کردم که ادامه داد
_دفعه آخر که فرستادیم اون خراب شده و تنهات گذاشتم وقتی اومدم پیشت کلا خونت دود بود و دود بعدشم فهمیدم که…

قاطع صداش زدم
_آیــــدیــــن!

اخمی کرد و دیگه ادامه جملش زو نگفت اما بعد مکثی ادامه داد
_من که میرم!… اما باز داری سر چی قالم میزاری الله و عَلم!

هیچی نگفتم و به راهم ادامه دادم حتی نگاهشم نکردم که صداش باز در اومد
_من و بزار خونه خودمون حوصله تو و این اخلاق گوهت و ندارم امشب!

نیم نگاهی به قیافه توهم رفتش کردم و هیچی نگفتم… خوب من رو می‌شناخت و این یکم آزارم میداد! ‌

×××

آوا*
_چــــــــــــــــی پنج ماه دیگه اونم شایــــد؟!
شما متوجه هستین مامان من داره جلو چشمام پرپر میشه؟!
می‌گید پنج ماه دیگه پول عمل مادرم دستم میاد اونم شاید؟!… خب یک دفعه بگید برو لباس سیاه تنت کن از دست ما کاری بر نمیــــاد!

مرد مسن روبه روم دستی روی ریش سفیدش کشید و گفت:
_دخترم ببینــــ…

اسم دخترم رو که آورد صدای جیغام دیگه دسته خودم نبود
_به من نــــگــــو دختــــرم من دخترت نیــــستم!… اگه دختر تو و امثال تــــو بودم الان وضعیت من این نبود!
مَدد کاری بیمارستان پس به چه دردی میخوره؟! الان داری با زبون بی زبونی میگی وایسا مامانت جلوت جون بده راحت شه داری این و مــــیگــــی؟!

آتنا سعی داشت آرومم کنه اما موفق نبود!… مرد میانسال روبه روم سری به چپ و راست تکون داد و گفت:
_ لا اله الا الله… گوش کن دختر! کسایی که وضعیت شما رو دارن و درخواست کمک دارن زیادن و همه منتظرن… از جوون و بچه کوچیک بگیر تا مثل مادر شما آدم مسن!… همه چیَم که دست من نیست دخترم! توکلت به خدا باشه!!

بغضم شکست و گفتم:
_مامانم دووم‌ نمیاره تا پنج ماه دیگه جون میده!

اخمی کرد… غم تو چشماش دیده شد ولی وقتی سرش رو انداخته بود پایین یعنی دیگه اینجا آبی برای من گرم نمیشه!… دو سه روز بود که به هر دری زده بودم اما هیچی به هیچی!… سر کارم تا زمانی که اوضاع مامانم معلوم نمیشد نمی‌تونستم برم؛ البته با وجود جاوید آریانمهر شاید اصلا بهتر بود نرم‌ دیگه!… زندگی بد من و گرفته بود به بازی و کم کم دیگه داشتم تسلیم میشدم!
با شونه های خمیده بدون توجه به آتنا سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم… ‌همین‌طور که اشکام رو با دستم تند تند پاک میکردم سرعت قدمام رو بیشتر کردم… آتنا تقریبا پشتم داشت می‌دویید و صدام میکرد ولی دوست نداشتم وایسم و نگاه ترحم آمیزش رو ببینم… چشمام داشت سیاهی می‌رفت و دیگه جون تو تنم نمونده بود… در آخرم نتونستم رو پاهام وایسم و رو یکی از پله هایی که ازشون داشتم میرفتم پایین سُر خوردم و نشستم… آتنا نفس نفس زنان کنارم ایستاد که با چشمای بی حس نگاهش کردم!

_آوا الان از حال میری پاشو… پاشو بریم یه چی بخور یه کار میکنیم!
_آتنا
_جانِ آتنا؟ اون‌جوری بغض نکن لعنتی از صبح چشمات یه دست قرمزه و پر اشک… بسه دیگه دختر!
_احساس مرگ میدونی چیه!؟… این که نمرده باشی ولی حس مرگ داشته باشی… نمرده باشی ولی کل وجود و روحت خسته باشه از این دنیا و آدماش… خسته از بازی زندگی و مرگ طلب کنه! اونم نه یه بار نه دوبار صد بار اونم تو چند ساعت یا چند روز!

