رمان آوای نیاز تو پارت 24

5
(1)

 

حرفم رو زدم و از جام بلند شدم… به قیافش نگاه کردم که کارد میزدی خونش در نمی اومد! تحمل نه شنیدن نداشت و مشخص بود خودخواهه اما به جهنم منم حق زندگی داشتم… بی‌توجه سمت اتاقم رفتم شایدم یه جورایی فرار کردم از دستش ولی هنوز به اتاق نرسیده بودم که صداش رو شنیدم
_فردا ساعت هفت صبح بیداری نمی خواد از شنبه بری سرکار از همین فردا با من میری میای!

دندونام رو محکم بهم فشار دادم… این یعنی آوا خودتم به در و دیوار بزنی حرف حرف من میشه!
بدون این که جواب بدم با اخم سمت اتاقم قدم برداشتم و در اتاق رو محکم کوبوندم بهم!
نگاهی به قفل روی در کردم و دستم رفت برای قفل کردنش اما بلافاصله پشیمون شدم و اتفاق سه ساعت پیش تو ذهنم ترسیم شد!
اخه یکیم نیست بهم بگه مگه ظهر و عصر و شب و روز و تاریکی داره که این جوری میکنی!

×

تو جام غلطی زدم و صدای یه چیزی به گوشم رسید… یه چیزی مثل زنگ تلفن! چشمام رو به اجبار باز کردم و نور خورشید خورد تو صورتم!
کش و قوصی به بدنم دادم و رو تخت نشستم.
به ساعت روی دیوار نگاهی کردم و چشمام گرد شد! ساعت یازده بود… چرا یادم رفته بود آلارم گوشیم رو فعال کنم؟ پتویی که موقع خواب یادم نمیاد رو خودم انداخته باشم رو کنار زدم و از اتاق زدم بیرون که صدای تلفن خونه دوباره بلند شد! سمتش رفتم و خیره بهش شدم، مونده بودم جواب بدم یا نه… خودش گفته بود کاری نداشته باش و هیچی تو این خونه بهت ربط نداره پس‌ بی توجه به تلفن سمت آشپزخونه خواستم برم که زنگ خونم به صدا دراومد! کلافه سمت در رفتم و از چشمی نگاهی کردم… یه مرد نسبتا میانسال بود که دوتا تا جعبه دستش بود و کلی نایلونم پایین پاش بود!
پِیرو حرف جاوید در رو باز نکردم که مرده دوباره زنگ در رو زد، اول صبحی دیوونه شدم… از طرفی صدای زنگ تلفن الانم زنگ خونه!
شونه ای انداختم بالا و بی توجه سمت آشپزخونه رفتم که رو یخچال یاد داشتی دیدم!
“خسته بودی هر کار کردم بیدار نشدی امروز سر کار نیا اما حتما با کسی که میفرستم دنبالت برو بیمارستان و کارای مادرت رو جلو بنداز
یه کارت عابر بانک هم روی میز جلو tv ئه
رمزش شصت شصت نیاز داشتی استفاده کن! ساعت یازده هم یکی میاد وسایلت رو تحویل بده… یه مرد میانسال”

چند بار پلک زدم و تو ذهنم تکرار کردم، وسایلم؟! بدو سمت ‌در رفتم و اومدم بازش کنم که یاد سر و وضعم افتادم… در رو نیمه باز کردم و طوری که مرد من و نبینه تند تند گفتم:
_مرسی مچکر! وسایل رو بزارین این جا خودم برمی‌دارم
_خانوم یک ساعته دارم زنگ در و میزنم کجایین!؟ چشم وسایل رو می‌زارم همین‌جا فقط بعداً نگین به دستمون نرسید و این کم بود و اون کم بود… الان ببینید اگه چیزی کم و کسر هست بگید!

من اصلا نمی‌دونستم چی هست که بخوام بگم چی کمه چی زیاد!
_نه آقا مچکر بزارین دم در… ممنون!

