رمان آوای نیاز تو پارت 5

5
(2)

 
×

سرم تو پرونده های شرکت بود… دوست داشتم هر چی زودتر کارا تموم شه و برسم خونه تا یه دوش آب گرم بگیرم اما حالا حالاها کار داشتم… مشغول کار که صدای در اومد
_بفرمایین؟

در باز شد و قامت آیدین دیده شد که ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
_آفتاب از کدوم وَر در اومده تو در میزنی میای تو دفتر من؟!

شونه هاش و انداخت بالا وارد شد و گفت:
_دقیقا از همون وری در اومده که تو راحت استخدام میکنی… بعدشم تو مشاور و معاون کاریت که منم، حامد دیگه کیه؟!
بدم نمی اومد یکم اذیتش کنم برای همین با جدیت گفتم:
_معاون کاری من فعلا تویی!

همین طور که رو چسترا می‌شست چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_خب باشه شوخیت قشنگ بود حالا حامد کیه؟
_کسی که قراره معاون کاری جدیدم باشه!
_منم که این جا حکم قاطر رو دارم
_حیف قاطر!
_بابا با مزه از کی تا حالا شبا تو آب نمک میخوابی جناب آریانمهر؟

اخمام رفت تو هم و گفتم:
_باز من به تو خندیدم؟

خنیدید و گفت:
_بابا خودت فضا رو کل کلی میکنی حالا بگو ببینم حامد کیه؟!
_خودمم!
_هَن؟
_خودمم!

همین جوری داشت علامت سوالی نگاهم می کرد که ادامه دادم
_بهش دروغ گفتم!
_وایسا وایسا ببینم یعنی تو الان خودت رو مشاور کاری خودت جا زدی؟

سرم رو تکون دادم و آره ای گفتم که با قیافه ای گیج شده رو بهم‌ گفت:
_خب مگه مرض داری؟

نگاه تندی بهش کردم و اومدم جواب بدم اما قبل من ادامه داد
_نزن، نزن با نگاهت ما رو… منظورم این بود که خب برای چی این کار رو کردی؟
_دیگه به خودم مربوطه!
_ببین جاوید گوشات و باز کن اگه بخوای از این برنامه هات که برای همه می چینی برای آوام بچینی و درگیر این برنامه های مسخرت کنیش کلاهمون میره تو هم… من مثل داداشم دوسِت دارم اما این دختر خودش مشکلات و درگیری های زیا…

همین طور که درگیر اسمِ آوایی که گفت شدم پریدم وسط حرفش و با جدیت گفتم:
_اولا نفس بگیر بعد برای خودت اَره و اوره و شمسی کوره بخون… درمورد من چه فکری میکنی تو؟
_فکر خاصی نمیکنم دارم بهت میگم این دختره تو سن بیست و چند سالگی این قدر مشکل داره که درگیر اونا باشه… براش مشکل جدیدی ایجاد نکن!

سری تکون دادم و گفتم:
_تو کلاه خودت رو سفت بچسب باد نبره… درضمن مجبور شدم دروغ بگم!

داشت با شک بهم نگاه می کرد که ادامه دادم
_گفتی اسمش چی بود؟

چشماش گرد شد و گفت:
_مگه اسم و فامیلیش رو نپرسیدی؟!
_اگه پرسیده بودم از تو می‌پرسیدم؟
_اسمش آواست… آوا برومند

هیچی نگفتم و سری تکون دادم که خودش مشکوک ادامه داد
_از کجا تو رو از قبل به اسم حامد میشناخت؟
_میدونی خیلی داری سوال میپرسی؟
_باشه نگو… میرم همه چی رو از خودش میپرسم!

ریلکس نگاهش کردم و در و با دست نشون دادم و گفتم:
_برو
_میرم

به صورت نمایشی بلند شد و سمت در رفت اما دستش به دستگیره در نرسیده بود که برگشت و گفت:
_ای تف تو روحه هر چی رفاقته!
_نه عزیزم رفاقتی در کار نیست تو دلت به حال دندونات می سوزه می ترسی تو دهنت خورد شن!