بغضم شکست گریه کنان ادامه دادم
_خسته شدم… از صبح دارم میدواَم اما هیچی به هیچی… پس کو اون آدمای خوبی که تو داستانان؟ پس کو اصلا اون خدایی که همه دم از عدالتش میزنن!؟… خسته شدم!

اشکام از چشمام میریخت و بیخیال آدمایی بودم که هنگام تردد داشتن با دلسوزی نیم نگاهی بهم میکردن… سرم رو تکیه دادم به دیوار کنارم و چشمام رو محکم بستم که آتنا کنارم نشست و گفت:
_تو اوج نا امیدی بودم!
قید زندگی خودم رو زده بودم و با خودم میگفتم زندگیم الان گند میخوره توش و میشم یکی از اون دخترای هرزه امیر اما…
اما دقیقا همون لحظه که از همه آدم و عالم زده شده بودم خدا تو رو آورد تو زندگیم و گفت این و برات پسنداز کرده بودم، ببین چقدر خوبه!
نجاتت داد از خیلی چیزا

اشکام از رو صورتم سر خورد و نگاهم رو دادم به آتنا که چشمای اونم نم دار شده بود
_ناامید نباش، همیشه خدا حواسش هست آوا! شاید اونایی که رول سخت زندگی بهشون میوفته نقش اصلی فیلمنامه باشن… شاید اصلا خودمون داستان زندگی خودمون رو نوشتیم… داستانی که نقش اولش خودمونیم… شاید اصلا خودمون قبول کردیم این نقشارو بازی کنیم!
نمی‌دونم ولی تو الان نقش اصلی این قصه ای! خودت تعیین کن می‌خوای بازی رو ببازی یا مثل این قهرمانای فیلما با تمام سختیای این زندگی بجنگی؟!

×

تو حیاط بیمارستان رو یکی از نیمکتا نشسته بودیم… منم حسابی فکرم درگیر بود… درگیر مامان و پیشنهاد جاوید آریانمهر! انگار چاره ای نداشتم و باید خودم یه کاری برای خودم میکردم

_بخور دیگه!
با صدای آتنا از افکارم پَرت شدم و به ساندویچ فلافل تو دستم نگاهی کردم… گاز کوچیکی بهش زدم و تو یه تصمیم آنی رو به آتنا گفتم:
_تو برو خونه من یه نیم ساعت دیگه خودم میام… می‌خوام تنها باشم با خودم‌ کنار بیام!

چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
_چی…؟ ساعت و دیدی آوا؟!
_آتنا ول کن… ساعت و این لوس بازیا برای دخترای نازنازی لوس بالاست نه ماها که عادت داریم از اون کوچه تنگ و ترش هر شب رد بشیم در صورتی که خَرم بزنی تو اون تاریکی از اون کوچه رد نمیشه!

باز خواست حرفی بزنه که بهش فرصت ندادم و گفتم:
_میخوام تنها باشم! زیاد دیر شد یه آژانس میگیرم مستقیم میام خونه… قول میدم!

با تردید سری به معنی تایید تکون داد و یکم به اطراف نگاهی کرد و گفت:
_اوکی پس من میرم… فقط این ساندویچ و تو رو خدا بخور که باز فشارت بالا و پایین نشه… خیال منم راحت باشه!

×

ساعت یازده شب بود و من از پشت شیشه با هزار تا فکر و خیال فقط به مامانم خیره بودم و منتظر زنگش بودم!
وَ بعد انتظار ها بالاخره صدای زنگ گوشیم بلند شد… با مکث گوشیم رو بالا آوردم و به شماره ای که هنوز سِیو نشده بود نگاه کردم… تماس رو وصل کردم اما حرفی نزدم که خودش بعد مکثی بدون هیچ سلامی صداش در اومد
_جلوی در اصلی بیمارستانم!

