به آهنگ گوش میدادم و حس میکردم جاوید این آهنگ و از عمد گذاشته.
جز یه عشق که بینه ما هست
هر چی دوست داری خراب کن
مثله هر شب سرنوشت
هر دو مون و انتخاب کن
من، منکه تسلیم تو بودم
از چه جنگی زخم خوردی
با کی میجنگی عزیزم
من ببازم تو نبردی
دستمو بالا گرفتم
نه واسه عقب نشینی
رو به روت آیینه گذاشتم
زندگیمونو ببینی ببینی
نه غریبم نه یه دشمن
نه تو این خونه اسیری
نمیخوام کسی فدا شه
نمیخواد سنگر بگیری
من، منکه تسلیم تو بودم
از چه جنگی زخم خوردی
با کی میجنگی عزیزم
من ببازم تو نبردی
دستمو، دستمو بالا گرفتم
نه واسه عقب نشینی
رو به روت آیینه گذاشتم
زندگیمونو ببینی ببینی
آهنگ تموم شد و بعد مدتی جلو یه رستوران که نماش چوبی بود ایستاد و بدون هیچ حرفی پیاده شد!… به دنبالش خودمم پیاده شدم و دلخور خیره به اطراف شدم
پس اول اومده بود رستوران در صورتی که من دوست داشتم اول مامانم و ببینم!… یعنی واقعا نمیدونست اولویت من مادرمه؟!
یعنی براش یه ذره هم مهم نبود!؟ هر چند که ازم پرسید ولی فکر میکردم براش باید واضح باشه!… به اجبار سمت جاوید رفتم که سوییچ ماشین و به یکی داشت میداد!… بی توجه روم و کردم اونور که صدای همون یارو مرده که سوییچ و داشت از جاوید میگرفت اومد
_خانم، خواهرتونن جناب آریانمهر؟
با تعجب نگاهی به جاوید و بعد به همون مرده کردم که خود جاوید جواب داد
_خیر خانمم هستن!
نگهبان لبخندی زد و گفت:
_مبارک باشه من از شما عذرمیخوام خانم چون جناب آریانهمر چند سال که این جا تنها میان و تا حالا با خانمی این جا نیومدن برای همین کمی تعجب کردم
لبخندی زدم و گفتم:
_مچکر
مرده یا همون نگهبان با اجازه ای گفت سمت ماشین جاوید رفت تا بره پارکش کنه و همین طوری نگاهم به اون مرده بود و به این فکر بودم که مگه میشه جاوید با هیچ کس نیاد اینجا؟
پس ژیلا چی!؟ تو افکارم بودم که جاوید از کنارم رد شده و با قدمای بلند رفت سمت در رستوران؛ بدو خودم و با اون کفشا بهش رسوندم و گفتم:
_نه به اون خانم گفتنت، نه به این کارت که انگار نه انگار من این جا کنارت ایستادم؛ راهت و میکشی و برای خودت میری!؟
همین طوری که جلوش و میدید و راه میرفت گفت:
_من جلو اون بنده خدا مجبور شدم یه چیزی بگم اگنه که تو زن من نیستی!
اخمام حسابی رفت تو هم و گفتم:
_پس چرا گفتی من خانمتم!؟… میگفتی خواهرتم دروغ که حناق نیست
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_چون خواهرمم نیستی من خواهر ندارم
_خب به قول خودت من زنتم نیستم که
_ولی صیغه نامه میگه هستی
یکم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_پس چرا به من میگی زنم نیستی؟
جاویدم نیم نگاه معنی داری بهم انداخت!… تو نگاهش احساس کردم خنده موج میزنه و تازه فهمیدم چی گفتم برای همین نگاهم و ازش سریع گرفتم که خودش ادامه داد
_چیه دوست داری زنم شی؟
با اخمای توهم دوباره بهش نگاه کردم، ابرهاش و داده بود بالا و بهم با تفریح نگاه میکرد
_تحفه ایی مگه؟!
_کم نه!
_همون میگفتی خواهرتم بهتر بود
با مکث معنی دار گفت:
_حرص نخور حالا زنمم میشی!
