رمان آوای نیاز تو پارت 29

5
(1)

 

سرم و دوباره انداختم پایین، با گوشه لباسم بازی کردم و ادامه دادم
_مثل همین چند دقیقه پیش که دنبال اثبات بودی!
_الانم بهت دارم اعتماد میکنم که چیزی نمیگم اما ازین به بعد ناراحت میشی عصبی میشی چیزی تو دلته میای به من میگی اونم رو در رو نه این رفتارای بچه گونه، می‌فهمی خود من تو این چند ساعت چی کشیدم!؟

هیچی‌ نگفتم که ادامه داد
_متوجه حرفام شدی؟

سری به تایید تکون دادم و دلخور گفتم:
_زدی تو گوشم!

نگاهش و داد به صورتم و گفت
_عصبی بودم از دستت، از کبودی رو گردنت از رفتن ناگهانیت
_می‌تونستی اول بپرسی بعد بزنی
_می‌تونستی قبل این که دستم بهت بخوره و ببینمت یه زنگ بهم بزنی و با خبرم کنی حداقلش این بود که این شکلی داستان درست نمی‌شد

واقعا حرف دیگه ای برای زدن نداشتم که با دستش روی گردنم و دقیقا همون جا که زخمش کرده بود دست کشید!… صورتم از درد جمع شد، خودم کشیدم عقب که همراه پوف کلافه ای گفت:
_ پاشو برو صورتت و آب بزن بیا اتاقم

سری به تایید تکون دادم که خودش زود تر بلند شد و رفت!

×

با حوله صورتم و خشک کردم و سمت اتاق خواب جاوید رفتم که صدای زنگ گوشیم اومد!… اطراف و نگاه کردم و یادم اومد رو تخت گذاشتمش، بدو سمتش رفتم و برداشتمش؛ شماره ای که زنگ زده بود سیو نشده بود اما جواب دادم که صدای آیدین پیچید تو گوشی
_الو آوا خوبی وضعیت سفیده
_آیدین تویی!… چرا شمارت نیفتاده بود؟ آره خوبم وضعیتم سفیده
_با شماره خونم دارم تماس م‌یگیرم… پس من برم بخوابم به خاطر جناب عالی چشم رو هم نزاشتم

لبخندی از برادرانه هاش زدم و گفتم:
_دستت درد نکنه بخواب
_پس شبت خوش جوجه ماشینی رو اعصاب اون برج زهرمارم نرو
_شبت خوش

تماس و قطع کردم و سمت اتاق جاوید رفتم… در زدم‌ که صداش اومد
_بیا

درو باز کردم و وارد شدم، لباساش و عوض کرده بود و یه‌ شلوار گرم کن سرمه ای تنش بود و طبق معمول بالا تنه ای لخت!… اشاره ای به صندلیه بزگ مشکی که دایره بود و گوشه اتاقش بود کرد و گفت:
_بشین الان میام

حرفش و زد رفت!… بدون چون و چرا نشستم و منتظر موندم که بعد دقایقی با یه شیشه و پنبه اومد نزدیکم و گفت:
_هر چی گشتم بتادین و پیدا نکردم مجبوریم با الکل تمیز کنیم گردنت و یکم می‌سوزه

از نظر من نیازی به این کارا نبود اما هیچی نگفتم و سرم و تکون دادم که پنبه ی الکلی و سمت گردنم آورد همین که روش گذاشت جیغم رفت هوا… مگه چقدر زخم شده بود!؟
خواستم دستش و بکشم عقب اما اجازه نداد یکم بیشتر روش کشید و گفت:
_دِ دو دقیقه تحمل کن

پنبه الکلی و بالاخره برداشت که با اخم و تشر گفتم:
_همش تقصیر تو
_اتفاقا این گازی که گرفتم کاملا بر حق، اصلا دوست ندارم نشونه ای رو تنت باشه که مال من نیست پس باید پاک بشه