بازم حرفی نزدم و تماس رو قطع کردم… نفس عمیقی کشیدم و با قدمای نامطمئن سمت جایی که گفته بود رفتم!
از محوطه بیمارستان بیرون اومدم… قطره های بارون رو سوییشرت مشکیم می ریخت و هوا بد جور سرد شده بود… سرم رو سمت آسمون بردم نگاهی به دلِ پُرش کردم که همون لحظه رعد و برقی زد و بارون شدت گرفت… چرا انقدر زمستون طولانی شده بود؟ چرا تموم نمیشد؟ مثل بد بیاری های من که تمومی نداشت!
پوفی کشیدم و چشم چرخوندم که ماشین مشکی اسپرتش رو کمی اونورتر تو خیابون دیدم… از شدت بارون با لباسایی که خیس میشد سمت ماشینش می‌رفتم ولی هیچ عجله ای به خرج نمی‌د‌ادم… حتی آهسته قدم برمیداشتم تا شاید تو همین فاصله کم یه معجزه ای رُخ بده و من سوار ماشینش نشم وقتی می‌دونستم پیشنهادش در آخر به کجا می‌خواست ختم بشه… ولی زهی خیال باطل… من در آخر به ماشینش رسیدم و خودش در جلو رو باز کرد و با اخم گفت:
_بیا دیگه خیس آب شدی!

چیزی نگفتم… سوار ماشینش شدم و در رو بستم و رو بهش گفتم:
_ماشینتون کثیف نشه جناب جاوید آریانمهر!

بی توجه به کنایم با یکم تعجب گفت:
_صدات؟!

جوابی نداشتم بدم… بس که این دو سه روز جیغ زدم و گریه کردم دیگه حنجره ای برام باقی نمونده بود! بهش نگاه کردم و بی توجه به حرفش گفتم:
_خب!؟

دستی لای موهاش کشید و با جدیت خودش گفت:
_خب چی؟!

کلافه نگاهی بهش کردم و گفتم:
_خب پول عمل مامان من بابت چی؟

چند لحظه به بیرون نگاه کرد و بعد خیلی جدی و صریح گفت:
_صیغم میشی!

زیاد تعجب نکردم… انتظار کمتر از این رو نداشتم اما بازم حرفش برام سنگین تموم شد… احساس کردم کل وجودم با این جمله دو کلمه ایش خورد شد… با این که می‌دونستم اول و آخرش همچین خواسته ای یا شاید حتی بدتر از این رو داره حالم بد شد و هجوم اشک رو تو چشمام حس می کردم اما نمی‌خواستم بریزه… نه جلو این آدم!
چقدر جالب… تا سه روز پیش این مرد شده بود مهربون ترین آدم و فرشته نجات برای من ولی الان شده بود منفورترین آدم برام… این آدما واقعا چه نوع موجوداتی هستن؟
سرم رو برگردوندم و از شیشه ماشین بیرون رو نگاه کردم تا دو سه قطره اشکی که از چشمام ریخت رو نبینه که باز صداش بلند شد… اونم با همون لحنی که حالم ازش بهم میخورد
_صیغه نَود ساله!

بدنم لرزش گرفت با این جملش و از شدت لرزشش دندونام داشت بهم میخورد… دوست داشتم بگم تو خجالت نمیکشی؟!… داری با ژیلا ازدواج میکنی چه جوری میای سمت من؟ اما لال شده بودم… اصلا مگه حرفیم می‌تونستم بزنم وقتی قرار بود قبول کنم؟ حالم داشت بد و بدتر میشد… این یعنی کل زندگیم میرفت هوا… یعنی نوَد سال، یعنی یه عمر… انگار متوجه حالم شد که خودش باز ادامه داد
_آوا باید حَر…

نزاشتم با ادامه حرفاش حالم رو بدتر از این‌که هست کنه و سریع در ماشین رو باز کردم و پریدم وسط حرفش
_آدرس محضر یا هر خراب شده دیگه رو برام بفرست!… پولم تا فردا دستم باشه!

با پایان جملم دیگه منتظر نموندم تا با اخمایی که هر لحظه داشت بیشتر تو هم گره میخورد چیزی بهم بگه… در رو محکم بستم و زیر همون بارون دوباره سمت بیمارستان قدم برداشتم!
فرقی بین اشکای رو صورتم و بارون نمی‌دیدم… باورم نمیشد در عرض پنج دقیقه خیلی راحت کل زندگیم رو فروختم!
خدایا داری میبینی دیگه؟ خوب نگاه کن عدالتت رو… یکی سر مادرش و خانوادش، زندگیش و خودش رو میفروشه، یکی دیگه برای رفع هوسش خریداره!