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد
_پشت رستوران فضاش باز و قشنگ میخوای بریم اون جا؟
با یاد تاپی که زیر پالتوم پوشیده بودم و همین الانشم یکم سردم شده بود تند گفتم:
_نه داخل خوبه
یکم با تعجب نگاهم کرد
_خیله خب
به در رستوران رسیدیم که درو یکی برامون باز کرد و خوشامدی گفت، وارد شدیم و سمت میز دو نفره ای رفت که کنار پنجره ی بزرگی بود و تقریبا دنج بود!… دنبالش رفتم و نشستم روبه روش و ناخوداگاه از دهنم پرید
_ولی قراره ژیلا زنت بشه!
چند لحظه نگاهم کرد و بعد با اخمای تو هم رفته گفت:
_من واقعا موندم تو کاره خدا
فقط نگاهش کردم ببینم چی میگه و وقتی نگاه منتظرم و دید ادامه داد
_که یه آدم چی جوری میتونه تموم اعصاب من و در صدم ثانیه با یه جمله منفجر کنه!
خواستم حرفی بزنم که دستش و گذاشت رو بینیش و گفت:
_هیس هیچی نگو آوا بزار یه امروز و بدون بحث و جدل بگذرونیم
_خب مگه چی گفتم؟!… تو خودت میگی هر چی تو دلت بود و بگو وقتیم میگم این شکلی میشی
دستی از بالا تا پایین صورتش کشید و گفت:
_من یه بار بهت گفته بودم درباره ژیلا و هر کسی که تو زندگی من هست فضولی نکن و دخالت نَ…
حرفش تموم نشده بود که پریدم وسط حرفش و گفتم:
_آره یادم رفته بود بهم گفته بودی به تو ربطی نداره
اخماش رفت توهم و گفت:
_نپر وسط حرفم
_چیه ناراحت میشی میپرم وسط حرفت؟
خب به جهنم مگه من از دستت ناراحت میشم برام اهمیتی قاعل میشی؟!… نه نمیشی فقط زمان میگذره و هیچی به هیچی به درک که اصلا آوا ناراحت شد به درک که آوا گریه کرد!… بعدشم میشینی جلوم میگی هر چی تو دلت و بگو و مثل آدم حرف بزن و رفتار بچه گونه در نیار!
خب بیا همین الان که به قول تو مثل یه آدم حرف میزنم با یه جمله فقط مواجه میشم اونم به تو ربطی ندارست
بغض گلوم و چنگ زد و یه حالت بدی شدم ولی ادامه دادم
_با خودم میگم به درک بزار هر طور دوست داره رفتار کن ولی حالم گرفته میشه، حالم بد میشه باهام این طوری برخورد میکنی! احساس میکنم پوچم تو زندگیت!
همین طور که با اخم تو صورتم خیره شده بود با یه لحن عصبی گفت:
_گریه کردی نکردیا!!
سرم و کج کردم به طرف دیگه ای نگاه تا من و نبینه!… هر چند حلقه های اشک و تو چشمام حس میکردم اما سعی کردم اشک از چشمام نریزه! دستمال کاغذی از جعبه روی میز کشید بیرون و سمتم گرفت و گفت:
_آوا من دارم تمام تلاشم و میکنم با تو حداقل خوب رفتار کنم
لحنش ملایم شده بود!… با مکث سرم و برگردوندم سمتش و دستمال کاغدی و ازش گرفتم، زیر چشمام کشیدم تا اشکم صورتم و خیس نکنه… خیره بهم بود و دستم و که رو میز بود و تو دستش گرفت و گفت:
_آوردمت بیرون دوست ندارم زهرمارت شه
سری به تایید تکون دادم و خواستم دستم و از دستش بکشم بیرون که نزاشت و ادامه داد
_آوا من و ببین
نگاهش کردم که ادامه داد
_من فقط زمان میخوام الان زمان مناسبی نیست که همه چیو بهت بگم!… تو توی زندگی من پوچ نیستی خودتم میدونی
یکم مکث کرد و ادامه داد و انگار گفتن این جمله براش سخت بود
_بهم بگو از چیا ناراحت شدی؟!… حداقل اخلاق هم دستمون بیاد چون داریم باهم زندگی میکنیم و این طوری نمیشه
دهن باز کردم حرف بزنم که گارسون بالا سرمون ایستاد و گفت:
_خوشامدید ببخشید دیر شد یکم
دستم و ول کرد منویی که گارسون سمتش گرفته بود نگرفت و با دست اشاره کرد به من… گارسون منو رو طرف من گرفت و از روی ادب ازش گرفتم و تشکری کردم که یه مِنو هم به جاوید داد!. جاوید منتظر من بود تا غذا انتخاب کنم اما من منورم باز نکرده و ندیده روی میز گذاشتم و آروم رو به گارسون گفتم:
_ببخشید سرویس بهداشتیتون کجاست!؟
_دست چپ ته سالن خانم
سری تکون دادم و بلند شدم که برم اما صدای جاوید مانع شد
_غذا…
_خودت انتخاب کن!
