رمان آوای نیاز تو پارت 21

1
(1)

 

تیکه پیتزایی که هنوز نصفشم نخورده بودم و با این سوالش گذاشتم تو جعبه پیتزا؛ چی میگفتم بهش؟!
میگفتم صدای زنت یا نامزدت رو شنیدم که از معاشقتون میگفت!؟ وقتی مکث‌ و تردیدم رو دید دوباده نگاهش رو بهم داد و این دفعه گفت:
_به منم بده!

به جعبه پیتزا رو پام نگاهی کردم… این حرفش یعنی غیر مستقیم بهم گفت نیازی نیست جواب بدی!
نفسم رو عمیق فرستادم بیرون و خواستم یه تیکه پیتزا بردارم که خیره به جلو گفت:
_همون نصفه ای که با زور خوردی رو بده!
_دهنیــــ…
_همون و بده!

نگاهی به تیکه دهنی خودم کردم و برداشتمش، جلو دهنش بردم که گازی زد و با همون یه گازش کلا همون تیکه خورده شد!
خواستم یکی دیگه بهش بدم اما این دفعه گفت
_دیگه نمی‌خورم!

شونه ای بالا انداختم و به آرومی گفتم:
_منم نمی‌خورم!

هیچی نگفت و شیشه ماشین طرف خودش رو کامل کشید پایین و جعبه پیتزا رو از رو پام برداشت و بدون هیچ مکث و تردیدی از پنجره ماشین پرتش کرد بیرون… ترجیح دادم سکوت کنم و حرفی نزنم… جَو بینمون خیلی سنگین شده بود برای همین ترجیح دادم چشمام رو ببندم و خودم رو به خواب بزنم اما کم کم چشمام سنگین شد و به عالم بی خبری رفتم!

×

جاوید*
به قیافه غرقِ خوابش نگاهی کردم و نفس عمیقی کشیدم… امشب متوجه شدم چقدر می‌تونه بَرعکس اون آوای یه هفته پیش که مثل مسکن برام عمل میکرد اعصاب خورد کن باشه!
هرچند بهش حق میدادم… مشکلات زیادی گریبان گیرش شده بودن و بدتر از اون فکر می کرد من فقط قصد سو‌استفاده دارم ازش… ولی اون هنوز هیچی از داستان زندگی من و اجبار های زندگیم نمیدونست!
دستی روی چشمم کشیدم و خواستم بیدارش کنم اما با فکر این که الان باز میره رو دور لجبازی و خونه ی من نمیاد پشیمون شدم!
از ماشین پیاده شدم و سمت شاگرد رفتم و در رو باز کردم، دستام رو دور تنش احاطه کردم و خیلی آروم به طوری که بیدار نشه بغلش کردم که شالش از سرش افتاد و موهاش ریخت تو صورتش!
لبخندی رو لبم اومد و یاد اولین باری که تو باغ آقابزرگ بغلش کردم افتادم… همون روزی که دسته گل به آب داده بود و گلدون عتیقه رو شکونده بود… در اصل اون شب میشد اولین باری که دیدمش!
اولین بار تو مکانی دیدمش که ازش خوشم نمی‌یومد و نحس می‌دونستمش اما تو همون مکان کسی رو که می تونست بهم آرامش بده رو دیدم! آوا رو…
در ماشین رو با پا بستم و قفل ماشین رو زدم و بیخیال این که شاید کسی ما رو ببینه سمت آسانسور رفتم که تکون ریزی تو بغلم خورد و باعث شد من تو صورتش خیره بشم!

×

رمز در رو زدم و وارد خونه شدم… با پا در رو بستم و خواستم سمت اتاق خواب برم که در کمال تعجب یهو آیدین جلو روم ظاهر شد!
ظاهری خواب آلود و آشفته داشت با بالا تنه ای لُخت به همراه یک شلوارک… دستی کشید پشت سرش و گیج نگاهی به من کرد ولی من دوست داشتم اون لحظه خفش کنم!
با دندونای قفل شده طوری که آوا بیدار نشه گفتم:
_تو اینجا چه غلطی میکنی آخه؟! تو الان باید ترکیه باشی!

