رمان آوای نیاز تو پارت 94

5
(2)

 

×××

 

مشماهای خرید تو ماشین گذاشت و اومد نشست کنارم، نیم نگاهی بهش کردم و دوست داشتم جمله کلمه دو حرفی دوست دارم و دوباره ازش بشنوم برای همین گفتم:

_تو فروشگاه فقط یه چی گفتی رفتیا

 

نگاهش و بهم داد و همین طور که فرمون و می‌چرخوند ریلکس و بی تفاوت گفت:

_چی؟ یادم نمیاد

 

پوفی کشیدم و سری تکون دادم

_حالا چی میشه یه بار دیگه تکرار کنی اون جملرو؟

_کدوم جملرو؟

 

سری به تایید تکون دادم به بیرون نگاهی کردم

_اخبارم والا تکرار داره… نگو اصلا آدم غد

 

به ساعت نگاهی کردم و دست به کمر شدم همه چی دیگه تقریبا آماده بود و خسته شده بودم،i جاوید که ظرف میوه رو سمت میز می‌برد نگاهی به من کرد و گفت:

_بسه دیگه برو آماده شو الاناست بیان

 

سری تکون دادم به تایید حرفش و سمت اتاقمون رفتم… وارد شدم و بعد این‌ که لباسام و پوشیدم جلو آینه رفتم و دستی روی موهای لخت شدم کشیدم، رژ لبم و تمدید کردم که صدای زنگ در بلند شد و بدو از اتاق رقتم بیرون

به جاوید نگاه کردم که سمت در می‌رفت و قیافه هول زده من و که دید گفت:

_کیارش‌ و تمیس

 

خیالم راحت شد چون واقعا نمی‌دونستم با اون سیلی که به آیدین زدم بعد اون حرفایی که از آتنا شنیدم چه عکس العملی باید نشون بدم! اونم آیدینی که کم بهم کمک نکرده بود و در اصل اگه ازم بپرسن کی تورو تو این خونه و زندگی کشوند و چطوری با جاوید اشنا شدی باید می گفتم آیدین باعث این جا بودن من شده و در اصل شناخت اون بود که باعث شد خوشبختانه یا متاسفانه جاوید و بشناسم…

 

صدای حال و احوال پرسی که بلند شد دست از ایستادن و فکر کردن برداشتم و سمت در رفتم چه خوب که اول کیارش و تمیس اومده بودن چون حداقل وقتی آیدین و آتنا می‌رسیدن از روی آبرو داریم شده درست و بدون سوال و دلخوری سلام احوال پرسی می‌کردیم… جلو در کنار جاوید ایستادم و شروع به سلام و احوال پرسی کردم که جاوید رو به کیارش گفت:

_جلوه کو پس؟

 

کیارش خنده ای کرد و روبه تمیس گفت:

_من میگم بزار جلورو بیاریم این جاوید اصلا ما رو برای جلوه دعوت کرده تو گوش نمی‌کنی الان بیرونمون میکنه خانم

 

جاوید بی توجه به حرف کیارش گفت:

_نیاوردینش یعنی؟

 

کیارش خنده ای کرد

_بیا نگفتم

 

با تمیس خنده ای کردم و سرزنشگرانه اسم جاوید و صدا زدم و روبهشون گفتم:

_نه بابا این چه حرفیه بفرمایین بشینین

 

وارد پذیرایی شدن و نشستن که جاوید رو بهشون ادامه داد

_حالا چرا اون بچرو نیاوردین؟

 

تمیس لبخندی زد

_والا گفتیم یه شب بدون بچه و ونگ ونگاش باشیم گذاشتیمش پیش مادر شوهرم

 

جاوید سری تکون داد و هیچی‌ نگفت که روبه تمیس گفتم:

_پاشو بیا لباسات‌ و عوض کن

 

لبخندی زد و با اجازه ای گفت و اومد سمتم که باهم سمت اتاق خواب قبلی من رفتیم…. داخل شد و گفت:

