رمان آوای نیاز تو پارت 23

5
(1)

 

اومد دهن باز کنه حرفی بزنه اما بهش اجازه حرف ندادم و با لحن خودم جدی و بلند گفتم:
_نــــــــه!… تو گوش کن! بالا بری پایین بیای همینی که هست! مهم ذات آدمه و من ذاتتو خوب دیدم ژیلا… رفتار من همینه که هست پس زور بیخود نزن اگرم می‌بینی سهام شرکت و در اِزای تو قبول کردم دلیل داره! دلیلشم اینه که نمی‌خوام سرنوشتم مثل بابام شه چون نمی‌خوام آدم احمق سه سال پیش باشم! میگی کارم به تو گیره!؟ نه… من کارم به تو گیر نیست یهو دیدی بزنه به سرم بگم بالا تر از سیاهی که رنگی نیست گور بابای تو، گور بابای سهام شرکت و شریک، گور بابای خودم!!… یهو دیدی زد به سرم و خودت و خودم و هر کی که تو اون شرکته رو به خاک سیاه نشوندم پس برای من تو اینجا نباید منم منم کنی!

چشماش دو دو میزد! پشتم رو کردم برم که صدای آرومش رو شنیدم
_عوض شدی!… خیلیم عوض شدی!.‌‌.. شدی یکی مثل فرزان!

در رو باز کردم و قبل این که خارج شم مثل خودش آروم گفتم:
_آره من عوض شدم چون من قبلی خیلی ضعیف بود!

×

آوا*
خیره به شیشه ICU بودم… چقدر دلتنگ مادرم بودم، دلتنگ صداش دستاش چشماش نگاهش… هر چند سخت گذشت اما، الان حداقل دغدغه مامانم رو دیگه نداشتم و خیالم کم و بیش راحت بود ولی دغدغه زندگی خودم داشت مثل خوره جونم رو می‌خورد… تو افکارم بودم که دست آتنا روی شونم قرار گرفت، نگاهم رو بهش دادم که لب زد
_درست میشه

هیچی نگفتم… همون لحظه گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره جاوید اخمام رفت تو هم و جواب دادم
_بگو!

بدتر از خودم جواب داد
_پایین بیمارستان منتظرم!

چشمام گرد شد
_قرار بود من خودم بیام!
_آره قرار بــود ولی الان نظرم عوض شده، منتظــرم!

اینو گفت و تماس رو قطع کرد! همین‌جوری عصبی به گوشی نگاه می کردم که صدای آتنا هم اومد
_میگه بیای خونه؟

اخمام رفت تو هم و گفتم:
_نه… میگه پایین بیمارستان منتظره!

آتنا ساکی که توش چند تا از لباسای خودم بود رو داد بهم و گفت:
_پس برو!

به شیشه ICU دوباره نگاه کردم و خطاب به آتنا گفتم:
_می‌خواستم این چند دقیقه ای که مونده تا کامل زندگیم از بین بره رو پیش مامانم باشم!

چهرش از ناراحتی تو هم رفت و اومد چیزی بگه که اجازه ندادم و خودم سریع ادامه دادم
_نمی‌خواد چیزی بگی، خودم انتخاب کردم… باید برم!

بغلم کرد که در گوشش گفتم:
_هر وقت تونستم میام می‌بینمت اگه بزاره
_غلط کرده اسیر نگرفته که نزاره… برو به دلتم بد راه نده.

از آغوشش اومدم بیرون و سمت خروجی رفتم؛
بغضی که تو گلوم بود با هر قدمم و با یاد اتفاقی که قرار بود امشب بین و من اون رُخ بده سنگین و سنگین تر میشد… به طور کل زندگیم این‌طوری شده بود که شمارش گریه هام در روز از دستم در می‌رفت!