همین جوری داشت نگاهم می کرد که ادامه دادم
_برو به کارات برس بسه دیگه هر چقدر فک زدی منم به حرف گرفتی… فردام این دختره اومد کارای استخدامش رو خودت بکن… همه مدارکشم کامل باشه وای به حالت چیزی کم و کسر داشته باشه… به یکی از بچه هام بسپر کاراش رو بهش یاد بده… درباره حقوقشم می‌دونی که کار خاصی نمیکنه و تخصص خاصی نداره پس زیاد نباشه!
_اوکی ولی من آخر می فهمم چی به چیه!

سمت در رفت، دوباره در رو باز کرد بره که صداش زدم
_آیدین!

برگشت سمتم و منتظر نگاهم کرد
_اتاق کارش طبقات بالا نباشه حوصله بازیگری ندارم!

سری به تایید تکون داد و اومد در رو ببنده که دوباره صداش کردم
_آیدین!

کلافه برگشت و گفت
_ای دردِ آیدین… آیدین بمیره راحت شه از دست این امر و نهی های تو… هان دیگه چه کاری باید انجام بدم؟

یه لبخند اومد رو لبم و گفتم:
_می خواستم بگم خیلی رفیقی ولی لیاقت نداری که!
لبخندی زد و همین طور که در رو می بست گمشویی گفت و رفت!

×××

آوا*
در حال درست کردن نیمرو بودم… لبخند از صورتم پاک نمی شد و حسابی خوشحال بودم از استخدامم هر چند که فعلا آزمایشی بود ولی من به خودم ایمان داشتم که از پس کارا بر میام…
تو فکر و خیالای خودم بودم که صدای شکستن چیزی اومد و باعث شد سریع از آشپزخونه که به لونه گنجشک گفته بود زکی بیرون بیام… چشم چرخوندم و مامان و دیدم که یه دستش رو سینش بود و رو به پایین خم شده بود، یه لیوانم که هزار تیکه شده بودم ریخته بود کنار پاش! بدون‌ توجه به این که ممکن شیشه بره تو پام ترسیده دویدم سمتش و کمکش کردم گوشه ای از اتاقک بشینه… بغض تو گلوم سنگینی میکرد و همینطور که با دست پشتش رو ماساژ می دادم گفتم:
_مامان‌… مامان جونم خوبی؟! چی شد؟

سرش رو آورد بالا و با چهره ای که به کبودی میزد آروم طوری که به زور شنیدم‌ گفت:
_خوبم… خوبم مامان!

بلند شدم یه قرص زیر زبونی آوردم گذاشتم زیر زبونش و کتفش رو ماساژ دادم و گفتم:
_باز قرصات رو سر موقع نخوردی… آره؟

ساکت شد و هیچی نگفت… بعد چند دقیقه که حالش بهتر شد دستش رو گذاشت رو دستم و گفت:
_آوا بوی سوختگی میاد!

با یاد نیمروی روی گاز بُدو دویدم سمت آشپزخونه و زیره نیمرویی که دیگه اسمش هر چی بود جز نیمرو رو خاموش کردم… برگشتم و با دیدن مامان که دراز کشیده بود نفسم رو فوت کردم و گفتم
_مامان قرصات کو؟!
_می خوای چیکار مامان؟
_میخوام ببینم چقدر ازش مونده!
_دارم فعلا نمیخواد نگران باشی!

کنارش نشستم و گفتم:
_اگه این کارم درست بشه خیلی خوب میشه این جوری هم کار می کنم تو شرکت هم بعد این که تعطیل شدم میرم عمارت برای کار اینطوری میتونیم پس اندازم بکنیم… قرصای خارجیتم‌ که نمی‌تونستم بخرمم می‌خرم!

بهم نگاهی کرد و گفت:
_دیگه جونی واست نمیمونه که دختر اینطوری… شرمندتم مادر آخر عمری عذاب شدم واس تو!

اخمام رفت توهم و توپیدم‌
_مامان اینجوری نگو من کلا از دار دنیا یه تو رو دارم نمیگی این جوری میگی آوات می‌میره و زنده می شه!؟

تا متوجه شد حالم از حرفش ناخوشایند شده بحث و عوض کرد و گفت
_زبون نریز شیطونک… فقط آوا یه چیزی!