×

دستام رو به دو طرف بازوم چسبوندم و خودم رو بغل کردم، سردم شده بود و داشتم می‌لرزیدم! مطمئن بودم همین امروز فردا سرما می خورم! به اطراف نگاهی کردم که گوشیم زنگ خورد… از تو کیفم درش آوردم و نگاهی به صفحش انداختم.‌.. آتنا بود… دکمه اتصال تماس رو زدم که صدای شاکیش سلام نگفته بلند شد
_کجایی؟ ساعت دوازده شب شده آوا…‌ تو قرار بود وقتی من رفتم نیم ساعت دیگه خودت راه بیوفتی!

به اطراف نماز خونه بیمارستان نگاهی کردم و با صدایی که خیلی گرفته تر از قبل شده بود گفتم:
_آتنا من نماز خونه بیمارستانم اومدم یکم گرم بشم… نگران نباش الان آژانس میگیرم میام… یکم موندم پیش مامانم الان میام!
_آوا به خدا تا نیم ساعت دیگه خونه نباشی خودم میام!
_باشه!
_مراقب باش!

مراقب باشم؟ مراقب زندگی ای که معاملش کردم رفت؟ گوشی رو بدون جواب دادن خاموش کردم و کیفم رو برداشتم… از نمازخونه بیرون اومدم و خواستم زنگ بزنم آژانس که چشمم رو یه مرد زوم موند!… رو یکی از صندلیای آبی رنگ کنار نمازخونه بیمارستان نشسته بود و سرش رو تکیه داده بود به دیوار پشتش و چشماشم بسته بود… با تعجب بهش نگاه میکردم… این چرا نرفته بود؟ از اون موقع تا الان این‌جا نشسته بود!؟
یکم به راهروی نسبتا خلوت بیمارستان نگاه کردم و آروم سمتش رفتم و تو صورتش خیره موندم
موهای مشکی مجعدش که همیشه رو به بالا بود احتمالا به خاطر بارون ریخته بود تو پیشونیش و قیافش رو مظلوم کرده بود… کم کم اخمام رفت تو هم و نیشخندی زدم… آدم مظلومی که کم بدبختی داشتم یه بدبختی به بدبختیامم اضافه کرد… خواستم راهم رو بی اهمیت بگیرم و برم اما هنوز یک قدم برنداشته بودم که پرستاری سمتم اومد و رو به من گفت:
_وای این شوهرته؟!

فقط نگاهش کردم که خودش ادامه داد
_خدا به دادت برسه با اخلاقی که این داره، بیمارستان و گذاشته بود رو سرش فقط به خاطر این که دیر بهوش اومدی!

با پایان جملش منتظر نموند من حرفی بزنم و رفت… دوباره به قیافه خواب رفتش نگاهی کردم و معلوم بود خیلی خستست که این‌جا با این وضع خوابیده… دوست داشتم راهم رو بگیرم برم اما حرفی که پرستاره زد باعث عذاب وجدانم شده بود و نمی‌خواستم همین‌جوری ولش کنم برم مخصوصا که به خاطر من این‌جا نشسته بود. نفس عمیقی کشیدم و یَقه کت زمستونه طوسی مردونش که انصافا خیلی هم بهش می‌یومد رو گرفتم بی ملاحظه تکون دادم و گفتم:
_پاشو!

هیچ حرکتی نکرد که دوباره تکونش دادم اما بازم بیدار نشد!… پوفی کشیدم و محکم تر تکونش دادم و گفتم:
_دِ پاشو دیگه… اه!

آب از آب تکون نخورد غرق خواب موند!
اخمی به قیافه غرق خوابش کردم و تو یه تصمیم آنی شایدم سر اون پیشنهاد مسخرش که مجبور شدم قبولشم کنم یک دفعه با دستم محکم زدم تو صورتش که چشماش یهو باز شد!
یک قدم رفتم عقب و خیره به چشماش که قرمز بود و رگای توش دیده میشد شدم… چند لحظه مات بود و کم کم انگار فهمید چی شده که اخماش پیچید تو هم و از لای دندونای قفل شدش نگاهی بهم کرد و گفت:
_تو الان چه غلطی کردی؟!

