رمان الفبای سکوت پارت 120

5
(5)

 
خون این وطن زخم دیده رو میمکین. تا وقتی اینهمه
خیانت هست چه امیدی به پیشرفت؟ تا وقتی که آدم
خطاکاری مثل تو با افتخار از دزدیهاش از بیت المال
حرف میزنه چه امیدی داشته باشیم تا مردم تاریخ رو
بفهمن؟
نامیخان دستهی عصایش را فشار داد. از جسارت
افرا خوشش میآمد، اما این حرفهای بیپروا
غرورش را نشانه رفته بود.
_ عاشق تارخی؟
فک افرا لرزید. تارخ برایش هم درد بود و هم درمان.
پیرمرد مقابلش سوال سختی پرسیده بود. نامیخان
لرزش فکش را دید اما اهمیتی نداد. انگار حالا نوبت
او بود که بر افرا و غرورش بتازد.
_ باید به حرف پدرخوندهت گوش میدادی دخترجون.
با دست به فرزین اشاره کرد.
_ باید همون اول که فرزین بهت گفته بود نزدیک
نامدارا نمیشدی.
افرا در دفاع از خودش و احساساتش برآمد.
_ تارخ شبیه شما نیست.
نامیخان با لجاجت خاصی در مردمک چشمان افرا
دقیق شد.
_ مردی که عاشقشی تو تکتک گناهایی که ازش
حرف زدی دست داشته.
لبخندی زد که از دید افرا شیطان در آن نفس میکشید.
_ اصلا همهی این کارا به دست تارخ اجرا شدن. من
فقط وایستادم و از دور تماشا کردم.
افرا از جایش بلند شد و داد زد:
_ تو مجبورش کردی! بخاطر پدرش مجبورش کردی
تو کارای غلط تو شریک شه. تارخ مثل تو نیست.
نامیخان با جدیت عصایش را بلند کرده و به زمین
زد.
_ یادت نره دختر… تو این دنیا هیچکس رو نمیشه
مجبور به کاری کرد. تارخ دوست داشت… تارخ دلش
میخواست شکل عموش شه. مثل من قدرتمند باشه…
اجبار بود، اما نه اجباری که نتونه پسش بزنه… اگه
از اول نه میاورد من تو این بازی راهش نمیدادم.
نفس در سینهی افرا حبس شد. هرگز این سخنان را
باور نمیکرد.
_ داری دروغ میگی! تارخ هر ثانیهش داره با درد
میگذره… محاله خودش با خواست خودش تو این
بازی اومده باشه.
نامیخان به راحتی اشاره کرد.
_ بشین.
افرا نشست، اما نه بخاطر لحن آمرانه نامیخان…
شیرهی وجودش کشیده شده بود. داشت از شدت
فشاری که تحمل میکرد حس و حال مرگ مییافت.
_ عذاب وجدانش بخاطر این نیست که مجبور به
اینکارا شده… عذابش بخاطر اینه که اولش به خواست
خودش وارد این بازی شد… شاید به قول تو اول داشته
خودش رو گول میزده.
شانه بالا انداخته و لب زیرینش را اندکی به بیرون
متمایل کرد.
_ نمیدونم. هر چی که هست دلیل عذاب وجدانش رو
با صداقت برا تو تعریف نکرده.
اولین قطرهی اشک از گوشهی چشم چپ افرا چکید.
اصلا نمیدانست کی این بغض لعنتی شکسته بود.
_ باور نمیکنم. یک کلمه هم از حرفای شمارو باور
نمیکنم.

