رمان تاوان دل پارت 48

5
(1)

 

کسی کنارم نشست رو بر گردوندم دیدم مامانه اون چشم هاش
سرخ رنگ بود پس فهمیده بود
با اون صدای گرفته گفت : می دونی اونگ
عمر ادم عین باد می گذره انگار همین‌چند روز پیش بود که زن سیروس شدم چقدر زود گذشت….
چقدر حسرت روز هایی دارم که ارزو داشتم باهاش انجام بدم
فکر می کردم میشه تا اخر عمر انجام داد
اما ساده بودم عمر سیروس اونقدرا کفایت نمی کنه
باید این چند ماه رو کاری کنیم که بهش خوش بگذره
اون همه سال برای ما تلاش کرد حالا ما چند ماه برای اون تلاش کنیم..

دست هام از حرف های مامان مشت شده بود
خودم رو کشیدم جلو و با غیض گفتم : بابای من نمیمیره مامان
هرکار باشه براش انجام می دم که نمیره
همه کار براش انجام می دم..
نمی ذارم بمیره مامان این دکتر زر اضافه زده
من بابا رو می برم خارج کشور و همه کار براش انجام می دم
نمی ذارم اتفاقی براش بیوفته..

از جام بلند شدم خواستم برم که صدای مامان اومد

-نه…فایده ای نداره اون مریضیش پیشرفت کرده
خارج هم جواب گو نیست من می خوام این چند ماه فقط
زندگی کنه..
برگشتم سمت مامان با غیض گفتم : سیروس خان فقط شوهر شما بااون پسر از
خود متشکرتون نیست
اون پدر منم هست و من برای اینکه زنده بمونه همه کار می کنم حتی شده باشه از جونمم می گذرم این رو می کنم
مامان مطمئن باش
همین امروز می رم دنبال پاسپورت و بلیط براش
اون اراش هم نمی تونه کاری از پیش ببره

اینو گفتم و این دفعه دیگه حتی نموندم ببینم مامان چی می گه فقط بد قدم های بلند رفتم

وارد بیمارستان شدم یه راست رفتم سمت اتاق اون دکتره
خواستم وارد بشم که صدای منشی اومد

-اقا ببخشید…اقای دکتر نیستن.
برگشتم سمتشون با اون چشم های عصبی شده بهش زل زدم
و گفتم : کجاست!!؟
از جاش بلند شد اخمی کرد و لب زد : مرخصی گرفتن و رفتن
بیرون تا فردا هم نمی یان..
دکتره ی احمق ‌‌

زیر لب گفتم : دکتره ی عوضی حال بهم زن
دوباره از اونجا زدم و رفتم اتاق بابا..
همینکه رسیدم دیدم
بابا بیدار شده…نمیشد به نبودش فکر کرد..
خم شدم و لبام رو گذاشتم روی پیشونیش و عمیق و پر حرارت شروع کردم به بوسیدنش..

بابا لبخندی زد : سلام پسرم
منم لبخندی زدم و گفتم : سلام بابا حالت خوبه!!؟
چقدر می خوابی ها..
خمار پلکی زد و گفت : حال من اصلا خوب نیست…
حس می کنم چیزی شده!!
ازمایش گرفتن جوابش چی شد!؟؟

موندم چی جواب بدم اروم خندیدم و گفتم : اره اومد
فقط فشار خونتون بالا بوده بابا
بابا نگاهی به چشم هام کرد و گفت : چرا چشم هان سرخه بابا!!

بازم چی می گفتم!؟؟ دروغ دروغ می اورد
منم باید دروغ می گفتم مجبور بودم ‌.
-گرد و خاک رفته توی چشمم بابا
حالا بی خیال این ها
بابا بگو چی می خوری برات بیارم ؟؟؟

بابا پلک عمیقی زد و گفت : فعلا میل ندارم پسرم
فقط حس می کنم یه چی سرجاش
نیست و شما دارید
یه چیز رو از من مخفی می کنیدچی دارید از من مخفی می کنید..

خندیدم..
-هیچی بابا شما هم شلوغش کردین ها..
بذارید براتون امیوه بیارم سر حال بشید
بعد با ریختن امیوه توی لیوان و دادن اینکه بخوره بابا رو سرگرم کردم

***

ارش

دلم عین چی توی سینه می کوبید
عمه سمانه نیومده بود
نخ‌واست که بیاد دلم براش سوخته بود..
خیلی بابا بهش سختی وارد کرده بود خدا الانم داشت تلافی کارهایی که باهاش شده بود روانجام می داد…
واقعا خدا جای حق نشسته بود

ولی خان پدر من بود نمی تونستم ببینم که داره میمیره..
دستی گذاشتم روی دهنم و فشار دادم

اشکام با شدت می اومد رسیدم به یه پیچ..
ترمز رو گرفتم و اروم پیچیدم..صدای ترمز گرفتن من بعد لاستیک ها اومد
سرعتم
زیاد بود
فقط می خواستم به بیمارستان
برسم..

باید خودم می دیدم…خودم اون ازمایش رو می دیدمتا ببینم درسته یا نه…
باید خودم مطمئن میشدم..

