رمان تاوان دل پارت 51

5
(1)

 

نریمان با صدام برگشت با چشم های گرد شده داشت بهم نگاه می کرد
حس کردم دارم بالا می یارم از این نگاهش خودم رو کشیدم جلو و لا اون چشم های زوم شده رو بهش گفتم : بهش دست نزن حق اینو نداری بهش دست بزنی..

بعد نگاه بدی بهش انداختم و بعد سمانه رو کمک کردم که از پله ها بره به بالای پله ها که رسیدیم
برگشت سمتش داشت هنوز پشت سرمون می اومد..
وارد خونه شدیم یه راست رفتم سمت پذیرایی سمانه رو نشوندم نریمان هم کنارش نشست…
و بهش خیره شد….شروع کرد باهاش حرف زدن منم رفتم سمت اشپزخونه تا اب قند براش بیارم این چند روز خبرهای شکه می فهمیدم که خودم می خواست پس بیوفته
صدا هاشون رو می شنیدم..

***
سمانه

باورم نمیشد این دفتر چه خاطرات حامد من بود پیداش کردم سالها پیش کی بود!!؟
چشم هام رو گذاشتم روی هم و با شدت فشار دادم
قلبم عین چی تو سینه می زد دستی روی چشم هام پاک کردم

این اشک های مزاحم رو پاک کردم و خودم رو کشیدم جلو
با اون چشم های اشکی به دفتر چه زل زدم..
باورش برام سخت بود اب دهنم رو قورت دادم برگشتم سمت اون پسر..

گفته بود پسر منه نگاه خیره اش منو یاد همین می انداخت زمانی که خیره میشد بهم
دستم رو بردم جلو گذاشتم روی صورتش با چشم های اشکی و قلبی فشرده اسمش رو صدا زدم..

-تو چقد شبیه حامد حالا که دقت می کنم
تو این همه مدت کجا بودی…تو..
اشک هام اومد حتی بچه ای دروغ بهم نسبت داده بودن چقدر بدبخت بودم
دستی گذاشتم روی لبام و با شدت فشار دادم و شروع کردم به گریه کردن…

نریمان خودش رو کشید جلو خواست منو بکشه توی بغلش که خودم رو عقب کشیدم با حالت
ترسیده ای گفتم : نمی خوام بهم نزدیک نشو نزدیک نشو نمی خوام اشتباه فکر کنم تو پسر منی نه کسی که دوسش دارم…

دستش از حرکت ایستاد با چشم های گرد شده گفت :داری چی می گی مامان
می خوام بغلت کنم ‌‌کار بدی که نمی خوام بکنم..
اب دهنم رو قورت دادم با چشم های گرد شده گفتم : نه نمی خوام..
برو عقب..

چقدر شباهت به حامد می داد اخ حامد کاش بودی کاش نمی رفتی خدا لعنت می کرد کسی رو که خانواده ام رو گرفت خدا لعنت می کرد کسی رو که همه رو گرفت…
مگه من چم بود که نمی تونستم خانواده داشته باشم!!؟
لبام از هم باز شد و شروع کردم به نفس کشیدن..

بغض به گلوم چنگ انداخته بود و نمی گذاشت قشنگ نفس بکشم…
سرفه کردم همون موقع گندم با یک لیوان درحالی که داشت داخلش رو هم میزد وارد پذیرایی شد و سمت قدم برداشت…

به من که رسید لیوان رو سمتم گرفت و گفت: بگیر بخور عزیزم آب قند یکم حال تو جا میاره…
هیچی نگفتم آب قند رو گرفتم و آروم شروع کردم به خوردن

شیرینی آب قند کمی بغض گلوم رو کم کرد با این حال هنوز درد داشتم قلبم درد میکرد این چند روز چقدر بهم بد گذشته بود مشکل پشت شکل حقیقت پشت حقیقت گریه پشت گریه و در آخر نریمانی که شده بود پسر من..