نامیخان سرش را به سمت فرزین چرخاند.
_ حرف منو باور نداری از فرزین بپرس…
افرا نگذاشت جملهی نامیخان تکمیل شود. بیحسیاش
نسبت به فرزین تبدیل به یک بیزاری عظیم شده بود.
_ به روباه گفتن شاهدت کو گفت دمم…
فرزین نگاه نادم و پشیمانش را به افرا دوخت. اشتباه
بزرگی کرده بود. نباید وارد این بازی میشد.
_ افرا…
افرا غرید:
_ اسم منو به زبونت نیار… من آدم عوضی مثل تورو
نمیشناسم.
نامیخان از لحن تند افرا عصبی شد.
_ بهتره احترام بزرگترت رو نگه داری!
افرا با تمسخر زمزمه کرد:
_ واقعا این چیزا برای آدمی مثل تو مهمن؟
نامیخان بدون اینکه جواب سوالش را دهد گفت:
_ من اینجا نیومدم تا با تو دعوا کنم. حرفای مهمتری
دارم. گفتم بیای چون با توجه به چیزایی که شنیدم حس
کردم تارخ واقعا برات مهمه. همونطور که تو برای
برادر زادهم اهمیت داری.
افرا خواست حرفی بزند که نامیخان دستش را بالا
آورد.
_ اگه جون تارخ برات اهمیت داره حرف نزن و
خوب گوش کن ببین چی میگم.
نگاه افرا پر از ترس و تردید شد. چه چیزی جان تارخ
را تهدید میکرد؟ نامیخان با بلند شدن از جایش اجازه
نداد سوال ذهنش را بر زبان بیاورد. پیرمرد قبراق
مقابلش نزدیکش آمده و مقابلش ایستاد. شباهت اندکی
میان چهرهی او و تارخ وجود داشت، اما چشمان تارخ
هیچ شباهتی به چشمان ریز و قهوهای رنگی که به
صورتش دوخته شده بودند نداشت.
_ اینکه تارخ چه خطاهایی کرده یا چه اشتباهاتی
مرتکب شده دیگه مهم نیستن.
یک تای ابرویش را بالا داد.
_ آب از سر تارخ گذشته دختر… نه یه وجب که صد
وجب…
الان دیگه پشیمونی هیچ فایدهای براش نداره… اگه
بخواد دست به کار احمقانهای بزنه که احتمالش هم
هست باید بقیهی عمرش رو تو گوشهی زندون
بگذرونه. کلی دشمن منتظر یه حرکت اشتباهشن تا
خونش رو قطره به قطره بمکن.
دستهی عصایش را با دو دست گرفت.
_ تارخ حریف من نیست. یه دنیا مدرک علیه من جمع
کنه بازم نمیتونه منو از تخت قدرتی که روش نشستم
پایین بیاره. میدونی چرا؟
لبخندی زد که بیشتر به پوزخند میمانست.
_ چون اگه من از این تخت بیوفتم پایین خیلی از کله
گندههارو با خودم پایین میکشم. پس دور و برم پرن
از آدمایی که جونشون رو میدن اما نمیذارن موقعیتم
به خطر بیوفته.
سرش را کمی به افرا نزدیک کرد.
_ تارخ مقابل من هیچ شانسی نداره دختر!
ترسی عمیق سرتاسر وجود افرا را فرا گرفته بود.

هنوز از اصل ماجرا چیزی نمیدانست. اصلا
نمیدانست تارخ چه کرده یا چه چیزی گفته که
نامیخان چنین بحثی را به میان کشیده است. هیچ چیز
نمیدانست، اما از لحن قاطع و مطمئن نامیخان
ترسیده بود. به شدت هم ترسیده بود. هیچ لرزش و یا
شکی در لحن و صدای او وجود نداشت. چنان با
قدرت و تحکم حرف میزد که انگار هیچ بنیبشری
روی این کرهی خاکی حریفش نبود. هم قدرت کلام و
اطمینان لحنش و همین تحکم کلماتی که از میان
لبهایش خارج میشد وحشت را به تکتک سلولهای
او تزریق میکرد، اما نمیخواست پیرمرد قدر مقابلش
این ترس را احساس کند. دستانش را روی دستهی مبل
فشار داد و محکم و با لحنی که تمسخر داشت نجوا
کرد:

_از تارخ ترسیدی! ترسیدی که داری مثل طوطی از
قدرتت حرف می زنی و اونو به رخ من میکشی.
نامی خان بدون اینکه ذره ای در رفتار و حرکاتش یا
حتی مدل نگاه کردنش با خونسردی خندید.
_جسارتت برای من تحسین برانگیز.
لبخند معناداری زد.
_سعی میکنی ترست رو پنهون کنی. اما هنوز اونقدرا
ماهر نشدی که بتونی از پس آدم با تجربه ای مثل من
بر بیایی. کوتاه بیا دختر… لبخندش محو شد.
_این ترست بجاست… مخفیش نکن تارخ تو خطره
اگه نخوای واقعیت رو قبول کنی برای همیشه از
دستش میدی.
یک قدم به عقب برداشت. نگاهش را از افرا گرفته و
به تابلویی که پشت سر افرا روی دیوار نصب بود
دوخت. یک تابلو فرش نفیس دست بافت از خیابان
شانزلیزه ی پاریس. رنگ های به کار رفته در تابلو
چنان واقعی بنظر می رسیدند که می شد خیسی کف
خیابان داخل تابلو را نیز با نگاه لمس کرد.
بذار واضح تر بهت بگم… زندان پره از آدمایی که به
خون امثال تارخ تشنه ن…
دست راستش را بالا آورده و دستی به موهای سفید
پشت گوشش کشید.
_اگه فقط زندان رفتن بود منم می تونستم باهاش کنار
بیام. اما تو همین زندان هزار تا بلا ممکنه سرش بیاد.
حتی ممکنه جونش رو از دست بده.
نگاهش را از تابلو گرفت و مجدد به صورت رنگ
پریده ی افرا که حالا ترس در تک تک ابعادش دیده
می شد دوخت.
_تو که دوست نداری از دیدن تارخ برای همیشه
محروم شی؟
افرا دستش را روی گلویش گذاشته و سرش را به چپ
و راست تکان داد.
_همچنین اتفاقی هیچ وقت نمیوفته. آدم خطاکار
تویی… مجرم اصلی تویی…
اونی که باید بره زندان تویی… نه تارخ.
نامی خان با پوزخندی چرخید و به طرف مبلی که تا
چند دقیقه قبل روی آن نشسته بود بازگشت.
چطوری می خوای اینو ثابت کنی؟
هرجا بری برای شکایت کلی آدم هست که پول گرفتن
تا طرف من باشن؛
روی مبل نشست.
فکر کردی همه چی تو این مملکت بی قانونه؛ زندگی
فیلم و داستان نیست دختر…
سیاست حاکم تو جامعه خیلی پیچیده تر از چیزیه که
بچه هایی مثل تو بهش فکر می کنن.
دنیا دنیای دزد و پلیس نیست.
گاهی همه چی بر پایه ی یه سری اصول اخلاقی
پابرجا می مونه…
آدمای ضعیف از بین می رن و آدمای قدر زنده می
مونن… تو فقط از دریچه ی نگاه ساده ی خودت به
دنیا نگاه می کنی…
مراقب باش… اطرافت پر گرگه…
تو این دنیا اگه دریدن بلد نباشی دریده میشی.
اندکی مکث کرد تا تاثیر حرف هایش را در نگاه افرا
ببیند و بعد ادامه داد

بخوای به موضوع تارخ هم همینقدر بچگانه و با
حماقت نگاه کنی خیلی زود از دستش می دی.
افرا با چشمانی خیس و لب هایی که می لرزید لب زد؛
_شما آدمایی که قدرت دستشون افتاده فکر می کنین
قراره تا آخر دنیا فرمانروایی کنین برا خودتون…
نفرت صدایش را پرکرد.
اشک هایش لب هایش را خیس کردند.
_بهت قول می دم نامی خان تا چشم بهم بزنی این
شوکت و عظمت دروغینی که برای خودت ساختی رو
جلو چشمات آتیش بزنن…
از شدت خشم و غم خندید.
_یه جوری ذلیل شب که خودتم باورت نشه. صبر خدا
زیاده. فقط وایستا و تماشا کن.

