رمان تاوان دل پارت 53

5
(1)

 

کاش هیچ وقت مامان این حرف رو نمی زد
اصلا نمی دونم چکار کنم
باید چکار کنم!؟؟
راه درست کدومه بابا من باید از کدوم
راه برم ‌.
کدوم رو انتخاب کنم ‌..انتقام و پول یا گذشت و خانواده ای که داخلش
بزرگ شدم..
کدومش بابا!؟؟

صدایی از پشت سرم اومد مامان بود باعث شد برگردم.
-انتقام و پول…
مامان اینجا چکار می کرد!؟؟
از جام بلند شدم اشک چشم هام رو ‌پاک کردم
و گفتم : سلام..

مامان نگاهی بهم انداخت اخم هاش رو کشید تو هم و گفت : مرد
گریه نمیکنه..
اشک هات رو پاک کن…
دستم رو جلو بردم و روی چشم هام گذاشتم و شروع کردم به ‌پاک کردن ‌…
-اصلا نفهمیدم که گریه کردم
مامان..
مامان لبخند تلخی زد اومد سمتم و نگاه عمیق شده بهم انداخت..
می خواستم بمیرم لبام رو گذاشت روی هم..
و با شدت فشار دادم…مامان اوضاعش خیلی سخت بود حالش…

نشست کنار قبر بابا دستی کشید به قبر بابا.
با لبخند عمیق شده گفت :
هنوز خاکش نمه…اخ شوهرم سنی نداشت رفت زیر خاک
باید انتقام بگیری پسر خان و‌خانواده اش تورو از چیزی که داشتین گرفتن باید ازش انتقام بگیری‌..
از همشون انتقام مردی که این زیر خوابیده..
انتقام از بابات رو که چند سال پیش مرد
انتقام قلب منو که اروم بشه همه رو بگیر پسر..
مامان راست می گفت خودم رو کشیدم سمتش…بازوش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم…
صدای بغض دارش اذیتم می کرد..

قشنگ به خودم فشارش دادم و گفتم :
باشه عزیزم…..تو اروم باش چیزی نمیشه..
اروم باش فقط…

****
گندم

سمانه بیرون نیومده نگاه عمیق ای سمت پله ها کردم
نگران بودم سینی غذا رو برداشتم و
قدم برداشتم..
باید براش غذا می بردم

وارد اتاق سمانه شدم دیدم روی زمین نشسته و زانو هاش رو بغل گرفته
خیلی مظلوم نشسته بود و به رو به رو خیره شده بود
انگار هیچی از اطرافش درک نمیکرد
غرق افکارش بود

خودم رو بهش نزدیک کردم سینی رو گذاشتم روی زمین
دستی گذاشتم روی شونه ی سمانه و‌فشار دادم
در همین حال گفتم : سمانه..
از فکر بیرون اومد نگاهی بهم انداخت..

چشم هاش رو بهم دوخت با اون چشم های گنگ شده گفت : ها..
نفسی بیرون دادم کامل روی زمین نشستم
و نگاه عمیق شده ای بهم کرد.
با گیجی گفتم : چیزی شده!؟؟
چشم هاش رو گذاشت روی هم و سرش رو به علامت منفی تکون دادم..

-نه…
خوبم داشتم فکر می کردم خوبی دخترم!؟؟
نگاه غمگینی بهش کردم نریمان بهمش ریخته بود
خودم رو کشیدم جلو و سرش رو بوسیدم و نگاه عمیق شده ای بهش کردم و گفتم :
حالت خوبه نیست معلومه که بد تو فکری سمانه
نباید زیاد فکر کنی از پا در می یای
عین قبل باش..
اشک از چشم هاش روون شد حالش اصلا خوب نبود
الکی داشت می گفت..