با بغض گفتم:
_این طوری پاک بشه؟… زدی ناقصم کردی

اخماش رفت توهم و گفت:
_من باز به تو خندیدم زبون دراوردی
_زدی ناقصم کردی تو گوشمم زدی هنوز گز گز میکنه تو دهنمم زدی کنار لبم زخم شده!… بی‌کس و کار گیر آوردی دیگه

با انگشت اشارش گوشه چشمم‌ که اشکی بود و دست کشید و کلافه تو صورتم‌ خیره شد!… لبش و تر کرد و با مکث گفت:
_من تو زندگیم هیچ آدمی نبوده که بخوام مسعولیتش و به تصمیم خودم با جون و دل به عهده بگیرم!… هیچ دختریم نبوده که بخوام نازش و بخرم!… نبوده تا الان، بلد نیستم خیلی چیزارو!… میفهمی چی میگم!؟

حرفاش رنگ و بوی عذر خواهی داشت و نگاهش درمونده شده بود!… برای همین سری به تایید تکون دادم که نگاهش و به گردنم داد و گفت:
_دیگه این جوری سگم‌ نکن آوا هر جا رفتی بهم یه خبر بده!… تو الان تو زندگی منی مسعولیتت با منه!… ببین چه بلایی سره پوستت آوردم

چشمام گرد شده بود از طرز عوض کردن لحنش همین جوری نگاهش به گردنم بود که آخر سر نفس عمیقی کشید و گفت:
_بگیریم بخوابیم خستم

سری تکون دادم و بلند شدم!… خواستم سمت در اتاقش برم که جلوم و گرفت و گفت:
_کجا؟!
_برم بخوابم دیگه

دستم و کشید سمت تخت و گفت:
_از امشب این جا میخوابی

خواستم چیزی بگم و مخالفت کنم که سریع گفت:
_نه!… مخالفت نکن، حداقلش اینِ که امشب و این جا می‌خوابی
_فقط… فقط امشب دیگه؟

سری به تایید تکون داد
_فقط امشب تا بعد ببینیم چی میشه

چپ چپ نگاهش کردم و با شک گفتم:
_خواب؟

یه لبخند اومد رو لبش اما سریع جمعش کرد و چند بار دست کشید رو لبش احساس کردم میخواد بخنده اما جلو من نه
_نظر دیگه ای جز خواب داری!؟

اخمام تو هَم رفت که دست انداخت زیر پام و بلندم کرد!… گذاشتم رو تخت و خودش کنارم دراز کشید و گفت:
_ما که بار اولمون نیست کنار هم می‌خوابیم پس بخواب که خستم

چیزی نگفتم!… خودمم حوصله بحث و لج بازی نداشتم و خسته بودم از این همه تَلاتُم امشب! چشمام و آروم رو هم گذاشتم و به ثانیه نکشید که به خواب رفتم

×

تکون ریزی خوردم و چشمام و آروم باز کردم.
وَ تازه متوجه موقعیتم شدم!… لبم و با خجالت گاز گرفتم و خواستم دستاش و از دورم باز کنم اما محکم تر یهو منو به خودش فشار داد
_جاوید بیداری؟!

هیچ عکس العملی نشون نداد که زیر لب غر زدم
_انگار عروسکش و بغل کرده

یکم دیگه تکون خوردم که لبخندی رو لبش دیدم و فهمیدم بیداره، با اخم زدم به بازوش و گفتم:
_ولم کن ببینمم تو که بیداری

همین‌طور که چشماش بسته بود ابروهاش و انداخت بالا که با حرص گفتم:
_بابا دیشم ریخت ولم کن

یهو چشماش و باز کرده بلند زد زیره خنده!… چپ چپ‌ نگاهش کردم و به خندش خیره شدم، تا حالا هیچ‌ وقت این جوری نخندیده بود!… کم کم خندش کمرنگ شد و خیره تو صورتم شد و یک دفعه خم شد و لبش و رو گرنم گذاشت که بدنم مود مور شد و چشمام گرد!… تو همون حالت بالاخره گره دستش و از دورم باز کرد و لب زد
_برو