نامی خان بدون ذره ای توجه به حرف های او گفت:
_گوش من از این حرفا پره بچه؛
نیومدم اینجا که تو نصیحتم کنی.
بخاطر تارخ اینجام.
به فرزین نگاه و بعد به پیپ روی میز مقابل فرزین
اشاره کرد.
فرزین مثل یک برده ی دست آموز پیپ را روشن
کرده و به دست نامی خان داد. نامی خان کام عمیقی
از پیپ گرفته و دودش را به بیرون فرستاد.
_تارخ تا آخر عمرشم قبول نکنه باز احساس دوست
داشتنی که من نسبت بهش دارم عوض نمیشه. تارخ
وارث همه چیز منه. اگه
نخواد یه قرونم از داشته های من به بچه هام نمی
رسه. قبولش واسه جفتتونم سخت باشه بازم فرقی تو
نگرانی من ایجاد نمیکنه. من نگران تارخم. بیشتر از
هر زمان دیگه ای. اگه اومدم سراغ تو چون تو این
موقعیت کسی جز تو نمی تونه به تارخ کمک کنه و
جونش رو نجات بده.
نکاه خیس افرا روی دود سفید رنگی که در فضا پخش
بود متمرکز شد. یک ثانیه هم نمی خواست در چشمان
شیطانی نامی خان خیره شود.
انگار که مرده باشد و با صدایی که از ته چاه در می
آمد گفت:
_چرا باید حرفت رو باور کنم؟
نامی خان قاطع جواب داد:
_چون تارخ بخاطر تو تو همچنین دردسری افتاده!
اینبار افرا نتوانست از خیره شدن در چشمان نامی خان
پرهیز کند.
نگاهش رنگ حیرت داشت.
_منظورت چیه؟
نامی خان دسته ی پیپ مرا از لب های تیره رنگش
فاصله داد.
_ده سال قبل تارخ مدعی بود که عاشق دخترم
مهستاست.
می دونستم شور و حال گذرای جوونی رو با عشق
اشتباه گرفته.
اما با این حال نخواستم جلوشون روبگیرم…
تارخ رو از ته قلبم دوست داشتم…
افرا با پوزخند میان حرفش پرید.
_برای همینم دخترت روفرستادی آمریکا تا تارخ رو
نابود کنی؟
نامی خان اخم ریزی کرد.
_صبور باش… بخاطر اینکه حرفام رو باور کنی دارم
پرده از راز بین خودم و دختر نور چشمیم برمیدارم.
مهستا با سارا و مهران برام فرق داره…
عمدا مکث کرد
و وقتی کنجکاوی افرا را در نگاهش دید با رضایت
ادامه داد:
_درسته من به دخترم پیشنهاد دادم برای درس خوندن
بره آمریکا اما هیچوقت مجبورش نکردم بخاطر درس
خوندن از تارخ جداشه. این خواست خودش بود.
چیزی که می خواست از تارخ پنهون بمونه.
افرا دستانش را روی گونه هایش گذاشت. حس می
کرد تب دارد. اصلا به گونه هایش و حرف هایی که
شنیده بود اعتماد نداشت. _چی می گین؟
هدفتون از این حرفا چیه؟
نامی خان به پیپ دستش نگاه کرد. ده سال تمام این
راز را در سینه اش نگه داشته بود.
_مهستا تارخ رو دوست داشت. اما عاشق درس
خوندن تو آمریکا بود. تهش درس خوندن رو انتخاب
کرد اما نمی خواست تارخ از این جریان بو ببره نمی
خواست غرور تارخ نابود شه. کمکش کردم. وانمود
کردم مخالف سرسخت این وصلت و کسی که مهستا
رو به غرور برای درس خوندن فرستاده آمریکا منم.
افرا پریشان احوال چشمانش را بست…. مهستا …
مهستا چه کرده بود؟ این پدر و دختر چه بلایی بر سر
تارخ بیچاره اش آورده بودند؟

مغزش هنوز کامل این موضوع را پردازش نکرده بود
که نامیخان ادامه داد:
_ الان از تصمیمم راضیام… با رفتن مهستا و دیدن
رفتارای تارخ مطمئن شدم احساسش عشق نبوده، اما
الان مطمئنم احساسی که به تو داره همون عشقیه که
ده سال پیش فکر میکرد نسبت به دخترم داره.
نفس عمیقی کشید.
_ عشقه که بخاطر داشتن تو هوایی شده و میخواد
پشت پا بزنه به تمام موقعیتش و جونش رو به خطر
بندازه. این دقیقا تلاشیه که هیچ وقت برای بدست
آوردن مهستا انجام نداد.
در حالیکه اون زمان این همه مشکل سر راهش نبود.
گوشهای افرا زنگ خوردند. هضم این شنیده ها به
سالها زمان نیاز نداشت. اصلا به این سادگی نبود که
بتواند حرفهای نامی خان را بفهمد فقط بیاختیار و با
همان چشمان بسته که عکس تارخ پشتشان نقاشی شده
بود لب زد:
_ شما چه بلایی سر تارخ آوردین؟
نامیخان یک تای ابرویش را بالا داد.
_ تو که باید از شنیدن این داستان خوشحال شی! از
اینکه تارخ عاشق دختر من نبوده و تورو به اون
ترجیح داده.
افرا با چهرهای ناامید به نامیخان نگاه کرد و لب
گشود:
_ میگی نگران تارخی… میگی دوسش داری، اما
همهی این حرفا دروغن… تو یه ذره هم به تارخ
اهمیت نمیدی…
پوزخندی زد.
_ نه تو و نه دخترت مهستا که مدعیه عاشقشه… تو یه
جور نابودش کردی و دخترت با خودخواهیاش یه جور
دیگه اینکارو انجام داده.
صدایش لرزید:

_ من خوشحال نیستم… از شنیدن این حرفا و با
تصور زجری که تارخ کشیده نه تنها حالا خوشحال
نیستم که هزار برابر بیشتر از قبل ناراحتم.
صدایش را بالاتر برد.
_ تا کی میخوای این ماجرارو ازش مخفی کنی؟ تا
کی میخوای عذابش بدی؟
با حرص اشکهایش را پاک کرد.
_ میدونی تارخ بفهمه چقدر بهش دروغ گفتین… اگه
راجع به مهستا بفهمه ممکنه چقدر احساس سرخوردگی
و ناراحتی داشته باشه؟
نامیخان خونسرد جواب داد:
_ تارخ تو نقطهای وایستاده که فهمیدن این چیزا دیگه
براش اهمیتی نداره.
محکم ادامه داد:
_ خوب گوش کن ببین چی میگم… بهت گفتم بیای
اینجا چون ازت میخوام جلوشو بگیری تا خودکشی
نکنه.
افرا نگران و البته با بیاعتمادی به نامیخان نگاه
کرد. هیچ سندی نبود تا به او بگوید حرفهای پیرمرد
مقابلش حقیقت دارند، با این حال شنیدن واژهی
خودکشی به قدری کافی بود که صبر کرده و به بقیهی
صحبتهای او گوش کند.
_ تارخ یه سری مدرک از تمام کارای غیرقانونی که
با هم انجام دادیم جمع کرده. تو باید تمام اون مدارک
رو پیدا کنی و از بین ببریشون.
افرا دستانش را مشت کرد.
_ چرا باید اینکارو بکنم؟ اون مدارک تو دردسرت
میندازه مگه نه؟
نامیخان تک خندهی پر تمسخری کرد.
_ فکر کردی موقعی که تارخ رو با تمام
نارضایتیهاش کنار خودم نگه داشتم این روزارو
نمیدیدم؟ اون مدارک رو من هیچ تاثیری ندارن، اما
میدونی اگه دست قانون بیوفته چی میشه؟
مهلت نداد افرا فکر کند.
_ اونوقت تارخ باید بشه گوشت قربونی! میشه
گناهکار این قصه و تاوان این حماقتش رو باید با
جونش بده.

این جمله چنان افرا را بهم ریخت که از جایش بلند شد
و با قدمهایی لرزان به سمت پنجرهی بزرگ ویلا
رفت… از پنجره به بیرون خیره شد. به دستهی
بزرگی از کلاغها که روی شاخهی تنومندی نشسته و
انگار که به او خیره شده بودند. حس خوبی نداشت.
نامیخان از او چه میخواست؟ که به اعتماد تارخ
خیانت کند؟ که از علاقهی او نسبت به خودش
سوءاستفاده کند؟ به نامیخان اعتماد نداشت، اما اگر
حرفهایش راست بودند چه؟ اگر تارخ دست به کاری
میزد که منجر به اتفاقات ناگواری میشد چه؟ آنوقت
باید چه میکرد؟ دستش را به شیشهی تمیز پنجره
چسباند. رد انگشتانش روی شیشه به جا ماندند… حس
میکرد در یک فضای تنگ زندانی شده است. مگر
زندگی بدون تارخ هم ممکن بود؟ مگر اصلا
میتوانست دنیا را بدون وجود او تصور کند؟
حرفهایی که نامیخان زده بودند دنیایی از وحشت را
به تکتک سلولهایش تزریق کرده بود. آشوب بود.
ذهنش… روح و روانش… تمام وجودش آشوب بود.
عصبی بود، اما حال جیغ زدن نداشت. ناراحت بود اما
حتی توان گریستنش را هم از دست داده بود.
همانگونه از پنجره به بیرون خیره بود که صدای
نامیخان را شنید.
_ من دارم میرم. چیزایی که لازم بود رو شنیدی…
اگه تارخ رو دوست داری قبل از اینکه اون مدارک
بیوفتن دست پلیس پیداشون کن و برام بیار… تو
راحتتر از بقیه تو حریم تارخ رفت و آمد میکنی،
کار کار خودته!
صدای برخورد عصای نامیخان با پارکتهای سالن
را شنید و بعد جملات آخرش را.
_ تو اون مدارک رو بیار منم همونطور که خودت و
تارخ میخواین کار و زندگیمو ازش جدا میکنم.
میتونین برین یه شهر و کشور دیگه و با خیال راحت
ازدواج کنین.
افرا چشمانش را بست. هیچ تضمینی وجود نداشت که
حرفهای نامیخان درست باشد. اصلا نمیدانست
مدارک جرمی که از آن صحبت میکردند دقیقا چه
بود؟ هیچ چیز را نمیدانست، اما در لحن نامیخان
هیچ ترسی وجود نداشت. قاطعیت و محکم بودن
کلامش افرا را به شک میانداخت. با همان ذهنی که
آشوب بود و بیقرار سرجایش ایستاد آنقدر که از پشت
پنجره رفتن نامیخان را دید. وقتی پیرمرد از حیاط
ویلا بیرون رفت او هم تکیهاش را از پنجره گرفت و
به پشت سرش چرخید. با دیدن فرزین جا خورد. انگار
که حضور او را به کل فراموش کرده بود.
فرزین چند قدم نزدیکش شد. صورت رنگ پریدهی
افرا نگرانش میکرد.
_ خوبی افرا؟
افرا با چشمانی به خون نشسته خیرهاش شد.
_ جنسیت بچهت چیه؟
فرزین از سوال بیهوا و بیربط او شوکه شد.
_ یعنی چی؟
افرا بیحس نگاهش کرد.
_ امیدوارم دختر باشه فرزین!
به قدمهایش حرکت داده و فاصلهی میانشان را پر
کرد. سرش را بالا برد و با نفرت در چشمان
حیرتزدهی فرزین خیره شد.
_ دعا میکنم همین معاملهای که امروز با من کردی
سالها بعد با دخترت بکنن.
فرزین جا خورد… رنگش پرید… بچهای که آرزو در
شکمش داشت تمام داراییاش بود…
_ افرا…
افرا لبخند عصبی زد.
_ همینجا بهت قول میدم بچهای که سالها آرزوش
رو داشتی بشه بزرگترین تاوان غلطایی که کردی…
لبخندش را کش داد.
_ بشه آیینهی دقت…
به خودش اشاره کرد.
_ مامان بابای منو میشناسی دیگه! یتیم محسوب
میشم.
چشمانش را ریز کرد.
_ همیشه بهم گفتی بابا صدات کنم مگه نه؟ گفتی
دوست داری!
دستش را بالا برد و یقهی پیراهن فرزین را لمس کرد.
_ آه یتیم زود میگیره باباجون!