چشمی گفت و چند دقیقه ایستادم که بره و بعد در رو کامل باز کردم و با انبوهی نایلون مواجه شدم… اومدم ببینم توشون چیه که صدای زنگ گوشیم بلند شد! اخمی کردم و بلند گفتم:
_ای بابا

کلافه سمت گوشیم رفتم… شماره جاوید بود که هنوزم سِیو نشده بود! جواب دادم که صدای عصبیش پیچید تو گوشی
_کجایی تو هر چی زنگ میزنم به خونه به گوشیت برنمی‌داری؟ کری؟!
_چی میگی بابا همین الان بلند شدم چه می‌دونستم تو زنگ میزنی خودتم گفتی تو هیچ کار خونه ی من دخالت نکن! منم گوشی خونه رو جواب ندادم نمی‌دونستم تویی!

صدای نفس عمیقش از اون ور خط اومد و گفت:
_وسایل به دستت رسیده؟ برو ببین چیزی کم و کسر نداری… اگه چیز دیگه نیاز داری بدم بگیرن برات!

چند لحظه گیج سکوت کردم و گفتم:
_وسایلم!؟ من چه بدونم چی کم و کسره آخه!
_ وای آوا هیچ کس من و دیوونه نکنه تو میکنی!

اینو گفت و تماس رو قطع کرد… گیج خیره شدم به گوشی و در آخرم پرتش کردم سمتی و دوباره سمت در خونه رفتم… از کنجکاوی زیاد همون جا رو سنگای راهرو نشستم و تند تند در یکی از جعبه ها رو باز کردم و چشمام گرد شد! تازه متوجه حرفای جاوید شدم… این همه لباس برای من بود؟! بیخیال این حرفا با بدبختی همه رو گذاشتم تو خونه و همه رو ریختم وسط پذیرایی… تند تند لباسا و وسایلی که همشون دخترونه بود و نگاه می‌کردم و گاهی هم به تن می‌زدم!
نایلونی دیگه ای رو باز کردم و نگاهم به یه بارونی کرمی خورد! بین اون همه لباس و کفش یه تاپ مشکی پولکی چشمم رو گرفت… برش داشتم و پوشیدمش ‌و جلو آینه کنسول تو پذیرایی هی رژه میرفتم و ژست میگرفتم در آخرم بارونیه کرمی و روش تنم کردم… خودمم خندم گرفته بود با اون سر و صورت نَشُسته و موهای ژولیده با شلوار خونگی برای خودم سالن مُد راه انداخته بودم همین جوری به خودم تو آینه نگاه می‌کردم و ژست می‌گرفتم که یهو یه مرد رو تو آینه دیدم!
جیغی کشیدم و با ترس برگشتم که دستاش رو برد بالا و چشماش رو بست و گفت:
_منم منم!! درو باز میزاری نمیگی میان دار و ندار جاوید رو بر می‌دارن میبرن تو هم روش!؟

دستم رو گذاشتم رو قلبم و با حرص گفتم:
_آیــــدیــــن!
_چیه؟ ‌می بینم که جوجه ماشینی ارتقا پیدا کرده به جوجه اردک زشت!
_زهرمار ترسوندیم… اینجا چیکار میکنی!؟

همین‌جوری که به لباسای ریخته شده دورم نگاه می کرد گفت:
_می‌بینم که ما هم از آقا آیدین ارتقا پیدا کردیم به زهرمار… من اینجا چیکار میکنم!؟ نه در اصل سوال اینه که تو اینجا چیکار می‌کنی چون من اومدم خونه پسر داییم و از قضا رفیقم
_آره می دونم پسر عمه اون جاوید دورویی منم…

هنوز حرفم تموم نشده بود که پرید وسط حرفم و با کنایه گفت
_تو هم صیغه جاویدی آره منم می‌دونم!

خشک شدم! انتظار این برخورد رو ازش نداشتم! انگار همه خودیا دشمن شده بودن… شدیدا دلخور شدم از طرز لحنش… اون اصلا چی می‌دونست از زندگیم که این‌جوری داوَری می‌کرد؟ به قدری حالم گرفته شد که بغض اومد سراغم… بدون این که دیگه نگاهش کنم ‌نشستم و لباسا رو تند تند و عصبی چپوندم تو نایلوناشون که باز صداش اومد
_نمی‌خواستم ناراحتت کنم از دهنم پرید!