سریع از تخت اومدم پایین و یهو چشمم به ساعت خورد!… برگشتم طرفش و حول گفتم:
_جاوید شرکت؟

ساعدش و رو صورتش گذاشت و ریلکس گفت:
_تعطیل رسمی

×

تو آینه نگاهی به گردنم انداختم؛ خیلی افتضاح شده بود و از یاد آوری دیشب اخمام رفت توهم، اگه ازم بپرسن بدترین شب زندگیت کدوم شبه،
حتما میگفتم دیشب!… بیخیالش از سرویس بهداشتی میام بیرون و دنبال جاوید میگردم هر چند از دستش دلخور بودم اما رفتار و تصمیمات خودمم بچگانه به حساب می‌یومد!… تو آشپز خونه بود و داشت وسایل صبحانه می‌زاشت روی میز و همین که من و دید گفت:
_صبحونت و خوردی بشین دوباره ضد عفونی کنم گردنتو

اخمام رفت تو هم و گفتم:
_نمیخواد خودش خوب میشه

چیزی نگفت، پشت میز نشستم که متوجه نگاه خیرش رو گردنم شدم و گفتم:
_چیه عذاب وجدان خِرت و گرفته؟

ابروهاش و انداخت بالا و گفت:
_صبحونت و بخور کم حرف بزن

چشام و نازک کردم و شروع کردم خوردن و تازه متوجه شدم چقدر گشنمه!… اونم چیزی نمیگفت و تو سکوت صبحونه میخورد و تجربه ثابت کرده بود تا سره صحبت و باهاش باز نمی‌کردی صحبت نمیکنه برای همین گفتم:
_امروز برم بیمارستان مامانم و ببینم؟

سری به تایید تکون داد و گفت:
_خودم‌ میبرمت

آب دهنم و قورت دادم‌ سعی کردم با ملایمت بگم
_نه نمی‌خواد میخوام از اون‌ ور برم‌ پیش آتنا از دیشب ده بار به گوشیم زنگ زده ولی متوجه نشدم

لیوان قهوش و گذاشت رو میز و یکم اخم کرد و جدی گفت:
_نه!

_آخه چرا!؟
_همین که گفتم آوا، باهاش تلفنی در ارتباط باش

دستام و محکم زدم رو میز و گفتم:
_شد یه روز من و تو دعوا و بحث نکنیم؟
_به خاطر این که نمیزاری هر چی میگم ساز مخالف میزنی
_چون داری زور میگی خب منم آدمم تازه یه دوست پیدا کردم اونم نمیزاری برم ببینمش

کلافه نگاهم کرد و گفت:
_خیله خب بسه

چشماش و باز و بسته کرد و این دفعه با لحن بهتری گفت:
_بزار من یکم از کارش سر در بیارم بعد باهاش برو بیا در حال حاضر دوست ندارم باهاش رفت و آمد داشته باشی

یکم‌ نگاهش کردم و بعد با دهن کجی گفتم:
_من از زندگیت هیچی نمی‌دونم که برم به آتنا بگم که اون بخواد بره به فرزان بگه… اصلا چیزی بهش نمیگم درباره ی تو
_دقیقا مشکل همین هیچی نمی‌دونی و الکی فقط حرف میزنی دارم میگم یکی دو روز دندون رو جیگر بزار بعد هر چقدر دوست داری باهاش برو بیا!