چند لحظه به آوا نگاه کرد… اما بعید می‌دونم شناخته باشتش چون صورت آوا تو سینه من بود و هیچ دیدی به صورت آوا نداشت… بیخیال سوال من نچ نچی کرد و با حالت تاَسف گفت:
_خاک تو سرت!
سی و یک سالت شده خبر مرگت از این کارا دست بر نمیداری؟ ببخشید اومدم شب رویاییت رو خراب کردم ولی تهش میرم تو اتاق در رو می‌بندم گوشامم می‌گیرم که نه چیزی بشنوم نه ببینم، راحت باشین!

بی توجه به خزعبلاتش با همون لحن قبل گفتم:
_لال شو کم چرت و پرت بگو… آرومم حرف بزن نمی‌بینی خوابه!

لحن جدی و بدون شوخی من رو که دید چشماش گرد شد!
حقم داشت… من سر هیچ کس مخصوصا دخترای دورم این طوری باهاش حرف نزدم… بیخیال از کنارش رد شدم اما اون مثل کش دنبالم راه افتاد و ناباور به صورت آوا خیره شد و بعد به صورت من… آخر سرم نتونست ساکت باشه و این دفعه مثل خودم که سعی داشتم آروم حرف بزنم گفت:
_خاک بر سرم این که آوائه!

نگاه گذرایی به قیافه کپ کردش کردم و سری براش تکون دادم… مثلا می‌خواستم موی دماغم نشه فرستادمش ترکیه دقیقا سر بزنگاه پیداش شده بود… وارد اتاق خودم شدم و آوا رو آروم گذاشتمش رو تختم که تکونی خورد و جا به جا شد، ولی هنوز خواب خواب بود و معلوم بود خیلی خستست که حتی لای پلکاشم باز نکرد… شایدم جز دسته آدمایی بود که خوابشون سنگین بود!
همین‌طور تو صورتش خیره بودم و آیدین هم هنوز کنارم بود و گیج نگاهمون می‌کرد!
بی توجه بهش کفشای آوا رو درآوردم و پایین تخت گذاشتم و سمت آیدین رفتم که نمایشی به خاطر این کارم برام دست میزد… هیچی بهش نگفتم و با دست گردنش رو از پشت محکم گرفتم و فشار دادم… تو خودش جمع شد و صورتش از درد درهم رفت ولی صداش در نیومد!
همین‌طور که گردنش رو گرفته بودم هولش دادم سمت در اتاق و خودمم پشتش راه افتادم!
همین که از اتاق بیرون زدیم در رو بستم صداش در اومد
_آی آی ول کن! آخه این چه اخلاق گوهیه از بچگی مونده تو سرت ول کن گردنم و مرتیکه!

بی توجه به سر و صداهاش کشوندمش تو پذیرایی؛ لبخند با رضایتی از چهره جمع شدش تو صورتم نمایان شد که باز شروع به حرف زدن کرد
_میزنم جا حساست عقیم شیا!

لبخندم بزرگ تر شد اما سریع جمعش کردم! هولش دادم سمت جلو و ولش کردم.
خودمم رو یکی از کاناپه ها نشستم و گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟

دستی کشید پشت گردنش و اخماش رفت تو هم
_فکر کردی بچه خر میکنی!؟ دیگه بیست و هفت سالم شده اون موقع ها که می‌فرستادیم خارج منم مثل این اسکلا خر ذوق میشدم تموم شد؛ الان می‌دونم هر موقع می‌فرستیم یه وری مخصوصا ترکیه داری یه کاری میکنی نمیخوای من موی دماغت شم!

یه تا ابروم و دادم بالا گفتم:
_تو کلا همیشه موی دماغی!

چپ چپ نگاهم کرد و رو کاناپه رو به روم نشست و گفت:
_والا همین الان همش دو روز ترکیه بودم اومدم این اوضاع و می‌بینم کم مونده شاخ در بیارم! اِنقدر که سرعت عملت بالاس فقط مونده یه بچه بدو بدو بیاد بغلم بگه عمو!
اون آوایی که ما دیدیم سایَتم با تیر میزد، چی شده الان خدا داند!

