رمان تاوان دل پارت 28

5
(1)

 

عمه نیشخندی زد خودش رو جلو کشید و‌زل زد توی چشم هام..
چشم هاش عجیب شبیه من بود..
نگاهی به صورتم انداخت تحقیر توی چشم هاش موج می زد..
خودش رو کشید جلو و زل زد توی چشم هام..

-ارش رو دیدی اومد دیگه کارای تو و اون دایی احمق تر از خودت تمومه..
کاش به جای اینکه تورو بدنیا اوره بودم
ارش بچه ی من بود‌.

شکه شده بهش زل زدم داشت از چی حرف می زد!!.
با گیجی پرسیدم : از چی داری حرف می زنی ؟؟.
نمی فهمم چی میگی..
اروم خندید خودش رو کشید جلوتر..

-نمی فهمی من چی میگم!؟؟
بذار برات بگم..
چند سال پیش خوب یه خان زاده بود که عاشق من شد‌.
باهم ازدواج کردیم..
صاحب بچه شدیم..دوتا دوقلو…رها و رهام..
همه چی خوب تا اینکه خان زاده با خانواده اش تصادف کرد می دونی پشت این تصادف کی بود..
سیروس یا خان فعلی تقلبی..
اون باعث شد ماشینی که خانواده ی خان زاده داخلش باشن از دره بره پایین..
به خواسته اش رسید
خان زاده با تموم خانواده اش مرد.‌
اما از شانس گند سیروس من و تو زنده موندیم..
تموم ثروت پدرت رو کشید بالا..
من توی کما بودم توهم که بچه بودی گرفت زیر پر و بال خودش..
شدی پسرش..
منم بعد چهار سال حافظه ام رو بدست اوردم فهمیدم چی به چیه..
اما خوب خدا رو فراموش کرده بود..
اون انگار صاحب همه چیزه اما نیست تموم روستا و‌دارایی روستا برای منه..
حالا منم میدم به کسب غیر تو..
غیر ارش..
غیر پدر ارش..
کسی که انتقام همه رو بگیره..
خان با اینجا گذاشتن من اشتباه بزرگی کرد
بعد بیستو خوردی سال منو توی عمارت نگه داشتن و اینجا گذاشتن دستو بال منو باز گذاشت
حالا وقت انتقام رسیده..
نمی فهمیدم از چی داشت حرف می زد..
یعنی چی..

یعنی عمه مادر من بود..
یعنی تموم اون روستا با زمین و عمارت مال مادر من بود..
دایی پدر منو کشته بود..

پلک عمیقی زدم..
از جاش بلند شد با انگشت خط فرضی روی صورتم کشیدش..

-ارزوهای زیادی برای بزرگ کردن تو و خواهرت داشتم..
ارزوهای زیادی برای خانواده ام داشتم..
اما سیروس همه چی رو خراب کرد..
حالا نوبت منه..
از جاش بلند شد..

خم شد توی صورتم..

-وقتی حس انتقام وجودم رو پر کرد که یکی مثل خودم وارد عمارت شد‌‌
حالا بااین راز زندگی کن اونگ ‌.
زندگی کن و غصه بخور زیر دست یه کفتار بزرگ شدی ‌.
تو می تونستی الان ارش باشی..
اما نشد..لیاقت نداشتی.

ازم فاصله گرفت..
با بی حسی بهم زل زده بود..

-سریع خودت رو جمع و‌جور کن داری حالم رو بهم می زنی پسرک بی عرضه..

از اتاق رفت بیرون من موندم و یه عالمه بهت و ناباوری توی سرم..
اصلا نمی فهمیدم چی به چیه..
حرف های عمه ذهنم رو مشغول کرده بود

عمه یا مادرم!؟.
چشم هام رو گذاشتم روی هم و فشار دادم..
حالت تهوعی بهم دست داده بود..
تکونی به خودم دادم که درد تموم وجودم رو گرفت..
زیر لب گفتم : ارش لعنتی..
می دونم باهات چکار کنم تلافی این کار رو سرت در میارم.

****

ارش

سینی غذا رو برداشتم و از اشپز خونه اومدم بیرون..
همون موقع با مامان چشم تو چشم شدم
نگاه بدی از سر تا پام کرد و به سینی اشاره کرد..

-داری برای اون دختره احمق غذا می بری!!؟
خوبه شدی کلفت خانم..
چشم هام رو گذاشتم روی هم..

-اون یه ادمه مامان ‌.
منم دکترم حالش خوب نیست وظیفه ام اینه که ببرم غذا براش‌.
مسئول حال الانش بابا و‌اونگه..
اون پسره انگار برده جنسی گرفته..
اصلا این دختر پیشکش برای منه به چه حقی بهش دست زده..

مامان چشم هاش رو گذاشت روی هم..

-دختره عفریته اس..
نیومده سمانه رو کشید سمت خودش حالا هم تو..
معلوم نیست چطوری هرزه بازی در میاره که داره پسرم رو اغفال میکنه..

نفس عمیقی کشیدم..
خودم رو توی صوزت مامان خم کردم و به چشم های مامان زل زدم و گفتم : مامان کارای شماست که منو از راه به در میکنه.‌
نه تون دختر..
شما و بابا و اونگ واقعا بی رحم هستین.
فکرش رو نمی کردم تا این حد پیش برین…

مامان خواست حرف بزنه که سریع گفتم : مامان بسه..
من کار دارم شما ام به کارت برس..
بعد اروم از کنار مامان رد شدم و رفتم سمت پله ها..