بهش نگاه کردم که بقیه حرفش رو بزنه ولی تردید داشت واسه گفتن یا نگفتن!
_مامان چی می خوای بگی… بگو دیگه؟!
_مدیونی فکر کنی منظوری دارم آوا… من به دختر از گل پاک ترم اعتماد دارم اما به آدمای گرگ این دوره زمونه نه… اون پسره اسمش چی بود؟

یکم مکث کرد و بعد ادامه داد
_آها آیدین همونی که رسونده بودت خونه و گفتی کار پیدا کرده واست… ایشالا بنده ی خوب خداست دیگه؟
_اره مامان خیلی آدم شریفیه آقا آیدین… قلب مهربونی داره مطمئن باش اگه قصد و نیت بدی داشت من هیچ وقت اجازه همکلام شدن باهاش رو به خودم نمی‌دادم چه برسه اجازه بدم من رو برسونه خونه اونم اونوقت شب!

مامان سری تکون داد و گفت:
_ولی شیطون چشمات برق می زد وقتی قضیه ی اون یارو حامد رو داشتی برام‌ تعریف می کردیا!

خندیدم و گفتم:
_مامان جان دو بار مثل فرشته ی نجات من رو نجات داده… خب معلومه وقتی ازش حرف میزنم تو چشمام پروژکتور روشن میشه!
_فقط همین دیگه؟!

دوباره خندیدم و گفتم:
_خب جای برادریم خوب چیزیه!

مامان بینیم رو فشار داد و گفت:
_آره آره جای برادری!

هیچی‌ نگفتم و خنده ای کردم… بلند شدم تا لیوانی که شکسته شده بود و روی موکت ریخته بود و جمع کنم!

×××

به قدری استرس داشتم که ساعت هفت تو شرکت بودم… در صورتی که قرار بود ساعت هشت این جا باشم… تو لابی نشسته بودم و با دندون به جون پوست لبم افتاده بودم و حسابی حوصلم سر رفته بود و با کلافگی برای صدمین بار به ساعت سفید بزرگ رو به روم نگاهی کردم… تازه هفت و نیم بود؛ از گذر دیر زمان حسابی حرصی شده بودم که صدای آشنایی اومد
_فکر کنم گفتم هشت!

با تعجب برگشتم و نگاهم خورد بهش… پالتوی خوش دوخت کرم رنگ بلندی تنش بود به همراه پیراهن مشکی که بالاش به رنگ طلایی نوشته بود Boss!
لبخندی زدم و از جام‌ بلند شدم و گفتم:
_سلام!
سری تکون داد و گفت:
_از ساعت چند این جایی؟
_هفت!

ابرو هاش رو داد بالا و گفت
_چرا انقدر زود؟
_گفتم راهم دوره یه وقت اول کاری دیر نرسم داستان شه… شما خودت چرا این قدر زود اومدی؟!

به ساعت مارکش نگاهی کرد و گفت:
_همچین زودم نیست ولی در کل یکم کارای عقب افتاده داشتم!
_بابا آفرین احساس مسئولیت!

لبخندی کنج لبش اومد و گفت:
_پاشو دنبالم بیا

دنبالش راه افتادم و وارد آسانسور شدیم که طبقه آخر رو زد و گفت:
_اسم و فامیلت چی بود؟

خندم گرفت… آخرین بار انقدر حرف زدم اصلا یادم رفت اسم و فامیلم رو بهش بگم، رو بهش کردم و گفتم:
_آوا برومند… و شما حامدِ؟
_آریا…

مکثی کرد و نگاهش رو بهم داد و گفت:
_آریاجو!

سری به تایید تکون دادم‌‌ که آسانسور ایستاد! زودتر از من وارد سالن شد و به سمت دفتری رفت که دفعه قبلم واردش شده بود ولی من سر جام خشکم‌ زده بود… شاید باورم نمیشد تا چند لحظه دیگه استخدامم اونم‌‌ همچین شرکتی!… انگار متوجه شد دنبالش نیومدم که سمتم برگشت و گفت:
_بیا دیگه!