چیزی نگفتم و نفسم و با حرص بیرون دادم که بلند شد و رفت… خودمم پاشدم و شروع به جمع جور کردن شدم‌ و بعد مدتی که کارا تموم شد از آشپزخونه اومدم بیرون و کش و قصی به بدنم دادم!… جاوید تو حال نبود و بیخیال شونه ای انداختم بالا و سمت tv رفتم!… نشستم رو مبل راحتی جلوش و کانالارو زیر و رو کردم تا یه فیلم خارجی پیدا کردم و مشغول دیدنش شدم و توش غرق شده بودم و اصلا متوجه نشدم تایم چی جوری گذشت ولی وقتی تموم شد پوفی کشیدم و گفتم:
_آخه این چه فیلمی بود؟
صد رحمت به هادی هدای خودمون

از جام بلند شدم و چشم گردوندم اما جاوید باز نبود!… سمت اتاق کارش رفتم‌ و چند بار در زدم و بعد وارد شدم!… غرق مانیتور روبه روش بود و من و که دید نگاهش و آورد بالا و گفت:
_باز حوصلت سر رفته؟
_کم و بیش
_خوبه!… بیا اینا رو تایپ کن یکم‌ جلو بیفتیم

کاملا وا رفتم!… با خودم گفتم الان میگه برو آماده شو بریم بیرون ولی زهی خیال باطل، سرش و اورد بالا و گفت:
_چرا پنچر شدی!؟ این قدر از زیر کار در نرو

خودش از پشت میز کارش بلند شد و اشاره کرد بشینم…‌ رفتم نشستم رو صندلی کارش و گفتم:
_تو و دختر عموت هی از من کار بکشید

نیمچه لبخندی رو لبش اومد و یه عالمه برگه A3 گذاشت رو میز و گفت:
_اینا توضیحات محصولاتمونن، زیر عکسای هر محصول توضیحاتش و تایپ کن

سری تکون دادم و گفتم:
_این همرو تا کی تایپ کنم خیلی‌‌ زیاده؟
_هر چقدر تونستی به خودت سخت نگیر تا فردا ببرم بدم ژیلا تقسیم کار کنه بین بچه های تایپ و ترجمه

بدون حرف سری تکون دادم و تو دلم گفتم: چقدرم اون دختر عموت تقسیم کار بلده، از هر کی خوشش بیاد شرکت و براش می‌کنه یَمن، از هر کیم بدش بیاد یه جوری کارارو سرش می‌ریزه که طرف به شکر خوردن میفته!… مشغول تایپ شدم و خودشم رو صندلی روبه روم نشست و سرش برد تو چند تا برگه

×

چشمام و مالش دادم و کش و قوصی به بدنم دادم، نگاهی به قیافه غرق کارش کردم و گفتم:
_من حاضرم برای ژیلا تا آخر عمرم کار کنم ولی برای یک ساعت دیگم پیش تو کار نکنم… این بود می‌گفتی خودت و خسته نکن اذیت نکن هر چقدر تونستی تایپ کن؟

نگاهش به من جلب شده و لبخندی رو لبش نقش بست، بعد مکثی گفت:
_تو از آیدینم بدتری همش یکی دو ساعت داری کار میکنی
_وااای چقــــدر کــــم!
_کم غر بزن… برو دیگه خسته شدی نمی‌خواد تایپ کنی

آخیشی گفتم و از جام بلند شدم… سمت در رفتم و به خودش نگاه کردم که سرش دوباره تو اون چهار تا کاغذ پاره بود
_تو که خودت هنوز نشستی خسته نشدی؟

همون طور که سرش تو برگه ها بود گفت:
_این برگه آخرم بخونم میام
_چی هست حالا که این جوری توش غرق شدی!؟

کلافه از سوال کردنام سرش و آورد بالا و گفت:
_قراردادیه که بهمون درخواست شده اگه بزاری بفهمم چیه البته

شونه ای انداختم بالا و زیر لب بی اعصابی گفتم… از اتاق خارج شدم و سمت آشپزخونه رفتم، گشنم شده بود و یادمه قبلا که کلی فضولی کرده بودم نسکافه تو کابینتش دیده بودم!… دوتا نسکافه درست کردم و سمت اتاق کارش رفتم خواستم در و باز کنم اما یه لحظه پشیمون شدم. اگه باز عصبی بشه و بگه مزاحم کارم شدی چی؟!
همین طور دو دل بودم که دره اتاق یهو باز شد و جاوید با ابروهای بالا رفته نگاهی بهم انداخت و گفت:
_عه نه بابا ازین کارام بلدی؟!