-دارم خفه میشم از بغض دارم خفه میشم
بابا چشم هاش رو گذاشت روی
هم و با شدت فشار داد می خواستم بالا بیارم
خودم رو کشیدم جلو و شونه ی بابا رو گرفتم
و کشیدم سمت خودم..
حالت خاصی به خودم دادم و‌خودم رو کشیدم جلو

-عزیز دلم چی شده!؟
چی شده که این همه پریشونی صورتت طوری نشون می ده که خیلی حالت بده
انگار گریه کردی..
یا اینکه تخوابیدی..
-خواب دیدم خواب بد ‌..شکه شده بهشون نگاه کردم..
-از چه لحظ خواب بد دیدی!
-حامد…
خواب حامد رو دیدم بعد چند سال داشت گریه می کرد
حالش انگار خوب نبود ناراحت بود
دلم ریشه از اون
همیشه دلم می خواست ببینمش ولی
نمیشد..
امشب که اومد به خوابم ناراحت بود

حالم گرفته شد از دست دادن عشق خیلی سخت بود
حتما خیلی سختی کشیده بود
حالم خیلی خراب بود لبام رو گذاشت روی هم
و با شدت فشار داد اشک از چشم هام همینطور می اومد..

برای حالش خیلی دل نگرون بودم
اصلا حالش بد بود..
خراب بود سوزناک بود خودم رو کشیدم سمتش و نگاه عمیق شده ای بهش کردم ‌…
سینی رو گذاشتم روی میز و گفتم :
بیا بخور سمانه رنگ به رو نداری
نگاهی به صبحانه ی توی ظرف کرد سرش رو برگردوند..
اشک از چشم هاش همینطور می اومد‌‌

-میل ندارم دخترم اصلا غذا از گلوم پایین نمی ره‌.
روی گونه اش رو‌بوسیدم و‌اشک هاش رو پاک کردم

-نمیشه باید بخوری سمانه باید تا جون داشته باشی..
بخور بخدا هیچی نمیشه..
-نمی خوام گندم میل ندارم….
پوفی کشیدم مجبور بودم خودم بدم دهنش‌..
یه لقمه نون پنیر کردم و سمت دهنش بردم

اونم با مکث کوتاه لقمه رو گرفت و اروم شروع کرد به خوردن
شیطنتی به خودم دادم و گفتم : افرین
حالا شدی دختر خوب..

****
اونگ

ارش نگاهی به من و مامان کرد : من بابا رو می برم
امریکا اونجا دکترای خوبی هست و میشه
که نجاتش داد اخم هام رو تو هم کشیدم..

-برای چی تو باید ببریش تو مگه وارث روستا نیستی!؟
وارث روستا باید در نبود خان
به روستا و رعیت برسه..
ارش اخم هاش رو کشید تو هم :گور وارث و روستا
من پدرم بیشتر برام اهمیت داره
تا بخوام برای وارث بودن و به ارث رسیدن
حرص بزنم..
من بهتر امریکا رو می شناسم دکترایی که می شناسم خبره ان و کار درست
من مطمئنم که راهی برای نجات بابا هست..

مامان نگاهی بهم انداخت دستی روی شونه ام
گذاشت و گفت : راست می گه پسرم
ارش بهتر می تونه..

نیشخندی زدم انتظار چی داشتم واقعا
مامان و بابا سمت بچه ی خودشون بودن
مامان می خواست پسر خودش بره دنبال کارای شوهرش بایدم منو قبول نمی کرد
نیشخندی زدم و لبام ‌رو از هم باز کردم
خودم رو کشیدم جلو و عمیق شده بهش نگاه کردم حالت.
-من بابا رو می برم تو هر کار خواستی بکن
نمی ذارم این اخریا خودت رو قالب کنی به بابا.
ارش عصبی شد از جاش بلند شد دستی به یقه ام زد و منو کشید سمت خودش
با اخم های درهم ور هم گفت :چرا نمی فهمی بابا باید زنده بمونه
چرا هیچی حالیت نیست پسره ی دیوونه می گم من ببرمش
چون می دونم که چی شده وگرنه تو نباید کاری انجام بدی..
اشک از چشم هام همینطور می اومد
چطور می تونست
این کاررو انجام بده!؟

یقه ام رو ول دادم و با تشر پسش زدم..
انگشت اشاره کردم سمتش..
-تو چی می دونی هااان!؟ از من چی می دونی!؟
چی می دونی که همه ی عمر سعی کردم خودم رو به مامان و بابا نشون بدم اما بخاطر توعه عوضی نشد
چی می دونی از من حرف بزن..
بگو چی می دونی وقتی این همه تلاش کردم به چشم نیومدم دیگه صبر نمی کنم
باید همون بشه که من می گم فهمیدی!؟
با غیض بهم نگاه می کرد سرم رو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم.