“گندم”

از وقتی ارش رفته بود سمانه توی فکر بود
نگرانش بودم..
هیچی نمی گفت سکوت بدتر بود
از جام بلند شدم
رفتم کنارش نشستم نگاه زوم شده ای بهش انداختم
و گفتم : سمانه..حالت خوبه!؟؟
از فکر بیرون اومد و نگاهش رو بهم دوخت…

با لبخند تلخ گفت : اره خوبم
اما از چشم های سرخ شده اش فهمیدم داره دروغ می گه رنگ صورتشم پریده بود
نمی دونم چرا دروغ می گفت لبخند تلخی زدم و خودم رو کشیدم جلو

-حالت خوب نیست سمانه می خوای دوش بگیری ؟
حالت بهتر میشه…
دستم رو از روی شونه اش زد پایین
از جاش بلند و‌گفت : نه می خوام تنها باشم
همین…تنها باشم بهتره…
خواست قدم برداره که حس کردم داره می افته

از جام بلند شدم و مچ دستش رو گرفتم
و کشیدمش سمت خودم
کنارم نشست..
برگشتم سمتش با نفس عمیق شده گفتم : حالت خوب نیست
داری پس می افتی بشین برم برات اب قند بیارم
صورتش از اشک خیس شده بود

باورم نمیشد اشک از چشم هام همینطور می اومد
برای چی داشت گریه می کرد
بازم نشوندنش سرجاش با چشم هایی که نگرانی ازش می بارید گفتم :برای چی داری گریه می کنی!!؟
سرش رو بلند کرد و‌ با چشم های زوم شده بهم نگاه کرد…

-سیروس خیلی بهم بد کرد باورم نمیشه داره
تقاص میده خودم رو کشیدم جلو با چشم های
زوم شده گفتم : باور کن خدا وجود داره اونم حقشه اینطوری شه

سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه من راضی نیستم..
هق هق اش اوج گرفت چقدر این زن خوب بود
خودم رو کشیدم جلو و دستی گذاشتم روی سرش و‌کشیدم توی بغلم

-فدای دل مهربونت برم باور کن هیچی نمیشه
اشغلایی مثل سیروس باید هرچه زودتر بمیرند کاری به کارشون نباید داشته باشی…
خدا بعد بیست سال واکنش نشون داده می خواد
انتقام بگیره نباید توی کارش نه بیاری
فقط ساکت بشین و تماشا کن..

سمانه هق هق اش اوج گرفت و لباس منم چنگ زد و شروع کرد به گریه کردن…

****

هاشم

نگاهی به زهره کردم از نگرانی اومده بود بیرون
چشم هام رو گرد کردم
و گفتم : چیزی شده ؟؟
سرش رو تکون داد و گفت : اره چرا این همه
دیر کردی…نگران شدم

لبخندی زدم خودم رو کشیدم داخل خونه..

لبخندی زدم و خودم رو کشیدم داخل.
نگاهی به صورت نگاه زهره کردم و گفتم : همین جا بودم دلبندم نگران شدی!؟.
زهره نفسی بیرون داد
خودش رو کشید سمتم و بعد انداخت توی بغلم.

سرش رو گذاشت روی قفسه ی سینه ام..
با بغض گفت‌ : از اون‌روزی که اون اتفاق برای گندمم
افتاده دلم می ریزه از اینکه توام رو هم از دست بدم..
نمی خوام تورو از دست بدم..
قلبم عین چی داره می زنه تو سینه حالم اصلا خوب نیست..داغونم….
من فقط تورو دارم
شاید اگه سوپرایزش می کردم بهتر بود..
از بغلم اوردمش بیرون سرم رو کج کردم
و لب زدم : ببخش عزیز دلم
حالا برو اماده شو می خوایم بریم یه جای خوب..
با چشم های اشکی بهم زل زد و گفت : کجا می خوای بریم!؟
این موقع شب..

اشکش رو پاک کردم با خنده گفتم :چرا گریه می کنی خانم گل!!؟
جای
بدی نمی خوایم بربم برواماده شو بریم..
سری تکون داد منم لبخند عمیقی زدم
و ازش فاصله
گرفتم ‌..
زهره با تعجب نگاهی بهم‌ انداخت و گفت : برای اومدیم اینجا ؟.
چرا عمارت خان..
سرم رو کج کردم و گفتم : برای دیدن گندم
مگه همینو از خیلی وقت ‌پیش نمی خواستی!؟

چشم هاش گرد شد
-هاشم اینجا اومدن ما خطرناکه ممکنه اتفاقی براش بیوفته…سرم رو به چپ و راست تکون دادم…

-نه خان نیست رفته شهر نگران نباش..
این حرف رو زدم خوشحال شد خودش رو کشید جلو زنگ در رو فشار داد..

چند دقیقه گذشت صدای گندم توی گوشی پیچید
-بله!!؟
-دخترم گندم…الهی قربونت برم..
داشت اشک می ریخت و حرف می زد
اون خان
لعنتی با خانواده ی من
چه کرده بود!؟ سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به نفس کشیدن…

گندم هم شکه شده بود چون هیچی نمی گفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
silvermoon
silvermoon
1 سال قبل

شورش و درنیار با این‌ گریه ها مسخرشون
😐

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x