رمان آوای نیاز تو پارت 28

4
(2)

 

یقه اونی که نزدیکم بود و گرفتم کوبوندمش به ماشین خودش و هوار زدم
_گوه میخوری مزاحم ناموس مردم میشی تو این خلوتی!… مگه خواهر مادر نداری مگه بــــی‌نــــامــــوســــی!؟

دوستش خواست از پشت بهم ضربه بزنه اما اونی‌ که یقش و گرفته بودم و کشیدم و سمت دوستش پرت کردم، این قدر سبک بود که خورد بهش و هر دوشون افتادن زمین!… بعد چند ثانیم سریع بلند شدن و بدو سوار ماشینشون شدن و رفتن!… نگاهم و ازشون گرفتم و به آوا نگاه کردم که با ترس و واهمه بهم نگاه میکرد؛ سمتش رفتم که عقب گرد کرد و نمی‌دونم تو نگاهم چی دید که زد زیر گریه و با لکنت گفت:
_ج..جاوید جاوید به..خُ..دا نمی‌دونی تو…تو هیچی نمی‌دونی…بز…بزا بهت..تو..توضیحــــ…

هنوز حرفش و کامل نزده بود که با دو قدم بلند سریع خودم‌ و بهش رسوندم و بی ملاحظه یه کشیده زدم تو صورتش!… از شدت ضربه جیغی زد و دسشتش و گذاشت رو صورتش و به طرفی خم شد! بی توجه مچ دستش و محکم گرفتم و کشیدمش سمت ماشین اما تقلا کرد و گفت:
_نه نه نمیام ولم کن ترو خدا بزار برات توضیح بدم!

هیچی نمی‌گفتم؛ خودم و می‌شناختم و می‌دونستم بخوام جواب بدم با زبون خوش نمی‌تونسم و یه بلایی سرش می‌اوردم، تقلا کردنش رو مخم رفته بود برای همین این دفعه سمت خودم کشیدمش و دوتا کتفش محکم گرفتم داد زدم
_برو بتمرگ تو ماشین آوا

صدای هق هقش اومد و سری به چپ و راست تکون داد که دوباره سمت ماشین کشیدمش!
این دفعه تقلا نکرد اما در اصل دنبال خودم می‌کشیدمش و خودش راه نمی‌رفت!… پرتش کردم رو صندلی جلو و خودمم نشستم!
قفل مرکزی در و زدم حرکت کردم… فقط صدای هق هقش بود که می‌یومد و به قدری عصبی بودم به قدری عصبی بودم که فقط دعا می‌کردم حرفی نزنه اما بعد چند ثانیه خواست چیزی بگه که با پشت دست کوبوندم تو دهنش و داد زدم
_لال شــــــــو لال! هیچی نمیگی هیــــچــــــــی… لال!

نمی‌خواستم چیزی بگه حتی نمی‌خواستم نگاهش کنم، کارش برام گرون تموم شده بود… طوری عصبی بودم که می‌دونستم یه حرفش یا یک حرکتش میتونه مثل جرقه تو انباره باروتم باشه و این نه برای من خوب بود نه خودش!… صدای گریش به گوشم میخورد اما مهم نبود!… گوشیم و برداشتم و زنگ زدم‌ آیدین و همین که تماس وصل شد گفتم:
_بیمارستان نمون دیگه!… برو خونه!

دیگه چیزی نگفتم و منتظرم نموندم چیزی بگه تماس و قطع کردم اما به دقیقه نکشید که گوشیم دوباره زنگ خورد!… می‌دونستم آیدین اما اهمیتی ندادم!… فقط می‌خواستم به خونه برسم و تکلیفم و با این یه الف بچه روشن کنم برای همین پام و از رو گاز کنار نمی‌بردم!… بالاخره رسیدیم و رنگ از رخ آوا بیشتر و بیشتر می‌پرید!
پیاده شدم و بهش اشاره کردم پیاده شه، لج نکرد انگار می‌دونست چاره ای نداره!… پیاده شد و شونه به شونم وارد آسانسور شد!… از تو آینه نگاهی بهش انداختم… چشماش قرمز شده بود و گوشه لبشم پاره شده بود و کمی خونی بود ولی بدتر از اون رد انگشتام بود که طرفی از صورتش نمایان بود!
چیزی‌ نگفتم‌ و بالاخره آسانسور ایستاد که دوباره صدای گریش بلند شد!… از آسانسور اومدیم‌ بیرون و همین طور که در خونرو باز می‌کردم گفتم:
_بسه بیا برو تو