بیخیال حرفای آیدین تو فکر خودم رفتم و ساعدم رو گذاشتم رو چشمام… با این که امشب اعصابم زیادی سر رفتار و حرکتای آوا بهم خورده بود و میگرنم کم و بیش خودی نشون میداد ولی الان یه آرامشی داشتم… شاید به خاطر این که آوا تو خونم بود؛ اونم برای اولین بار بدون ترس و استرس که یه وقت نفهمه خود واقعیم کیه! شایدم چون پیشنهادم رو قبول کرده بود… تو افکارم بودم که یه چی خورد تو صورتم و بعد صدای آیدین اومد
_با خر انقدر حرف بزنم بیشتر از تو جواب می‌گیرم حداقل اون یه عرعری میکنه!

چشمام رو با حرص باز کردم و کوسنی که سمتم پرت شده بود و برداشتم سمتش پرت کردم که رو هوا گرفتش و انداخت اون ور
_چی میگی آیدین دیوونم کردی چقدر حرف میزنی!

این دفعه شاکی و جدی گفت:
_عه که حرف زیاد میزنم؟ باشه فقط خرت تو گل گیر کرد نیا طرف من که با پشت دست می‌کوبم تو دهنت!

بلند شد و رفت سمت اتاقی که همیشه توش می‌خوابید، می‌دونستم تا نفهمه ول نمیکنه ولی الان حوصله حرفاش رو نداشتم
از طرفیم می‌دونستم بفهمه چی به چیه خیر خواهیش گل میکنه و هر چی آوا بخواد نه نمیگه! آوام که الان لنگه پول
برای همین بهتر بود مطلب رو یه جور دیگه بفهمه یا دیر تر… دستی لای موهام کشیدم و بلند شدم.
کتم رو درآوردم و رو کاناپه انداختم و سمت اتاقی که آیدین توش بود رفتم… رو تخت ولو شده بود و با گوشیش ور میرفت، نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول شد! تکیه دادم به دیواره کنار در و گفتم:
_یه چی بپوش نچایی بچه

هیچی نگفت که سمتش رفتم و گوشیش رو رو هوا ازش گرفتم که شاکی نگاهم کرد…‌ به صفحه گوشی نگاهی کردم و سری تکون دادم و ابروهام رو دادم بالا گفتم:
_ماشالات باشه ترکوندی! یه استراحتی به کمرتم بدی بد نیست!

اخمی کرد و با کنایه گفت:
_اختیار دارین درس پس دادیم به شما

نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو پرت کردم رو تخت کنارش و مجبور شدم برای این که بیشتر پی گیر نشه به دروغ بگم
_آوا صیغم شده!!

یهو رو تخت نشست و با چشمایی که دیگه جایی برای باز شدن نداشت گفت:
_جاوید چیــــکار کردی! بدبختمون کردیــــــــی!!
پس ژیلا و سهام شرکت و اینا چی میشه!؟

اومدم دهن باز کنم حرف بزنم که اجازه نداد و تند تند گفت:
_نگو بره به درک که خودم با دستای خودم خفت میکنم… اون روزایی که من میگفتم بابا مال دنیا ارزش نداره بتمرگ همین دو لقمه رو باهم در میاریم گور بابای فرزان ارزش نداره زندگیت رو با ژیلا شریک شی که یه بار ازش بد خوردی گوش ندادی میگفتی نه من شرکتم باید پیشرفت کنه اِل کنه بِل کنه باید به فرزان برسم نمی‌دونم شریک میخوام کوفت میخوام درد بی درمون میخوام ما هم مثل خر گفتیم باشه… الان میگی آوا صیغم شده؟
الان که نصف کارای شرکت رو کردیم و قراردادا‌رو بستیم و به پول احتیاج داریم!؟
تا سال دیگه باید پول بدیم به این و اون واسه تولید اگنه خودمون و شرکت به خاک سیاه میشینیم‌… میگی آوا رو می‌خوام ژیلا رو نمیخوام!؟!
ژیلا نباشه سهام شرکت پَر پول پَر شریک پَر بعدشم من و تو پَر میدونی اصلا…

تعجب کرده بودم از این طرز حرف زدنش و بدتر داشتم عصبی می‌شدم برای همین پریدم وسط حرفاش با صدای نسبتا بلند گفتم:
_نفس بگیر بابا چی میگی تند تند مثل پیرزنا… دو دقیقه زبون بگیر به اون دهنت بزار منم حرف بزنم!
از این خبرا نیست دارم میگم آوا صیغم شده ولی نگفتم با ژیلا ازدواج نمی‌کنم!