×

در ماشین رو باز کردم و بدون سلام نشستم تو ماشین… استرس داشتم و اصلا دوست نداشتم این استرسم رو نشونش بدم اونم هیچی نگفت و راه افتاد و بعد دقایقی تو پارکینگ خونش ایستاد؛ پیاده شدم و در رو محکم بستم و تو دلم به خودم امیدواری دادم که امشب هیچ اتفاقی بین من و خودش نمیفته اما خودمم خوب می‌دونستم همه دلداریام به خودم الکیه!
بدون این که توجهی بهش بکنم سمت آسانسور رفتم و وارد شدم که اونم پشت سرم داخل اومد… اومدم دکمه آسانسور رو بزنم که دست اونم همزمان برای دکمه زدن بلند شد و خورد به دست من… سریع دستم رو کشیدم سمت خودم و اخمام رفت توهم… ناخودآگاه لرزش افتاد تو تنم و بهش نگاه کردم… چند لحظه با یه حالتی نگاهم کرد و بعد دکمه آسانسور رو بدون هیچ حرفی زد… سعی می‌کردم نگاهش نکنم و اون طرف رو نگاه کنم که بالاخره آسانسور ایستاد و خودش اول رفت بیرون… پشت سرش اومدم بیرون که رو به من گفت:
_از الان می‌خوای این جا زندگی کنی رمز در یک دو سه ستاره یکه… یادت باشه!

سری تکون دادم که در رو باز کرد و رو به من ادامه داد
_زبونت و موش خورده؟ برو تو

بی توجه به کنایش رفتم داخل خونه… خونه ای که الان وقتی خوب نگاه می‌کردم هیچ زیبایی هم نداشت و شده بود زندون من… همین جوری کیف و ساک به دست وسط خونه ایستاده بودم که خودشم وارد شد و بی توجه به من سمت راهرو رفت… احساس زیادی بودن داشتم… مثل یه وسیله یا یه شئ اضافی! اطراف رو نگاه کردم و به جون لبام افتادم که یه وقت بغضم نشکنه و برای چندمین بار جلو این آدم اشکم در نیاد، همین‌طور اون جا ایستاده بودم که بعد مدتی از اتاقش با شلوار گرمکن مشکی و بالا تنه لخت اومد بیرون! نگاهی به من کرد و اومد سمتم و رو به روم ایستاد… از حالتم خارج نشدم و حتی سرم رو بالا نیاوردم که صورتش رو نگاه کنم، چشمام خیره بود به سینه های عضله ایش و فقط قلبم بود که از فرط استرس داشت خودش رو می‌کوبوند به سینم… بغضم سنگین تر شده بود و نگاه خیره و سنگینش رو رو خودم حس می‌کردم… دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو آورد بالا و باعث شد صورت تو صورت هم بشیم! اخماش تو هم بود اما حرفی نمیزد و همین‌جوری خیره بود تو صورتم… به زور جلو خودم رو گرفته بودم که گریه نکنم اما چشمای پر اشکم قطعا همه چی رو لو می‌داد! سرش رو آورد جلو و دیگه چیزی نمونده بود که گرمای لباش رو حس کنم اما یک دفعه مکث کرد و خودش و کشید عقب! کلافه دستی لای موهاش کشید و گفت:
_برو وسایلت رو بزار تو اتاقی که رو به روی اتاق خودمه… اگرم کوچیکه و اذیت میشی وسایلت و داخل اتاق من بزار، من میرم تو اون یکی اتاق!

با پایان جملش رفت سمتی از سالن خونش که من دیدی به اون سمت نداشتم… بعد چند ثانیه صدای صوت tv بلند شد ولی من هنوز تو همون حالت مات زده ایستاده بودم؛ الان چی گفت؟!… یعنی دلداریایی که به خودم می‌دادم به حقیقت پیوست؟! ته دلم یکم قرص شد و چشمام رو محکم باز و بسته کردم؛ سمت همون اتاقی که گفته بود آروم قدم برداشتم… وارد شدم و نگاهم رو به اطراف دادم؛ یه تخت با رو تختی سورمه ای ساتن همراه با یه کمد و آینه قدی تمام وسایل اتاق رو تشکیل می‌دادن و همینم برام زیاد بود! ساک رو به همراه کیفم انداختم کنار تخت و خودم رو تخت دراز کشیدم… چشمام رو بستم و به این فکر کردم که جاوید همیشه خلاف انتظارم پیش میره و دیگه بهتر بود دربارش جلو جلو قضاوت نکنم… هر چند که هنوزم استرس داشتم از حضورش… تو فکر بودم‌‌ که در اتاق یهو باز شد و من سریع سر جام نشستم!
یکم نگاهم کرد و بعد با چشم به بیرون اتاق اشاره کرد و گفت:
_نمیری حموم؟

