نمناک بود قلبم فشرده شده بود..
این خاک بابای منو در بر گرفته بود..
اشک هام شرشر اومد
بلاخره شکسته شده بود..
سرم رو پایین انداختم و شروع به گریه کردن..
خودم رو روی سنگمزاز انداختم..
هق هق مردونه ام اوج گرفت چقدر خوب بود کسی نبود که مزاحم من بشه..
اشک از چشم هام همینطور اومد.
نمی تونستم بگم بابا..
اصلا از زبونم خارج نمیشد
مسئول مرگ بابا من بودم من بودم..
من بودم که کشته بودمش..
چرا رفتم دنبال زن مردم..
همینطور روی قبر چنبره زده بودم و گریه می کردم
که دستی روی شونه ام قرار گرفت
بعد صدای حاج هاشم پدر گندم رو دم گوشم شنیدم..
-پاشو پسرم گریه نکن..
کاریه که شده چرا گریه میکنی!!؟
قسمت خدا بوده
با چشم های اشکی به حاج هاشم زل زدم..
-شما کشتن رو می گید قسمت!؟
نه این قسمت نیست
این قتله اقا هاشم
من پدرم رو کشتم من…اه گندم گریبان مارو بد گرفت..
حاجی اهی از گلوش خارج شد.
خودم رو کشیدم جلو منو گرفت به بغل..
منم هق هق مردونه ام اوج گرفت..
***
راوی
زهره چادرش رو در اورد و گذاشت روی چوب لباسی..
برگشت سمت شوهرش که توی فکر بود
با پوزخند گفت :
دیدی حاجی چوب خدا صدا نداره..
سر چند ماه نشد
خدا جواب داد..
حاجی اخمی کرد..
-استغفرالله این حرف ها چیه زن
الان خوشحالی حاجی کشته شده!؟؟
زهره صاف و پوست کنده گفت : اره
گریه های امروز
ملیحه منو یاد عروسی دخترم انداخت
که اون
خان و پسرش دختر بدبخت منو بخاطر پسر اینا بردن
-…همینا نبودن خون به دل منو تو کردن با رفتنشون ارره!؟
رفتن پشت سرشون هم نگاه نکردن و نگفتن هاشم و زهره خر کی ان..
نگفتن بچشون رو از دست دادن یکم
بهشون دلداری بدم..
حالا من از مردن این اقا ناراحت نیستم..
خوشحال هم نیستم فقط می گم این خانواده خدا هنوز کمه
باید جوابشون رو بده..
اشک تند تند روی گونه هاش روون بود.
هاشم اهی عمیق از گلوش خارج شد
لبش رو زیر فرستاد
زهره خیلی کینه به دل گرفته بود
جواب دادنش هم
هم حقیقت داشت
لبش رو زیر فرستاد..
زهره دوباره شروع کرد به گریه کردن
رفت سمت زنش..
همسرش رو کشید توی اغوش..
دستی روی شونه اش گذاشت و اون رو کشید توی اغوشش..
از این حال بد زنش گرفته شده بود چشم هاش رو روی هم فشار داد..
چی می گفت!!.
حرفی نداشت برای درد و دل کردن..
-اروم باش عزیزم اروم باش
همه چیز درست میشه..
زهره چشم هاش رو گذاشت روی هم..
درست نمیشد..
هیچی درست نمیشد..اشک هام شرشر می اومد…
همش امید های تو خالی بود
****
گندم
سمانه با لبخند تلخی سینی رو گذاشت روی میز قدمی عقب برداشت از اون روزی که این اون اتفاق افتاده بود
و پدر نریمان مرده بود
سمانه حتی یه نیم نگاه به خان هم نکرده بود.
لبش رو فرستاد زیر و بعد به دندون کشید..
با همون سر پایین گفت :
اقا دیگه چیز دیگه ای احتیاج ندارید!!؟
خان دست هاش روی پاش مشت شد
با صدای خفه ای گفت :
من شدم اقا!!؟
سمانه بدون نگاه کردن لب زد :
مگه شما خان و ارباب من نیستید!!.
پس چرا اقا نباشید!!؟
خان چشم هاش سرخ تر شد
از اینکه یه قاتل که چند نفر رو کشته بدون هیچی ازادانه می چرخه حالم بده
می ترسیدم بلایی سر سمانه بیاره
از این ادم
همه چیز بر می اومد
سمانه که دید خان چیزی نمیگه قدمی عقب برداشت
دیدن این صحنه از اشپز خونه کامل واضح بود..