بی توجه بهش اومدم بلند شم برم که خودش رو بهم رسوند و گرفت
_دارم میگم ببخشید

سعی کردم بزنمش کنار اما نشد رو بهش با عصبانیت تمام گفتم:
_نه تو راست میگی من همون دختر ولگرد و خرابیم که اومدم صیغه رفیق تو شدم… ولم کن!
_من کی همچین حرفایی زدم؟ چرا حرف میزاری تو دهنم؟!
_نیازی نیست آدم همه چی و به زبون بیاره رفتار و گفتارت و تیکت کاملا منظورت و رسوند!
تو چی از زندگی من می دونی که اومدی با این لحن با من حرف می زنی!؟ هنوز بیست و چهار ساعتم نیست که صیغه اون آدم عوضی دروغگویی که تو بهش میگی رفیق شدم بعد تو به چه حقی با من این طوری حرف می زنی!؟ می‌خوای بدونی زندگیت رو فروختن یعنی چی که به رخم میکشی صیغه رفیقت شدم؟ من باید طلبکار باشم من باید به تو بگم چرا بهم نگفتی این آدمی که ازش فرشته ساخته بودم تو ذهنم همون آدم عوضی ایه که همه میگن!

دستم رو با هر زور و ضربی بود از دستش کشیدم بیرون و رفتم تو اتاقی که دیگه مال من شده بود محکم در رو بستم اما بعد مدت کوتاهی بدون این که در بزنه وارد شد و رو به من که داشتم پوست لبم رو از شدت عصبانیت می‌جوییدم گفت:
_گفتم ببخشید! دیگه چی بگم از این قیافه در بیای؟ دارم میگم اشتباه کردم
_بخشیدم! حالام برو می‌بینی که جاوید نیست!
_جاوید من و فرستاد ببرمت بیمارستان پیش مادرت! اونم فکر می‌کرد با من راحتی من و فرستاده نمی‌دونست که این شکلی میشه!

هیچی نگفتم به دیوار رو به روم نگاه کردم که خودش ادامه داد
_عذر خواستم… حق بده دیگه آخر از همه فهمیدم چی شده و هنوزم البته نمی دونم چی به چیه! اما لحنم درست نبود ببخشید… حالام پاشو دست و صورتت رو یه آب بزن تو ماشین حرف می‌زنیم!

×

از اتاقم خارج شدم و نگاهم رو دادم به آیدین که خیره بود به لباسایی که دور خونه ریخته شده بودن… بی‌توجه بهش سمت آشپزخونه رفتم تا یه چیز بخورم که تو بیمارستان ضعف نکنم.
در یخچال رو باز کردم و قوطی آب‌پرتقالی رو برداشتم… همون طور درش و باز کردم و مشغول شدم که صداش با لحن نازکی اومد
_خانم شماره بدم!

سرم رو سمتش برگردوندم و نتونستم دیگه طاقت بیارم زدم زیر خنده!
آب پرتقالی که تو دهنم بود یکم از دهنم پاشید! سریع سرم رو برگردوندم که من رو نبینه و آب پرتقال و با زور قورت دادم و شروع کردم به خندیدن که صداش اومد
_زهر مار ببین من و به چه کارایی مجبور می‌کنی تا یکم نیشت و باز کنم… ولی خدا وکیلیا دختر می‌شدم خوب چیزی می شدم!

سمتش برگشتم و دوباره زدم زیر خنده!
یکی از مانتوهارو برداشته بود و به زور تنش کرده بود و یه شال یاسی بلندم انداخته بود رو سرش! این وسط من نمی‌دونم رژ لب از کجا آورده بود
_ برو در بیار الان جر می خوره تو تنت مانتو!
_خواهر خسیس نبودیا

این رو گفت و رفت دوباره سمت پذیرایی… منم دنبالش رفتم که چشماش رو نازک کرد و با لحن دخترونش گفت:
_می خوام اینارو در بیارم اومدی لخت من و ببینی؟ مگه خودت ناموس نداری!؟
_خیلی خب بابا بانمک از دلم درآوردی در بیار الان جر می‌خوره تو تنت!

از تنش درآورد و انداخت رو کاناپه که خودم ادامه دادم
_رژ لب از کجا آوردی؟!

دستمال کاغدی برداشت و همون طور که مشغول پاک کردن لبش بود گفت:
_تو اون کیف مشکیه پره! این جاوید عجب مارموزیه به فکر همه چی هست!
این چرا پاک نمیشه حالا؟

رژ لب سرخابی ای که زده بود هنوز رو لبش بود و هر چی با دستمال می‌کشید رو لباش پاک نمیشد. زدم زیر خنده و گفتم:
_فکر کنم بیست چهار ساعتس!