خیلی نیاز داشتم به یه حمام گرم اما یه جوری بودم… شاید هنوز خودم رو غریبه می‌دونستم و یادم رفته بود قراره تو این خونه زندگی کنم اما در کل دوست نداشتم الان تو این تایم و تو این شرایط برم و سوالی که ازم‌ پرسید حالم رو یه جوری کرد…نمی‌دونم تو نگاه و صورتم چی دید که اخماش تو هم رفت و گفت:
_تو درباره من چه فکری کردی!؟
_مَ.من… من فقط، فقطــــ…

اخمی کرد و انگار فهمید حرفی ندارم که خودش ادامه داد
_من دارم میرم بیرون برو حموم بوی بیمارستان میدی! حوله تمیزم پشت در حموم هست!

لحنش دستوری بود و من این رو دوست نداشتم… با اخم بهش نگاه می‌کردم که بدون توجهی راهش رو گرفت و رفت… چند دقیقه بی هدف به جای خالیش نگاه کردم و آخر سرم نتونستم قیافه و لباسام رو تحمل کنم و بلند شدم و از اتاق خارج شدم… سکوت بیش از حد خونه نشون می‌داد رفته و با یاد در ورودی که دفعه قبل تو اتاقش دیده بودم حدس زدم حموم باید تو اتاق خودش باشه برای همین وارد اتاقش شدم و نگاهی به در داخل اتاقش کردم… حتما حموم بود هر چند قبلا هم تو راهرو اتاقا یه حموم دیده بودم!
سمتش رفتم و دستگیره رو کشیدم پایین اما با باز شدنش دهنم باز موند! یه اتاقک بود که توش پر از لباس و کت و شلوار مردونه بود، طرف دیگه ای هم قفسه های کفش بود که ردیفی توشون کفش و کتونی چیده شده بود… این قدر چیدمانشون مرتب و تمیز بود که دوست داشتم ساعت ها وایسم فقط نگاهشون کنم! خدایا واقعا کَرَمت رو شکر… آخه چرا بعضی آدمات این‌طورین بعد ما این‌طوری؟… کل زندگی و دار و ندارمونم بفروشیم نمی‌تونیم یه ست کت و شلوار اینا رو بخریم… پوفی کشیدم و در اتاقک رو با کلافگی بستم… از اتاقش بیرون اومدم و سمت همون حمومی رفتم که تو گوشه حال دیده بودمش… در رو باز کردم و وارد شدم دونه دونه لباسام رو کندم وصل کردم به پشت در که چوب رختی داشت؛ پرده پلاستیکی رو به روم رو کشیدم کنار و بیخیال وان بزرگ سفیدی که کنار دیوار بود سمت دوش رفتم اما هنوز دو قدم برنداشته بودم که پشیمون شدم و به در نگاهی کردم… برگشتم و قفل در حموم رو پیچوندم و در قفل شد… دوباره سمت دوش رفتم ولی با خودم فکر می کردم که اگه بخواد کاری کنه حموم و غیر حموم نداره!

×

حوله یه دست سفیدی رو دور تنم پیچوندم و به آینه بخار گرفته نگاهی کردم که رو به روم بود؛ حوله ای که تنم بود یه وجب بود، از بالای سینم تا نرسیده به زانوهام… باز خوب بود جاوید نبود و قطعا با دوش پنج دقیقه ای منم بر نگشته بود! نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به روپوش حوله ای که به پشت در وصل بود کردم!… حوله ای که معلوم بود برای جاوید چون به جز اون که کسی این جا زندگی نمیکرد اما با فکر این که ژیلا شاید اینو تن زده باشه اصلا دوست نداشتم تنم کنمش… حتی با این‌ که کاملا پوشیده بود، به بخارایی که به خاطر آب داغ تو حموم جمع شده بودن نگاهی انداختم و قفل در رو چرخوندم دستیگر در رو کشیدم پایین اما در باز نشد! دوباره قفل رو چرخوندم و دستگیر‌ه در رو بالا پایین کردم و در رو هول دادم اما هیچی به هیچی! کم کم داشتم می‌ترسیدم و احساس خفگی میکردم برای همین تند تند دستگیره در و قفل رو می‌چرخوندم… در رو هول میدادم اما بازم هیچی به هیچی… محکم و ترسیده ضربه زدم به در و با صدای بلندی که کم از جیغ نداشت به امید این که جاوید برخلاف تصوراتم اومده باشه خونه گفتم:
_جــــاویــــد جــــاویــــد بــــــــیا در باز نمیشــــــــه!… جاوید!