پله ها رو اروم بالا رفتم..
به اتاق که رسیدم دستم رو جلو بردم و تقه ای به در زدم

اروم درر‌و باز کردم و وارد شدم
نگاهی به اطراف کردم..
گندم روی تخت دراز کشیده بود
حالش اصلا خوب نبود..
با صدای در سرش رو بلند کرد..

خیره بهم نگاهی انداخت….این دختر چقدر مظلوم بود
خوشگل هم بود اون نگاه تیله ایش هر کس رو محو خودش می کرد..
لبخند عمیقی زدم و گفتم : خوبی!؟؟
جوابی نداد
فقط توی خودش جمع شد..

در رو‌بستم و رفتم سمتش ‌….
سینی غذا رو گذاشتم روی میز و گفتم :
چرا جواب نمی دی دختر خوب!!.
حالت میگم خوبه!؟
نیم نگاهی بهم انداخت و لب زد : اره خوبم..
-خوب خداروشکر
باید گرسنه باشی
برات غذا اوردم بیا بگیر بخور..

خودم رو کش دادم و سینی رو گرفتم گذاشتم رو پاش‌.

-بیا غذات رو بخور..
ترس توی چهره اش بیداد می کرد ..
پوفی کشیدم و لب زدم : نترس من مثل اونا نیستم..
غذات رو بخور..
بزور اب دهنش رو قورت داد و لب زد : از اینجا برو می خوام تنها باشم

بهش نزدیک شدم..
که لرزیدنش رو حس کردم دستم تو هوا موند…

-چرا می لرزی!؟
-تورو خدا ازاینجا برو بیرون خواهش میکنم..
می خوام تنها باشم ‌.
ناباور بهش زل زدم..
با این دختر چکاره کرده بودن..

دستم رو جلو بردم خواستم دستش رو چنگی بزنم که خودش رو عقب کشید و با صدای خفه ای گفت : نه تورو خدا بهم دست نزن ‌…تورو خدا..
از اینجا برو..
دستم مشت شد توی دلم به این مردک لعنتی که این بدبخت رو به این وضع انداخته بود بیشعوری گفتم و فحش بهش دادم..

قدمی عقب برداشتم دست هام رو بالا اوردم و‌به حالت تسلیم..

-باشه باشه اروم باش من میرم..

****

فلش_بک

نریمان

نگاهی به دختره انداختم با اخم و تشر بهم زل زده بود..
با تشر گفت : برای چی اینجا اومدی!.
چی می خوای!؟

دختره ی بی ادب پرو می دونستم باهاش چکار کنم…

-اومدم بهت بگم برگرد به مدرسه
هم رفتار من بد بود
هم رفتار تو..

-…دو طرف تقصیر کار بودن..
نیشخندی زدم..الان داشت التماس می کرد!!.
سرم رو بلند کردم و زل زدم توی چشم هاش..

-این الان التماس بودن برای اومدن من به مدرسه!؟
اخم کم رنگی کرد..
-نه خواهش برای اومدن به مدرسه..

خندیدم تو پر هم خندیدم باورم نمیشد اقا معلم مغرور بخواد بیاد اینجا بهم بگه برگرد مدرسه..
من چیزی توی لحنی برای برگشتن به مدرسه نمی دیدم..

خودم رو کشیدم جلو و گفتم : شما منو جلوی همه ی دانش اموزا تحقیر کردین..
چطور بیام توی اون مدرسه
شاید برای شما چندان اهمیت نداشته باشه
اما خورد شدن غرور من خیلی برام مهم بود‌.
من مثل شما نمی تونم چندان از این موضوع بگذرم..
نفس عمیقی کشید..

-من باید چکار کنم که راضی بشین برگردین مدرسه!؟.
شوده ای بالا انداختم و با خونسردی گفتم : هیچ کار فقط باید از اینجا برین همین..
منم توی اون مدرسه نمی یام
حالا شب بخیر
با زبون بی زبونی گفتم گورت رو گم کن‌..

خواستم از جام بلند شم که مچ دستم رو چنگی زد..
محکم کنار خودش نگه داشت..

فشاری به دستم اورد..

-مگه نمی گم برگرد عذر خواهی ام کردم دیگه چی می خوای!؟

از فشاری که به دستم اورد صورتم مچاله شد..

ولی غرورم اجازه نداد چیزی بگم..

-دستم رو ول کن چطور جرات میکنی بهم دستی بزنی!؟
نگاه خیره ای بهم انداخت..

-من قبلا فراتر از این هم رفتم ‌.
یادت رفته..
توی استخر تنفس دهن به دهن‌.
بااین حرفش از درون اتیش گرفتم..

خودم رو بهش نزدیک کردمو گفتم : دستم رو ول کن..

ریلکس خندید..

-تا قبول نکنی بیای مدرسه همین جا نگهت می دارم..
قبول کن میای مدرسه ‌…
تقلایی به خودم دادم..

-ولم کن..

ول نکرد که هیچ اون دستمم گرفت..
دیگه نمی تونستم کاری کنم

-چرا این همه لج بازی..قبول کن که میای..
نگاهی بهش انداختم..

فکر شیطانی از ذهنم گذشت..
می تونستم تلافی کنم

خودم رو کشیدم جلو و گفتم : باشه می یام اما به یه شرط ‌.
ابرویی بالا انداخت و لب زد : چه شرطی!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Asaadi
Asaadi
1 سال قبل

یه ذره بیشتر نمیشد
که بفهمیم چه شرطی!

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x