رمان تاوان دل پارت 54

5
(1)

 

منو مامان برگشتیم سمتش مامان با چشم های عصبی شده
به عمه نگاه کرد اماده ی حمله به عمه بود…
یه قدم برداشت سمتش و با دندون های ساییده شده
گفت : به تو چه اصلا به تو چه ربطی داره!؟
هان الان خوشحالی شوهر من سرطان گرفته!؟
حتما داشتین تا الان به حال شوهر من می خندیدین!؟.
فکر می کنی که اه تو دامنش رو گرفته اره!؟

عمه سمانه عصبی گفت : حد خودت رو بدون ستاره..
من همچین فکری نکردم من نگران داداشمم
هرچی باشه هم خونیم اون نامردی به حق من کرد
زندگی شوهرم رو ازم گرفت خانواده ام رو ازم اما من اینطور ادمی نیستم ‌…
از درد و رنج کسی حال نمی کنم خوشحال نمیشم..
حالا حرف بزن بگو داداشم چشه.

مامان اشک از چشم هاش اومد زانو زد
و روی زمین افتاد
می خواستم بمیرم دستی گذاشتم توی موهام و محکم فشار دادم اشک از چشم هام همینطور می اومد..
اب دهنم رو قورت دادم و خودم رو بهش نزدیک کردم..

با لب های فشرده شده گفتم : مامان اروم باش…
مامان هق هق اش بلند شده بود رو به عمه گفت :
حال داداشت خراب اه و نفرین هات گرفت سمانه این چند ساله رو هم شد ‌یهو سر شوهرم اوار‌.
الان بگو چه حسی داری که داره میمیره
وقتی بفهمنی فقط چند سال دیگه زنده اس‌.
وقتی بفهمی که حال من اصلا خوب نیست..
چکار می کنی الان اهنگ بذار برقص بندری..
برقصصص خوشحالی کن..
این حرف ها رو می زد عمه بغض کرده بود با چشم های اشکی بهش نگاه می کرد..

کمی باهاش بد حرف زده بود مامان خم شد روی زمین
منم با همراهش خم شدم از حال رفته بود..
عمه که این صحنه رو دید سریع اومد سمت مامان..

مامان رو تند تکون دادم و گفتم : مامان…
مامان…
عمه سمانه با حالت ترسیده ای گفت : پاشو بلندش کنیم باید ببریمش…

عمه سمانه با اه سوزناکی از مامان فاصله گرفته بود
دلم برای عمه سمانه می سوخت اونم بد زندگی داشت اشک از چشم هاش همینطور داشت می اومد ‌.
اب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیق شده ای کشیدم ‌…
حالم داشت خراب میشد بین دوتا زن گیر کرده بودم
دوتاشون هم حکم مادر برام داشتن..

دستم رو جلو بردم و اروم گونه اش رو که پر اشک بود پاک کردم
نفس عمیق شده ام رو بیرون دادم و خودم رو کشیدم جلو
در همون حال گفتم :
گریه نکن عمه همه چیز درست میشه..
عمه لبخند تلخی زد و گفت : دکتر از بابات چی گفت!؟
گفت که چی میشه!؟ امیدی هست یانه!…
-نمی دونم…
می خوایم ببریمش خارج حالش اصلا خوب نیست
امروز خون بالا اورد من و مامان هم می خوایم همراهش بریم اومدیم لباس برداریم..
عمه اشکش بیشتر شد با چشم های اشکی گفت :
همه چیز درست میشه من می دونم
سرم رو انداختم پایین و نفس عمیق شده ای کشیدم..

عمه سمانه از جاش بلند شد.
-میشه منو ببری ببینمش!؟
شاید این اخرین بار باشه!؟
-امشب عمه!؟
نگاه سرخ رنگش رو بهم دوخت و گفت : اره..می خوام ببینمش‌‌

نگاهی به مامان انداختم : پس مامان چی!؟
-گندم هست..
زود می ریم برمی گردیم خواهش می کنم..
چشم هام رو گذاشت روی هم و گفتم : باشه…

****
گندم

از دیدن اونگ چندان خوشحال نشدم
از این مردک تا سر حد
مرگ متنفر بودم چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و گفتم :
مردک مفنگی گند اخلاق..
با صدای اونگ به خودم اومدم : با کی هستی!؟
با چشم های گرد شده برگشتم..

با چشم های گرد شده برگشتم
اونگ بود قلبم داشت می اومد تو دهنم
با انگشت اشاره ای گفتم :
تو اینجا چکار می کنی!!
دستی گذاشت توی جیب هاش و‌ اروم اومد سمتم..
منم یه قدم عقب برداشتم بهم که رسید..