سینی نسکافرو ازم گرفت و سمت کاناپه های فیلیش رفت و ادمه داد
_بیا دیگه کار و ولش کن
_چه عجب!!

رو کاناپه نشستیم و شروع به نسکافه خوردن کردیم که گفت:
_برو آماده شو بریم بیرون

ابروهام و مثل خودش دادم بالا و مثل خودش گفتم:
_عه نه بابا ازین کارام بلدی؟!

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_چهار تا چیز خوب حداقل از من یاد بگیر به جا این چیزا

خنده ای کردم
_چیزی که عوض داره گله نداره… من و ببر پیش مامانم دلم براش تنگ شده!

احساس کردم رنگ نگاهش غمگین شد و اما خیلی سریع نگاهش و ازم گرفت و گفت:
_اون جام می‌ریم

سری تکون دادم و خواستم لیوان نسکافه هارو ببرم اما اجازه نداد
_تو برو آماده شو من اینارو میبرم
_باشه فقط میشه برم یه دوش بگیرم؟
_برای دوش گرفتن تو خونه ای که داری توش زندگی می‌کنی به اجازه من نیاز داری؟… ای کاش برای بقیه کاراتم اجازه می‌گرفتی!… نه برو ولی زود بیا گشنمه بیرون غذا می‌خوریم

×

لباسام و دراوردم، اما مونده بودم در و ببندم یا نه می‌ترسیدم باز در حمام مسخره بازی در بیاره و از طرفیم اگه درو باز می‌زاشتم وجود جاوید معذبم میکرد!… پوفی کشیدم و درو یکم باز گذاشتم و با غر غر صداش زدم
_جاوید… جاوید!

بعد چند دقیقه صدای پاشو شنیدم و بعد متوجه شدم کنار در حمام ایستاده
_بگو

سرم و از در آوردم بیرون و نگاهش کردم که با تعجب نگاهم میکرد و آخر گفتم:
_چیه چرا این جوری نگاه میکنی؟

با صداقت گفت
_تا حالا اسم واقعیم و این جوری صدا نکرده بودی تعجب کردم… چیزی میخوای ؟
_نه بابا چیزی نمی‌خوام یعنی می‌خوام یعنی…

مکثی کردم و ادامه دادم
_میشه وقتی دارم حمام می‌کنم نیای این ور خونه؟

چشماش گرد شد و گفت:
_چی؟
_در و یکم می‌خوام باز بزارم می‌ترسم باز مثل دفعه قبل بشه
_در و ببند ولی قفل نکن چیزی نمیشه!

برگشت بره که جیغ جیغ کنان گفتم:
_واستا بابا… می‌ترسم در و ببندم

همین طور که برگشته بود کلافه نفس عمیق کشید
_باشه آوا باشه نمیام این ور دوشت و بگیر

چند قدم برداشت و باز برای اطمینان به شوخی که ناراحت نشه گفتم:
_شیطون گولت نزنه ها… نیای ها

برگشت و جدی نگاهم کرد که ادامه دادم
_باشه فهمیدم نمیای

×

حولرو دور خودم پیچیدم و از حمام اومدم بیرون به اطراف نگاه کردم و مطمعن شدم جاوید نیست!… آسته آسته سمت اتاق خودم رفتم و خواستم در و باز کنم که یهو در اتاق جاوید باز شد و اومد بیرون و همین که نگاهش به من افتاد زوم شد روم!… اما من ساکت نیستادم و ناخوداگاه جیغی زدم دستام و‌ گذاشتم رو چشمام تا نبینمش از خجالت!… بعد چند لحظه صدای معترضش بلند شد
_بگو نبین دیگه چرا جیغ میزنی؟!