سری به معنیه نه تکون داد و با گریه گفت:
_لااقل بزار حرف بزنم بعد بزن

دستی لای موهام‌ کشیدم و می‌دونستم یه جورایی نباید دست روش بلند می‌کردم اما واقعا تو لحظه ی انفجار عصبانیت بودم!… لبم و تر کردم و آروم گفتم:
_بیا برو خونه حرف می‌زنیم

سرش و انداخت پایین و جلو تر از من وارد خونه شد و بدو سمت اتاقش رفت!… منم داخل رفتم و روی اولین مبل نشستم!… دوتا دستم و چنگ زدم تو موهام و سعی کردم چند تا نفس عمیق بکشم تا آروم شم اما نمی‌شد!… آخرم نتونستم طاقت بیارم و بلند شدم و سمت اتاقش رفتم… اتاقی که خودش و به سرعت و برق و باد اون جا رسونده بود و پشت سرش درو بسته بود.
چند بار در زدم و گفتم:
_مگه نمی‌خواستی صحبت کنی بیا بیرون کاریت ندارم!… فقط حرف می‌زنیم
_برو یه لیوان آب بخور و بخواب… بزار فردا حرف میزنیم

محکم به درکوبیدم و گفتم:
_من و سگ نکن آوا بیا بیرون ببینم کدوم گوری بودی

هیچی نگفت و فقط صدای گریش اومد و این من و عصبی تر می‌کرد… محکم تر کوبیدم رو در و ادامه دادم
_بیا در و باز کن ببینم کجا بودی تا الان!… اون خیابون خلوت و با اون بی پدر مادرا رو ترجیح دادی به من!؟… دِ آخه احمق می‌دونستی تو اون خیابون به چشم چی می‌دیدنت!؟… اگه پنج دقیقه دیر تر رسیده بودم معلوم نبود اون دوتا پسرا…

به این جای حرفم که رسیدم فقط محکم زدم رو در و با داد گفتم:
_بــــیــــا ایــــن درو بــــاز کــــن تا خوردش نکردم آوا

صدای هق هقش اومد و بعد دقایقی در رو به روم باز شد… با دستاش داشت اشکش و پاک میکرد و من قیافش و رصد میکردم!
جای انگشتای دستم و که دیدم اعصابم خورد تر شد و دستی لای موهام کشیدم و سعی کردم آروم تر بگم
_برو سر وضعت و مرتب کن مثل بچه آدم بیا بشینیم حرف بزنیم

سری تکون داد و از کنارم با سری‌ افتاده رد شد و سمت سرویس بهداشتی رفت!… روی کاناپه ای نشستم و منتظر بودم تا بیاد و در آخر بعد دقایقی که خیلی طولانی شد اومد بیرون، اما استرس داشت!… اومد رو به روم نشست و سرش رو انداخت پایین ولی نگاه من به مقنعه و بارونیش خورد که هنوز درنیاورده بودشون
_چرا مقنعت و در نمیاری؟!

با حرفم سرش و آورد بالا و با یه حالت خاصی گفت:
_آره آره الان میرم لباسم و عوض می‌کنم

مشکوک نگاهش کردم اما بدون حرف بلند شد و سمت اتاقش رفت، در صورتی که فقط کافی بود بارونیش و با مقنعش و همین جا در بیاره اما‌… شاید می‌خواست واس خودش وقت بخره ولی هر چی بود با این حرکتش کلافه تر شدم!… چند ثانیه نشستم اما بعد بدون صبر بلند شدم و با قدمای بلند خودم و به اتاق خوابش رسوندم و بدون در زدن یهو در و باز کردم!… جلو آینه بود و داشت به گردنش نگاه می‌کرد اما همین که من و دید هول شد و خودش کشید عقب و سریع روش رو ازم برگردوند!… سمتش رفتم، بازوش و گرفتم و سمت خودم برگردوندمش که اشکاش بدون هق هق رو صورتش ریخت و کل بدن من در عرض یک ثانیه با یک نگاه گُر گرفت و با دادی که گلوی خودمم درد گرفت سرش هوار زدم
_گــــردنــــــــــــــــــــت و کی کبود کرده!؟

با ترس چند قدم رفت عقب و با لکنت گفت:
_خورده خو..رده جا..یی!
_من و خر فرض کردی یا خودت و زدی به خریت؟… این کبودی چیه رو گردنت آوا!؟

گریه کرد و داشت عقب گرد میکرد که عصبی بازوش و فشار دادم و کشیدم سمت خودم
_حرف بزن آوا حرف بزن داری دیــــوونــــم مــــیکــــنــــی!

