رمان تاوان دل پارت 42

5
(2)

 

فقط زودتر تمومش کن اینجا سرده داره سرمام میشه..

دروغ می گفتم سرد هم اصلا نبود..
فقط می خواستم
هرچه زودتر از دست این‌عوضی خلاص شم
همین…

خندید.

نفسی ول دادم به این نتیجه رسیده بودم
هرچی بااین مرد
یکی به دو می کردم بدتر بود باید به خواسته اش
عمل می کردم تا دست از سرم بر می داشت..

درد امونمو گرفته بود نتونستم
طاقت بیارم
از درد کف حموم دراز کشیدم
به شکم
اونگ هم پشت سرم نشست
شروع کرد

حرکاتش رو تند کرد از پشت
موهام
رو چنگی زد

-داری حال می کنی اره!!؟
بگو داری حال می کنی
تا ته فشار که جیغ ارومی زدم و گفتم :
اره اره…
اخ اروم تر توروخدا درد دارم..

داشتم می مردم از درد….خودم رو کنترل کردم

تا گریه نشه

گفتم تموم شده اما هنوز انگار شروعش بود
منو برگردوند و با اون چشم های دریده شده
بهم زل زد..

دستی به وسط پام کشید و از شدت ترس می لرزیدم
باید تحمل می کردم
تحمل به اجبار بودم..

خم شد کامل روم
کمی خودم رو جمع کردم
بهم لذتی
وارد شد..

اونگ نگاهی به صورتم انداخت تک ابرویی بالا
انداخت با چشم های
مرموز شده بهم زل زد..

-لذت می بری ارره؟؟؟

اهی عمیق کشیدم..
الان اره داشتم لذت می بردم کارش
رو چند
بار کرد منم چند بار اه
کشیدم..

خم شد روم
و‌بازوش ر‌و چنگی زدم ناله ی ارومی..

داشتم پاره شدن رو حس می کردم..
عادت کردم
اروم شروع کرد خودش رو داخلم
کوبیدن.
منم از شدت درد و لذت ناله سر می دادم..
منکر لذتی که می بردم نمیشدم..

****

از روم کنار رفت از درد خودم رو جمع کردم
چندین ساعت رابطه سخت
کف حموم..
جسم برام نذاشته بود..

زیر دلم و همه جا م درد می کرد..
چشم هام رو گذاشتم
روی هم و فشار دادم..اشک هام اومد

وسط پام لزج بود
حالت تهوع بهم دست داده بود..
اونگ بی حال بود
خندید..

-اوممم بهترین رابطه ای بود که تجربه کردم

ازش متنفر بودم برای بار هزارم یا شایدم بار دهم
دوازدهم بهش گفتم ازت متنفرم
و واقعا هم ازش متنفر بودم..

دستی به زمین زدم و از جام بلند شدم
خواستم راه برم
نشد درد بدی زیر دلم حس کردم
و باعث شد
از شدت درد روی زمین
خم بشم دوباره..

خندید ‌..

شروع کردم به گریه کردن حرف زدنش
روحم رو خدشه دار می کرد ‌.

دستی گذاشتم جلوی دهنم و اروم و پر صدا اشک
ریختم..
تا اینکه خودش ازجاش بلند شد..
اومد سمتم
زد به پام و منو فرستاد عقب با داد
گفت :
چته باز کولی بازی داری می یاری…

اونقدر دردم زیاد بود که عین
بچه ها گریه می کردم..

-درد دارم اخ..خیلی درد دارم..
منو با شدت به عقب روند و گفت :
بدرک
زنمی باید هر رابطه ای رو تحمل کنی
حالا
پاشو خودت رو نزن به اون راه تنه لشت رو بشور گورت رو گم کن…
قلبم عین چی تو‌سینه می زد..

حالت تهوع بهم دست داده بود…

دید بلند نمیشم دستم رو گرفت و کشید
بالا
با اون دندون های ساییده شده
نگاهی بخم انداخت‌‌.‌‌
روی پا نمی تونستم وایسم سوراخم میسوخت..

-کری می گم خودت رو بشور یعنی بشور
اما اگر نداریم اوکیه!!؟
سرم رو با بغض تکون دادم و گفتم :
باشه..
به جلو هلم داد..

-افرین حالا برو زود باش…
بعد منو وادار کرد که حموم کنم..

****

فلش_بک

کلاس تموم شد بدستی حیروون کردم که
همه برن…ریحان گفت نمی یای
نچی گفتم و
رفتن به خونه ی خاله رو بهونه کردم
اونم مثل
همیشه مشکوک نگاهم کرد و بد رفت

دختره ی فضول..
خیلی فضول بود..

کلاس که خالی شد نریمان دستی
جلوی دهنش
قرار داد قدم به قدم بهم نزدیک شد..
از هیجان
قلبم عین چی تو‌سینه می زد

بهش اعتماد داشتم کاری نمی کرد
خم شد تو صورتم
با اون چشم های براق شده گفت :.
می ببینم باز ارایش کردی
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم :
بله برای اینکه به چشم بیام
تک ابرویی بالا انداخت..

-اونوقت به چشم کی بیای!!.

با شیطنت گفتم : پسرای روستا..
کامل خم شد.روم…

-من اون نرنده ای رو که به تو نگاه کنه از زمین محو می کنم

به هر سختی و زوری بود شب رو روز کردم..
وقتی بیدار شدم
ساعت نه صبح بود یاد سمانه افتادم
سریع روپوش رو‌ گذاشتم
کنار و از روی تخت بلند شدم اونگ
نبود..