وَ بعد صدای بسته و شدن در اتاقش اومد!
دستام و از رو صورتم آوردم پایین به جای خالیش نگاه کردم… سریع دستگیره اتاقم و کشیدم پایین و خودم و پرت‌ کردم داخل!
رفتم جلو آینه و به قیافه سرخ شدم‌ زُل زدم، پوفی کشیدم و همون طوری نشستم رو تخت و زیر لب خطاب به خودم غر زدم
_حوله تن پوش اون‌جا گذاشته همه جاتم میگیره این چیه پوشیدی آخه مرض داری دختر!؟

همین طور با خودم‌ درگیر بودم چند ضربه به در خورد!… از جا پریدم‌ اما فقط صدای جاوید اومد
_آوا زود آماده شو بیا پایین جلو درم

صدای پاش نشون دهنده این بود که رفت و منتظر جوابم نموند
نفس عمیقی کشیدم و سمت کمد رفتم؛ بازش کردم و دست بردم تا مثل همیشه یه چیزی‌ انتخاب کنم و بدون این که نگاهش کنم بپوشمش اما با یاد تیپای جاوید و این که همیشه لباساش باهم همخونی داشت و هماهنگ بود منصرف شدم!… دوست نداشتم باعث خجالتش بشم ولی اون که دقدقه‌ی آنچنانی نداشت!… منم زندگی این و داشتم دقدقم و میکردم که چی بپوشم چی نپوشم یا چی جوری سِت کنم یا نکنم!…‌ با این حال وقتی این همه لباس خریده بود برام یعنی این که میخواد حداقل کنار اون مرتب باشم!
با این فکر دست دراز کردم و پالتو طوسی که دون دونای مشکی توش داشت و بلند بود و دراوردم با لبخند نگاهش کردم… لگ مشکی و به همراه نیم بوتای مشکیمم و دراوردم و خواستم پیراهن یقه اسکی طوسی که تا کرده بودم گذاشته بودم تو کشو بردارم ولی چشم به تاپ مشکی افتاد!… لبخند گنده ای زدم و برش داشتم؛ اما با این تاپ تو این هوای سرد یخ میزدم!
شونه ای انداختم بالا و بلند گفتم:
_تو ماشینیم همش دیگه جایی نمیریم

شروع کردم آماده شدن…. موهام خیس بود ولی سریع با حوله تقریبا خشکش کردم یکم فر و البته مقداری وز شد!
شونه ای انداختم بالا و خواستم روسری قواره دار طوسیم و سرم کنم و برم‌ که نگاهم رو لوازم آرایشای جلو اینه موند…. حالا یه بارم ما ازینا استفاده می‌کردیم چی میشد!؟

×

به اطراف نگاهی کردم و ماشینش و اون طرف خیابون دیدم!… یکم راه رفتن برام سخت بود چون نیم بوتاش پاشنه داشت و یکمم برام تنگ بود اما سعی کردم مثل آدم راه برم تا همین اول کاری ضایع نشم.

دره ماشین و باز کردم و نشستم!… جاوید سرش تو گوشیش بود برای همین یکم حس کنجکاویم گل کرد و سرک کشیدم تو گوشیش و سمتش خم شدم اما به ثانیه نکشید که تو همون حالت گفت:
_دنبال چی میگردی؟ بگو بهت نشون بدم

سریع صاف نشستم و چپ چپ نگاهش کردم ولی ندید چون سرش هنوز تو گوشی بود!… در آخر گوشیش و گذاشت کنار و ادامه داد
_چرا این قدر لفتش دادی؟! تو که زود آما…

نگاهش و بهم داد و حرف تو دهنش ماسید!… بعد یکم مکث با صدای آروم تری ادامه داد
_آماده میشدی

لبخند گنده ای رو لبم اومد، خودم‌ می‌دونستم خیلی تغییر کردم و اون همین طوری خیره بود بهم!… دیگه کم کم داشتم خجالت می‌کشیدم و
نگاهم و ازش گرفتم که صداش اومد
_این چه سر و ریختیه؟!