نگاهش را بالا برده و در چشمان فرزین زل زد.
_ چند سال دیگه وقتی بچهت بزرگ شد و یه اتفاقی
براش افتاد… روزیکه بخاطر حال بدت دنبال مقصر
میگشتی… اون روز حال الان منو به یادت بیار.
دستش را از یقهی فرزین جدا کرد.
_ خیلیا قبول ندارن، اما من عجیب معتقدم دنیا دار
مکافاته.
از کنار فرزینی که مات سرجایش مانده بود عبور
کرد. چند قدم فاصله گرفته بود که صدای فرزین را
شنید.
_ افرا من روز اولی که…
افرا بدون اینکه منتظر شنیدن توجیههای رنگارنگ او
باشد به قدمهایش سرعت داده و با حالی نزار از آن
مکان شوم بیرون آمد. وقتی خودش را داخل ماشین
انداخت چنان خسته بود که انگار ساعتها بیوقفه کار
کرده است. نه روحش که حتی جسمش نیز خسته بود.
میتوانست کوفتگی عضلاتش را نیز بیش از هر زمان
دیگری احساس کند. به کوچهی پیش رویش نگاه
کرد… به فرمان ماشین و ترمز دستی آن. میدانست
باید رانندگی میکرد، اما مقصدش کجا بود؟ کجا باید
میرفت؟ با این ترسها و دلهرههایی که وجودش را
پر کرده بود باید چه میکرد؟ میشد دست برده، آنها
را از قلبش بیرون کشیده و دور بریزد؟ شدنی بود؟
گوشیاش زنگ خورد. با صورتی یخ زده دست برد و
آن را برداشت. گوشی را به گوشش چسباند.
_بله؟
صدای آشنای رحمان در گوشش پیچید.
_ خانم مهندس سگتون مونده تو مزرعه آخه؟ هوا
تاریکه… چیکارش کنم؟
افرا ذرهای به حرفهای او توجه نکرد.
_ تارخخان اومدن؟
رحمان غر زد:
_ نه نیومدن. نگفتین با این سگ زبون بسته چیکار
کنم؟
چگونه اسکای را از یاد برده بود؟ در زندگیاش این
اولینبار بود که چنین اتفاقی رخ میداد.
_ بسپرش به یوسف. فردا میام دنبالش!
رحمان پوفی کشید.
_ ای بابا… اتفاقی براش بیوفته دردسر…
افرا گوشی را از گوشش فاصله داد و تماس را قطع
کرد. حالا فقط صدا و حضور یک نفر را میتوانست
تحمل کند. فقط و فقط تارخ! کجا بود؟ باید پیدایش
میکرد. باید کنارش میماند. سرنوشت بازی بدی را با
آنها شروع کرده بود. انگار همهی کائنات دست به
دست هم داده بودند تا آنها از یکدیگر جدا شوند و او
میخواست یک تنه جلوی روزگار بایستد. میخواست
لحظات بیشتری را کنار تارخ بگذراند بدون اینکه به
انتهایش فکر کند. خندهی تلخی کرد.
_ افرا یادت که نرفته آدما فقط به خودشون تعلق
دارن؟ یادت که نرفته آدما موندنی نیستن؟
خندهاش تبدیل به لبخندی عمیق و زهردار شد. اشک
به چشمانش نیش زد و او با انبوهی از درد که روی
دلش تجمع یافته بود جواب خودش را داد.
_ نه… من که بار اولم نیست آدمایی که دوسشون دارم
رو از دست میدم… باید عادت کنم دیگه… سامان…
آرزو… مامان بزرگم… یه زمانی مسعود…
خیلی سریع نفس عمیقی کشید. با کف دست چند بار به
صورتش زد و بعد شمارهی آرش را از لای
مخاطبینش پیدا کرد. فکری به سرش زده بود که
میخواست حتما عملیاش کند.
تا وقتی که صدای آرش را بشنود به انتظار ایستاد.
_ سلام… آفتاب از کدوم طرف دراومده دختر؟
کاش بزرگترین دغدغهاش ارتباط بین آرش و صحرا
بود! این فکر در ذهنش چرخ خورد. حتی جواب سلام
آرش را هم نداد.
_ میدونی تارخ کجاست؟
آرش پوفی کشید.
_ نه.

