رمان تاوان دل پارت 55

5
(1)

 

حرفاش تلخ و ناراحت کننده بود شاید مقصر من هم بودم ولی دل من نمیدونست..
عاشق شده بود رفته بود سیروس هم داشت اغماص می کرد من همیشه هوای سیروس رو داشتم حتی وقتی که فقط به عقد حامد در اومده بودم..

کسی که از من فاصله گرفت خود سیروس بود…

نفس عمیق کشیدم و ازش فاصله گرفتم..
اشکام شرشر روی صورتم میومده با چشمای اشکی بهش گفتم :
کسی که از من فاصله گرفته بودخودت بودی سیروس نه من…
من با داشتن حامد خوشحال بودم ولی تو راوکه داشتم خوشحال تر تو تموم زندگی من بودی تو زندگیت رو برای بزرگ کردن من گذاشته بودی..
ولی بد رفتی باورم نکردی..
سیروس هم اشک تو چشماش جمع شده بود باورم نمیشد که داداش من این همه غمگین شده باشه..

دستم رو بردم جلو و دستشو گرفتم پشت دستش رو بوسیدم…

-ای همه عمر فداکاری‌ کردی امروز اومدم بگم که میبخشمت درسته که بهم زندگی دادی و محبت یاد دادی ولی زندگی دومم رو خراب کردی سیروس من دل بدی از تو نداشته باش فقط اومدم بگم که میبخشمت امیدوارم که خوب بشی من توی عمارت چشم به انتظار خوب شدن تو میمونم از اینکه نگران این هم‌باشی که برم بیرون و خودم رو به رعیت نشون بدم هم نباش من ۲۰ سال پیش که مردم و برام یه قبر خالی درست کردی مرده به حساب می آمد خودم رو توی عمارت میگیرم تا وقتی که واقعاً بمیرم و من رو بذاری توی اون قبر..
پس برای این کار زنده بمون..

سیروس چشماشو گذاشت روی هم و با شدت بیشتری فشار داد…
من و سیروس شروع کردیم به اشک ریختن و درد دل کردن زمان از دستمون در رفت

****
ارش

نگاهی به اون که داشت راهرو راه میرفت کردم..
از اینکه عمه رو آورده بود اینجا کمی استرس داشتم..
عمه چندان حالش خوب نبود که بخواد این اضطراب ها رو تحمل کنه دوباره راه رفته رو برگشت داشت از کنار من قدم بر می داشت که با غیض گفتم :
صبر کن از حرکت ایستاد و برگشت سمت من و با حالت سوالی گفت :
چیه ؟؟

از جام بلند شدم و دستی داخل جیبم کردم با اخم های تو هم رفته گفتم :
برای چی عمه رو آورده اینجا!؟

برگشت سمتم و نگاه عمیق شده ای به من کرد با ابروهای بالا رفته گفت : به تو ربطی داره!؟
برای چی باید به تو جواب پس بدم مگه تو کی هستی که از من سوال می پرسید چرا باید بگم عمه رو آوردم اینجا!؟
بدون سمانه ی عمه من نیست مادرمه دوست داشت که داداشش رو ببینه آوردمش اینجا..
سرت تو کار خودت باشه از حدت فراتر نرو فکر نکن که ازت می ترسم…

اینو گفت و بعد دست به قفسه سینه ام زد و من رو پس زد چند قدم عقب رفتم..
پسره ی از خود راضی چشمام رو گذاشتم روی هم فشار آرومی بهش دادم

داشتم به این فکر میکردم که اونگ هر چی که توی زندگیش داشت لیاقتش رو نداشت..
عمه سمانه این زن خوبی بود اگه من جای اون بودم و مادر واقعی من بود سمانه رو ول نمی کردم ،بچسب به زن و مردی که زندگی مادرم رو خراب کردن یا گندم که دختر خوب و مظلومی بود
افتاده بود توی چنگال اینم عوضی..
قدرش رو هم نمیدونست و اذیتش میکرد کلا کار خدا برعکس بود و چیزهایی رو به کسی می داد که قدرش رو نمی دونست..

کلافه دستی توی موهام کشیدم بابا رو باید هرچه سریعتر منتقل می‌کردیم..
منم آروم شروع کردم به راه رفتن انگار چاره ای جز این نبود صبر کنی حدود نیم ساعت دیگه ام گذشت و من و اونگ همین طور راه می رفتم راه می رفتیم تا این که در اتاق باز شد..

من و آهنگ همزمان رسیده بودیم جلوی در اتاق بابا..
نگاه خیره به در کردیم عمه سمانه با صورتی سرخ شده اومد بیرون نگاهی به ما که کرد..

شوکه شدم این همه گریه کرده بود !؟
لبخند تلخی زد و رو به من گفت :
سلام پسرم..
به خودم اومدم سریع جواب سلامش رو دادم : سلام عمه…
چرا این همه گریه کردین!!؟
عمه خواست جواب بده اما نتونستم
دستی روی سرش گذاشت ..