چشماش گرد شد و گفت:
_نگو بابا آبرو و عفت برام نمی‌مونه این مسخره بازیا چیه لوازم آرایش بیست و چهار ساعته دیگه چه صیغه ایه!؟

شونه ای انداختم بالا و با خنده گفتم:
_یه عکس از خودت بگیر خیلی بهت میاد
_تو تا ما رو بی عفت نکنی ولی نمی‌کنی!

هیچی نگفتم و خندیدم که سمت روشویی رفت و بعد دقایقی خارج شد و گفت:
_اینا چیه می‌زنید به لباتون اصلا می زنید چه جوری پاک می کنید!؟ خدا لعنت کنه این صنعت آرایشو، لبام پاره شد انقدر به جونش افتادم تا پاک شه!

با خنده به لبای قرمز شدش که معلوم بود حسابی سابیده تا رژش پاک شه نگاهی کردم و گفتم:
_والا منم نمی‌دونم تخصص اینا رو ژیلا داره از اون بپرس

هیچی نگفت و نایلون مشکی نسبتا کوچیکی که کنار پاش بود و برداشت و گفت‌:
_همشون و دیدی؟
_نه!

نایلون رو باز کرد و گفت:
_عجب سلیقه ای هم داره کثافت!

کنجکاو گفتم:
_چی هست!؟

چشماش رو مظلوم کرد و بدون این که جواب من رو بده گفت:
_می شه من اینارو ببرم بدم دوست دخترام؟!
_بده ببینم چیه!

سمتش رفتم تا نایلون رو از دستش بگیرم اما قبل این‌ که بهش برسم نایلون رو رو هوا پرت کرد طرفم و خودش سمت در خروجی رفت و گفت:
_پایین منتظرتم زود بیا

رو هوا نایلون رو گرفتم و با تعجب بازش کردم و با دیدن لباسای زیر گُر گرفتم از خجالت، چشمام رو محکم بستم و گفتم:
_آیدیــــن خیلی بی‌حیایــــی!

×

همین که داخل ماشین نشستم سریع دستم رفت سمت ضبط ماشینش و صدای موزیک رو کم‌ کردم و رو بهش گفتم:
_چه خبرته!؟ انقدر ضبط و زیاد کردی کر نمی‌شی؟
_تن تو هم به تن جاوید خورده ها!
آدم سیستم می گیره برای ماشینش که اینجوری آهنگ بزاره دیگه!

هیچی نگفتم، از جمله ی تنت به تن جاوید خورده یه حالتی شدم، هر چند که مشخص بود آیدین قصد خاصی نداشت… سکوت کرده بودم‌ که خودش ادامه داد
_این همه تو خونه لباس زیر و رو کردی و ریختی بهم همه جا رو… جاوید این همه خرج کرده و از خِساستش کم‌ کرده… اما بازم تو لباسای قبلت و پوشیدی که!

شونه ای انداختم بالا و گفتم:
_مگه من ازش خواستم بره لباس بخره!؟ مهربونیاش هم پیش‌کش‌ خودش!

همین‌طور که ماشین رو حرکت می داد رو کرد بهم و گفت:
_عجب! پس تو جنگ داخلی به سر می برین، راستی تو گفتی کِی صیغه… یعنی محرم… یعنی چی بگم ناراحت نشی… یعنی…

پریدم وسط حرفش و گفتم:
_خودتو کشتی… همین دیروز!

چین کوچیکی بین ابروش نشست که ادامه دادم
_برای چی‌ می‌پرسی!؟
_هیچی همین‌طوری!
_چطور؟ نگفته بود بهت؟! من فکر می‌کردم از اول خبر داشتی!

نگاهش رو بهم داد و بدون این که جواب سوالای من رو بده گفت:
_تو چرا به من چیزی نگفتی!؟ به هر حال من خودم و دوست تو می‌دونستم اما ممنون که کَشکم حسابم نکردی
_تو هیچی نمی‌دونی آیدین انقدر سردرگم بودم و بلا سرم اومده بود که هنگ بودم… تا همین الانشم والا هنگم نمی دونم چی به چیه

×

جاوید*
درحال برسی کاتولوگا بودم که در اتاقم به صدا در اومد، بدون این که سرم رو بالا بیارم‌ گفتم:
_بفرمایید

صدای کفش پاشنه بلند رو که شنیدم ناخودآگاه اخمام رفت توهم… دوست نداشتم سرم رو بالا بیارم اما صدای خودش بلند شد
_سلام!