اما هیج جوابی نشنیدم و این نشون دهنده این بود که هنوز خونه نیومده بود!
چقدر مسخره بود که تا چند دقیقه پیش داشتم خدا خدا می‌کردم دیر بیاد خونه ولی الان داشتم اشک میریختم که چرا هنوز خونه نیومده!
نفسم واقعا بالا نمی‌اومد و این دفعه با ترس به بخارا نگاه کردم و احساس می‌کردم هر آن ممکن نفس کم بیارم!
ترسیده دوباره به جون قفل دستگیره و در افتادم اما فایده ای نداشت… با ترس پشت در نشستم و دستم رو رو قفسه سینم گذاشتم… نفس نفس می‌زدم… نمی‌دونم برای ترس بود که این جوری نفس کم آورده بودم یا واقعا اکسیژنی نبود که من بکشم تو ریه هام!
هر ثانیه که می‌گذشت حالم بد و بدتر میشد و یه جوری بودم… با مشتای بی جون به در می‌زدم و احساس میکردم هر آن ممکنه بمیرم و غزل خداحافظی رو بخونم… فقط تو دلم خدا خدا میکردم جاوید هر چه زودتر بیاد!

×

جاوید*
در ماشین رو بستم و نایلون غذا رو روی صندلی شاگرد گذاشتم… گوشی تو دستم رو یکم بالا پایین کردم که بعد از شنیدن چند تا بوق جواب داد
_به به آقای آریانمهر چطوری داداش!؟
خبری نیست ازت، خودت دختر بلند میکنی از این به بعد که به ما نه زنگ میزنی نه خبری میگیری!؟
_کم حرف بزن امیر… یه کاری دارم برات انجام بده شیرینیتم به جا
_جانم داداش!؟ روشن میخوای مشکی میخوای چاق لاغر، مثل همیشه چی میخوای!؟

با پایان جملش به شعر و ورای خودش غش غش خندید و این وسط من حالم بهم خورد از این که به این آدم زنگ زدم!
دستی رو صورتم کشیدم و جدی گفتم:
_گوش کن ببین چی میگم… مانتو روسری شال پیراهن و هر کوفت و زهرماری که دخترا دارن و یه چند تا بخر بفرست دَم خونم هر چقدر شد بگو بریزم به حسابت!
_اوه داداش از این خرجا برا کی میکنی بابا بگو خودم…

حوصله حرفاش رو نداشتم و از لفظ داداششم اصلا خوشم نمی‌اومد… هر چند داداش خودمم یه بی‌شرف مثل همین بود، عصبی پریدم وسط حرفش و گفتم:
_اونش به خودم مربوطه! انجام میدی یا نه؟ حوصله چرندیاتت و ندارم

چند لحظه سکوت کرد و معلوم بود بهش برخورده ولی مگه جرئت حرف زدن و اعتراضیم داشت!؟ به هر حال نون و آبش رو امثال ما داشتن میدادن بهش.
بعد چند لحظه با صدایی که لحنش خیلی فرق کرده بود گفت:
_چه سایزی میخوای؟

بافکر اندام لاغر آوا گفتم:
_همه رو سایز فیری یا کوچیک بردار کفشم یادت نره!