وَ سمت سرویس بهداشتی قدم برداشتم
×
از تو آینه سر و وضعم و درست کردم و از سرویس بهداشتی بیرون اومدم و سمت میزمون رفتم و نگاهی به جاوید کردم که اخماش حسابی توهم بود و با دستش روی میز ضرب گرفته بود!… همین که روبه روش نشستم گفت:
_خب؟!
_خب چی؟
_منتظرم بگی
_چیو؟
چشماش و محکم باز و بسته کرد و گفت:
_قرار بود اخلاقای هم و بهتر بشناسیم
سری تکون دادم و اولین سوالم و بدون رودرواسی پرسیدم
_چرا بهم دروغ گفتی؟
_دروغ!؟
_چرا خودت و حامد آریا جو معرفی کردی!؟چرا من و وابسته به خودت کردی؟
ریلکس جواب داد
_اولین بار تو باغ آقابزرگ دیدمت و وقتی یکم حرف زدی و گله کردی از آدمای اون عمارت دوست نداشتم بهت بگم منم جزی از همون آدمام، اون موقع فقط میخواستم معذب نشی همین! اصلا فکرش و نمیکردم که دوباره ببینمت چه برسه که بیای تو خونه زندگیم
_خب؟!
_خب نداره چی بهت می گفتم اومده بودی تو شرکت من دوست نداشتم معذبــــ…
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_چرا دوست نداشتی معذب بشم؟… تهش این بود که میگفتی کی و چه کسی هستی! این طوری دیگه باهات رفت و آمد نداشتم!… اصلا چرا میاومدی خونمون چرا هی نزدیک و نزدیک تر میشدی به من؟ چرا این همه دروغ!؟
دستی روی صورتش کشید
_آوا دنبال چی میگردی؟
_ببین ازتم میپرسم چرا من و تو زندگیت نگه داشتی چرا بهم دروغ گفتی، این جوری جواب من و میدی بعد میگی ناراحتی سوال داری حرف بزن!
دهن باز کرد جواب بده اما انگار پشیمون شد و بعد یه مکث گفت:
_چرا برات مهمه؟
_سوالم و با سوال جواب نده اما اگه خیلی برات مهمِ که بدونی باید بگم میخوام بدونم دقیقا نقشم تو خونت چیه!… از هوس خودت من و آوردی تو زندگیت و سواستفاده کردی از وضعی که داشتم یا از…
چند لحظه مکث کردم و دوباره ولی آروم تر ادامه دادم
_از دوست داشتن من و آوردی تو زندگیت
با کمی تشر گفت:
_آوا هوس؟! این جوری میگی دوست دارم سرم و بزنم تو دیوار!… کاری به کارت دارم که چپ و راست بهم میگی من و از رو هوس آوردی تو خونت؟
_من فقط میخوام بدونم نقشم تو زندگیت چیه! چرا من وآوردی تو زندگیت چرا بهم دروغ گفتی که یکی دیگه ای تا من و نگه داری کنارت؟
دقیق نگاهم کرد
_میخوای بشنوی عاشقت شدم و نمیدونم بی تو میمیرم؟!
همین طوری نگاهم بهش بود و هیچی نمیگفتم که خودش ادامه داد
_نه آوا عاشقت نیستم! بدون تو هم نمیمیرم،
اما کنارت آرامش دارم!… همین، همین برای من دلیل کافی که تورو تو زندگیم نگه دارم
حرفاش برام سنگین بود و دو پهلو!… هم حالم و خوب میکرد هم بد
نگاهش دیگه به من نبود و اطراف و نگاه میکرد که گفتم:
_تولدت!