نگاهم رو بهش دادم که ادامه داد
_چیه تعجب کردی این دفعه بدون واژه عزیزم و این حرفا وارد اتاقت شدم؟!
_خوبه خودتم می دونی!

روی یکی از چسترا نشست و گفت:
_خب!؟
_خب چی؟ تو اومدی این‌جا من باید حرف بزنم!؟
_منظور از خب این بود که چه خبرا پسرعمو!؟ چیه مگه بده دخترعموی بزرگ تر از خودت اومده ازت خبر بگیره!؟
هر چند رسم اینه که کوچیک ترا احوال پرسی کنن!

نیشخندی زدم و گفتم:
_الان داری تیکه میندازی؟!
_نه چرا تیکه؟ واقعیته

چونم رو خاروندم و به در اشاره ای کردم و گفتم:
_ممنون از احوال پرسیاتون خوشحال شدم!

دوباره مشغول ورق زدن کاتولوگا شدم که بعد مکثی گفت:
_قبوله!!

سرم رو آوردم بالا
_چی قبوله؟
_ای بابا! مگه تو نمی‌خواستی من و از سرت باز کنی!؟ بیا خب من خودم خودم و از سرت باز می‌‌کنم!

نگاه نافذی بهش کردم، از حرفاش سر در نمی‌آوردم که ادامه داد
_چرا این‌جوری نگاه می‌کنی تو مگه آوا رو صیغه خودت نکردی!؟

اخمام به شدت رفت توهم… ژیلا مسئله صیغه رو فهمیده بود و این خودش مشکل بزرگی بود… ولی از کجا فهمیده بود!؟
_برای من بپا گذاشتی؟!

خندید و دستاش رو برد بالا و گفت:
_نه بابا بپام کجا بود… فرزان بهم گفت!

گیج و عصبی بهش نگاه می‌کردم… چی می‌گفت؟ فرزان از کجا فهمیده بود!؟ نگاه سردرگمم رو که دید نیشخندی زد و ادامه داد
_حالا این‌که کی بود و چی گفت و کجا گفت و چه جوری گفت رو ولش کن! یه پیشنهاد دارم برات!

خیره نگاهش کردم که ادامه داد
_تو به فکرتم نرسیده بود که تو این وضعیت دل ببندی نه!؟… یعنی خب به فکر جِنم نمی‌رسید که، تو یکی و تو این موقعیت بیاری وسط زندگیت، ولی حالام که دل بستی و دل به آب دادی باید یه فکری به حالش کنی!

کلافه گفتم:
_برو سره اصل مطلب، این صغری کبری چیدنات و بزار برای یکی دیگه!

لباشو غنچه کرد و به حالت تمسخر آمیز گفت:
_من که بخیل نیستم می‌زارم با آوا به زندگی عاشقانتون ادامه بدی و حتی باهاش عقدم کنی؛ هیچ کاری‌ بهت ندارم به آقابزرگم چیزی نمیگم طوری که بقیه سهام شرکتم به نامت بزنه ولی به یه شرط!

احساس خوبی از حرفاش نداشتم و با اخم گفتم:
_تا دیروز ادعا عاشق بودن میکردی و شده بودی زلخیا و مارم کرده بودی یوسف خودت!… حالا الان اومدی با این جرعت جلو من نشستی و میگی بوس بوس بای برس به عشقت کاری ندارم به زندگیت!؟… شرتط؟!

نیشخندی زد و گفت:
_ببین بالاخره منم نمی‌تونم هم عشقم و از دست بدم هم پولمو!!

این دفعه من نیشخندی زدم و گفتم:
_عشق؟!… تو جلو آینه کلمه عشق و به خودت بگو بهت قل میدم شیشه هاش ترک برداره!… پس بگو داستان داستانِ پوله اگنه که گربه محض رضای خدا موش نمیگیره!