همان لحن کلافهی آرش افرا را مطمئن کرد که دروغ
میگوید.
_ کلید خونه مجردی تارخ رو میخوام.
آرش شوکه شد.
_ چی؟
افرا با جدیت جواب داد:
_ آرش خودت رو به خریت نزن. گفتم کلید خونه
مجردی تارخ رو میخوام. میام جلو آپارتمانت…
میدونم تو کلید خونهش رو داری… اگه نداشته باشی
هم راحت میتونی پیدا کنی. یه ساعت دیگه جلو در
آپارتمانت منتظرتم.
_ افرا…
افرا بدون توجه به صدا زدنهای آرش تماس را خاتمه
داد. شب قبل از اینکه به روستا بروند به یک خانه که
متعلق به تارخ بود رفته بودند. میخواست به آنجا
برود. از روزهای آینده و اینکه قرار بود چه بلایی بر
سر خودشان و رابطهشان بیاید خبر نداشت. فقط
میخواست از تکتک لحظاتی که داشت به نحو احسن
استفاده کرده و تا میتوانست ثانیههایش را در کنار
تارخ سپری کند. مثل انسانی با بیماری لاعلاج که
پزشکش اطمینان داده بود چند ماه بیشتر زنده نیست
میخواست نهایت لذت را از این زندگی و عشق ببرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

50 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ayda
ayda
1 سال قبل

و همچنان منتطر فاطمه کع بیاد پارت بزاره

ayda
ayda
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

این رمان مثله لالایی قبل از خواب بود حالا من خوابم نمیگیره

ناهید
ناهید
1 سال قبل

نویسنده جان پارت جدید لطفن
انتظار خیلی سخته

ناهید
ناهید
1 سال قبل

لطفن پارت جدید😢😢😢

neda
neda
1 سال قبل

میگم فاطی چن روزه غیبت نکردیم 😂
خفه نشیم ی وقت

neda
neda
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

آرع والا 😅
من خودم امشب ب شوهرم میگفتم چرا من انقد احساس سنگینی میکنم
میگف حتما شام زیاد خوردی
نگو برا غیبته ،،، 😅
خاهر ،
خاهر شوهر فولاد زرهم دارع تو وات پیام میده 😂 😂

Mobina
Mobina
1 سال قبل

من همچنان منتظر پارت جدید،پارت و بزااارید دیگ

ارام
ارام
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

وسط راه ماشین زد بهش مرد؟ 😢😂

neda
neda
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

وا چرا
نکنه اینم میخاد چاپ کنه
بگو ندا دیگ این بار کوتاه نمیادااا

neda
neda
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

باشع 😐

شقایق
شقایق
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

من و این همه بدبختی محاله🖤😂😐

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط شقایق
ستایش
ستایش
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