هنگ کردم! فقط و فقطم به خاطر اون این‌ همه به خودم رسیده بودم و حالا این چه سوالی بود!؟ اخمام رفت توهم و بدجور خورده بود تو ذوقم. نگاه ناراحتم و بهش دوختم که دستی رو صورتش کشید و ملایم تر گفت:
_یکم موهات و بزار تو آوا این جا ایران نگاهای مردمش فرق داره

شاکی گفتم:
_چیکار کردم مگه!؟… هم‌ سن و سالام و یه نگاه بنداز

پوفی کشید و دست مال کاغذی از جعبه کشید بیرون و داد دستم
_از جلب توجه خوشم‌ نمیاد یکم از‌ رُژت کم کن

به دستمال نگاهی کردم و با بی میلی از دستش گرفتم… سایه بون ماشین و دادم پایین و از تو آینش به خودم‌ نگاه کردم!… زیر چشمی به جاوید نگاهی کردم‌ که منتظر نگاهم میکرد!… دلم نمی‌اومد رژ لبم و پاک کنم و در آخر گفتم:
_آخه حیفه!

هیچی نگفت با ابروش اشاره کرد پاک کنم!
با بی میلی دستمال و روی لبم کشیدم و برگشتم سمتش
_بیا راضی شدی؟

دستمال و از دستم گرفت و گفت:
_من این جوری راضی میشم!

با پایان جملش دستمال و رو لبم‌ محکم کشید و بعد با رضایت بهم‌ نگاه کرد!… هنگ کرده و عصبی بهش نگاه کردم اما اون بیخیال ماشین و روشن کردو گفت:
_بعدا تو خونه برای من می‌زنی

اخمی کردم و تو آینه به خودم‌ خیره شدم! رژم کلا پاک شده بود و یکمم دور لبام‌ پخش شده بود!
دستمال کاغدی از جعبه کشیدم و شروع کردم دوره لبام و پاک کردن!… ناراحت شده بودم اما اصلا حوصله بحث و مخالفت نداشتم ساکت به بیرون خیره شدم که صداش اومد
_اول بریم بیمارستان یا بریم رستوران؟

شونه ای انداختم بالا که ادامه داد
_با تو بودما
_هر کار دوست داری بکن

ساکت شد و هیچی نگفت منم حرفی نزدم
ازین سکوتی که بین و من و خودش تو ماشین شکل می‌گرفت متنفر بودم برای همین بی حرف دستم و بردم سمت ظبط ماشینش و روشنش‌ کردم… آهنگی که شروع شده بود و دوست نداشتم برای همین چند بار عقب جلو کردم و آخر سرم هیچی‌به هیچی!
اخمی کردم و به نیم رخ جدیش که در حال رانندگی بود خیره شدم! دوست داشتم بهش بگم این آهنگا مال دوره ی سلجوقیانم نیست اینا چیه گوش میدی اما حرفی نزدم و با اعصابی خورد ظبط و دوباره خاموش کردم… دست به سینه به بیرون نگاه کردم که خودش دستش و برد سمت ظبط و روشنش کرد و خطاب بهم گفت:
_آدم وقتی از چیزی ناراحت یا عصبی میش، مثل آدم باید بیانش کنه…‌ چون آدما زبون و دهن دارن و با حرف قرآن خدا غلط نمی‌شه

چند بار اهنگارو عقب جلو کرد و با ظبط ور رفت.
منم هیچی نگفتم و اخمام رفت توهم که صدای گرم شادمهر عقیلی تو ماشین پیچید‌!

خونه مون میدون جنگ نیست
من به خاطر تو اینجام
سر چی باید بجنگیم؟
من ازت چیزی نمیخوام

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه 😍 

Masoomeh
Masoomeh
1 سال قبل

عالی❤✨

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x