نمی دونم کدوم گوری رفته بود
فقط می دونستم
همین که نبود خودش یه عالمه بود..
دیشب کم
منو عذاب نداد…مردک عقده ای

از جام بلند شدم روی پا که وایسادم
سوزشی از پشتم حس میکردم رحمم می سوخت…
دردش وحشتناک بود..

دستی روی ناحیه ام گذاشتم و توی دلم
نفرینی برای این
اونگ عوضی کردم…وحشی بود‌..

جز حوله چیزی تنم نبود رفتم سمت کمد تا لباس
بپوشم و برم بیرون..
بزور لباس پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون

سعی کردم درست راه برم لنگ نزنم
بزور راه رفتنم
رو درست کردم و از پله ها رفتم پایین..
به پایین ‌پله ها که رسیدم نگاهی به همه جا کردم
عمارت ساکت بود..

معمولا این موقع خان توی پذیرایی بود.نمی دونم
چی شده بود که گمو گور شده بود.

نفسم رو بیرون دادم..
صدا از تو اشپزخونه می اومد
کنجکاو رفتم سمت اشپزخونه ..
وارد اشپزخونه شدم
سمانه رو دیدم تعجب کردم با این
حالش سر پا وایساده بود!؟

پلک عمیقی زدم و گفتم :
سمانه ‌.
برگشت سمت من با سر حالی گفت :
سلام صبح بخیر دخترم

انگار نه انگار دیشب حالش چی بود.

با انگشت اشاره کردم سمتش و گفتم :
حالت خوبه سمانه!؟؟چرا اومدی اینجا!؟؟
سمانه خندید..

-نیام!؟؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم :
نه خوب حالت خوب نیست

نفس عمیقی کشید با دست
به خودش اشاره کرد..

-ببین من حالم خیلی ام خوبه تا این سیروس
اعصاب خورد کن بااون اونگ وزنش
کنارم نباشن
حالم خوبه…تنها کسایی که حال
منو خوب می کنن
ارش و تو هستین…
بیا بغلم ببینم..

مکثی کردم و لبخند عمیقی زدم

رفتم سمتش و اروم کشیدمش توی بغلم..
اغوشش عین مامان زهره ام بود.
برعکس مامان زهره
سمانه اروم و با وقار بود ولی مامان زهره.
متشنج و پر از غرزدن..

دلم براش تنگ شده بود..
برای رفع دلتنگی سمانه رو عمیق به خودم فشاردادم
بی اختیار جمله ای رو که گهگاهی
به مامان می زدم
به سمانه ام زدم..

-دوستت دارم مامان…
مکثی کرد…
دستی گذاشت روی کمرم و خودش رو بهم فشار داد

-چی گفتی!؟؟
خودمم تعجب کرده‌ بودم نفسم
رو ول دادم و گفتم : گفتم مامان…
دوستت دارم…
فشار دست هاش رو بیشتر کرد..

-چقدر قشنگ گفتی مامان
حس فوق العاده ای از شنیدنش بهم دست داد
میشه دوباره بگی!!.

با مکث گفتم : اره..دوستت دارم مامان..
خندید از بغلم اومد بیرون
اشک توی چشم هاش جمع شده بود
دستی روی
گونه ام زد ‌و گفت :
من باورم نمیشه حس خیلی
خوبی میده..
بیستو چند سال ارزو اینو دارم که
یکی بهم
بگه مامان بلاخره گفتی ‌..
مامان…خیلی خوبه…

حالا شنیدی دیگه تموم شد چشمکی بهش زدم و گفتم :
بله که قشنگه…

گونم رو بوسید و گفت : مامان قربونت بره
همه چیز امروز در اختیار ماست..
اون سه تا عفریته رفتن شهر
تا چند روز نمی یان
تک ابرویی بالا انداختم و گفتم : اونگ هم رفته !؟

با تو هم رفتن صورتش گفت‌ : اره
اصلا دل خوشی از این
بچه ندارم..
اسمش رو جلوی من نیار.
-باشه فقط برای چی رفتن که می خوان
چند روز بمونن!؟؟

با نیشخند گفت : عادتشونه حالا
عادت میکنی
هر چند وقت یبار گومو گور میشن
ارش نرفته..
می دونه می خوان چه غلطی کنن
با شنیدن اسم
ارش تازه به حرفی که می خواست
بزنه رسیدم……

دیشب یادم افتاد..
با هل گفتم : ارش هم هست!؟.

سمانه با چشم های ریز شده گفت : اره
چرا این همه هل زده ای!؟؟
لبخند زوری زدم..

-هیچی دیشب بنده خدا گفت چایی براش
درست کنم
که اونگ صدام زد نشد برم
می خوام ازش عذر خواهی کنم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Crystal
Crystal
1 سال قبل

وای خدای من این رمان چقدر غم اوره
این ۴۲ پارتو ک خوندم افسردگی گرفتم
این همه غم
این همه بدبختی

سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
1 سال قبل

دیگه الان واقعا مطمئن شدم ک گندم همون رهاس

Crystal
Crystal
پاسخ به  سپیده و قاسم
1 سال قبل

چرا ؟؟؟ پس خب یعنی شده زن برادرش ؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x