چند لحظه مات نگاهم کرد و کم کم اخماش رفت تو هم و گفت:
_اینجوری آوا رو بدبخت کردی که هیچ… ژیلا رو هم امیدوار کردی! اصلا ژیلا قبول میکنه!؟ اون هیچ آوا چی؟ اون می‌دونه قرار زنم‌ بگیری؟!

نیشخندی زدم و گفتم:
_قرارم با ژیلا این بود که باهاش ازدواج کنم و بعد سهام شرکت به نامم من بخوره و تمام… اما ژیلا به امید این که می‌تونه من و عاشق خودش بکنه قبول کرده خب به من‌ چه! برامم مهم نیست ژیلا بفهمه یا نه! اما چون از عوضی بودنش نسبت به آوا ترس دارم نمی‌خوام در حال حاضر بفهمه تا زمانی که از شرش خلاص بشم… آوا هم کم کم براش توضیح میدم و درک میکنه!

این دفعه اون نیشخندی زد و گفت:
_ای کاش به همین راحتی که توضیح میدادی بود… آوا چه جوری قبول کرد صیغت شه؟

سمت در رفتم و این بار واقعیت رو گفتم اما خب نکته مهمش این بود که آوا هنوز صیغه من نشده بود، البته تا فردا!
_پول عمل مادرش در قبال صیغه نامه

مات نگاهم کرد و سرد گفت:
_جاوید گاهی با خودم میگم دقیقا چی از فرزان کمتر داری که من انقدر سنگت و به سینم میزنم!

این و گفت و دوباره دراز کشید رو تخت و پشتش و به من کرد… چیزی بابت این حرفش نگفتم!
آیدین درک نمیکرد… اون خیلی وقتا آرامش زندگیش رو داشت… تو خیلی از لحظه ها از ته دل آرامش داشت اما من چی!؟… حالا که یکی رو پیدا کرده بودم و شده بود منبع آرامشم بزارم بره!؟

از اتاق خارج شدم و گفتم:
_فردا زود میرم شرکت تو هم بیدار باش با من بیا بریم!

منتظر حرفی از جانبش نشدم و به سمت اتاق خودم رفتم… در رو باز کردم و نگاهی به جسم آوا کردم که مچاله شده بود رو تخت و هنوز لباسای بیرونش تنش بود، کنار تخت رفتم و با انگشتم رو فکش یه خط فرزی کشیدم و لبخندی روی لبم اومد… شالش رو با ملایمت از سرش درآوردم و نگاهی به سوییشرت مشکیش که روی مانتو ساده مشکی جلو بسته کوتاهش پوشیده بود کردم!
بهتر بود در نیارمشون ممکن بود بیدار شه… از طرفی هم حوصله بحث باهاش سر این که چرا بی اجازه لباساش رو درآوردم رو نداشتم!

خیره بهش دونه دونه دکمه های پیراهنم رو باز کردم و لباس رو از تنم در آوردم… خواستم برم رو تخت و کنارش بخوابم که گوشیم زنگ خورد و برای این که آوا بیدار نشه به سرعت سمتش رفتم و از رو عسلی کنار تخت سریع ورش داشتم! بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم که صدای هول و نگران آتنا بلند شد
_آوا هنوز نیومده خونه نکنه فرزان بردتش نکنه دوباره دزدیدش نکنه بلایی سرش اومده نکنه…

اخمام رفت تو هم همین طور که نگاهم به آوای خواب بود از اتاق رفتم بیرون و جواب دادم
_چته سر آوردی؟! اینجاست آوا حالشم خوبه!

چند لحظه مکث کرد بعدم صدایی که نگرانی هنوز توش موج میزد
_آوا پیش توئه!؟… گوشی و بده بهش باهاش حرف بزنم گوشیش و چرا جواب نمیده!؟

کوتاه و مختصر مفید جواب دادم
_خوابه… حالشم خوبه!