صدای گریش فقط بلند میشد که باز هوار زدم
_گریه نــــکــــن احــــمــــق حرف بزن بگو چی شــــده
_ هیچی.. هی..چی به..خد..آ خدا هیچی جاوید

بیشتر کشیدمش نزدیک خودم و صورت به صورت شدیم… دوست داشتم حرفش و باور کنم اما نگاهم که به گردن کبودش میخورد عصبی میشدم!… تو صورتش غریدم
_گردنت!؟

ففط زد زیر گریه نمی‌دونم تو چشمام چی دید که تند تند گفت:
_میگم میگم به خدا میگم اما یکم آروم باش

این حرفش یعنی گردنش توسط یه شخصیــــ…
اعصابم به قدری خورد شد که ناخواسته دندونام و همون قسمت کبود گردنش گذاشتم و فشار دادم که جیغش رفت هوا با دستس پشتم و چنگ زد! در تلاش بود جدام کنه اما نمی‌توتست با فکر این که کبودی روی گردنش از کس دیگه ای جز من عصبی تر و با حرص دندونام و فشار دادم که این دفعه هق هقش بلند شد!… ازش جدا شدم با داد گفتم:
_مــــیکــــشمــــت آوا به خدا مــــیکــــشمــــت! حــــرف بزن بهت میگم!!

وحشت کرده اومد دهن باز کنه اما زد زیر گریه و به پشت سرم خیره شد و هق هقش بیشتر شد!
خواستم به پشت نگاه کنم که یهو کتفم کشیده شد به سمت عقب و نگاهم به نگاه عصبی آیدین گره خورد!
این کی اومد دیگه؟! من و کامل کشید عقب و گفت:
_چه مرگته داره سکته میکنه چی و برات توضیح بده با این حال و روزش!؟

به آوا نگاه کردم که مثل بید می‌لرزید و دستش و رو گردنش گذاشته بود!… رنگ از رخش پریده بود ولی به قدری عصبی بودم که برام اهمیتی نداشت این چیزا و فقط حقیقت و می‌خواستم بدونم
بی توجه به حرف آیدین خواستم سمتش برم که دوباره جلوم و گرفت و آوام رفت عقب که داد
زدم
_کاریش ندارم آیدین برو اونور دخالت نکن تو مسئله ای که بهت ربط نداره

هولم داد سمت بیرون و بلند گفت:
_ برو بیرون بعدا باهاش حرف میزنی فرار نمی‌کنه!

به آوا خیره شدم که هق هق گریش بلند شد و این دفعه خودم با اعصابی خورد عقب گرد کردم! سمت آشپزخونه رفتم و دره یخچال و باز کردم، شیشه آب و دراوردم و قلپ قلپ ازش آب خوردم که شاید این آتیش درونم خاموش شه اما مگه می‌شد وقتی فکر و خیال داشت دیوونم می‌کرد!

بعد چند دقیقه آیدینم اومد تو آشپزخونه و تکیه داد به کابینت و با اخم بهم نگاه کرد که توپیدم بهش
_برای چی تو زندگی من دخالت میکنی؟
برای چی اومدی این جا بی هوا!؟… مگه نمی‌دونی من با آوا دارم زندگی میکنم که بی هوا نصف شب میای این جا!… رمز در و بهت دادم درست، بهت از برادم بیشتر اعتماد دارم درست اما…

پرید وسط حرفم و گفت:
_اما اگه تا پنج دقیقه دیر تر می‌رسیدم الان آوا رو شهید کرده بودی!
می‌شناسمت دیگه عصبی میشی هیچی دست خودت نیست کور و کر میشی!

هیچی نگفتم و دستی لایه موهام کشیدم که ادامه داد
_یه دیر اومدن و قهر کردن حالا به هر دلیلی واقعا ارزشش و داره که اون بیچاره اون جوری تن و بدنش بلرزه از ترس!؟… نمی‌گم کارش درست بوده اما کار تو هم درست نیست داری الکی بزرگش می‌کنی

نیشخندی زدم و اومدم دهن باز کنم بگم بحث من الان دیگه فقط دیر اومدن نیست اما پشیمون شدم، نمی‌خواستم نگاه آیدین به آوا عوض بشه برای همین سکوت کردم و هیچی نگفتم.