حس کردم که سرگیجه بهش دست داده خواستم برم سمتش که اونگ سریع تر از من به خودش جنبید و رفت سمت عمه بازوی عمه رو گرفت و نگاهی بهش کرد و گفت : حالتون خوبه عمه!؟

عمه لاغرتر از چند روز پیش شده بود حس میکردم که خیلی ناراحته آروم چشماشو باز کرد و با لبهای خشک شده است گفت :
سرگیجه دارم یه جا منو بشونید آونگ پوفی کشید و بعد عمه رو آروم برد سمت صندلی ها…

عمه شروع کرد به گریه کردن گریه که می کرد دل ادم ریش میشد
میون گریه اش گفت: چس به سرش توی این چند روز اومده
پوست و استخون هیچ تغذیه ای نداره!!؟
نفس عمیقی کشیدم و به خاله خیره شدم..
در همین حال گفتم :
عمه بابا چند روز نتونسته هیچی بخوره عادیه که لاغر بشه…

عمه گریه هاش رو شدید کرد دستی گذاشت روی دهنش و از ته دل فشار داد..
گریه اش شدید تر شد اونقدر گریه کرده بود که سفیدی چشم هاش رفته بود و سرخ شده بود
سرم رو پایین انداختم و نفس عمیق شده ای ول دادم
نمی دونم که باید چکار کنم
اشک از چشم هاش همینطور می اومد..

اونگ عمه رو بغل گرفته بود و داشت بهش دلداری می داد
منم دستی به شونه اش زدم و اروم دلداریش دادم..
ولی اروم شدن عمه به این اسونی ها نبود..

تا اینکه اونگ از جاش بلند شد و عمه رو هم بلند کرد
-باید بریم عمه اینجا حالتون رو بد می کنه…
عمه با صدای خفه ای باشه ای گفت
برگشت سمتم..
-نمی دونم چرا اما من حس خوبی ندارم ‌..قشنگ مواظب بابات باش..
تا می تونی براش همه کار کنید داداشم رو ول کنید..امانت دست شما…
سرم رو تکون دادم و گفتم : باشه چشم..

چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و نفس عمیق شده ای کشیدم..

-چشم عمه..
عمه رو بغل کردم و پیشونیش رو بوسیدم..
-شما هم مواظب خودتون باشید عمه توکل بخدا….
خواستم بگم مواظب گندم هم باشید اماجلوی اونگ نشد
فقط سکوت کردم و لبام رو روی هم فشردم…
با قلبی فشرده شده گفت : باشه..
بعد راهش رو گرفت و رفت من موندم و پاهایی که توان راه رفتن نداشت..
همینطور نشستم روی صندلی و به جلو خیره شدم…

****
گندم

ستاره خانم چشم هاش رو باز کرده بود و اخ و ناله می کرد
چشم هام رو گذاشتم روی هم و با شدت فشار دادم
دندونام رو گذاشتم روی هم ‌..

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم خودم رو کشیدم جلو
و گفتم : حالت خوبه!؟

نگاه عمیق شده بهم انداخت اصلا خوشم نمی اومد که از این زنک مراقبت کنم اما سمانه خواسته بود نمی شده که روی حرفش حرف زد به خاطر سامانه روی خوش بهش نشون دادم..
پلک عمیقی زد و با لبهای رو هم اومده گفت : آب بهم بده…

نیشخندی زدم و بدون حرف سمت عسلی خودم رو کشیدم یه لیوان آب ریختم و دستی زیر سرش گذاشتم و آب بهش دادم آروم شروع کرد به آب خوردن…

آب که خورد سرش رو عقب کشید دوباره به حرف اومد

– آونگ آونگ کجاست!؟
بگو بیاد باید بریم بیمارستان باید وسایل رو جمع کنیم بریم…

خواست بلند بشه که دست گذاشتم روی قفسه سینه اش و خوابوندمش…
– آونگ با سمانه رفته بیمارستان تا خان را ببینه شما استراحت کنید تا میان منم برم به کارام برسم شکرخدا بهوش اومدین فقط لطفاً پانشید که حالتون دوباره به هم بخوره..

اینو گفتم و از جام بلند شدم و شروع کردم به حرکت کردن برنگشتم که بهش نگاه کنم حوصله اش رپ نداشتم از اتاق اومدم بیرون خواستم برم سمت اتاق خودم که صدای نریمان رو شنیدن باعث شد توی جام وایسم…

-مامان من دوباره اومدم شما کجایین لطفاً بیایین من می خوام باهاتون حرف بزنم…
اون اینجا چیکار میکرد اصلا چه جوری اومده بود توی خونه چشمام گرد شده بود برگشتم و سمت پله ها رفتم..

بالای پله ها ایستادم دیدم اونم داشت سمت پله ها نگاه میکرد منو که دید اخماش رو کشید توی هم و گفت :
مادرم کجاست !؟
بگو مادرم بیاد انگار داشت با کلفتش صحبت می‌کرد دستام رو مشت کردم و با غیض گفتم :
نیست تو چطوری اومدی اینجا!؟؟
– من وقتی اینو ندارم که به سوالهای چرت تو جواب بدم گفتم بگو مادرم بیاد می خوام باهاش حرف بزنم..