این و گفتم منتظر حرفی از جانبش نشدم و تماس و قطع کردم

×

آوا*
تو جای گرم و نرمم غلتی زدم و آروم چشمام رو باز کردم… بعد چند ثانیه که تازه متوجه موقعیت مکانیم شدم و همه جا رو با چشم گذروندم سریع رو تخت نشستم و خیره به دور تا دور اتاق آشنایی که داخلش بودم شدم!
من چرا اومده بودم اینجا؟ اینجا چیکار می‌کردم؟! من که تو ماشینــــ…
با یاد دیشب هول زده به سر و وضعم نگاه کردم و با دیدن سیوشرتی که هنوز تنم بود نفس عمیقی کشیدم!
از تخت پایین اومدم و هنوز یکم گیج بودم و سر در نمی‌اوردم… به چه حقی من رو آورده بود خونه خودش!؟… یه دور به اتاق نگاه کردم و متوجه کفشام پایین تخت شدم و یاد سِری پیش افتادم که برای اولین بار به خاطر پیدا کردن فلش وارد این خونه شده بودم… لبخند تلخی گوشه لبم اومد… چقدر فرق بود بین اون دفعه و الان! چقدر فرق داشت همه چی!
نفس عمیقی کشیدم و سویی‌شرتم رو درآوردم و از اتاقش زدم بیرون‌.‌.. به اطراف نگاه کردم و با چشم دنبالش گشتم ولی نبود… سکوت خونه و ساعت روی دیوار نشون دهنده این بود که اصلا خونه نیست و قطعا شرکته!
پوفی کشیدم و زیر لب گفتم:
_مرتیکه مریض یکی نیست بگه برای چی من و آوردی اینجا

با یاد آتنا که دیشب کلی سفارش کرد زودتر بیام خونه کلافه تر شدم و یه دور دیگه به خونش نگاه کردم تا حداقل کیفم رو پیدا کنم و به آتنا زنگ بزنم اما نبود که نبود… از حرص دستام رو کردم تو موهام و سرم رو فشار دادم… متنفر بودم از این که دنبال یه چیزی بگردم و پیداش نکنم!
اون کیفیم که من داشتم کوچیک نبود بگم گُم شده… حتما تو ماشینش جا مونده بود… با این حال باز همین‌طور می‌چرخیدم تو خونش به امید این که کیفم رو پیدا کنم و برم اما چشمم به یه کیف کوچیک مشکی افتاد که چرم بودنش از دور داد میزد و معلوم بود زنونس!

با کنج کاوی سمتش رفتم و یک دفعه یاد پیامی که ژیلا برای جاوید گذاشته بود افتادم
“”به خاطر وحشی بازیات کیفم تو خونت جا موند””

نیشخندی زدم و این دفعه کنجکاویم چیره شد به بیخیالی و کیف رو چنگ زدم… بازش کردم و هر چی توش بود رو خالی کردم رو زمین… یه پاکت سیگار صورتی با یه گوشی و یکم پول و چند تا رژ لب… بیخیال همشون گوشی رو برداشتم و روشنش کردم تا یه زنگ به آتنا بزنم ولی مات شدم رو صفحه قفلِ گوشیش! گوشیش پین داشت اما این قفل گوشیش نبود که حال من رو بد کرده بود… عکسی که رو صفحه قفل بود حالم رو بد گرفته بود!
عکس جاوید بود، جاویدی که با یه کت و شلوار تمام مشکی شبیه همونی که تو تولدش پوشیده بود کنار ژیلا ایستاده بود و یه دستشم به کمر ژیلا بود!