×

آوا*
قلبم مثل گنجیشک میزد به سینم و حالم افتضاح بود!… دستم و از روی گردنم برداشتم نگاهی بهش کردم که یکم خونی شده بود!… جلو آینه رفتم و نگاهی به گردنم انداختم که خون مرده و کبود شده بود و دور تا دروش جای دندونای جاوید شکل گرفته بود، بعضی جاهاشم یک کوچولو خونی شده بود!… زیر لب وحشی نثارش کردم و از ترس رفتم درو قفل کردم… فکر این که اگه آیدین به دادم نمی‌رسید و نمی‌یومد چه اتفاقی میفتاد دیوونم میکرد!… رو تخت نشستم و با دستام اشکام و پاک کردم! حالا چی جوابش و میدادم؟
چی میگفتم؟… اگه حقیقت و بهش میگفتم که وضعیت ازین بدتر میشد و سر از تنم جدا میکرد به خاطر حماقتی که کرده بودم
تو همین فکرا بودم که صدای عصبی جاوید از بیرون اتاق تو جام پروندم
_دارم بهت میگم کاریش ندارم چرا نمی‌فهمی ول کن دیگه برو نمی‌خواد نگران باشی

با حرفش ترس تو کُله وجودم شکل گرفت؛ اگه آیدین میرفت گورم کنده شده بود!… سریع از جام پریدم و سمت در رفتم و گوشم رو چسبوندم به در و دعا دعا میکردم آیدین نره اما با حرفی که آیدین زد وا رفتم
_به جون هر کی برات عزیزه به اون خدایی که می‌پرستی جاوید نزنی بلایی سرش بیاری!
دختره گناه داره… کسی و نداره که دو روز بعد بیاد یقت و بگیره بگه چرا زدی پس خودت آدم باش!
_باشه… گفتم فقط می‌خوام باش حرف بزنم

چند لحظه سکوت شد و بعد صدای آیدین اومد
_پس من رفــــ…

هنوز حرفش تموم نشده بود که نمی‌دونم با چه جرعتی شایدم از رو ترس سریع قفل در و باز کردم و پریدم تو حال و با عجز بلند نالیدم
_نرو آیدین

نگاه هر دوشون کشیده شد رو من اما جاوید با اخم بهم نگاه می‌کرد و آیدین با دلسوزی
جاوید دستی لای موهاش کشید و روش و ازم گرفت نشست رو کاناپه ای و به آیدین گفت:
_مراقب خودت باش خداحافظ

این حرفش علنا یعنی از خونم همین الان برو بیرون اما من بودم که با عجز به آیدین نگاه می‌کردم… پوفی کشید و سمت من اومد و آروم گفت:
_باهاش حرف زدم آروم شده… عصبیش نکن کاریت نداره بشین باهاش حرف بزن

مشکل من این بود که با حرفم آتیشی تر میشد و می‌ترسیدم باورم نکنه و من و مقصر بدونه
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم و به هر حال اونم‌ نمی‌تونست هی شخصیتش و به خاطر من جلو جاوید خورد کنه.
سری به معنی‌ تایید تکون دادم و نا امید نگاهی به جاوید کردم که رو کاناپه ای پشت ما نشسته بود و گوشاشم تیز کرده بود که صدای آروم آیدین توجهم و جلب کرد
_نگاه کن چیکار کرده وحشیــــ…

نگاهش و دنبال کردم که به گردنم رسیدم!
خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین که آروم تر گفت:
_اگه دیدی باز داره افسار پاره میکنه برو تو اتاقت در و ببند یه زنگ بهم بزن… خودمم بهت هی زنگ میزنم که همه چی امن و امان باشه
_گوشیم دستم نیست… رو میز کار جاوید تو شرکت جاش گذاشتم

چند لحظه نگاهم کرد و بعد با صدای بلندی گفت:
_جاوید گوشی آوارو بده بهش

سکوت شد و جواب نداد که آیدین ازم فاصله گرفت و سمتش رفت، رو به روش ایستاد و گفت:
_با توام