چرا دروغ یک لحظه برای کاری که کردم پشیمون شدم اما همین که یاد دروغاش و پیشنهاد صیغه افتادم اخمی کردم و با لحن خودش گفتم:
_باید میذاشتم همین‌جا تا صبح بمونی آبروت بره… سیلیم درد داشت؟! فدای سرم!
میخوای بدونی خاموش کردن سیگار رو تنت چه حسی داره؟ اونم به خاطر یکی دیگه؟! یکی مثل تو!! یه آدم خودخواه عوضی دروغگو!

لحنم پر از نفرت شده بود… ولی اون اخماش یکم از هم بازتر شد و انگار کوتاه اومده بود… بیخیال به راهم ادامه دادم که صدای پاش رو پشت سرم شنیدم اما توجهی نکردم که یک دفعه بازوم رو از پشت گرفت و کشید!
به اجبار سمتش برگشتم که نگاه کلی به صورتم انداخت و با لحن و برخوردی که حالا فهمیدم چرا همه ازش حساب میبرن و میگن گند اخلاقه گفت:
_سرتو میندازی پایین داری کجا میری!؟… اگه چیزی نمیگم دارم مراعاتِ حال بدت و میکنم ولی نشد راه به راه هر رفتاری که دلت خواست و بروز بدی!… یک ساعت من به خاطر تو اینجا نشستم حالا سرت و میندازی پایین و میری؟!

چشماش قرمز شده بود و رگای چشمش کاملا نمایان بود و شاید این بود که ترسناکش میکرد؛ همون عده کمی که تو راهروی بیمارستان بودن توجهشون به ما جلب شده بود برای همین خواستم که بازوم رو با ضرب از دستش بکشم بیرون اما نشد.
عصبی ولی با صدای آروم تری گفتم:
_ولم کن! هی راه به راهم به من دست نزن!

نیشخندی زد و گفت:
_دست بهت نزنم!؟…حالا ما شدیم غریبه؟!

کل اعصابم ریخت بهم با این حرفش… چجوری نفهمیدم این آدم داشت برام نقش بازی میکرد؟

اینی که جلوم ایستاده بود فرق داشت با آدمی که به اسم حامد می‌شناختمش… همه چیشم اساسی فرق داشت! لحنش، صداش، حرفاش، کاراش، الان که نگاه میکنم حتی قیافش!
من احمق بودم که نفهمیدم این مرد چه جور آدمیه یا این آدم خوب نقش بازی کرد؟!
فقط خیره شده بودم تو چشماش… نمی‌دونم تو چشام چی دید که بازوم رو ول کرد و پوفی کشید…‌ این دفعه کمی ملایم تر ولی با همون لحن گفت:
_راه بیوفت!

به خاطر این که بیشتر از این آبروریزی نشه راه افتادم سمت خروجی و اونم پشتم حرکت کرد اما
همین که پام به بیرون از بیمارستان رسید خواستم راهم و ازش کج کنم که بازم بازوم رو گرفت! ولی این دفعه بد فشار داد و در گوشم غرید
_بچه بازی و تموم میکنی یا نه؟!

بازوم درد گرفته بود… این بار عصبی و با حرص دستم رو از دستش کشیدم بیرون و برگشتم سمتش و با حالت تهاجمی گفتم:
_انقدر به من دست نزن چته چی میــــگی چه مرگته ولــــم کن!

چند لحظه نگاهم کرد ولی بعد برخلاف انتظارم خیلی ریلکس و با لحنی که آدم رو می‌سوزوند گفت:
_آخی نازی چه دختر پاک و مطهری حالا ما شدیم نامحرم؟!… مریم مقدس خبر داری فردا قراره صیغم بشی؟!