نگاهش روم میخ شد که ادامه دادم
_تو تولدت کاملا مشخص بود ژیلا عمدا من و آورده بود و سر و ریختم اون شکلی کرده بود تا تورو با اون ببینم!… مگه نه؟
فقط سری به معنی آره تکون داد که ادامه دادم
_پس این که قرار زنت بشه هم راسته؟!… تازه الانم میدونه من صیغت شدم ولی کاری نمیکنه، من نمیفهمم پس چی جوری قرار ازدواج کنین؟!
_نمیفهمی چون هیچی نمیدونی دوستم ندارم الان بدونی و ذهنت و درگیر چیزی کنی که مهم نیست
_پس بهم یه روزی میگی؟
سری به نشونه اره تکون داد
_آوا گوش کن ببین چی میگم!… درسته تو خیلی از حرفای من میرنجی اما این نتیجه ی رفتارای بچه گونه ی خودتم هست!… بهت کم و بیش حقم میدم چون میدونم اخلاقم تعریفی نداره، اما من اگه چیزی میگم یا میتوپم بهت یکم درک کن این قدر سره هر چی جنگ و جدل نکن با من!
سری تکون دادم ولی بعد مدتی آروم و دلخور گفتم:
_من دوست داشتم اول مامانم و برم ببینم، یعنی نمیدونستی؟
_چرا میدونستم اما این که باز حالت بد بشه و لب به غذا نزنیم و در نظر گرفتم!
تعجب کردم، فکرشم نمیکردم اینطوری فکر کرده باشه و به فکر من باشه!… تعجبم و که دید ادامه داد
_جدیدا خیلی لوس شدی
خندم گرفته بود از لحنش؛ شونه ای انداختم بالا
و صادقانه گفتم:
_توی عمرم تنها کسی که این قدر بهم اهمیت میده بعد از مامانم تو بودی!… پس وقتایی که نادیده میگیریم یا یه جوری رفتار میکنی که انگار اصلا نیستم حالم نا خوش میشه و ناخوداگاه میرم رو اعصابت
فقط نگاهم کرد که غذا هارو آوردن و با دیدن غذا حالم یه جوری شد و معدم پیچید تو هم!… آخه ماهــــی؟! غذا بهتری دیگه نبود؟… همین طور خیره بودم به کله ی زشت ماهی و بعد نگاهی به جاوید کردم که مشغول خوردن شده بود!… نگاه من و که دید گفت:
_چیه؟
_هیچی
چنگال و برداشتم و تو دلم گفتم شاید این خوشمزه باشه!… یه تیکه از گوشتش و کندم آروم گذاشتم تو دهنم اما به سه ثانیه نکشید که لیوان نوشابه ای که کنارم بود و برداشتم و یه نفس سر کشیدم!
به جاوید نگاهی کردم که با آرامش داشت غذاش و میخورد و مونده بودم چیکار کنم!… پوفی کشیدم و با غذا شروع کردم به بازی، من از ماهی متنفر بودم؛ از بوش، از شکلش، از مزش همین طوری تو فکر بودم که صدای جاوید اومد
_وقتی میگم خودت غذا انتخاب کن پا میشی میری همین میشه!
با تعجب بهش نگاه کردم که مشغول خوردن بود و ادامه داد
_حالا تنبیه میشی همین و تا لقمه آخر میخوری
یکم به ماهی نگاه کردم و صورتم از به یاد آوردن مزش تو هم رفت
_نه من دوست… یعنی میل ندارم!
سرش و آورد بالا همون طور که یه تیکه ماهی و با چنگال میزاشت تو دهنش با دست اشاره ای به گارسون کرد که اومد سر میزمون و گفت:
_امری دارید؟
به من اشاره کرد و گفت:
_منو رو بدید خانم
گارسون با تعجب به ظرف غذای پرم نگاه کرد و گفت:
_غذا ایرادی داره!؟
_باب میل خانمم نیست
با تعجب به جاوید نگاه کردم و گفتم:
_نمیخواد جاوید
بی توجه رو به گارسون گفت:
_یه پرس کباب لقمه بیارین
خجالت زده گفتم:
_نمیخوام بابا
گارسون چشمی گفت و رفت و جاوید رو به من گفت:
_ساکت باش شدی پوست و استخون!… من زن استخونی دوست ندارم!