من که جرعت نمی‌کردم برم جلو چشماش اما بعد چند ثانیه خودش بلند شد و سمتی رفت که از دیده من خارج شد، بعد مدتی گوشی به دست برگشت و گوشی و داد آیدین؛ نگاه غضب ناکی بهم کرد و دوباره سره جاش نشست… آیدین سمتم اومد و گوشی و داد دستم و آروم پچ زد
_خودش بعدا پشیمون میشه ولی الان اصلا سر به سرش نزار هر چی میگه گوش کن باز داستان نشه

سری به معنیه باشه تکون دادم که خداحافظی کرد و رفت! ترسیده دوباره رفتم تو اتاقم اما در و قفل نکردم!… چه فایده قفلم میکردم آخر سر باید می‌رفتم بیرون، فقط بدترم عصبیش می‌کردم. رفتم رو تخت نشستم و تکیه دادم به تاج تخت و پاهام و جمع کردم تو خودم و سرم و گذاشتم رو پاهام… از یادآوری اون مردا ترس تو بدنم باز ریشه کرد و اشکم درومد!… بعد دقایقی در اتاق باز شد اما من سرم و بالا نیاوردم، الان ازم جواب میخواست چی می‌گفتم!؟حقیقتو؟!
تخت بالا پایین شد و بعد صداش اومد
_من و نگاه کن

سرم و از رو پام بلند کردم که نگاهش به گردنم خورد و اخماش شدید رفت تو هم… ناخوداگاه دستم و گذاشتم رو گردنم که ادامه داد
_برای چی بدون خبر گذاشتی یهو رفتی؟

اشکام و پاک کردم سعی کردم آروم باشم و گفتم:
_از دستت عصبی بودم و ناراحت، به خاطر بحثی که کردیم تو خونه و حرفی که بهم زدی مخصوصا سوالی که ازم پرسیدی با کنایه

داشت نگاهم میکرد که ادامه دادم
_بهم گفتی میدونی برای چی این جایی!؟
حرفت برام گرون تموم شد بعدشم که اومدیم شرکت و رفتارت طوری بود که انگار نه انگار منی اصلا هست!… از اون ورم‌ نگاه بد بقیه بود که آزارم میداد چیکار می‌کردم!؟

سری به تایید تکون داد، انگار سعی داشت خودش و آروم نگه داده
_ازم ناراحتی عصبی بیا بهم بگو تا دلیلش و بهت بگم نه این که بزاری بری اونم بی خبر!
من با همه همینم فکر کنم این و فهمیدی!… آره من بد گفتم و نیش زدم بهت، نباید اون سوال و ازت می‌پرسیدم اما منم اون لحظه عصبی بودم و اگه یــــکــــم!… فقط یکم‌ عقل داشتی و دو دوتا چهار تا می‌کردی می‌فهمیدی اون سوال من فقط از روی اعصبانیت بوده چون من تا حالا انگشتمم بهت نزدم و تا نخوایم‌ نمی‌زنم

چند لحظه ساکت شد و منم سکوت کردم که ادامه داد
_کجا رفتی؟!

ضربان قلبم تند تند شد! پس می‌خواست دونه دونه بپرس!… لبم تر کردم و گفتم:
_رفتم قدم بزنم زیر بارون

نگاه خیره ای بهم کرد و گفت:
_بعد قدم زدن کجا رفتی!؟

اشکام دوباره صورتم و خیس کرد و آروم لب زدم
_هیچ جا

نیشخندی زد و به اطراف نگاه کرد و گفت:
_باشه،باشه!… گردنت چی شده!؟

از این سوالاش واهمه داشتم و می‌دونستم دروغ گوی خوبی نیستم
_گفتم، گفتم که خورده به جایی

فقط خیره نگاهم کرد که نگاهم و ازش
گرفتم و تو دلم گفتم حداقل یه چی بگو خودتم باورت بشه!… بعد چند لحظه صداش دوباره اومد
_پاشو

بهش با تعجب نگاه کردم که بازوم و گرفت و کشیدم… مجبورم کرد از تخت پایین بیام و روبه روم ایستاد؛ دستش روی لبه ی لباسم رفت و اومد بکشش بالا که جیغی زدم دستش و چنگ زدم و با گریه گفتم:
_داری چیکار میکنی!؟

نگاهش و به من داد و گفت:
_می‌خوام ببینم کجاهای دیگه ی بدنت به جایی خورده و کبود شده

دوباره اومد لباسم و بده بالا و از تنم دراره که خودم و عقب کشیدم و تند تند گفتم:
_به خدا اون طوری که فکرش و میکنی نیست نه جاویــــ

نزاشت حرفم و بزنم و فاصلمون و باز کم کرد و فکم و گرفت و غرید
_پس چه شکلیه؟!… دارم با زبون آدمیزاد ازت می‌پرسم هیچی نمیگی، یا بگو یا هر طور دوست داشته باشم می‌تونم قضاوتت کنم و خودم بفهمم که چی شده!