_برو خودم‌ خونتون و بلدم

 

خنده ای کردم و با یاد آوری دفعه اولی که خودش به خواسته خودم اومد این جا همه جا فضولی کرد سری تکون دادم و گفتم:

_باشه پس من برم چایی بریزم توام بیا

 

سمت آشپز خونه رفتم که صدای خنده کیارش بلند شد و باعث شد نگاهم و بهشون بدم… جاوید با ته مایه های خنده رو بهش گفت:

_زهرمار… هیچی دیگه امشب آیدینم میاد میفتین بهم دیگه ول نمی‌کنین این مسخره بازیارو

 

نمی‌دونستم بحثشون چی بود اما لبخندی از صمیمیتی که از شمال یه این ور بینمون ایجاد شده بود زدم و سمت آشپز خونه رفتم تا چایی بریزم‌ اما هنوز یه لیوان و پر از چایی نکرده بودم که صدای زنگ در باعث شد لبخند از لبام بره

 

 

 

آب دهنم و قورت دادم بیخیال چایی ریختن سمت حال رفتم که همزمان با من تمیسم وارد حال شد.

آراسته لبخندی به من زد و گفت:

_عه به جز ما بازم مهمون داری

 

لبخند زورکی زدم

_آره حالا آشنا میشی

 

صدای سلام احوال پرسی با صدای خنده آیدین که بلند شد مطمعن شدم خودشونن همقدم با تمیس وارد پذیرایی شدیم که نگاهم رو قامت آیدین و پشت سرش آتنا موند.

بدون این که چیزی بگم فقط نگاهشون می‌کردم‌ که در آخر صدای آیدین من و به خودم آورد!

بدون هیچ دلخوری رو به من گفت:

_به به سلام زنداداش چطوری؟

 

لبخندی زدم و سری تکون دادم… نگاهم و دادم به آتنا که مشخص بود ازم دلخوره و گفتم:

_خوش اومدید

 

جاوید که جَو بینمون و دید اشاره ای به آیدین و آتنا کرد و روبه کیارش و تمیس گفت

_پسر عمم آیدین و که قبلا کیارش دیده ایشونم اتنا خانم دوست آوا…

 

هنوز جاوید حرفش تموم نشده بود که با لبخند زوری پریدم وسط حرفش و تند گفتم:

_من برم‌ چایی بریزم‌ تا شماها آشنا میشین

 

دیگه واینستادم کسی چیزی بگه و راه افتادم سمت آشپز خونه و وارد شدم… از همین الان دلم گرفته بود برای این‌ که از فردا یا پس فردا آتنا میره و دیگه هم و حالا حالا ها نمی‌دیدیم روزای آخرو هم که با هم قهر بودیم و از طرفی بینمون اوقات تلخی پیش اومده بود

نفسم و فرستادم بیرون و دوباره مشغول چایی ریختن شدم ولی این بار

تمام تلاشم بر این بود که یکم برای خودم وقت بخرم و طولش بدم تا این سنگینی تو گلوم از بین بره… لیوان چایی و تو سینی گذاشتم و دستم هنوز دراز نشده بود لیوان دیگه ای و بردارم که صدای آتنا از پشت سرم دستم و از حرکت نگه داشت

_چطوری بی معرفت؟!

 

نگاهم و بهش دادم و دوباره مشغول ریختن چایی شدم و گفتم:

_من بی معرفتم یا تویی که من و محرم زندگیت نمیدونی در صورتی که من سفره زندگیم و برات پهن کردم

 

دلخور تر از خودم‌ گفت:

_نزاشتی حتی توضیح بدم آوا یه طرفه قضاوت و گرفتی و رفتی برای خودت

 

آخرین لیوان چایی و تو سینی گذاشتم و همین طور که سینی و برمی‌داشتم‌ برگشتم سمتش و گفتم:

_همه چی و خواسته یا ناخواسته پشت تلفن آیدین شنیدم، وَ همه چی و خودت با زبون خودت گفتی دیگه حرفی میمونه یعنی؟!