چپ چپ نگاهش کردم که خودش ادامه داد
_هر چند حقت بود بگم تا آخر همین و میخوری تا بفهمی سره اون کله پاچه چه بلایی سرم آوردی!
با یاد آوری کله پاچ پقی زدم زیر خنده و گفتم:
_من نمیدونستم دوست نداری خب
×
با حال گرفته وارد خونه شدم و جاویدم پشت سرم اومد داخل که روبهش گفتم:
_مامانم خوب میشه!؟
نگاهم کرد و فقط سری به تایید تکون داد و گفت:
_اگه بخوای هر دفعه بعد از دیدن مامانت این شکلی بشی دیگه نمیزارم بری ببینیش
چیزی نگفتم و سمت اتاقم راهم و کشیدم و رفتم!
وارد اتاق شدم و مشغول لباس عوض کردن شدم و شلوارم و هم عوض کردم، خواستم تاپم و درارم که یهو در اتاق باز شد و قامت جاوید توی در پدیدار شد!… طبق معمول با لباس آشنایی نداشت و بالا تنش لخت بود ولی یه شلوار مشکی پاش بود!… بهش خیره بودم و یکم معذب بودم چون تا حالا این شکلی با لباس باز جلو روش نبودم برای همین ناخواسته یکم تو خودم جمع شدم و با لحن آروم و ملایمی گفتم:
_یه در بزن خب!
نگاه خیرش حالم و دگرگون کرد و یکم اطراف و نگاه کردم که صداش اومد
_ دلیلی نمیبینم که در بزنم برم اتاق همسرم
جوابی به این جملش ندادم!… اومد سمتم و دستم و گرفت و کشید سمت خودش و سینه تو سینه هم شدیم! دست و پام و گم کردم و بی ربط گفتم:
_امشب خیلی بهم خوش گذشت مرسی
_خواهش میکنم
_ک..کاری کاری داشتی اومدی!؟
نیمچه لبخندی رو لباش اومد و کنار گوشم لب زد
_باید کاری داشته باشم حتما؟
چشمام گرد شد و خواستم یکم ازش فاصله بگیرم که اجازه نداد و دستش و دور کمرم حلقه کرد و گفت:
_چرا فرار میکنی حالا!؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
_نه من فر..رار نمیکنم!
خیره شد تو صورتم و بعد با مکث روی گردنم دقیقا همون جایی که گاز گرفته بود و شروع کرد به بوسیدن!… از کار یهوییش نفسام تند شد که
شروع کرد بوسه های ریز زدن روی گرنم و تا لاله گوشم!… لاله گوشم و آروم گاز گرفت و لب زد
_میدونستی مشکی خیلی بهت میاد؟!
حرفش و زد و بعد محکم گردنم و بین لباش گرفت که ناخواسته آهی کشیدم و باعث شد جری تر گردنم و گاز بگیره!... یهو دست انداخت زیر پام و بلندم کرد و انداختم رو تخت!
شوکه شده بودم و نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم… سریع روم خیمه زد و دوباره گردنم و شروع به بوسیدن کرد و دستش و برد سمت لباسم که دیگه نتونستم تحمل کنم و دستش و چنگ زدم و با ترس نفس نفس زنان گفتم:
_جاوید
سرش و آورد بالا تو صورتم خیره شد و بعد پیشونیش و گذاشت رو پیشونیم و لب زد
_حواسم هست!
دستام و گذاشتم رو شونش و یکم هولش دادم تا ازم فاصله بگیره اما یه میلی مترم اون ور نرفت و معترض صدام کرد
_ آوا!!
_نه جاوید… نه!
استرس افتاده بود به جونم و بدنم میلرزید که لباش و گذاشت رو لبم و بعد تایمه کوتاهی لباش و از رو لبام برداشت و تو چشمام خیره شد!