با چشم های ترسیده بهش نگاه کردم..
منو بین سینک ظرف شور و‌خودش گیر انداخت
با اون چشم های ریلکسش گفت :
داشتی در مورد من حرف می زدی!؟
اب دهنم رو قورت شده گفتم :
نه..
خندید…
-داری دروغ می گی که ‌‌…
انگشتش رو نوازش بار روی صورتم کشید..
حالم داشت بد میشد حالت تهوع بهم دست داده بود
این مرد حال بهم زن ترین کسی بود که می شناختم.

-چند روزه نبودم هار شدی..
-برو کنار‌..
بیشتر بهم چسبید قشنگ بهم زل زده بود….
-من شوهرتم باید بهم برسی
فهمیدی ‌.
الان که دارم بهت نگاه می کنم نیازم داره فووران می کنه..
کامل خم شد و لبام رو گذاشت روی هم و با شدت روی هم فشار داد ‌.
قلبم عین چی تو سینه می زد…

-اونگ..
خم شد توی صورتم کنار گوشم گفت :
الان باید برم می یام قبل رفتن
باهات کار دارم..
ازم فاصله گرفت و با قدم های بلند شده رفت..
اون که رفت قفسه ی سینه ام عین چی توی سینه ام می کوبید..
پاهام خم شد این مرد چقدر حال بهم زن ترین کسی بود
که دیده بودم…

****
اونگ

با عمه از پله ها اومدیم پایین
عمه گفت :
صبرکن پسرم برم به گندم بگم مواظب ستاره باشه…
چشم هام رو گذاشتم روی هم..
اون دختره خیلی بد داشت روی مخم راه می رفت‌.

چیزی نگفتم اونم شروع کرد به حرکت کردن..

عمه وارد آشپزخونه شد صدای حرف زدنشون به گوشم میرسید توی دلم گفتم بزار سر برسم تورو میدونم چیکارت کنم دختره ی احمق…
عمه تموم تذکرات رو داد در مورد مامان به گندم و بعد بالاخره رضایت داد که بریم..

سوار ماشین شدیم عمه از خاطرات کودکی خودش و بابا صحبت کرد گاهی هم بین صحبت اشک می ریخت از حامد و خانواده ای که از دست داده بود گفت اینجا به عمه خیلی حق دادم با اینکه بابا خیلی بهش بد کرده بود اما داشت می رفت که بهش سر بزنه..
نگرانش بود و برای اتفاقی که افتاده بود گریه میکرد بابا خیلی به عمه مدیون بود…

پوفی کشیدم حالت تهوع بهم دست داده بود…
باید قبل رفتنمون بابا از عمه حلالیت می طلبید تا حلالش کنه گرچه اگه عمه می بخشید خدا به خاطر کارهایی که با با پسر عمه درآورده بود هرگز نمی بخشید…

با هزار فکر و درگیری ذهنی در آخر رسیدیم بیمارستان من جلو میرفتم و عمه پشت سرم میومد تا اینکه رسید به اتاق بابا خواستم وارد بشم که عمه خودشو کشید جلو و رو بهم گفت :
نه پسرم می خوام خودم تنها ببینمش..
سرم رو به ناچار تکون دادم و گفتم : باشه.

اب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیق شده ای بهش کردم..

عمه وارد اتاق شدم منم چند قدم عقب رفتم و روی صندلی ها نشستم…

****
سمانه

با قلب پر از استرس وارد اتاق شدم همین که وارد اتاق شدم سیروس مقابل چشم هام بود روی تخت آروم دراز کشیده بود و چشماش رو هم بسته بود نمیدونستم خوابه یا بیدار..

با صداش فهمیدم که بیداره
: آرش بابا برو می خوام بخوابم…

اشک از چشمام اومد صداش هم گرفته بود صدای گریه ی منو که شنید برگشت با چشم های پر از درد و کمی تعجب نگاه بهم کرد انگار که از دیدن من تعجب کرده بود لباش تکون خورد و گفت :
سمانه

لبخند تلخی زدم و گفتم :
سلام داداش!؟
برعکس من که از دیدن چشمای بازش خوشحال شده بودم اون از دیدن من خیلی خوشحال نشده بود اخم هاش رو توی هم کشید و گفت :
تو اینجا چیکار می کنی مگه بهت اجازه دادم که از خونه بیای بیرون!؟

رفتم نزدیکش و روی صندلی نشستم با چشمهای غمگین شده گفتم : داداش من ۲۰ سال پیش مردم
سنگ قبرم هنوز توی روستا هست نگران نباش کسی منو نمیبینه اگه هم ببینه نمیشناسه یا فکر میکنه که روحم من اومدم تو رو ببینم نگرانت بودم حالت خوبه!؟

سیروس سرش رو پایین انداخت و با لحن خفه ای گفت :
نه انگار اون اه و نفرین های تو دامن منو گرفت خدا داره بعد از من انتقام میگیره چیزی به پایان عمر من نمونده..