اما من به روی خودم نمی اوردم..
ازش می ترسیدم
لرزی بهموارد شد ..
سمانه هنوز دو قدم برنداشته بود
که صدای خان اومد..
-صبر کن کی گفت بری!!؟
اجازه ی رفتن دادم!!؟
بینیم رو بالا کشیدم…
باز می خواست چه بلایی سر سمانه بیاره..
سمانه برگشت
بازم نگاهش به زمین بود
دستمال رو هل دادم کنار..
قشنگ برگشتم
می خواستم ببینم خان چی بهش می گه..
سمانه با چشم های رو هم اومده گفت :
بله اقا..
امرتون!؟؟
-برو استطبل رو تمیز کن
امشب خیلی بود می داد وقتی اسبمم رو بردم اونجا
چشم هام از حد عادی گشاد شده بود..
امشب تمیز می کرد
سمانه لبش رو زیر فرستاد دست هاش هم مشت شد..
باورم نمیشد این مرد روانی بود
هوای به این سردی
توی این تاریکی باید می رفت استطبل تمیز می کرد..
این ادم بود اخه!!؟
سمانه با صدای خفه ای گفت :
چشم اقا
اینو گفت منتظر نمودند رفت سمت در عمارت
و از در بیرون رفت
باهمین سر و وضع!
باید براش لباس می بردم هوا سرد بود..
تند خودم رو تکون دادم و به اطراف خیره شدم..
لباس گرم کجا داشت!؟
با دیدن یه لباس گرم کهنه زرد رنگ که به چوب لباسی
اویزون بود فهمیدم برای سمانه اس
لباس رو برداشتم خودم هم لبای گرم پوشیدم و رفتم سمت در
داشتم می رفتم سمت در که صدای ارباب زاده اومد.
-کجا!؟؟
سرت رو انداختی توام راه افتادی
دستم روی دستگیره خشک شد
برگشتم سمتش
با چشم های زوم شده به صورت برافروخته ی خان چشم دوخته بودم..
اخ این مرد
چقدر حال بهم بزن بود
با ترس گفتم :
می رم لباس گرم بدم خانم هوا خیلی سرده
مکثی کرد و نگاهی به لباس انداخت
سرش رو به علامت باشه تکون داد گفت :
باشه برو..
اینو گفت خوشحال شدم این دفعه رو راه اومده بود..
از ساختمون اومدم بیرون
همینکه اومدم بیرون لرزی بهم وارد شد
باورم نمیشد..
چقدر هوا سرد بود همه جا ساکت بود
هوای تاریک شده ی اطراف فضا رو ترسناک تر می کرد
با این وجود
من از چیزی نمی ترسیدم..
چون جاهای بدتر از اینجا هم رفته بودم .
استطبل رو می دونستم کجا بود بااین فکرشروع کردم
جلو جلو رفتن….سرعتم رو زیاد تر کردم….
تا اینکه سمانه رو دیدم…به سمانه رسیدم..
از پشت بازوش رو گرفتم و کشیدم
ازشدت راه رفتن زیاد به نفس نفس افتاده بودم..
بازوش رو گرفتم وکشیدم سمت خودم…
صورت سرخ شده اش نمایان شد
نفس که می کشیدم
از شدت
سرمای زیاد بخار از دهنم خارج میشد
با نفس نفس گفتم :
چقدر …تند …راه میری..
سمانه چشم هاش اشکی بود
با صدای گرفته ای گفت :
برای چی دنبالم اومدی!!؟
خودم رو صاف کردم و دستی روی قلبم گذاشتم..
نفسم که جا اومد..
لباس گرمش رو جلوی صورتش قرار دادم..
-برای این هوا خیلی سرده فراموش کرده بودی…
بپوشش.
چونه اش شروع کرد به لرزیدن
دستم رو با عصبانیت پس زد..لباس از دستم کنده شد
و روی زمین افتاد..
با داد گفت :
نمی خواممممم بذار کار کنم از سرمااا بمیرم…
ممنونم از قلم تون
عاره ای کاش پایانش خوب باشه😭❤
خیلی زیباست و امیدوارم اخرش ب خوبی ب پایان برسه😕