نگاهش کردم که منتظر نگاهم میکرد اما یهو خودم و ناخواسته انداختم تو بغلش که خودشم موند!… خواست ازم جدا شه که بیشتر خودم و بهش چسبوندم و با گریه گفتم:
_میگم میگم همرو میگم اما الان ترسیدم به خدا همه چی و بهت میگم اما الان فقط دلم می‌خواد حس امنیت داشته باشم، می‌خوام بغلم کنی الان دلم میــــ…

نتونستم حرف بزنم و هق هقم این اجازرو بهم نداد که دستش با تاخیر دور کمرم پیچید، چونش و رو سرم گذاشت و در گوشم گفت:
_گریه نکن!

تو بغلش بیشتر خودم و جا دادم و دیگه هیچی نمی‌گفت و ساکت بود؛ منم دیگه آروم شدم و سعی داشتم با آرامش حرفم و بزنم بدون ترس، تو دلم به خودم دل داری می‌دادم و می‌گفتم تو که کاری نکردی آروم باش
_جاوید من کاری نکردم به خدا!… فقط فقط خواستم یکم قدم بزنم همین اما حواسم‌ نبود و تایم از دستم در رفت و غرق رویا و مشکلات خودم شدم و یکم‌ زیادی از شرکت دور شدم‌ که…

باز یاد اون عوضیا افتادم و حالم بد شد که جاوید یکم فاصله گرفت و کلافه گفت:
_که چی؟

بهش‌ نگاه کردم‌ و ادامه دادم
_مسیر و گم کردم، از یه مرد میانسال مسیر و پرسیدم و اسم خیابون شرکت و دادم!… یکمم ترسیده بودم‌ چون داشت دیر میشد و من
می‌خواستم بدون این که بفهمین برم و بیام برای همین هول کرده بودم!… اون عوضی یه آدرسی و داد و گفت اگه می‌خوای زود تر برسی ازین کوچه برو تا مسیرت کوتاه بشه!… من احمقم زود باور کردم و رفتم داخل کوچه که آخر سر متوجه شدم بن بسته، کوچه ای که سال تا سال ازش آدمم رد نمیشه!
اومدم برگردم اما خود عوضیش با یکی دیگه هم سن و سالای خودش که تقریبا جای دخترش بودم اومدن و نزاشتن

بازم زدم زیر گریه!… فشار دستای جاوید دور کمرم زیاد شده بود و صورتش به قرمزی‌ می‌زد و رگ گردنش متورم!… از لای دندونای قفل شدش گفت:
_با چه عقلی با چه منطقی به حرف یه غریبه اونم یه مرد گوش میدی آخــــــــه؟

آخه ی آخرش و بلند داد زد که تو خودم جمع شدم و گفتم:
_سنش زیاد بود اونــــ…

نزاشت حرف بزنم و با داد گفت:
_حرف نزن آوا بقیش و بگو… دست درازی که بهت نکردن!؟ چیزی که نشد!؟

طوری دستاش و رو پهلوم فشار می‌داد که دردم گرفته بود و با چشمای اشکی گفتم:
_جاوید پهلومــــ…

بی توجه غرید
_بقیش و بگو
_هیچی نشد به خدا جاوید
_پس کبودی رو گردنت چی میگه!؟
_یکم اذیتم کردن همین به خدا همین بعدش یه ماشین مشکی اومد تو کوچه نمی‌دونم دقیق چی شد این قدر ترسیده بودم که فشارم افتاده بود و تقریبا تار می‌دیدم حالم بد بود اما صدای داد و بیداد می‌شنیدم بعدشم که…

همین جوری خیره منتظر من بود که آروم ادامه دادم
_اون ماشین فرزان با رانندش بود!