بغضم گرفت از این که اینطوری حرف می زد با این که بد کرده بود باهام با این که آرزو هام رو به سراب تبدیل کرده بود..
با اینکه عشقمو بچه هام رو زندگیم رو ازم گرفته بود ولی من راضی به مردنش نبودند سیروس تنها کسی بود که داشتم..

خم شدم سمتش سرم رو گذاشتم روی قفسه سینه اش یاد بچگیام افتادم که همیشه منو بغل می‌کرد و سر منو می گذاشت روی سینه اش و برام قصه میخونه چون مامان نداشتم سیروس همیشه کنارم بود..

کسی که هم برام بابا بود و هم مامان سیروس بود بابا چندان دخالتی تو بزرگ شدن من نکرد اما سیروس توی بزرگ شدن من نقش زیادی داشت..

قلبم فشرده شد با لب های فشرده شده گفتم :
یادته همیشه برام قصه میخوندی میخواستی منو آرومم کنی یادته که میگفتی همیشه کنار منی می گفتی که من تنها کسی ام هم که از ته قلبت دوسش داری..
میشه بازم برام قصه بگی قصه چیزی که باعث جدایی من و تو شد چی شد که از سر من و تو این بلاها اومد چی شد که تو شدی یه سیروس حریص اون مهربونی ها کجا رفت!؟.

خندید قفسه سینه از بالا و پایین شد از اون خنده ای که سر داد..

– اون مهربونی ها با بزرگ شدنمون از بین رفت من شدم حریص تو شدی عاشق حامد من..
نتونست ادامه بده صداش بغض داشت..

– من تحمل اینکه تو عاشق حامد شدی رو نداشتم…
تو خواهر کوچولوی من بودی یهویی با اومدن حامد ازم دور شدی شدم یه آدم عقده ای و تنها…
کسی که هیچی نداشت ..
سر زبان بقیه فقط حامد بود هیچکس منو نمیدید همه حامد رو میدیدن کسی که اون مهربونی رو از بین برد حامد بود خودت بودی ..
رفتن یهویت من او به این عوضی بودن کشوند من معرفت داشتم و کنارت موندم از اول عمرت ولی تو با اومدن کسی دیگه منو تنها گذاشتی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nws
Nws
1 سال قبل

این اونگم دلش تنگ میشه بعد حالت تهوع داره😂😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  Nws
1 سال قبل

پیش خودمون باشه فکر کنم آونگ حاملس🤣🤣 این روزا خیلی حالت تهوع داره

Nahar
Nahar
1 سال قبل

ن گندم اشتباه میکنی اونگ حال بهم زن نیست

این تویی ک حال بهم زنی!
این آرشه ک حال بهم زنه
خب پس زر نزن باشه؟؟
خواهشا نگو ک من عاشقم و اینااا نگو ک من پاک تر از گلم ک خندم میگیرع

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

دقیقا
تازه نریمانم حال بهم زنه

KAYLA
KAYLA
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

موافقم همشون حال بهم زنن
هم گندم هم نریمان هم آرش هم آونگ هم سمانه هم سیروس هم ستاره هم هاشم هم ملیحه هم زهره هم دکتر همههههههههههه 👊

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  KAYLA
1 سال قبل

یه سوال
هدفت از خوندن این رمان چیه؟ن واقعا چرا داری این رمان رو میخونی؟😂

ارزو
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

شرمنده ام ولی اونگ حال به هم زنه
کسی که دستش بی جا روی یه زن بلند میشه مصداق بارز حال به هم زن بودنه …کاری ندارم که گندم و ارشم به همون اندازه اشغالن
ولی اونگ دقیقا خود کلمه ی حال به هم زنه ؟
کدوم زنی عاشق کسی میشه که از خانواده جداش کرده و با کمربند زدتش و رابطه هاش حکم تحاوز داره ؟!
اگه من جای گندم بودم با ارش نمیرفتم …ولی سر اونگ و میبریدم جنازشم تیکه تیکه میکردم میرخیتم تو چاااااااااه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط T.S
سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

اصلا همشون حال ب هم زنن😂
عشق فقط تیمور و چنگیز😂😂

ارزو
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

صحیححح😂😂❤❤

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x