دیگه اجاره حرفی بهش ندادم و تماس رو قطع کردم
همین طور که گوشی رو روی داشبورد پرت می‌کردم لب زدم
_مرتیکه کثافت

×

پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و یاد و فکرم درگیر چشمای سبز ترسیدش بود که اون‌جوری تو خونه بهم خیره بود و داشت بهم التماس می‌کرد که نمی‌تونه رابطمون رو فعلا کامل کنه… نیمچه لبخندی روی لبم اومد، هر چند سخت بود دوری کنم ازش اما به قول اون یارو پیرمرده تو محضر مهم دله که ما رو بهم محرم کنه وَ آوا هنوز دلش با من نبود… تو افکار خودم بودم که به شیشه ماشین ضربه ای خورد… سرم رو برگردوندم و دختر بچه ای رو دیدم که دستش پر گل نرگس بود؛ شیشه رو دادم پایین که تند تند شروع به حرف زدن کرد
_عمو برای مامانت از این گلا بخر خوشحالش کن!

به گلا نگاهی کردم و یه ابروم رو دادم بالا و گفتم:
_حالا چرا مامان؟!

با چشمای میشی رنگش تو صورتم نگاه کرد و گفت:
_آخه به هر کی میگی برای خانومت بخر میگه خانوم ندارم برای همین از این به بعد میگم مامان

لبخند محوی رو لبم اومد و به قیافه کوچیک و قد کوتاهش نگاهی کردم… حق این بچه الان این مکان و این زمان با این سر وضع نبود اما دنیا همین بود… از دَم نامرد!
همین‌جوری نگاهش می‌کردم که دوباره صداش در اومد
_عمو چراغ داره سبز میشه بخر دیگه!

دستم رو تو جیب شلوارم کردم و مقدار پولی که تو جیبم بود رو بهش دادم و گفتم:
_من مامان ندارم به کی بدم!؟
_مگه میشه آدم مامان نداشته باشه! اگه هم فوت شده بزارین رو سنگ مزارش خب!

بدون این که جواب بدم نفس عمیقی کشیدم و اونم تند تند داشت چند تا دسته گل نرگس جدا میکرد تا بهم بده اما خودم سریع یه دسته از گلاش رو برداشتم!
سرش و آورد بالا و نگاهی به تک دسته گل نرگسی که ازش گرفته بودم کرد و ادامه داد
_عمو پولی که دادین زیاده واس یه دونه بقیه پولتون رو ندارم بدما!
_نمیخوام بقیش رو… همین یه دسته کافیه!
_خب چرا یکی؟ اونی که میخوای بهش گل بدی با چندتا بیشتر خوشحال میشه!

به روبه رو نگاه کردم و گفتم:
_همیشه ارزش همه چی به تک بودنشه مثل خدا، مثل مادر که اونم تکه… مثل خیلی چیزا که وقتی بزرگ شدی میفهمی تک بودنش ارزش بیشتری داره!

با تعجب نگاهم میکرد و چیزی از حرفام سر در نمی‌اورد… در آخرم هیچی نگفت و شونه ای انداخت بالا و سمت ماشینای دیگه رفت!

×

در خونه رو بستم و سمت آشپز خونه رفتم؛ نایلون غذا رو گذاشتم روی کابینت و یه لیوان از کابینت در آوردم و توش رو پر آب کردم… گلارو توش گذاشتم و با صدای بلند صداش کردم
_آوا! بـــیـــا غذا

گلای نرگس رو گذاشتم رو میز کوچیکی که ته آشپزخونه رو اِشغال کرده بود و غذاها رو هم از نایلون در آوردم و اونارو هم رو میز گذاشتم‌. وقتی خبری ازش نشد دوباره صداش کردم
_با توام آوااا

جوابی نگرفتم و سمت اتاقی که متعلق شده بود به اون رفتم‌ اما با اتاق خالی روبه رو شدم!
چند لحظه به جای خالیش نگاه کردم و بعد از اتاق اومدم بیرون و سمت اتاق خودم رفتم ولی اون جام نبود، با صدای عصبی داد زدم
_آواا کجــــایــــی بیا مسخره بازی در نیار حوصله ندارم!