چه ساعتی فاطی جان. ب

neda
neda
1 سال قبل

خاهر اگ ماشین گیرش نمیاد برم دنبالش؟؟؟

neda
neda
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

برنگشتی هم مهم نیست
اونو بفرس بیاد 😂😂

neda
neda
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

😂😂
تو نمیدونی من چقد این رمان دوس دارم
همشو ول کردم چرتن،
اینو میخونم با بوسه بر گیسو،،،
بخاطر خاهرر خوشملت از خودتم ک شده پارت بذار 😌😌😌

Nanaz
Nanaz
1 سال قبل

وای پارت جدید ساعت چند میاد؟

ارام
ارام
1 سال قبل

پارت جدید کو؟

neda
neda
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

نرسید؟

Miss flower
Miss flower
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

میشه بگی حدودا ساعت چند؟

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

امشب پارت نمیگدارید؟

ستایش
ستایش
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

چه ساعتی؟

رویا
1 سال قبل

حالا افرا اون مدارک رو بر میداره بعد نامی خان به تارخ میگه از اولش خودم فرستادمش تارخ شک میکنه بهش افرا میره یه جای دیگه بعد چند وقت هم رو میبینن بعد گله و شکایت افرا همه چی رو به تارخ میگه وبعد همو میبوسن واینا رو رمان های دیگه باید همین جوری بشه

....
....
پاسخ به  رویا
1 سال قبل

دقیقا منم ی همچین حسی دارم
ولی خداکنه اینطور نشه
مسخره میشه

گوگولی
گوگولی
1 سال قبل

افرا رو خیلی دوس دارم دختر عاقلیه عشقی بین اون و تارخ وجود داره از بین نمیره حتی با وجود اون نامی خان عوضی ایشالله اخرش مثل صگ جون میده نویسنده عزیز رمانت خیلی قشنگه من واقعا رمانتون رو دوس دارم

Rasha
Rasha
1 سال قبل

فقط امیدوارم ک افرا خر نشه و ب حرف نامی خان گوش نده

M.M
M.M
پاسخ به  Rasha
1 سال قبل

گوش که میده ولی….😂

شقایق
شقایق
1 سال قبل

نویسنده این‌رمان خیلی زرنگ تر از اون چیزیه که ما فکر میکنیم…
اگه میخواست افرا و تارخ رو از هم جدا کنه تا حالا صدبار از هم دور شده بودن.
بنظر من هنوز خیلی چیزا پشت پرده اس.
نمونه اش همون زخم پیشونی افرا که توی این موقعیت از یاد رفته.
ولی امیدوارم افرا چیزی رو از تارخ پنهون نکنه‌.

هعیش
هعیش
پاسخ به  شقایق
1 سال قبل

اون زخم زیاد مه نیست مهم شبشه که تو بیمارستان هیچکی پیشش نبوده واسه هیمنه که ازبیمارستان بدش میاد

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

انشاالله اون نامی خان خر سکته کنه بمیره انقده این دوتا عاشقو عذاب نده با اون دخترای عفریتش.

Nanaz
Nanaz
1 سال قبل

دست و دل خوندن پارت جدید رو ندارم،میترسم مثل بقیه رمان ها افرا رو تهدید کنن که اگه از تاخ جدا نشه به تارخ آسیب میزنن.وای اینا تازه به هم رسیدن.نویسنده جونم داستان رو خراب نکن لطفا🥺

ستایش
ستایش
1 سال قبل

زندگی چه پتانسیلی واسه تلخ شدن داره😔

neda
neda
پاسخ به  ستایش
1 سال قبل

دقیقا 😐

انیسا
انیسا
1 سال قبل

سلام نویسنده عزیز
نگاه کن تمام رمان ها همین طور شدن لطفا نوشته ات رو تغییر بده چون واقعا خواننده کلافه میشه و غصه میخوره
لطفا بزار ارش ب تارخ همین اول کار بگه قبل از اینکه افرا بفهمه

ب ت چ
ب ت چ
پاسخ به  انیسا
1 سال قبل

گفته ولی افرا نمیدونه

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

این همه داستان و پر هیجان و جذاب و فوق العاده کردی خواهش با یه پایان غمگین یا ناکامی در عشق و … خرابش نکن لطفا خواهشا این کارو نکن
رمانت عالیییی 😘😘😘💖👌👌👌🌸

ayda
ayda
پاسخ به  Miss flower
1 سال قبل

میگم هنوز نذاشتن پارت رو

دسته‌ها

50
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x