زیر لب خیره به چهره جاوید زمزمه کردم
_کثافت تنوع طلب آشغال بری بمیری که منم داری بدبخت میکنی… زندگی منم داری به لجن میکشی
گوشی رو پرت کردم همونجا و بدو سمت سویی‌شرتم رفتم… پوشیدمش و کفشامم برداشتم؛ شالمم که رو عسلی کنار تختش بود پیدا کردم و تند تند و شلخته آماده شدم تا از این جهنم بزنم بیرون ولی با فکر این که پول ندارم و کیفم همراهم نیست سمت کیف ژیلا رفتم مقدار پول قابل توجهی که رو زمین ریخته بود و برداشتم و شونه ای انداختم بالا… به درک می‌خواست کیفم رو بزاره همین‌جا!
قاطع سمت در خونش رفتم و به این فکر کردم که به قول آتنا شاید یه خَیری چیزی پیدا شه تا مشکل من رو حل کنه و نباید ناامید بشم!
کم کم داشتم پشیمون می‌شدم از این که قبول کردم صیغه این آدم بشم و اصلا آخرش به مامان چی میگفتم بعد این که بهوش می‌یومد؟! می‌گفتم صیغه نود ساله یه مرد زن دار شدم!؟ اصلا اون هیچی من اگه صیغه این آدم بشم در اصل زندگی ژیلا رو هم خراب می‌کردم و وارد زندگی اون میشدم؛ اونوقت عذاب وجدان راحتم میذاشت!؟
به قول مامانم وقتی میخوان خونه بسازن اول زمینش و صاف میکنن بعد میسازنش این یعنی اگه خونت رو روی خرابه های کسی بسازی خونت در آخر خراب میشه!
به در خونش که رسیدم مطمئن شدم باید یه راه دیگه پیدا کنم برای خرج عمل مادرم… نمیشد به خاطر مشکلم برای بقیه هم مشکل به وجود بیارم… حتی اگه اون آدم ژیلا باشه و ازش دل خوشی نداشته باشم!
دستگیره در خروجی رو تو دستم گرفتم و آروم زمزمه کردم
_یه زمانی دوست داشتم باهات باشم اما الان نه چون هیچ جوره نمیشه!

دستیگره رو تو دستم فشردم و کشیدمش پایین اما در باز نشد!
سر جام خشک شدم و دوباره دستگیره رو بالا پایین کردم و وقتی مطمئن شدم قفله کم مونده بود گریم بگیره… با دیدن صفحه رمز در که نشون میداد در ضد سرقت و هیچ راهی برای بیرون رفتن ندارم از سر کلافگی با دستام چنگی به موهام زدم و تا تونستم کشیدمون چون مسبب همه این بلاها خودم بودم!
خون خونم رو میخورد که صدای زنگی از جایی بلند شد! با چشم این ور اون ور خونش و نگاه کردم و دنبال صدای زنگ رفتم و در آخر گوشه ترین جای خونش تلفنی دیدم که داشت خودش و خفه میکرد! چرا من این تلفن رو ندیده بودم!؟ همین‌جوری کلافه نگاهم به تلفن بود که صدای زنگش قطع شد و رفت رو پیغام گیر وَ صدای آشنای مردونش بلند شد
_الو!؟… آوا کجایی هنوز بیدار نشدی!؟

عصبی تلفن رو از جاش برداشتم و بدون سلام شاکی گفتم:
_برای چی درو قفل کردی رفتی!؟ اصلا برای چــــی من و آوردی اینجا!؟ به چه حقی به چه اجازه ای؟

چند لحظه هیچی نگفت، بعد صدای خنده آرومش تو گوشم پیچید که حرصی تر ادامه دادم
_میخندی!؟ داری میخندی!؟… من هزار تا بدبختی دارم بگو یکی بیاد این درو باز کنه من برم پی زندگیم اصلا من پشیمون شدم!

صدای خندش قطع شد و این دفعه با صدای جدیش بی توجه به حرفام گفت:
_بیرون چیکار داری!؟ می‌خوای بری بیمارستان!؟ تو کاری از دستت بر نمیاد که بخوای بری بیمارستان… فقط اعصاب خودت رو خورد میکنی! تو یخچال غذا آماده زیاد هست بخور!

با پایان جملش صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید و این یعنی تماس رو قطع کرده بود!
عصبی به گوشی تو دستم نگاهی کردم و با اعصابی خورد دوباره به همون شماره که باهاش زنگ زده بود زنگ زدم اما هیچی به هیچی، جواب نمیداد… آخر سر گوشی رو کوبوندم سر جاش.
یه جورایی رسماً شده بودم زندانی و اونم شده بود زندانبان!