اطراف رو با چشم میگشتم و این طرف و اون طرف خونه می‌رفتم اما نبود!
یعنی رفت؟!انقدر راحت رفت؟
نگاهم به گلای نرگس روی میز خورد و عصبی سمتشون رفتم و همراه لیوانی که داخلش بودن برشون داشتم و با ضرب سمت دیوار پرتش کردم که با صدای بدی شکست و آب به همراه گلای پر پر شده رو زمین ریخت… رو کاناپه نشستم و دوتا دستم و چنگ زدم به موهام… زندش نمی‌زاشتم اگه پیداش می‌کردم! من رو بگو با دلش راه میام… تو حال و هوای خودم بودم که صدای تق تقی رو شنیدم طوری که انگار که به در ضربه میزدن! سرم رو آوردم بالا به اطراف نگاه کردم! بلند شدم و سمت صدا رفتم و وقتی نگاهم به در حموم افتاد تازه دو هزاریم افتاد چه اتفاقی پیش اومده و بُدو سمت در رفتم و دستگیره رو بالا پایین کردم و صداش زدم
_آوا… آوا صدام و می‌شنوی؟ آوا خوبی؟!

صدای نالش که به زور به گوش می‌رسید به همراه نفس نفس زدن بلند شد
_جاو..ید نمی‌تونم نَف..نفس بکشــــم!

با مشت زدم به در و با اعصابی خورد و صدای تقریبا بلند گفتم:
_دِ آخه واس چی درو قفل کردی؟!

صدای گریش که به گوشم رسید ادامه دادم
_نترس آروم نفس بکش به خاطر ترسته… نترس و آروم باش!

دیگه منتظر نموندم جوابی بده و سمت آینه کنسولی که سمتی از پذیرایی بود رفتم… کشوش رو کشیدم بیرون و تند تند دنبال کلید زاپاس حموم گشتم… در آخر پیداش کردم و برش داشتم… با عجله سمت حموم رفتم و دعا دعا می‌کردم در باز شه… کلید رو تو قفل چرخوندم که در باز شد و نفس عمیقی کشیدم… در رو کامل باز کردم و نگاهم به جسم بی‌جونش و صورت کبود شدش افتاد! با عجله دست انداختم زیر بدنش و بلندش کردم و با همون حوله نیم وجبیش بردمش تو تراس خونه و با صدای بلند رو به صورت کبود شدش گفتم:
_نفس بکش نفس بکش آوا… آروم باش نفس بکش ببین هوا هست!

نفس نفس میزد و خس خس میکرد و این بیشتر از ترسش بود… نمی‌تونست درست نفس بکشه و انگار نفس کشیدن یادش رفته بود! نشوندمش رو یکی از صندلیای تراس و محکم زدم پشتش
_آوا ببین هوا هست آروم باش نفس بکش!

چند بار نفس نفس زد خس خس کرد و آخر سر تونست نفس بکشه و همین که نفس کشید صدای هق هق بلند گریش بلند شد… رو زانوم نشستم کشیدمش تو آغوشم
_ترسیده بودی چیزی نیست… آروم باش نفس عمیق بکش… چرا درو قفل کرده بودی؟

هیچی نمیگفت و فقط گریه میکرد؛ در آخر دست انداختم دوباره زیر پاهاش و بلندش کردم و داخل خونه بردمش.
هوا سرد بود و شانس میاورد اگه با این سر و وضع سرما نمی‌خورد

سرش رو از سینم بیرون نمی‌اورد و انگار تازه متوجه پوشش شده بود چون سعی داشت خودش رو بپوشونه ولی کم کم‌ باید عادت میکرد!
وارد اتاقی که به اسمش شده بود شدم و رو تخت گذاشتمش… سمت ساک دستی کوچیکی که با خودش آورده بود رفتم و بازش کردم… یه تیشرت طوسی با شلوارش درآوردم خواستم برم سمتش که تازه یاد لباسای زیر افتادم!
خواستم بردارم اما معذب بودنش رو دوست نداشتم برای همین ساک دستی و به همراه لباسا رو تخت کنارش گذاشتم ‌و گفتم:
_من می‌رم بیرون لباسات رو تنت کن… تن کردی صدام بزن!