اخماش رفت تو هم و گفت:
_نپر وسط حرفم بزار حرفم و کامل بزنم!… ببین من به آقابزرگ نمیگم تو یکی و صیغه کردی و جلوش نقش بازی می‌کنیم که همه چی خوب و روالِ و ما زوج های بی نظیری هستیم مسئله ی بچم من حل می‌کنم میگیم بچه دار نمی‌شیم ولی خب چه اهمیتی داره ما عاشق همیم البته که به دروغ!… این رَویه پیش میره تا زمانی که آقابزرگ سه دونگ سهام شرکت و به نامت بزنه!… البته که مــــثــلـــا به نام تو میزنه!… چون اگه تو آوارو می‌خوای منم کل سهام شرکت و می‌خوام!
سه دونگ خودت به اضافه سه دونگی که قراره به نامت بخوره بعدشم تورو بخیر مارو به سلامت
تو میری عاشقانه زندگیت و میکنی منم تورو فراموش می‌کنم و به زندگیم می‌رسم؛ این طوری هم من به چیزی که می‌خوام میرسم هم تو!… از طرفیم نه آقابزرگ چیزی می‌فهمه نه شرکتی ورشکسته میشه!

خنده ای رو لبام نقش بست و بعد با صدای بلند زدم زیر خنده و بعد مدتی جدی رو بهش گفتم:
_تو فکر کردی من بابامم که به خاطر یه دل بستگی ساده به یه زن قید پول دنیا رو بزنم و تو فلاکت زندگی کنم!… اصلا اون هیچی به ذهنت نرسید که خب جاوید سه دونگ شرکت و که داره چرا باید به خاطر پول من و که ازم حالش بهم میخوره تحمل کنه!؟

بلند شد و دستاش و دو طرف میزم‌ گذاشت! سمتم خم شد و گفت:
_چرا اتفاقا یکی دوتام و کردم که این جام!… تو من و تحمل میکنی به خاطر این که به پول و مقام برسی یا بهتر بگم از فرزان عقب نمونی و گذشتت و چال کنی!… اما این قضیه برای قبل آوا بود الان یه شخصی هست که اسمش آواست و اومده تو بازی!… حالا بازی چیه!؟
بازی این بود که تو می‌خواستی بدون این که من بفهمم یا آقابزرگ بویی ببره آوا رو صیغه نگه داری، بعدشم و من و عقدت کنی و شایدم بعدش بدون هیچ عذاب وجدانی یه بچه بندازی تو دامنم تا سهام شرکت به نامت بخوره!… بعد ها هم خوشحال ازین که شیش دونگ سهام و داری اون سه دونگ شرکت و بفروشی و شریک بگیری و محصولات بیشتری تولید کنی و بشی غولی برای خودت تو این کار و به تمام اهدافت برسی؛ چیزی که همیشه می‌خواستی!… تنها کسی که تو این بازیت هیچی بهش نمی‌رسید من بودم‌ ولی حالا به قول خودت چه بخوای چه نخوای بازی عوض شده چون فرزان بهم خبر و رسوند و گفت دل به آب دادی و صیغه کردی!… دلیلش و‌ نمی‌دونم که چرا اومده بهم خبر داده ولی در کل الان بازی اینه آقای جاوید آریانمهر!
خوب گوش کن یا آوا رو انتخاب میکنی و کل سهام شرکت و به نام من میزنی تا از ورشکستگی و به خاک سیاه نشستن نجات پیدا کنی!… یا هم آوا رو سه طلاقه میکنی و ولش میکنی بره پی زندگیش تا سه دونگی که آقابزرگ قولش و بهت داده بهت برسه!… در غیر این دو حالت چون قرار دادات و جلو جلو بستی خواب سه دونگ دیگه شرکت و ببینی و این یعنی آغاز بدبختیت!

عصبی از جام بلند شدم که ترسیده چند قدم رفت عقب؛ از لای دندونای قفل شدم غریدم
_تو الان اومدی برای من اُلدرم قلدرم میکنی؟!
ترجیح میدم همون سه دونگ خودم و داشته باشم اما یه لحظه هم کل سهام شرکت به نام تو نزنم برو گمشو بیرون!