نریمان شروع کرد به حرف زدن منم زمانی که حقیقت رو فهمیدم شوکه شده بودم درست زمانی که بابام فوت شده بود…
دست همین خان که اون روز بهش شلیک کرد روز سختی بود برام این که با حقیقت کنار بیام خیلی سخت بود با این حال اومدم.. الانم اومدم اینجا که شما رو ببینم و بفهمم که حقیقت چیه..

نگاهی به دفترچه خاطرات انداختم تا حقیقت توی این دفترچه بود مگه نخونده بود!!؟

-مگه این دفترچه خاطرات رو خوندی!؟؟ حامد قبل از مرگش همه چیز را توی این دفترچه نوشته بود غیر از مرگ خودش رو یعنی اصلاً فکر نمی کرد که سیروس دست به چنین کاری بزنه..
نریمان اخمی کرد

– این خان دو تا از بهترین مردهای زندگیم را ازم گرفته دوتا مردی که قرار بود بهشون بگم بابا یکی رو قبل از اینکه کامل بشناسم ازم گرفت یکی رو زمانی گرفته که کامل شناختم..

می خوام حقیقت رو بدونم و ازش انتقام بگیرم.. انتقام دوتا مردی رو که ازم گرفت و بهم فرصت اینو نداد که از دوتاشون دفاع کنم حالا که فهمیدم کی ام و حقم توی این روستا چیه اون چیزی رو که دارم می خوام…
میخوام برای رعیت اون چیزی باشم که آرزو دارم نه یه خان مفت‌خور عوضی که فقط به دنبال پول رعایت و مالیات گرفتن از رعیت….
تو هم زجر کشیدی پس بهم کمک کن کمک کن…که انتقام بگیرم ازش… انتقام حامد و بابام رو… من حامد را نمی‌شناختم و الان فقط چند روزه که فهمیدم پدر واقعی منه… اما بابای من چند ساله برام زحمت کشیده می خوام حقی ازش ضایع شده و جوونی که به ناحق ازش گرفته شده را جبران کنم با گرفتن جون همین خان جبران کنم…

لبخند تلخی زدم… می‌خواست از سیروسی انتقام بگیره که رو به مرگ بود…خدا چند ماه بود داشت ازش انتقام می‌گرفت ولی خبر نداشت یهویی خبرداشر کرده بود که دیگه نمیتونست کاری از پیش ببره اون چند ماه پیش مرده بود الان دیگه فایده ای نداشت..

لبام به خنده کش اومد و با خنده گفتم…

– نیازی به انتقام نیست خدا از اون انتقام گرفته.. با گذاشتن یه درد بی دوا توی بدنش.. اون در حال جون دادنه، چیزی نداره که بخواهیم ازش انتقام بگیریم ..خدا انتقام تموم کارهایی را که سرمن و حامد آورده داره سرش در میاره… چند ماه پیش تموم شده… دیگه فایده ای نداره که بخواهیم برای تموم شدنش تلاش کنیم…

مکثی کرد و یه تای ابروش رو بالا انداخت با اخم و تشر گفت :
مگه اون حروم زاده چه دردی داره که باید انتقام رو بیخیال بشیم…

از اینکه به سیروس گفت حروم زاده اخمام رو توی هم کشیدم درست بود که ازش خوشم نمیومد…
اما با کلمه حرومزاه به پدر و مادر من توهین کرده بود مادر خدابیامرزم از گل پاک تر بود..

با اخم و نفس عمیق کشیدم و گفتم : خفه شو بهش نگو حروم زاده داداش منه از مادر من متولد شده مادر من از گل پاک تر بوده..

سرش رو پایین انداخت و گفت : ببخشید منظوری نداشتم.. دهن کجی براش کردم..
-خسته ام می خوام بخوابم
از اینجا برو برگرد به زندگی قبلیت..
فراموش کن که چیا شنیدی ممنون از اینکه دفترچه خاطرات رو اوردی…

از جام بلند شدم رو کردم سمت گندم.

-نریمان رو سمت بیرون راهنمایی کن گندم منم برم بخوابم سرم درد میکنه مرسی..
اولین قدم روبرداشتم که صدای
نریمان اومد..