از اتاق خارج شدم؛ نگاهم به شیشه خورده ها و آب و گلای پر‌پر شده کنار دیوار خورد! حالا کی این و جمع کنه!؟… ‌همین‌جوری با اخم به کثافت کاری که کرده بودم نگاه می‌کردم که صدای باز شدن در اتاقش اومد و بعد مدت کمی آوا وارد حال شد!
لب زدم
_مگه نگفتم من و صدا کن بیام!؟

با رنگ و روی پریدش و موهای خیسی که دورش ریخته بود آروم گفت:
_خوبم چیزی نیست
_مشخصه بیا برو بشین یکم غذا بخور تا پس نیفتادی!

سمت آشپزخونه رفتم اونم چیزی نگفت و دنبالم اومد، صندلی میز ناهار خوری رو کشیدم عقب تا بشینه… خودمم رو به روش نشستم و ظرف باقالی پلو با ماهیچه ای که گرفته بودم رو جلوش گذاشتم که بی هوا و با صدایی آروم گفت:
_کجا رفته بودی!؟

نگاهم رو آوردم بالا و خیره شدم بهش… عادت نداشتم به کسی بگم کجا رفتم برای چی رفتم برای همین یکم با بی میلی گفتم:
_کار داشتم از اون ورم غذا گرفتم!

دیگه چیزی نپرسید و با قاشق شروع به غذا خوردن کرد که این دفعه من ازش پرسیدم
_تو چرا در حموم رو قفل کردی؟ خونه ی من نکنه جِن داره!؟
_دلایل خودم و داشتم‌..‌ از اون ورم به خاطر امنیت بیشتر!

اخمام رفت تو هم! این دختر زبونش خیلی تند بود و یه جورایی میخواست بهم بفهمونه که هر جور باهاش رفتار کنم اونم همون‌طوری رفتار میکنه و از طرفیم مستقیم گفت بهم اعتماد نداره! همه ی صحبتاش به کنار از لحنش اصلا خوشم نیومد؛ لبم رو تر کردم و خیره بهش جدی گفتم:
_می‌دونستی با بزرگ تر از خودت این طرز برخورد مناسب نیست!؟ امنیتم اون موقع باید به فکرش می‌بودی که بدون هیچ محرمیت و هیچ داستانی تو خونتون کنارت می‌خوابیدم نه الان که صیغم شدی و بهت یه اتاق جدا دادم!

سرش رو با حرص آورد بالا و ظرف غذا رو از خودش دور کرد و گفت:
_سیر شدم!

خواست بلند شه از جاش که جدی و بدون ملایمتی گفتم:
_بگــــیر بــــشــــین!

خیره نگاهم کرد که ادامه دادم
_پنج مین دیر تر اومده بودم غزل خداحافظی و باید می‌خوندی حالا زبون درآوردی و طلب کاری!؟ غذات و تموم میکنی بعد میری! حالام بشین تا نشوندمت!

جدیت تو کلامم رو که دید به اجبار نشست و بدون هیچ حرفی با اخمای تو هم رفته با مکث شروع به غذا خوردن کرد… نفس عمیقی کشیدم؛ می‌دونستم نباید با دختری که تازه پاش تو خونم باز شده این‌طوری برخورد کنم اما خودش باعث این رفتار می‌شد و چاره دیگه ای نداشتم یا بهتر بگم راه دیگه ای بلد نبودم!

×

آوا*
غذا رو تو سکوت خوردیم… من واقعا گشنم بود و نصف پرسم رو خورده بودم ولی دیگه میلی نداشتم و با غذا بازی می‌کردم اما حرفی نمی‌زدم حتی نگاهمم بهش نمی‌دادم؛ بی میلیم رو که دید صداش در اومد
_سیر شدی!؟

سرم رو بالا پایین کردم که اخماش رفت تو هم و گفت:
_لالی؟

این دفعه اخمای من توهم رفت! دوست نداشتم حرف بزنم مگه زور بود!؟
سرم رو به معنی منفی بودن به چپ و راست تکون دادم که خودش ادامه داد
_راه رفتن رو اعصاب من و دوست داری یا چی؟ کلا بیست و چهاری رو مخی!؟

همین‌جوری با اخم نگاهش می‌کردم‌ و دوست داشتم بگم نه فقط برای تو که گند زدی به زندگیم اینم… اما خودش ادامه داد
_گوش کن ببین چی میگم آوا… بخوای نخوای من و تو قراره با هم تو این خونه زندگی کنیم!
شاید یه مدت کمی شاید یه مدت طولانی باهم باشیم!‌‌ پس سختش نکن بزار مثل آدم زندگیمون و کنیم!