×

رو تختش دراز کشیده بودم و بی‌حوصله به ساعت رو دیوار خیره بودم تا شاید عقربه هاش زودتر جلو بره و من از این قفس آزاد شم!
ساعت پنج ظهر بود و هنوز ازش خبری نبود و نیومده بود… انگار نه انگار من رو تو خونش زندانی کرده بود؛ از بی حوصلگی دوباره پاشدم و دور خونش گشتم… هر چند هیچ چیز خاصی تو خونش نبود! این بار سمت آشپز خونه رفتم و دونه دونه کابینتاش رو باز کردم… همش ظرف بود و ظرف… پس این فیلما چیه که نشون میده آدمای پولدار تو کابینتاشون پر خوراکیه!؟
پوفی کشیدم و در کابینت آخریم باز کردم و بِین ظرفا یه قاب عکس کوچیک دیدم!
با تعجب برش داشتم و بهش خیره شدم‌‌… همون عکس و قاب عکسی بود که دفعه قبلی تو خونش دیدم و از زیر عسلی برش داشته بودم… اما قاب دور عکس شکسته شده بود و هیچ شیشه ای هم دیگه نداشت… سرم رو کج کردم و به عکس خانوادگی ‌خیلی ساده ای که اصلا بهش نمی‌خورد واسه این بچه پولدارا ‌باشه نگاه کردم… خیره به عکس بودم که چشمام تو چشمای پسر بچه ای که برق چشمای عسلیش از تو عکسم مشخص بود زوم شد و ناخداگاه لبخندی رو لبم اومد… پسر بچه ای که با اشتیاق یه پسر بچه کوچک تر از خودش رو در حالی که رو پاهاش نشسته بود بغل کرده بود… اگه این عکس، عکسِ خانوادگی جاوید باشه براساس قیافه جاوید پسر بچه ای که تو آغوش پسرک چشم عسلی هست باید جاوید باشه!
همین‌جوری اون عکس قدیمی و تجزیه تحلیل می‌کردم که یهو قاب عکس از دستم کشیده شد! ترسیده از این اتفاق یهویی خیره شدم به چشمای مشکی که عصبی میزد… این کِی اومد من نفهمیدم!؟
تو چشمای هم خیره بودیم که بی‌اهمیت عکس رو انداخت رو کابینت و نگاهش رو ازم گرفت و رفت! انقدر یهویی همه چی اتفاق افتاد که اصلا یادم رفت الان من باید طلبکار باشم‌ نه اون!
سریع دنبالش رفتم که وارد اتاقش شد و منم وارد شدم و با صدای بلندی گفتم:
_وایــــســــا بــــیــــنــــم تو چیکاره منی!؟ من و بی خبر آوردی این خونه بعد درم روم قفل کردی!؟ بعدشم رفتی پی زندگیت گوشیمم برداشتی!؟

بیخیال من و حالت تهاجمی من، خیره بهم کتش و درآورد و انداخت رو تخت و مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شد که عصبی تر شدم و رفتم جلوش ایستادم
_من و نمیبیــــنی؟ یا خودت و زدی به نفهمـــــی و کــوری!؟ ولم کن بابا چی از جونم میخوای؟ بیا برو در رو باز کن برم پی بدبختیم!

خیلی ریلکس تو صورتم خیره شده بود و دونه دونه دکمه های لباس مردونش رو با آرامش باز می‌کرد!

اخمام رفت تو هم و از حرص زیاد دستام رو مشت کردم
بی توجه پیراهنشم از تنش درآورد و انداختش رو تخت وَ عضله هایی که معلوم بود تایم زیادی بابتش خرج کرده خودنمایی کرد!
دستش که رفت رو کمربند شلوارش‌ چشمام گرد شد!
دیگه نیستادم و عصبی از کنارش رد شدم، موقع رفتن با شونم حرصی به شونش زدم و از اتاقش خارج شدم.
رو مبلی نشستم و از حرص افتادم به جون پوست لبم! بعد چند دقیقه از اتاقش بیرون اومد ولی این دفعه یه شلوارک مشکی با تیشرت آبی پر رنگ تنش بود… یه ابروش رو داد بالا گفت:
_بودین حالا تو اتاق!

از جام بلند شدم و این سری سعی کردم خونسرد باشم
_ببین هر کی که هستی لطف کن گوشی من رو بده برم پی زندگیم! چون من مثل تو نه شرکت دارم نه بابابزرگ پولدار که انقدر ریلکس این ور اون ور بچرخم، من هزار تا بدبختی دارم… درضمن پشیمونم شدم از قبول کردن پیشنهادت و صیغه و این حرفا پس گوشیم و بده تو رو به خِیر، ما رو به سلامت!

