کمی سرفه ی کوتاهی کرد و گفت:
_فرنود تویی؟من شرکتم ،اون منشیم بود برداشت.
همانطور محکم با دستم به فرمون ضربه زدم،او مرا کودن تصور کرده بود غریدم:
_باشه الان میام شرکت ..
_نه امروز جلسه دارم .
ماشین را روشن کردم و تمام حرصم را سر آن گاز بیچاره خالی کردم :
_اشکال نداره من به جلست چیکار دارم میام ببینمت ..فقط بفهمم که نیستی بدجور کلاهمون میره تو هم.
و سریع قطع کردم،چون شرکت خیلی بهم نزدیک بود سریع رسیدم،تا خواستم پارک کنم با صدای ویبره ی گوشی مواجه شدم:
_چیه؟
با صدای هول زده پج زد:
_من شرکت نیستم نیا.
پوزخندی زدم،خودم میدانستم شرکت نیست ماشین را خاموش کردم و غزیدم:
_میدونی چیه؟..من باید از اول به مامان و بابا می گفتم که هنوز اون دختره ی عوضی و ول نکردی..
صدای بوق ماشین ها از پشت باعث میشد نتوانم به حرف هایم مسلط باشم. وماشین و روشن کردم.کلافه بودم شدید.
_ببین..فرنود من با رونیکا ارتباط ندارم.
همانطور فرمون را چرخاندم ادامه دادم:
_حرف بی خود نزنن فرید. دهن من و باز نکن.
صدای نفس نفس کشیدنش نشان میداد،که حالش خوش نبست صد البته برایم مهم نبود.
_الان کجایی؟
_دارم میرم خونه …فکر کردی میزارم با اون سلیطه بمونی؟اون ترنم پیداش نیس خانوادش نگرانشن.تو فقط به فکر عشق و حالت باش اوکی؟
تلفنم را قطع کردم،حتما متوجه ی تیکه ام شد. به جاده خیره بودم همزمان تلفن در دستانم بود و دنبال شماره ی ترنم بودم. پیدا کردم و آن را در اسپیکر گذاشتم:
_شماره ی مشترک مورد نظر خاموش است.لطفا….
حرصم گرفته بود تا الان کجا رفته بود، که تلفنش خاموش بود.تا خانه ی بی بی را دیدم کنار زدم و سریع پیاده شدم.
در خانه باز بود و صدای بی بی را که بلند نام عمه “تابان”را صدا میزد را شنیده بودم و این مرا سردرگم می کرد.
راوی*
حامد همانطور داشت با ترنم تماس می گرفت تابان ناله کرد:
_ این بچه چند ساعته نیومده خونه..ای خدااا
_من امید دارم که میاد.
این را بی بی گفته بود،فرنود در را باز کرد و آمد تو تابان با امید سرش را برگردانند اما با دیدن فرنود آهش بلند شد:
_خدا به امید خودت.. من برم نماز بخونم.
فرنود آمد و به حامد سلام داد.همه غمی داشتند و امیدشان این بود که ترنم بیاید.
اما هیچ کدومشان خبر نداشتند،که ترنم حالا حالا ها قصد آمدن ندارد.
تابان وارد اتاق ترنم شد،اتاقش ار تمیزی زیاد برق میزد
به سمت کمد رفت تا سجاده اش را بردارد اما با دیدن اینکه نصف لباس ها نیست،چشم هایش گرد شد.
فرنود وارد اتاق شد و با لحن آرام زمزمه کرد:
_عمه جون.حتما میاد ترنم بد به دلت راه نده ..
سرش را به چب و راست تکان داد و چشم های گرد شده به فرنود نگاه کرد:
_نمیاد…چون ترنم فرار کرده…
فرنود لب زیرینش را به دندان گرفت و به داخل کمد نگاه کرد ،در کمال تعجب نصف لباس ها نبود.
صدای حامد آمد که میگفت:
_تا الان نزدیک سی باز زنگ زدم ،خاموشه دلم داره عین سیر و سرکه می جوشه.
تابان فرنود را پس زد و از اتاق بیرون آمد رو به فیروزه خانم و شوهرش گفت:
_بریم..بریم کلانتری …ترنم فرار کرده.
فیروزه خانم کمی شانه اش را مالش داد و گفت:
_شاید رفته جایی تابان …
فرنود با لحن نا امیدی گفت :
_صد درصد فرار کرده …نه ساکش هست. نه لباس هاش…نیست وسایلاش نبست.
♧سه روز بعد♧
در تخت نشسته بودم.
هزینه کرایه ی خانه خیلی بالا بود.و قطعا تا فردا دیگر پولی نداشتم.
ناخنم را با دندانم جویدم،استرس داشتم چند روز بود که به دنبال کار بودم ،اما هیچ کدوم مرا نمیخواستند.
تقه ای به در خورد که پچ زدم”بفرمایید “
و آن دخترک آمد با دستش بشقابی را گرفته بود که با بو هم میتوان تشخیص داد.املت بود.
_من یکمی غذا درست کردم.گفتم بیایم باهم بخوریم.
لبخند کوتاهی زدم و تره ای از مویم را پشت گوشم فرستادم:
_نیازی نبود زحمت بکشی.
خیلی ممنون عزیزم عالی بود
فقط میشه هر روز پارت بذارین
مرسی گلم
این هفته هر روز میزارم 🩵
فدات
عالیههههههه
خیلی قشنگه،ولی فکر کنم تهش با فرنود بره….
مرسی عزیزم 🩷