به حالت طلبکارانه به مادر نگاه کردم.
و آیکون سبز را لمس کردم و صدا را در بلندگو گذاشتم.
_سلام دختر گلم؛خوبی؟
نفسم را فوت کردم.با صدای پدر متوجه شدم که چقدر دلتنگش هستم.
_سلام باباجون.خوبم مرسی….میگم نمیخوای برگردی تهران؟دلتنگت شدیماا
پدر قهقهه ای زد و گفت:_دخترم فقط سه ماه گذشته؛تو دلتنگ شدی؟چشم حتما میام.دیگه چه خبرا
_قول دادی حتما زود بیای.هیچی قراره فردا دایی ابراهیم بیاد خونمون
مادر برگشت و نگاهی به من کرد.مطمئن هستم او کامل به حرف هایم گوش میدهد.
چینی به بینی اش داد و به حالت عصبانی گفت:
_همه چیز و برو به بابات بگو.
و از دید من خارج شد.
با تعجب به مادر که در حال رفتن به اتاق بود نگاه کردم.
من که چیزی نگفتم که خشمگین شد.
با صدای پدر تلفن را به گوش هایم نزدیک کردم.
_چرا مامانت عصبانیه؟
_نمیدونم چرا اینطوری شده.از اول که اومده خونه پاچه ی من و میگیره.
پدر غر زنان گفت:
_عفت کلام داشته باش!
دختر تو دیگه داره ۱۸ سالت میشه.کی قراره بفهمی که باید درست با مادرت صحبت کنی؟
آه بلندی کشیدم.
_چشم ببخشید.
_تازه داییت هم صبح بهم زنگ زد ؛گفت منم مرخصی بگیرم بیام.گفتم کار دارم.
_اه چقدر اینا سیریشن !!
پدر نفس عمیق کشید و گفت:
_بهت هشدار دادم.که درست حرف بزن…!من کار دارم ترنم بهت زنگ میزنم
با خدافظی که گفتم تلفن را قطع کردم.خدا به دادم برسد که قراره فردا برایمان مهمان بیاید.
* * * *
با زنگی که به خانه آمد هوش از سرم پرید.
مادر با صدایی که متوجه شدم مضطرب هست و دلهره دارد گفت:
_برو در و باز کن ترنم منتظر چی هستی؟
باشه ای گفتم و وارد حیاط شدم.
اصلا راضی به آمدن دایی به خانه نبودم.بدترین شانسم این بود.که هم پدر ماموریت بود. و دایی هم دو تا پسر داشت!
به سمت در رفتم و در را باز کردم.
با دیدن قیافه ی دایی که پیراهن سرمه ای به رنگ دارد و زن دایی که مانتو خردلی و روسری پوشیده ای دارد لبخند زدم.
اما با دیدن فرید لبخند در دهنم ماسید.
سعی کردم لبخندی بزنم . تا چیزی تابلو نباشد.
دوباره ترس کودکی به سراغم آمده بود.آن ترسی که از آن وحشت داشتم.
با صدایی که سعی کردم جلوی لرزش آن را بگیرم گفتم:
_سلام،خوش اومدین.
زن دایی شروع کرد به بغل کردن من و مرا به آغوش کشیدن.دایی هم جعبه ی شیرینی در دستش بود.
_وای ترنم جان.چقدر بزرگ شدی! واسه خودت خانمی شدی.
سعی کرد لبخندی بزنم آن هم از جنس درد .
دردی که فقط خودم توانستم حسش کنم.
_ممنونم ،زندایی..جان بیاین تو مامانم منتظره.
دایی هم دستش را به سمت من بلند کرد و به من دست داد.و همانطور اول فرید آمد بعد فرنود.
به آنها هم سلام کردم اما سنگینی نگاه فرید مرا آزار میداد.سعی کردم به او توجه نکنم.تا همین نگاه های او مرا به خطر نیندازد.
فرید دو سال از فرنود بزرگتر بود.اما میتوانم قاطعانه جواب بدم که فرنود خیلی بهتر و مردمی تر از فرید است.
وارد خانه شدیم.
مادر با آنها سلام و علیک کرد و مرا به آشپزخانه برد
.
_ترنم،من کنار مهمونا می شینم ،تو چایی میاری باشه؟
با باشه ای که زیر لب گفتم. مادر از آشپزخانه خارج شد.من هم چایی ها را آماده کردم.
سعی کردم همه ی کار ها را تمیز انجام دهم.بدون هیچ کم و کاستی!
وقتی مشغول پر کردن چایی در لیوان بودم که احساس کردم کسی وارد آشپزخانه شد.
با فکر اینکه مادر هست.بی خیال مشغول کارم شدم.
_خب،خانم داره چیکار می کنه؟
با هینی که کشیدم سریع برگشتم. درست یک قدمی ام ایستاده بود و داشت به من نگاه می کرد .
_تو اینجا چیکار می کنی؟
_اومدم پیشت،خوشحال شدی؟
آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم:_برو بیرون مگرنه داد میزنم..
کِی پارت گذاری میکنی؟؟ 😕
سلام عزیزم. در روز های زوج میزارم
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
عزیزم اشتباه نوشتی😄
عههه وا ببخشید 😂
خب حمایت از رمان هدیه جون😎
مرسی عزیزم💞💞
ولی من اسمم هدیه نیست .متوجه ی اشتباهت شدم.
اسمش حدیثه هست