 

خواست دهن باز کنه که اجازه ندادم و گفتم:

_نه توضیح نمی‌خوام آتنا همه ی حرفات و گریه هات و شنیدم دیگه چیزی نمیمونه ولی بیشتر از تو ناراحتم تا آیدین آیدینی که شاید توقعم زیاد بود ازش اما از تو بیشتر دلخورم میدونی چرا چون تو رفیقم بودی و همرازم اما آیدین فقط دوست معمولی بود برای من… چون تو از دردای من بیشتر خبر داری تا آیدین اما با این حال هیچی از دردا و مشکلات و روابط خودت با آیدین بهم‌ نگفتی… هیچی حتی نگفتی دلت چجوری گیر کرده پیشش

 

 

 

خواست چیزی بگه که تمیس وارد آشپز خونه شد و باعث شد آتنا حرفش و بخوره و سکوت کنه تمیسم روبه من کرد

_کمک میخوای خانومی؟

 

لبخندی زدم

_نه عزیزم بریم بشینیم دیگه

 

سری تکون داد و روبه آتنا گفت:

_قرص گرفتی تو؟

 

با تعجب نگاهی به ’تنا کردم که انگار تازه یه چیزی یادش افتاد

_اصلا حواسم پرت شد مسکن داری؟

 

با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد

_سرم یکم درد میکنه

 

بین پیشونیم یکم چین افتاد و سینی چایی و به تمیس دادم

_تمیس جان چایی و می‌بری؟ من به اتنا قرص بدم‌ میایم الان

 

لبخند مهربونی زد و سینی و ازم گرفت و همین که پاش از آشپزخونه رفت بیرون روبه آتنا گفتم

_سرت چرا درد میکنه؟!

 

شونه ای انداخت بالا و دستی به سرش کشید

_نمیدونم داره منفجر میشه

 

با صدایی که زور میزد بغض توش پیدا نشه ادامه داد

_فکرشم نمی‌کردم رفتنم و دل کندن از خیلی چیزا این قدر برام سخت باشه الان که فردا شب می‌خوام برم انگار دارم جونم و این جا جا میزارم و میرم

 

سمتش رفتم و دست گذاشتم رو شونش که سرش و آورد بالا و با چشمای قرمز شدش نفس عمیقی کشید، تلاش کردم جو و کمی عوض کنم

_جاوید به خاطر میگرنش همیشه یه چند تا قرص مخصوص سر درد داره برم برات بیارم تا اون موقع بیا برو تو اتاقم یکم حال و احوالت خوب بشه

 

سری تکون داد و از آشپز خونه بیرون اومدیم.

سمت اتاق من رفت و مشخص شد اصلا حوصله جمع و نداره.

کلافه ازین که چرا تمیس و کیارش و گفتم بیان و با جاوید لجبازی کردم و گفتم نمیخوام تنها باشیم با اتنا و آیدین پوفی کشیدم؛ خواستم سمت روشویی برم تا قرص برای آتنا ببرم که نگاهم روی جاوید آیدین و کیارش موند که در حال حرف زدن درباره ی کار بودن این وسط تمیس بنده خدا نگاهش و هی بینشون می‌چرخوند کلافه بود نزدیکشون شدم

_باز کار کار کار؟!

 

نگاهشون به من نشست که ایدین خنده ای کرد

_آخ آخ گفتی والا من که از کار فراریم این شوهرت ول نمیکنه که همه جا از من بیگاری میکشه

 

کیارش روبه آیدین کرد

_تو هنوز مجردی خوش خوشانت زن بگیری خانواده تشکیل بدی خودت میفتی پی کار

 

چیزی نگفتم و بی توجه به آیدینی که هنوز دلم باهاش صاف نشده بود روبه جاوید گفتم:

_آتنا یکم سرش درد میکنه ازون قرصای سر دردت چی بهش بدم خوب بشه

 

آیدین بود که نگران مداخله کرد

_چرا چشه؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x