یه قدم پایین رفتم و عین خودش جواب دادم :
منم وقت اینو ندارم که برم بگم به سمانه بیاد و به حرف‌های چرت تو گوش کنم..
راتو بکش برو اینجا تویله نیست همینطور سرتو میندازی پایین و میای تو..
برو بیرون…

دستی روی سرش کشید و شروع کرد به خندیدن با خنده گفت :
تو زیادی داری روی مخ من راه میری درجریان باش که منم صبرم اندازه داره
برو بگو که مادرم بیاد باهاش حرف دارم..

چه زود پسر خاله شد مادرم مادرم می کنه خوب شد سمانه گفت که بهم نگو مامان من مادر تو نیستم..

دستام رو توی همون فرو کردم و گفتم :
تو حرف آدمیزاد حالیته میگم کسی خونه نیست زمان نیست خان بیمارستان بود رفته که داداشش رو ببینه..
تک ابرویی بالا انداخت
با حالت سوالی گفت : سمانه!؟
خندیدم با سخره گفت : نه مامانت….

یهو سمت من حمله ور شد و دستی به گردنم زد و فشار داد با دندونهای کلید شده گفت :
داری منو مسخره می کنی عوضی میدونم باهات چیکار کنم…

فشار دست هاشو بیشتر کرد منم شروع کردم به تقلا کردن این نریمانی بود که می شناختم غیر ممکن بود..
این اون نریمان نبود این نریمان خیلی فرق داشت این یه آدم عوضی و حال بهم زن بود…

نفس کشیدن برام غیر ممکن بود..
تا اینکه منو ول داد روی زمین افتادم چشم روی هم اومد و شروع کردم به سرفه زدن..

مشتی به مچ پام زد و گفت :
تو گندم از این به بعد حواست به رفتارت باشد من با این خانواده خیلی کار دارم تورو هم می خوام برای اینکه هنوز حسی بهت دارم کاری نکن که کلاً بندازمت دور..

چشمام رو گذاشتم روی هم و با شدت فشار دارم نمی خواستم که هیچ اتفاقی بیوفته من از این مرد متنفر بودم..
از حسی که نسبت به این مرد هم زمانی داشتم هم متنفر بودم نمی فهمیدم که چطوری عاشق این عوضی حال بهم زن شده بودم..

****
فلش_بک

روزها می گذشت و من و نریمان بیشتر عاشق هم می شدیم روزا بعد کلاس معاشقه داشتیم..
بچه ها مشکوک شده بودن اما من به روی خودم نمی اوردم..

حالم خیلی بد میشد دستی روی قلبم گذاشت و فشار دادم
حالم یکم بد بود….

بهار چشمکی بهم زد و گفت :
بازم میخوای اینجا بمونی با یار اختلات کنی!؟

چشم غره ای براش رفتم و گفتم :
نه مشکل درسی دارم چ می خوام از اقا معلم بپرسم…

بهاره خندید و گفت : پس بذار منم بمونم سوال کنم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🫠anisa
🫠anisa
1 سال قبل

میون گریه اش گفت: چس به سرش توی این چند روز اومده
🥲🥲🥲🥲🥲😂😂😂😂😂

برف
برف
پاسخ به  🫠anisa
1 سال قبل

واای آرهه موقع خوندن دو ساعت داشتم این جمله رو تجزیه تحلیل می کردم🤣

Nws
Nws
1 سال قبل

فلش بک میزنی ک مثلن عشق خاهر و برادری بهم نزدیکشون کرده عایا😐😂

برف
برف
1 سال قبل

هاشم کجایی بیا بچتو جمع کن🤣

Nahar
Nahar
پاسخ به  برف
1 سال قبل

اگه کاردک هم بیاره نمیتونه بچشو جمع کنه😐
ادعا داره دختر دست گلی هم تربیت کرده😂😂😂💔💔💔 اینو کجای دلم بذارم؟

برف
برف
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

ولی خب هنوز از اوضاع خبردار نیست.حس میکنم اگه بفهمه هم حق رو به گندم میده

Nahar
Nahar
پاسخ به  برف
1 سال قبل

اگه اینجوری بشه ک دیگه….😐😐😐
این گندم بدتر میکنه کاروانسرا هم اینجوری نیست ک این اینجوریه😐😐💔

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
برف
برف
1 سال قبل

چند وقته هاشم نیست دلم براش تنگ شده 🥺
ما موندیم بین دعوای تام و جری😂

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  برف
1 سال قبل

خدایی هاشم هم دل تنگی داره😂

برف
برف
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

وقتی بقیه شخصیت ها هرچی هستن به جز عاقل، همین میشه دیگه😂

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  برف
1 سال قبل

😂😂😂

Nahar
Nahar
1 سال قبل

گندم قبلا هم عوضی بوده😂😂😂
نویسنده هدفت از نوشتن این رمان چیه؟؟؟؟😐
ن والا بگو هدفتو؟؟😂😂🔥

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x