به خودم اومدم و دنبالش رفتم و وارد دفتر کارش شدیم… پالتوی خوش دوختش رو در آورد و رو میز گذاشت و گفت:
_قرار نبود من کارای استخدامت رو بکنم ولی حالا که زود اومدی برای این‌‌ که بیشتر از این معطل نشی چاره ای ندارم!

روی صندلی پشت میز نشست و ادامه داد
_مدارکت رو اوردی دیگه؟!

تند تند سرم و تکون دادم رفتم سمت میز و مدارکم رو از کیفم در آوردم گرفتم سمتش
_بفرما!

از دستم گرفت و با دقت مشغول برسی شد و
بعد چند دقیقه سرش رو آورد بالا گفت:
_همه چی کامله!

هیچی‌ نگفتم که از کشوش برگه ای در آورد و رو بهم گرفت و گفت:
_این رو کامل کن… قسمتایی هم که امضا میخواد امضا کن… قرار داد ما با شمام که فعلا آزمایشیه و سه ماهست بعدش اگه خوب بودین قرار داد یک ساله می بندیم، حقوقتونم که فکر نکنم زیاد باشه چون حرفه تخصصی ندارین و به عنوان منشی یا تایپیست این‌ جایین!

باز سرم رو به تایید تکون دادم که طبق عادتش ابروهاش رو داد بالا و گفت:
_زبونت رو موش خورده؟

_چی؟! آره… یعنی نه… خب واقعیتش چون مدرک‌ تحصیلیم دیپلم بود کمتر جایی استخدامم می کردن… الان خب یکم هول شدم!

با دستش به چسترای کنارش اشاره کرد و گفت:
_بشین فرمارو پر کن!

مثل این بچه های حرف گوش کن کاری که گفت رو انجام دادم و مشغول پر کردن فرم شدم… اونم یه فلش زد به لپتاپ رو به روش و سرش رو انداخت پایین و مشغول کار خودش شد!
بعد چند دقیقه به فرم تو دستم نگاه کلی انداختم که یه وقت چیزی رو از قلم ننداخته باشم که یهو در باز شد، با تعجب سرم رو آوردم بالا که…

×

جاوید*
سرم تو لپتاپ بود و مشغول کار بودم
آوا هم داشت فرمش رو پر می کرد که صدای باز و بسته شدن در اومد و همون لحظه لعنتی فرستادم به شانس گندم… کی میتونست باشه جز آیدین که بدون هیچ در زدنی اومده بود دفتر کار خودش!
سرم رو ناچار آوردم بالا و با حرص نگاهش کردم!
معلوم بود آوا هم تعجب کرده… یکی نبود به این آیدین بگه آخه تو که همیشه کله ظهر میای شرکت خبر مرگت… امروز زود اومدنت برای چی بود!؟
به اجبار بلند شدم و رو بهش با ترشی گفتم:
_سلام آقای زمانی روزتون بخیر!

فقط مونده بود من برای این بلند شم دیگه!
آوام‌ از حالتش در اومد و بلند شد و سلامی داد…
آیدین که معلوم بود هنوز تو شوکه گفت:
_سلام.. من.. چیزه یعنی اومدم.‌.. اومدم که یه حال و احوالی کنم باهات، چطوری حامد خوبی؟… نمیدونستم خانم برومند پیشته!

اخمام رفت‌ توهم چون آیدین همیشگی نبود و انگار یکم‌ نگران می زد و‌ هول بود!
خواستم‌ جوابش رو بدم که صدای کفش پاشنه بلندی اومد و بعد قامت ژیلا بود که کنار آیدین ظاهر شد!
اخمام خود به خود شدیدا رفت تو هم و دستی به گوشه لبم کشیدم که صدای مزخرفش بلند شد
_تو دیگه این جا چیکار می کنی؟!

روی صحبتش با آوا بود… از نگاه و لحن و حرفش معلوم بود که داره از بالا بهش نگاه میکنه… آوا تا اومد جواب بده صدای آیدین به جاش اومد
_خب خانم برومند بهتره که تشریف بیارید من‌ محل کارتون و نشون بدم!