چشمای جاوید چند لحظه رنگ تعجب به خودش گرفت و بعد کم کم بازم عصبی شد و گفت:
_اون اون جا چه غلطی میکرد!؟
_نمی‌دونم، نمی‌دونم اما هر چی بود واقعا ممنونشم اگه نبود الانــــ…

به این جای حرفم که رسید پهلوم و محکم تر فشار داد و گفت:
_حرف نزن

انگار خیالش راحت شده بود اما هنوز یکم مشکوک بود و آخر طاقت نیاورد و حرفش و زد
_آوا اگه کاری کردن بهم بگو
_نه به خدا جاوید، به من اعتماد نداری از اون فرزان بپرس

هیچی نگفت که سرم و انداختم پایین و گفتم:
_فقط همون کبودیه بود که دیدی

پهلوم و ول کرد و دستی لای موهاش کشید
_بقیش و بگو که دوست دارم از دستت سرم و بکوبم به دیوار
_اصلا نا نداشتم سر پا باشم این قدر ترسیده بودم، اون فرزان هر چند دفعه قبل حالم و گرفته بود اما این دفعه نبود بیچاره میشدم

دستی رو صورتش کشید و گفت:
_ازین حرفا رد شو برو به اصل کاریا برس، نمی‌خواد سنگ اون مرتیکم به سینه بزنی

با تعجب بهش نگاه کردم و نفرت و تو چشماش خوندم!… یعنی این قدر از هم بدشون میومد؟!
_هیچی دیگه من و برده یه بیمارستان سُرم زدم؛ این قدر حالم بد بود که فشارم اومده بود پایین و از حال رفته بودم بعدشم کمکم کرد و من و رسوند جلو در خونه تو

اخماش تو هم بود و سریع گفت:
_گذاشتت دم خونه!؟

سری به نشونه آره تکون دادم که اخماش به شدت رفت تو هم و گفت:
_اما تو که…

سرم و به نشون اره تکون دادم و با بغض پریدم وسط حرفش
_دوست نداشتم بیام این جا حتی دوست نداشتم بهت زنگ بزنم و بهت خبر بدم… دلم از دستت خیلی پر بود و تورو مقصر همه ی اتفاقا می‌دونستم!… حرف و رفتار بی جای تو باعث شد من از شرکت بیرون بزنم!… توی تصمیم آنی رفتم محله خودمون تا حداقل آتنا و ببینم و باهاش حرف بزنم چون داشتم خفه میشدم اما…

این دفعه اون پرید وسط حرفم و عصبی گفت:
_اما خانم ماشین من و می‌بینه دِ برو که رفتیم! وای آوا خیلی بی عقلی اصلا نمی‌دونم چی بگم یه بار من از دست اون پسرای عوضی امشب نجاتت دادم یه بارم اون فرزان عوضی تر از همه از دست اون مردای از خدا بی خیر نجاتت داد!… هر چند هنوزم شک دارم که شاید خودش اون مردارو فرستاده باشه، هنوز اصلا تو این قسمتش هنگم که چرا فرزان باید بیاد تو کوچه ای که بن بسته!
_چرا این جوری میگی؟! چون ازت خوشش نمیاد دلیل نمیشه…

هنوز حرفم و نزده بودم که باز پرید وسط حرفم
_بسه… همین اعتماد بی جات باعث این حال و روزت شد باز اعتماد کردی اونم به اون فرزان بی‌همه چیز؟

هنوزم متوجه نفرت دوتاشون نسبت به هم نمی‌شدمش… رقیب بودن که بودن این قدر نفرت برای رقابت طبیعی بود؟!… همین طوری نگاهش می کردم که عصبی ادامه داد
_دقیق بگو برای چی نیومدی خونه!؟… برای چی به اون آشغال نگفتی یه زنگ به من بزنه!؟ با خودت فکر نکردی من چه حالی میشم!؟
_چون چونــــ…

منتظر نگاهم کرد که سرم و انداختم پایین و گفتم:
_میشه نگم

قاطع گفت:
_نه

سرم و آوردم بالا با بغض گفتم:
_بیشتر از هر چیزی از تو ترسیدم

با اخمای توهم فقط نگاهم می‌کرد که ادامه دادم
_ترسیدم حرفم و باور نکنی و دنبال ثابت کردنش باشی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

لعنتی یه پارت دیگه بده 😃 😭 

Karen
Karen
1 سال قبل

عالی

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x