نیشخند صدا داری زد و اومد سمتم، به تبعیت عقب عقب رفتم که صداش با لحنی که ازش خوشم نمی‌یومد بلند شد
_یه بار بهت گفتم اول فکر کن بعد اون فکت رو باز کن و حرف بزن!
تو یک بار قبول کردی پیشنهاد مندو پس در نتیجه حق تغییر نظر نداری ولی من بازم میگم عیبی نداره برو، صیغم نشو! اصلا خودت می‌دونی؛ زندگی خودته!

متعجب از جمله هایی که میگفت و باهم تضاد داشتن نگاهش میکردم و سر در نمی‌آوردم!
از یه طرف میگف حق نداری بزنی زیر حرفت از طرفی میگفت زندگی خودته!؟ بیخیال این حرفا پشتم و کردم بهش تا برم و از این خراب شدش بزنم بیرون ولی وقتی ادامه حرفش رو زد سر جام خشک شدم و تازه به عمق فاجعه پی بردم!
_پات از در خونم بیرون بره دیگه رو من هیچ حسابی باز نکن بابت پول! خودتم بُکشی و بیست تا شرط و شروطی که میزارمم قبول کنی دیگه پولی نمیدم! کیفتم جا مونده بود تو ماشین گذاشتمش رو صندلی جلوی در… خوش اومدی!

آب دهنم رو قورت دادم و دستام رو مشت کردم؛ اگه یه درصد نتونستم پول عمل مامان و جور کنم چه خاکی تو سرم باید می‌ریختم!؟ نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش که خیلی ریلکس و آروم داشت نگاهم میکرد… وقتی نگاه خیره من رو دید پشتش رو بهم کرد و راهش رو گرفت رفت سمت اتاقش… سر دو راهی بدی قرار گرفته بودم… قلبم میگفت برو و مغزم میگفت بمون
ولی جون مادر من ارزش ریسک نداشت که! چشمام رو محکم باز و بسته کردم و بدو سمتش رفتم! کتفش رو چنگ زدم که برگشت طرفم و نگاهش رو بهم داد و من ناباور لب زدم
_تو!… تــــو نمیــــتونی!… نِمی…تونی این کارو کنی با من!

دستش رو گذاشت رو دستم و من و کشید نزدیک خودش و فاصلمون رو به حداقل ممکن رسوند! خم شد تو صورتم از لای دندونای قفل شدش گفت:
_می‌بینی که میتونم! اون حامدی که دیدی فِیک بود من واقعی اینم! پات از این در بره بیرون فراموشت میکنم طوری که اصلا نبودی! همین الانشم به خاطر وجود یهوییت گند خورده تو زندگیم و برنامه هام پــــــــس… یا راهت و بکش برو… یا بمون و جیکت در نیاد! زوریم نیست‌ انتخاب با خودته!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

وای یا خدا 😥 

لیسا لاور
لیسا لاور
1 سال قبل

این دیگه ته زور گویی و انحصار طلبیه

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

الان فهمیدم جاوید آوا رو دوست نداره
فقط چون دختر خوبیه و سادس مطمئنه که ازش ضربه نمیخوره و آرامشش واسه همینه
درواقع جاوید یه موجود پست فطرت و خودخواهه که فقط به فکر خودشه
کاش یه راه دیگه پیدا شه کــــــــــاش

علوی
علوی
1 سال قبل

الان دقیق معلومه که این موجود جدید و فرزان داداشی هم هستند

KAYLA
KAYLA
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

هردو گ.وه اخلاق 😑
ولی از جاوید بیشتر از فرزان متنفرم

انی
انی
1 سال قبل

واااای همه ی این مردا رو اعصاب هستن خوب چرا جاوید حقیقت و نمیگه از بس که غرور داره گند زده به زندگیش

Gn🧸
Gn🧸
1 سال قبل

چرا نمیره از ژیلا پول بگیره ؟

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

قشنگه رمانش بخونم؟؟

Gn🧸
Gn🧸
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

بهترین رمانیه که توزندگیم خوندم در حدی که حاضر رو زندگیم شرط ببندم

رویا
رویا
1 سال قبل

چرا جاوید اینجوری میکنه خوب ماجرارو بگه دیگه

Masoomeh
Masoomeh
پاسخ به  رویا
1 سال قبل

اره

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x