آوا با این حرف سری به تایید تکون داد و سوال ژیلا رو بی جواب گذاشت و نیم نگاهی به من کرد و دنبال آیدین رفت!
حالا من مونده بودم و ژیلا…‌ بی توجه بهش بدون این که حتی این جا حضور داره فلش رو از لپتاپ‌ کشیدم بیرون و پالتوم رو هم برداشتم و به سمت در رفتم که برم دفتر کار خودم اما جلو راهم سبز شد و با لحن تندی گفت:
_این خدمتکاره این جا چیکار می کرد؟!… اونم تو دفتر کار آیدین با تو؟!

اخمام رفت تو هم و با جدیت گفتم:
_ببخشید؟!

نفس عمیقی کشید و این دفعه با لحن آرومی گفت:
_خیلی خب… این دختره اول صبحی چیکار داشت با تو؟

زدمش کنار… برای این که کنجکاو نشه و نره از خود آوا بپرسه گفتم:
_استخدامی جدیده!

بی توجه بهش از دفتر کار آیدین بیرون زدم و همین طور که به سمت دفتر کارم می رفتم اونم با کفش پاشنه بلند مزخرفش که صداش رو مخم بود دنبالم اومد و گفت:
_از کی تا حالا در و دهاتی ها رو میندازی تو شرکت؟!… یا از کی تاحالا خودت مستقیم استخدام می کنی؟! به قَبات بر‌ نمی خوره خودت به اسم مدیر عامل شرکت استخدام می کنی؟!

به راهم ادامه دادم و جوابش رو ندادم… هر چند که دوست داشتم با داد بگم به تو هیچ ربطی نداره!
اما بهترین چیز برای کسایی که اینطوری ادعا دارن بی تفاوتیه… طوری که حتی انگار طرف وجود نداره!
به درِ دفتر کارم رسیدم و اومدم در رو باز کنم که لباسم رو از پشت کشید و با عصبانیت گفت:
_دارم با تو حرف می زنم… جاویـــــد!

دوست داشتم سرش هوار بزنم و بگم من با تو هیچ حرفی ندارم گورت رو گم کن از عطر تنت عقم میگیره! چه برسه نگاهت… صدات… صورتت… اما فقط سمتش برگشتم و مچ دستش رو محکم گرفتم و فشار دادم که جیغش در اومد… بی اعتنا با اخمایی که دیگه جا نداشت بیشتر از این تو هم بره گفتم:
_اتفاقا منم دوست دارم باهات همونطور که لایقشی حرف بزنم اما متاسفانه دوباره میری چغلی منو به آقابزرگ میکنی پس…

سرم رو نزدیک صورتش کردم و با نفرت گفتم:
_حیف شد که نمیشه مورد عنایتم قرار بگیری با حرفایی که لایق شنیدنشی عزیزم!

اونم دیگه مثل من با نفرت بهم نگاه می کرد…
من دقیقا همین و می خواستم!
می خواستم بفهمه تنفر از کسی که یه روز روش حساب باز می کردی چه حسی داره!
اما کم بود! این تنفری که تو چشماش موج میزد کم بود و لحظه ای… این تنفر برای همین الان بود و من این‌ نگاه پر تنفر و برای همیشه میخواستم!
تو صورت هم با تنفر خیره بودیم و هر دو ساکت… انگار نگاهامون داشتن با هم حرف میزدن که در آسانسور باز شد! چند تا از کارمندا بودن… به دلیل این که سوژه نیوفته دستشون در دفتر کارم رو باز کردم و قبل این که برم داخل دست ژیلا رو گرفتم با ضرب هولش دادم تو دفتر و خودمم وارد شدم و در رو بستم!
وارد اتاق شدیم که بی توجه بهش سمت میزم رفتم‌ و جدی و خشک گفتم:
_چند مین دیگه برو بیرون حوصله داستان و حاشیه ندارم تو شرکت
_نمی خوای بدونی اول صبحی این جا چیکار میکنم؟!

با حرفش سکوت کردم و با تردید بهش نگاهی انداختم که نیشخندی زد و گفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

خیر باشه چرااومده؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x