ناخودآگاه فشار دستاش باز زیاد شد برای همین جیغی زدم و دستام و گذاشتم روی دستش که بعد مکثی نفسش و با حرص تو صورتم فرستاد بیرون و فک و کمرم و ول کرد و ازم مقداری فاصله گرفت؛ دستی روی صورت متورمش کشید خودمم دستم و گذاشتم روی فکم و با حرص و بغض نگاهش کردم که ادامه داد اما با لحن آروم تری
_ تو نفهمی یا خودت زدی به نفهمی؟ نمیبینی که دارم به خاطر تو خودم و به آب آتیش میزنم تا باشی کنارم؟
لعنت بهت من که بدون تو دنبال راهم و هدفم میرم اونم بدون هیج دردسری بدون هیچ مزاحمتی… من چجوری برات توضیح بدم و بهت بفهمونم این چند روز و جفتک ننداز و یکم باهام راه بیا؟! چی جوری حالیت کنم بهت بفهمونم منم میخوامت اما باید وایسی، صبر کنی!
حداقل از کل موضوع آگاه شو بزار برات همه چی و توضیح بدم… بعد اگر نتونستی کنار بیای با من و شرایطم دربارش یه فکری میکنیم ولی حرفی از رفتن و تموم شد نزن… تو با اومدن یهوییت پازل زندگیم و بهم زدی نمیزارم با رفتنت خود زندگیم و خراب کنی!
بغضم و قورت دادم و نگاهم و ازش گرفتم؛ سکوت بینمون حکم فرما شد و خواستم از کنارش رد بشم و برم تو اتاق خواب انفرادی خودم، اتاقی که از زمانی که این جا اومده بودیم شده بود مال من اما مچ دستم و گرفت و با تحکم گفت:
_برو بشین شامت و بخور آوا شدی پوست و استخون با خودت چرا لجبازی میکنی؟
دستم از دستش خواستم بکشم بیرون که اجازه نداد و من با صدایی گرفته گفتم:
_تویی که ادعا بافهم بودن داری، دارم بهت میگم میل ندارم سیرم میخوام برم بخوابم
سری به تایید تکون داد و مچ دستم و محکم تر گرفت.
وَ من و به سمت اتاق خوابی که دیگه دوست نداشتم بی دلیل یا با دلیل پام توش باز بشه کشید و گفت:
_خیله خب ایرادی نداره باهم میخوابیم
چشمام از حرفی که زد گرد شد و جیغ جیغ کنان تقلا کردم
_ولمم کن… جاوید مسخره بازی در نیار
دو تا دستم گذاشتم و رو دستش و تقلا کردم که از دستش راحت بشم؛ خودم سمت عقب میکشیدم اما اون یه دستی من و تا دم در اتاق خوابش برد و درش و باز کرد… فایده ای نداشت و از نظر جسمی عمرا زورم بهش میرسید و دیگه اشکم داشت در مییومد برای همین خم شدم و از حرص این که زورم بهش نمیرسه و داره به خواستش میرسه گازی از ساعدش گرفتم که دادش هوا رفت و برای ثانیه ای ولم کرد که سریع عقب گرد کردم.
با قدمای بلند خواستم سمت اتاق خواب خودم فرار کنم و در و ببندم و قفل کنم تا بیخیال بشه چون اصلا دوست نداشتم یک بار دیگه کنارش باشم و حس سواستفاده رو داشته باشم اما اونم نامردی نکرد و خودش و بهم رسوند با یه حرکت ناگهانی از رو زمین برم داشت انداختم رو کولش!
_ولم کن جاوید ولم کن
با مشت میزدم به کتفش اما اون عین خیالش نبود و دوباره سمت اون اتاق مضخرف رفت و وارد شد… من و انداخت رو تختش و روم خیمه زد و محکم نگهم داشت و در گوشم پچ زد
_خودم رامت میکنم دختره ی لجباز
دستش که حرکت کرد زیر تیشرتم و داشت پیشروی میکرد تازه فهمیدم شوخی نداره
_اذیتم نکن جاوید… باشه باشه میخورم! شام میخورم… گشنمه اصلا!
چند لحظه مکث شد و تو صورتم خیره موند
منم مثل گنجیشکی که اسیر گرگ شده قلبم تو سینم میزد که دستش و از زیر لباسم بیرون کشید و با اخمای در هم از روم بلند شد و پوفی کشید. دستم و کشید و باعث شد از رو تخت بلند بشم و حرصی گفت:
_باید با زبون خودت ازین به بعد حرف بزنم تا بفهمی؟ انگار تام و جریه و من گربم و تو موش
دوباره دستم و کشید و مثل پدری که دخترش و دنبال خودش میکشوند من و دنبال خودش میکشید تا آخر به آشپز خونه رسیدیم.
پشت میز نشستم و خودشم مثل یه مراقب بالا سرم واستاد تا غذام و بخورم… قاشقی برداشتم کردم دهنم که صداش اومد
_زور باید بالا سرت باشه حتما نه؟!
عصبی نگاهش کردم، بدم نیومد یکمم من تلافی کنم و اشاره ای به غذا کردم و دستوری گفتم:
_غذا سرده گرمش کن!
_میتونستی اون موقعی که گرم بود بخوریش و الان دیگه تقصیر خودت که داری غذایه سرد میخوری
با فکر این که الان غذا رو از جلوم برمیداره و گرمش میکنه این حرف و زدم ولی زهی خیال باطل چون بد تو پرم زد.
واقعا هم غذا سرد شده بود و از گلوم پایین نمیرفت با این حال قاشق دیگه ای تو دهنم گذاشتم و تازه فهمیدم چقدر گشنم بوده و از روی لجبازی غذا نمیخوردم اما غذا به خاطر سردی و خشکیش بهم مزه نمیداد… خواستم قاشق دیگه تو دهنم بزارم که ظرف غذا از جلوم کنار رفت و با تعجب به جاوید نگاه کردم که با اخمای درهم ظرف غذار و تو دستش گرفته بود و سمت ماکروفر میرفت
غذارو گذاشت تو ماکروفر و عقب گرد کرد.
خیره خیره نگاهش میکردم که ابرویی انداخت بالا
_چیه؟!
شونه ای انداختم بالا نگاهم و ازش گرفتم؛ دروغ بود اگه میگفتم از این حرکتش تو دلم قند آب نشده بود؛ هر چند که کارای ضد و نقیصش به درد خودش میخورد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمانش چطوره؟؟شروع کنم به خوندن یا چی؟؟
خوبه بخون
گنجیشکی که اسیر گرگ شده!:( مگه گرگ بیکاره دنبال گنجیشک باشه😂
مثل پدری که دخترش و دنبال خودش میکشوند من و دنبال خودش همش مثال میزنه😂💔
نمونه بعد•_•مثل یه مراقب بالا سرم واستاد تا غذام و بخورم… قاشقی برداشتم سوسماست😐😂💔
مفهمم که نمی فهمم =/
فقط جنگ و دعوا