فقط با نفرت تو چشماش زل زدم و گرمی اشک رو تو چشمام حس کردم!
نه آوا گریه کنی خودم خفت میکنم گریه نکن! ضعف نشون نده جلو این آدم… همین‌جوری نگاهش میکردم که با لحن عصبی و بدتری ادامه داد
_حالام بچه بازی و تموم کن برو بتمرگ تو ماشین! انقدرم نَبر و ندوز برای خودت بی خبر از همه جا و اعصاب من و خورد نکن!
میگرنم داره بدتر میشه و خستم، نزار رو تو خالی کنم این همه عصبانیتو!

کتفم رو هول داد سمتی و من به اجبار به سمتی که اشاره کرده بود راه افتادم و قدمام رو تند کردم که هم قدمش نشم… چند تا قطره اشک مزاحم ریخت رو صورتم که سریع پاکشون کردم تا متوجه نشه.

×

تو ماشین نشسته بودیم و توجهی به سرعت بیش از حدش نمی‌کردم… سرم رو تکیه داده بودم به شیشه ماشین و تا جایی که می‌تونستم ازش فاصله گرفته بودم… یه جورایی کاملا به در ماشین چسبیده بودم و چیزی جز صدای نفسامون بینمون شنیده نمیشد.
درگیر افکار خودم بودم که ماشین ایستاد… به اطراف نگاهی کردم… ولی این جا که نه خونه ما بود نه حتی محله ما… فقط نگاهش کردم که در رو باز کرد و بدون هیچ حرفی بیرون رفت!
با چشم دنبالش کردم که در آخر به یه فست فودی رسید… بیخیال چشمام رو بستم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم که گوشیم زنگ خورد؛ پوفی کشیدم و گوشیم رو از کیفم درآوردم می‌دونستم کیه… آتنا بود! اصلا مگه غیر اون کسیم تو زندگی من بود؟…‌حوصله حرف زدن نداشتم و رد تماس دادم اما برای این که نگران نشه یه پیام دادم بهش و خیالش رو راحت کردم که حالم خوبه… گوشی رو دوباره پرت کردم تو کیفم اما باز یه صدایی اومد
با اخم به اطراف نگاهی کردم که چشمم به گوشی آیفون شیکی که قاب هم نداشت و رو داشبورد ماشین بود افتاد!
داشت زنگ میخورد…بدون هیچ کنجکاوی بیخیالِ گوشی اون جاوید دو رو چشمام رو باز بستم و به حالت قبلیم برگشتم… برام مهم نبود کی بهش زنگ زده این وقت شب، من این آدم رو دوست نداشتم!
من حامد رو دوست داشتم که خب تَوَهمی بیش نبود!

زنگ گوشیش قطع شد اما به ثانیه نکشید که دوباره زنگ خورد
ولی این دفعه رفت رو پیغام گیر و صدای ژیلا پشت سرش بلند شد.
صداش باعث شد اخمای من تو هَم بره و یاد این بیوفتم که قراره صیغه آدمی بشم که قراره خودش زن داشته باشه و من زن دوم یا نه… اسباب بازیش به حساب میام!

_جاوید چرا جواب نمیدی!؟ آره حق با تو بود نباید اون کارو میکردم ولی دست خودم نبود! حسادت میکنم کسی کنارت باشه و باهات حرف بزنه چون دوست دارم… میخوام ببینمت!
باید باهات حرف بزنم… کیفمم به خاطر وحشی بازیات خونت جا مونده و یادم رفت برش دارم فردا شب میام پیشت ولی این دفعه وحشی بازی‌و بزار کنار لطفا… بوس عزیزم بای!