– صبر کن مامان

بازم عصبی شدم…
از این که گفت بهم مامان این لحن صداش دل من را زیر رو می کرد و نمی گذاشت ،که ازش دل بکنم با عصبانیت بدون این که برگردم گفتم : من مادرت نیستم حد خودت رو بدون…
از اینجا برو بیرون و هر چیزی رو که شنیدی و دیدی فراموش کن من مادر تو نیستم اصلا وجود خارجی ندارم من ۲۰ سال پیش مردم کنار قبر حامد نگاه کنی یه قبر هست اون سند مرگ منه منی وجود ندارم مرگ من ۲۰ سال پیش تایید شده الان فقط دارم خودم را یدک می کشم و به عنوان یه مرده زندگی فرعی دارم همین برو دنبال زندگیت پسر جان…

اومدم دوباره راه برم که صدای تعجب زده اش رو شنیدم :
یعنی چی که شما وجود خارجی ندارین و سند مرگتون تایید شده نمیفهمم توضیح بدین مامان؟؟؟
چشم هام روی هم اومد نمی فهمید که نباید بگه..

با دندوی های ساییده شده برگشتم.

با صدای خفه ای و با تشر گفتم :
به من نگو مامان…
چیزی برای توضیح وجود نداره فقط از اینجا برو…کنار قبر حامد رو ببینی میفهمی که چی میگم از اینجا برو.
حالم خوب نیست که با تو سر و کله بزنم من هیچ کسی رو نمی خوام خودم برای خودم بسمه این آخر عمری هم از اینجا می مونم برو.

بعدم نموندم دیگه ببینم چی میگه با قدم های بلند و با بغض در حالی که اشکام روی گونه هام سر میخورد شروع کردم به راه رفتن حالم خیلی بد بود میخواستم بالا بیارم و هر چی هست و نیست رو به هم بزنم اما ای دل غافل نمی شد که نمی شد..

****
گندم

سمانه که رفت رو کردم سمت نریمان که به سمت پله ها خیره شده بود دستی براش تکون دادم و گفتم : هی تو به چی خیره شدی بیا برو بیرون!!؟

با صدای من از فکر دراومد و نگاهش رو سمت من کرد
با گیجی بهم زل زد..
اخمی کردم و بی حوصله گفتم : بیا برو بیرون نریمان من داره خوابم میاد این موقع شب اینجا چیکار می کنی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

وای خدا گندم چقدر جو گرفته انگار خان روستا اینه بابا گمشو دختره پرو خراب حالم ازش بهم میخوره این سمانه هم که اسکول به تمام معناست الان چرا طاقچه بالا میزاره برای نریمان حقشه که همه چیزشو بالا کشیدن.

برف
برف
پاسخ به  Bahareh
1 سال قبل

یکی از دیگری رو اعصاب تر،بلانسبت هاشم.(الان یه سریا میان میگن خب نخون😐😂)
یه چیز دیگه اینکه شخصیتای داستان بابت بحث سرطان خان،درسته که آدم خوبی نبود نمیگم ممکنه حقش نباشه(بالاخره دلایل دیگه هم داره) اما چندین بار به زبون میارن که حقشه و خدا جای حق نشسته و…..😑

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  برف
1 سال قبل

به خدا انگار خود آزاری داریم با خوندن این رمان چرت آزار میدیم خودمونو.

ثنا
ثنا
1 سال قبل

مرسی از قلم قشنگ تون

ثنا
ثنا
1 سال قبل

الان چرا این شکلی می کنه سمانه پسرش بیان دست به یکی کنن ، اون خان عوضی و اونگ و ستاره رو بکشن راحت شن

گز پسته ای
گز پسته ای
پاسخ به  ثنا
1 سال قبل

خان خودش میمیره دیگه لازم به کشتن نیس صبر میکنن تا بمیره بعدش با استفاده از اون سندی که داره روستارو پس میگیره فک کنم

Nahar
Nahar
پاسخ به  ثنا
1 سال قبل

😂 اون خان خودش میمیره.
ولی خب معلوم نیست ابن گندم و چ مرگشه؟؟ انگار خونه مال خودشه😐😐

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x