کیفش و رو شونش درست کرد و سمت در رفت، مثل خودم گفت:
_من و خر فرض کردی؟!… فکر کردی نمی‌دونم کارای شرکت و جلو جلو انجام دادی و قراردادا رو بستی و فقط منتظری سهام شرکت به نامت بخوره و بفروشیش و شریک بگیری و پول دست بیاد!!… آره خب همه چی داشت برات خوب پیش می‌رفت اما فکرت به آوا هم نفوذ نمی‌کرد؛ الانم اگه سه دونگ دیگه شرکت به نامت نخوره و پول به دست نرسه که به خاک سیاه می‌شینی و ورشکسته میشی!
پس مجبوری برای این که به خاک سیاه نشینی یا من و انتخاب کنی و قید آوارو بزنی تا سه دونگ دیگه شرکت به نامت بخوره و پول دستت بیاد
یا آوارو انتخاب کنی و شیش دونگ شرکت و بزنی به نام من!
وَ این‌ جوری دیگه هیچ چیز این شرکت به تو ربطی نداشته باشه… میفهمی جاوید آریانمهر مجبوری انتخاب کنی!… دیگه راه برگشتیم نداری که جلو من میگی همون سه دونگ شرکت خودم و می‌خوام و برو گوربابات!!… حالا پول یا عشق؟ خودت انتخاب کن!

فقط نفسای عصبیم بود که از دهنم خارج میشد که ادامه داد
_دوماه پسر عمو!… دوماه فرصت داری فکرات و کنی و بهم بگی شرکتت و انتخاب کردی یا آواتو این فرصتم از صدقه سریه آقابزرگ داری که داره میره خارج!

با پایان جملش در و باز کرد و خارج شد!
روی صندلیم نشستم و دستام و چنگ زدم تو موهام!…رفته بودم لا منگنه بدم رفته بودم!
نفس عمیقی کشیدم و گوشی و برداشتم و زنگ زدم آیدین که یه بوق نخورده جواب داد
_جانم؟

اومدم حرف بزنم که صدای خنده ی آوا ازون ور خط اومد و من فکرم درگیر شد که چطوری از این منبع آرامشم بگذرم!… همین طور ساکت بودم که صدای آیدین دوباره اومد
_الو جاوید!؟

به خودم اومدم و کلافه گفتم:
_حواست به آوا باشه

از جام بلند شدم و تماس و قطع کردم!… سوییچ ماشین و از رو میز چنگ زدم!… ژیلا راست میگفت بازی عوض شده بود اما این بازی بین من و اون نبود بین من و فرزان بود!

از دفترم بیرون زدم و سمت آسانسور رفتم، عصبی بودم و این اعصبانیتم و باید سر باعث بانیش خالی می‌کردم!… جلو در آسانسور منتظر بودم که منشیم بُدو اومد سمتم و گفت:
_آقای آریانمهر جلسه…
_کنسلش کن!
_اما…
_کنسلش کن!

×

پام رو روی گاز می‌فشردم و نمی‌دونم این چندمین چراغ قرمزی بود که رد می‌کردم و صدای بوق ماشینا و بلند میشد اما بلاخره پام و رو ترمز گذاشتم و ماشین با صدای جیغ لاستیکاش ایستاد!… پیاده شدم و به عمارت پر زرق و برق روبه روم‌ خیره شدم!
بدون هیچ ملایمتی محکم با پا به درش زدم که بعد چند ثانیه در باز شد و مردی هیکلی با صدای بدی گفت:
_طلب داری مرتیکه!؟… تو اصلا میدونی دره خونه کی و میــــ…

سرم و که آوردم بالا لال شد و گفت:
_آقای آریانمهر خب چرا زنگ نمیــــ…

با دستم هولش دادم سمت داخل و خودمم وارد باغ شدم که باز صداش درومد
_باید هماهنگ کنین… کجا می‌رین!؟
آقــــای آریــــانمهــــر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا چه شود؟ 😑 

همتا
همتا
1 سال قبل

عالی بود ممنون
😍

علوی
علوی
1 سال قبل

حالا بهترین اتفاق اینه که خواهر و برادر باشن آوا و جاوید و فرزان. مامان داشتن جاوید رو آروم می‌کنه و این فرزان مریض رو درمان. از لای منگنه در میاره جاوید رو و برگ برنده این ژیلای نکبت رو هم سوخت می‌کنه.

انی
انی
1 سال قبل

هنوز این پارت شو نخوندم ولی ای کاش اوا و جاوید بازم هم مثل پارت قبلی دعوا نکنن

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

خوب بود

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x