سرم رو انداختم پایین و شروع کردم با ناخونام بازی کردن… اصلا جمله یه مدت کم یا شایدم طولانیش رو دوست نداشتم! خیلی واضح گفت تا وقتی که من ازت سیر نشدم‌ نمی‌زارم بری… اما هیچی نگفتم؛ شرایطی بود که خودم‌ انتخابش کرده بودم! سکوتم رو که دید ادامه داد
_با من زندگی کردن قوانین خودش و داره و من حوصله سر و کله زدن با تو رو ندارم… اونم هر روز و سر هر چیز کوچیکی! خیلی راحت دو تا چیزو بهت میگم آویزه گوشت کن! اولا سرت تو لاک خودت باشه و به هیچ احد و ناسی که تو خونه من میره میاد یا تو زندگی من هست کاری نداری و فضولی ممنوع… مخصوصا در خصوص ژیلا
دوما از شنبه این هفته که داره میاد پا میشی میای سر کارت تا سرگرم شی! با من میای با منم بر میگردی هر وقتم جایی خواستی بری چیزی نیاز داشتی به من میگی… دور آتنام یه خط قرمز میکشی فهمیدی!؟

دوست داشتم هر چی فحش که لایقشه بارش کنم… سرم رو بالا آوردم و با حرص گفتم:
_نه نفهمیدم! فقط مونده یه قلاده بندازی گردنم و بگی سگم شو! مگه اسیر گرفتی که با تو برم با تو بیام، با تو زندگی کنم اما هیچی به من ربط نداشته باشه!؟ از دار دنیام یه دوست بیشتر ندارم اونم میگی ازش خوشم نمیاد باهاش نگرد!؟ به جهنم که خوشت نمیاد به درک که خوشت نمیاد! من دور دوستم و خط نمی‌کشم!

اخماش یه جوری توهم پیچیده بود و قیافش در صدم ثانیه طوری وحشتناک شد که پشیمون شدم از گفته هام… اما به روی خودم نیاوردم! این می‌خواست گربه رو دم حجله بکشه اما کور خونده بود!
از لای دندونای کلید شدش گفت:
_ادبیاتت و درست کن! مگه اینجا سر میدونه که این طوری حرف میزنی؟ همینی که هست چه خوشت بیاد چه نیاد همینه! اونیم که سنگش و به سینت میزنی پادوی همون فرزان عوضیه، نکنه یادت رفت چه بلایی سرت آورد سر هیچ و پوچ!؟
_نه یادم نرفته اما مسببش تو بودی که اومدی تو زندگیم… اونم‌ به اسم و شخص دروغ، مسببش تو بودی نه آتنا… نترس هیچی از زندگیت به کسی نمی‌گم اصلا چیزی از زندگیت نمی‌دونم که بخوام به آتنا بگم و اونم بخواد جاسوسیت و پیش رقیبت کنه! اون از تو که چیزی نمیدونه تهش از بدبختی و فلاکت زندگی من میره به فرزان میگه که شاید اونم دلش سوخت و اومد منو از چنگ توی دیو دو سر نجات داد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا چی گفت؟ 😑 

علوی
علوی
1 سال قبل

این جمله آخریه خیلی خطرناک بود. اگه میز چپ نشه بعدش، حتماً یه چیزی می‌شکنه.

Abcd
Abcd
1 سال قبل

این آوا خیلی رومخه جاوید از اون بدتر
اه همش دعوا 😒🙄

انی
انی
1 سال قبل

وای این رمان خیلی رو اعصابمه ولی خیلی رمان جالبیه  🙂 

Gn🧸
Gn🧸
1 سال قبل

درک داستان برام خیلی سخت شده

انی
انی
پاسخ به  Gn🧸
1 سال قبل

منم نمیتونم جاوید و خوب درک کنه اصلا نمیفهمم چی به چیه

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x