چشمام و محکم رو هم فشار می‌دادم طوری که درد رو حس می‌کردم… ولی هر چقدر خواستم مقاوت کنم نشد و صدای گریه و هق هقم تو ماشین بلند پیچید و همون لحظه در سمت راننده باز شد و جاوید با جعبه پیتزا و چشمایی که توش تعجب موج میزد سوار ماشین شد… در ماشین رو محکم بهم کوبید و جعبه پیتزا رو پرت کرد پشت ماشین و بهم نگاه خیره ای کرد!
هیچی نمی‌تونستم بگم…اصلا الان من این جا چیکار میکردم تو این ماشین، کنار این مرد، در حالی که خودش داشت متاهل میشد!؟
همه ی این حرفا به کنار الان من داشتم زندگی ژیلا رو یه جورایی خراب می‌کردم که؟… با این فکر شدت اشکام بیشتر شد… جاوید چند بار دست کشید لای موهاش و کلافگی از سر و روش میبارید!
با این حال سکوت کرده بود حرفی نمیزد؛ ماشینم حرکت نمی‌داد… منم صدای هق هقم بند نمی‌یومد و دو تا دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریم قطع بشه… چون این آرامشی که تو قیافش می‌دیدم معلوم بود آرامش قبل از طوفانه و هر آن ممکن اونم منفجر بشه!… نگاه خیره ی قرمزش به جلو که این و میگفت اما من صدای هق هقم بعد شنیدن حرفای ژیلا قطع نمیشد و دست خودمم نبود! بر خلاف انتظارم در ماشین رو دوباره باز کرد و رفت بیرون… این بار کنار ماشین ایستاد و سیگاری روشن کرد، دست به جیب به اطراف نگاه میکرد و انگار سعی داشت خودش و آروم کنه!
این آدم همیشه خلاف فکرام عمل میکرد! اون لحظه تو بیمارستان توقع بد رفتاری نداشتم اما به بدترین نحو باهام حرف زد و برخورد کرد الان توقع یه سیلی جانانه داشتم ولی… نفس عمیقی کشیدم و اشکام رو پاک کردم و زیر لب به خودم گفتم:
_چرا راه دور میری آوا؟!
اون لحظه که فکر کردی این مرد بهترین آدم زندگیته و اومده نجاتت بده رو یادت رفته؟! الان قشنگ نود سال از زندگیت رو گرفت برو حال کن!

سیگارش که ته کشید اومد تو ماشین نشست؛ گریه منم ته کشیده بود و اون بدون حرفی ماشین رو به حرکت درآورد و بعد چند دقیقه گفت:
_پیتزا رو بردار بخور هیچی نخوردی… حوصله غش و ضعف ندارم!

نیم نگاهی بهش کردم که جدی و با اخم داشت رانندگی میکرد… این دفعه بدون این که لجبازی کنم جعبه پیتزا رو از پشت ماشین برداشتم و درش و باز کردم… بوش که به بینیم خورد تازه فهمیدم منم آدمم نیاز دارم به غذا خوردن و چقدر گشنمه! یه قاچ برداشتم و یه گاز کوچیک بهش زدم اما همون لحظه معنیه جمله غذا نخوری معدت قهر میکنه رو خوب فهمیدم چون از گلوم پایین نمی‌رفت و با بدبختی قورتش دادم… ولی به زور برای این که باهاش دوباره بحثم نشه دو تا گاز دیگم زدم… دیگه واقعا مغزم نمیکشید و خسته بودم از جر و بحث! خواستم یه گاز دیگه به پیتزام بزنم که نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
_چرا گریه می‌کردی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

نمدونم چرا از جاوید بدم اومد یکم رفتارش نفرت انگیزه
کاش یکم حداقل با ملایمت برخورد میکرد یا بزور همه چیو به آوا توضیح میداد
از پیشنهاد صیغش واقعا کفری شدم

Karen
Karen
1 سال قبل

عالی

رویا
رویا
1 سال قبل

نکنه جاوید و آوا با هم خواهر و برادر باشن
🥺 اینجوری بد میشه

رویا
رویا
1 سال قبل

آوا نباید زود قضاوت میکرد
باید از جاوید میپرسید که چی شده
و چقد بد شد که ژیلا جاوید رو دوست داره
یکمی داستان تلخ میشه 🥺

رویا
رویا
1 سال قبل

بهترین رمانی که تا حالا دیدم

علوی
علوی
1 سال قبل

از سبک هم‌دردی جاوید خوشم میاد. آخ که چقدر حالم بهم می‌خوره از اینا که بدون هیچ درک و فهمی می‌گن «آخی عزیزم، درکت می‌کنم.» چون دقیقاً همون‌ها هستند که هیچ درک و فهمی از شرایط آدم ندارن، و دقیقاً هیچ ایده‌ای هم برای کمک و راه حلی برای مشکلات ندارن.

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x