چشماش قرمز شده بود و خمار اما باز با این حال از روم بلند شد و دستی لای موهاش کشید، نفسش و محکم فرستاد بیرون و سریع از اتاق بیرون زد… نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم که خودش و داشت به سینم میکوبید!… از تخت بلند شدم و دستی روی صورتم کشیدم!… جلو آینه رفتم و نگاهی به صورت سرخ شدم کردم و در آخر خیره شدم به در اتاقم و لب زدم
_داری با من چیکار میکنی؟
×
جاوید*
زیر دوش حمام ایستاده بودم و ذرات آب سرد پشت سر هم رو تنم میریخت تا شاید یکم از این حرارتی که به وجود اومده بود و غوغایی که تو وجودم شکل گرفته بود و کم کنه!… مثل این پسر بچه های هجده ساله ی تازه به بلوغ رسیده شده بودم و انگار نه انگار سی سال سن دارم!… با یاد اتفاقی که میتونست چند دقیقه پیش بینمون بیفته دوباره داغ شدم اما سرم و به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم فکرم و منحرف کنم!
×
از حموم اومدم بیرون و به خونه غرق سکوت نگاهی کردم و سمت اتاق آوا رفتم که هیچ صدایی ازش بیرون نمییومد!... دوست داشتم امشب حداقل فقط کنارم بخواب برای همین سمت اتاقش رفتم و قبل این که وارد بشم چند دفعه به در زدم اما همین که در زدم یکی تو مغذم گفت الان در زدی که چی بگی بهش؟!… پوفی کشیدم و بیخیال در و باز کردم، روی تخت مچاله شده دیدمش!.. سمت تخت رفتم و خیره شدم تو صورتش، چشماش و بسته بود و هنوز همون آرایش کمی هم که کرده بود و واقعا خیلی عوضش کرده بود رو صورتش مونده بود!... خواستم بیدارش کنم بره آرایشش و حداقل پاک کنه بعد بخوابه اما پشیمون شدم و پتویی که پایین پاش بود و برداشتم و روش انداختم.
برگشتم برم اما نتونستم و در آخر کلافه راه نرفترو برگشتم و بوسه ای روی سرش زدم!
×
همینطور که دکمه ی آستین پیراهن مردونم رو میبستم سمت اتاق آوا رفتم.
طبق معمول غرق خواب بود؛ سمت تخت رفتم و بالا سرش ایستادم، چون فهمیده بودم خوابش سنگینه شروع به تکون دادنش کردم و همزمان گفتم:
_آوا!.. آوا پاشو دیرمون میشه!
تکون ریزی خورد و بعد خمیازه ای کشید و با صدای خواب آلود و مُبهم گفت:
_بــــزا بخوابــــم
کلافه نگاهش کردم و دوباره تکونش دادم که ادامه داد
_مامان ده دقیقه دیگه بیدار میشم!
نچی کردم و لبام و نزدیک نزدیک گوشش گذاشتم و جدی بلند دم گوشش لب زدم
_پا میشی یا چی؟!
یهو از جاش پرید با بهت بهم نگاه کرد که نگاه با رضایتی بهش کردم و ابروهام و دادم بالا!… کم کم اخماش رفت توهم
_دیوونه… اه خوابم و بهم زدی!
ایدللللل 😉
وا!!! پس پارت بعدی؟؟
یعنی دیگه هیچی نمیذارن؟ ما رو معتاد میکنن و بعد قطع جیره؟!؟؟
فاطمه جان یه توضیح یا خبر اینجا بذار.
ن یادم رفته بود الان گذاشتم
ممنون. 😚 😚
البته بوسه برگیسوی یار ماله تو نیستش ولی انگاری متحد شدین مارو عذاب روحی بدین☹️☹️☹️😐
فاطی توروخدا دا تو عذابمون نده یعنی چی هم بوسه بر گیسوی یارو نمیذاری هم اینو بابا بخدا فقط مارو عذاب میدی مارمان رو تو تایم خودش بخونیم هرروز بهمون خوش میگذره رمان جذابتره
یادم رفته بزارم الان میزارم
فاطمه جون پارت جدید نمیاد چرا؟🤔
سلام، چرا پارت جدید نمیزارین؟
سلام، پارت جدیدنمیزارین؟
سلام،
پارت جدید نمیزاری؟
چقد خوبه باهم مثل سگ و گربه نیستن 🙃😌
از این فرزان بدجور بدم میاد 😒
خوب بود
وای از آوا متنفرم
دقیقا عین دختر بچه های ۱۲ ساله رفتار میکنه
هنوز ب بلوغ فکری نرسیده و نخواهد رسید
خوب بود 🙂💞
قشنگ بود خوشم اومد