-من بابا رومی برم می خوام اخرین کار رو من براش بکنم
-بابا زنده می مونه..
نیشخندی زدم بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم :
داری کیو خر می کنی ؟؟
امید واهی به کی می دی!؟ منو تو خوب می دونیم که بابا خوب بشو نیست ‌…
اون..
-هست ادامه نده خودمون می ببریمش..
مامان روهم می بریم کنارش باشیم زودتر خوب میشه
مامان شما هم می یان!؟
مامان برگشت سمت ارش با غم گفت :اره پسرم….
ارش خندید : به امید شکست سرطان بابا..
نمی دونم چرا من نمیشد که باور کنم..
خنده ام می گرفت از اینکه حرف می زد ‌.

امیدی به خوب شدن بابا نبود ولی من می خواستم این لحظه ی اخر کنارش باشم..

قرار براین شد سه تایی باهم بریم
منو مامان رفتم که وسایل بابا و خودمون رو جمع کنیم و بیاریم..

توی ماشین مامان همش اشک ریخت ‌.
منم چیزی نگفتم ‌…
تا رسیدیم روستا دلم برای یکی حس می کردم تنگ شده بود
نمی دونستم کی ولی تنگ شده بود ‌‌
اب دهنم رو قورت دادم
مامان رو کرد سمت من و گفت : پسرم پیاده شو با کسی سر جنگ نذاری فقط اومدیم وسایل برداریم بریم
همین باشه!؟
سرم رو تکون دادم و گفتم : باشه‌..
-مرسی چون من واقعا اعصابم ضعیفه..

از ماشین پیاده شدیم…
اروم با مامان شروع کردیم به حرکت کردن
عمارت مثل همیشه ساکت بود وارد عمارت که شدیم باچشم اطراف رو نگاه کردم..
وارد ساختمون شدیم صدای خنده ای به گوشیم رسید..
قلبم شروع کرد به تاب برداشتن من برای این صداچقدر نااروم بودم

پس دلیل این دل تنگی همین بود
مامان با اخم گفت :
عوضیا رو ببین چقدر بلند می خندن‌‌
بااین حرفش به خودم اومدم
اخمی کردم و گفتم :اشکال نداره برات مهم نباشه مامان
خنده رو لبای ماهم می یاد‌.

مامان نگاه سرخ رنگش رو بهم دوخت و گفت :
انشالله..
با مامان دوباره راه افتادیم سمانه و گندم توی پذیرایی نشسته بودن..
با دیدن ما خنده از رو لباشون پر کشید..

خودم رو کشیدم جلو و با چشم های ریز شده بهشون خیره شدم
سمانه از جاش بلند شد و نگاه عمیق ای بهم کرد..

-سلام..
با اخم سلام کردم مامان هم سلام خفه ای کرد
و رفت سمت پله منم دنبال سرش..
صدای عمه اومد..

-حال سیروش چطوره!؟
دوتامون همزمان ایستادیم مگه خبر داشت
که بابا چشه!؟..
برگشتم سمتش با حالت سوالی بهش خیره شدم..
-مگه شما می دونی که بابای من چطوره!؟
نیشخندی زد : چرا حال داداشم رو ازم مخفی می کنید!؟
ارش گفت سیروس سرطان داره..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
1 سال قبل

ریدم تو همشون بجز اونگ

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
1 سال قبل

من الان فهمیدم همه‌ شون بیشعورن بجز آونگ
گندم ک اصلا حرفش رو نباید زد ماشاالله دلش کاروان سراس همون بهتر ک بره بمیره
آرشم ک ب یه زن شوهردار چشم داره
نریمان برگشته ب گندم گفته بعد اینکه شوهرت رو کشتم بیا بامن ازدواج کن
بنظرم ک فقط اونگ ادمه

Nws
Nws
1 سال قبل

همش قاطی پاتیع
اگ نریمان رهام نیس چرا دفترچه خاطرات حامدو و داش اگ هم هس اونگ کیع
گندم یا گندمع یا رها
بسم الله😐🤣😂

Nahar
Nahar
پاسخ به  Nws
1 سال قبل

نگاه نگاه
ارش هم مثل باباش ی عوضیِ ب تمام معناس!

یه نفر
یه نفر
1 سال قبل

نویسنده علاقه خاصی به لب روی هم فشار دادن داره😂

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x