16 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۲۰

5
(1)

 

پدرم نتوانست باغ و عمارت را بدون مادرم تحمل کند و از خانجان اجازه خواست تا باغ را بفروشد. خانجان در حالی نبود که به باغ و عمارتی که سالها در آن زندگی کرده بود اهمیت دهد و با گریه میگفت دختر یکی یکدانه ام از دستم رفت، خانه و باغ دیگر چه ارزشی دارد.
ولی پدرم تاکید کرد که شرطم برای فروش این خواهد بود که خریدار باغ را به همین شکل نگه دارد و برای خراب کردن و آپارتمان سازی نخواهم فروخت.
به خانه ی جدید در تهران نقل مکان کردیم ولی من و خانجان توجه و علاقه ای به خانه و شهر جدید نداشتیم و گویا فقط به خاطر هم زنده بودیم و هر یک مواظب آن دیگری بود تا مبادا او هم از دست برود.
بعد از مادرم فقط بخاطر حال بد خانجان به زور کمرم را صاف کردم و سعی کردم از آن پیله ی افسردگی و بیماری طور خارج شوم چون خانجان در وضعیت روحی و جسمی خیلی بدی بسر میبرد و بعد از فوت مادرم دو بار در آی.سی.یو بستری شد، باید مواظبش میبودم چون خانجان و پدرم تنها دارایی من بودند. هر چند با کاری که پدرم در حق معراج کرده بود بشدت از او دلخور و دلشکسته بودم، ولی پدرم بود و بقدری دوستم داشت که میدانستم اگر لازم باشد جانش را هم برای من میدهد.
۱۸ ساله بودم و سر و کله ی خواستگارهای سمج پیدا شده بود. پدرم اعتقاد داشت که دختر باید زود ازدواج کند و موقعیت های خوب را از دست ندهد.
از اینکه به هر چیزی به چشم تجارت و منفعت و ضرر نگاه میکرد عمیقا برایش متاسف میشدم و تنها کاری که از دستم برمیامد مقاومت در مقابل اصرارش به ازدواجم بود.
درس و دانشگاه را بهانه کردم تا دست از سرم بردارد و بدون اینکه روحیه و حوصله ی درس خواندن داشته باشم در کنکور شرکت کردم و زبان انگلیسی تهران قبول شدم. بهترین مفر و راه نجات برایم دانشگاه بود و سفت و سخت مقابل پدرم ایستادم. ولی ۲۱ ساله و سال سوم دانشگاه بودم که خانواده ی مهندس محبی برای خواستگاری به تهران آمدند و پدرم به هر طریقی که میتوانست اصرار کرد و مجبورم کرد تا به محسن جواب مثبت دهم. بعد از شش سال دیگر امیدی به برگشتن یا زنگ زدن معراج نداشتم. چون دیگر نه شماره ای و نه خانه ای باقی مانده بود که معراج بداند و برای دیدن من برگردد. امیدن دیدنش را با گذشت سالیان به کل از دست داده بودم ولی هنوز هم چشمم همه جا دنبالش میگشت. خانجان میگفت آدم اگر چیزی را گم کند همیشه چشم و دلش دنبال آن گمشده میماند حتی اگر بهتر از آن را هم به دست بیاورد.
فکر و عشق معراج بطرز عجیبی از مغز و قلبم پاک نمیشد و خواب هایی هم که گاه به گاه میدیدم مزید بر علت میشد و نمیگذاشت فراموشش کنم.
روزی که پدرم گفت خانواده ی محبی بخاطر خواستگاری از من به تهران آمده اند، شب خواب معراج را دیدم. زیر درخت من ایستاده بود، چشمان زیبایش دلم را میبرد و با لبخند مهربانی نگاهم میکرد. با دیدنش اسمش را فریاد زدم و به سویش پرواز کردم… ولی لحظه ای که خواستم در آغوشش فرو روم محو شد و از زنگ صدای خودم که اسم معراج را زمزمه میکردم بیدار شدم.
من هنوز در بند و اسیر معراج بودم و پدرم میخواست با پسری که هیچ حسی به او نداشتم ازدواج کنم.
هر چقدر خانجان غر زد و با پدرم حرف زد قانع نشد و گفت اگر با پسر محبی ازدواج نکنم دیگر دختری به اسم من نخواهد داشت و به اندازه ی کافی با افسردگی و گوشه گیری هایم سالها از زندگی عقب مانده ام و دیگر اجازه نخواهد داد!
با قلبی عاری از هر گونه احساس کنار محسن نشستم و صیغه ی محرمیت بینمان خوانده شد. بزرگترها قرار گذاشته بودند مدتی با همان محرمیت نامزد باشیم و بیشتر همدیگر را بشناسیم و بعد از شش ماه مراسم عقد و عروسی را باهم برگزار کنیم.
محسن خوشقیافه و خوش لباس بود و زمانی که با هم بیرون میرفتیم نگاه تمام دخترها و زنها رویش میخکوب میشد. ماشین مدل بالا و بسیار گرانقیمتی داشت که با تیپ و غرور خاصش هماهنگ بود و وقتی از مقابل مردمی میگذشت که با دقت و حسرت نگاهش میکردند حس میکردم احساس خدایی میکند.
ولی من فقط یک جرعه معراج میخواستم… همان معراج ساده ی خودم را با جین کهنه اش…

بعد از آمدن محسن به زندگی ام خوابهای معراج بیشتر شده بودند و هفته ای یک بار حتما به خواب میدیدمش. خودم را سرزنش میکردم که نباید به معراج و آن روزهای نوجوانی و بچگی فکر کنم و باید فکر و احساسم را معطوف پسری که محرمم بود و بعد از چند ماه قرار بود شوهر همیشگی ام شود کنم.
ولی خوابهای بیرحم عاصی بودند و از من فرمان نمیگرفتند… گویی میخواستند نگذارند من معراج را فراموش کنم… اولین باری که محسن خواست به آرامی لبهایم را ببوسد قلبم پر از حس بدی شد و لبهایم را به هم فشردم… لبهایی که با لبهای معراج مهر شده بود و حس کردم دارم به او خیانت میکنم… ولی با نگاه متعجب محسن به خودم آمدم و به یاد آوردم که سالهاست معراجی وجود ندارد و فقط خیال است… آنکه واقعی بود و مرا میخواست محسن بود و اجازه دادم مرا ببوسد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
Darya
2 سال قبل

این پارت هم مثل همیشه عالی👌

لطفا پارت بعد زودتر بزارید

Tir
Tir
2 سال قبل

نی ام به هجر تو تنها ، دو همنشین دارم !
دل شکسته یکی ، جان بی قرار یکی

#حزین لاهیجی

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

وای مهری عاشقتم خیلی خوبه هر روز پارت میدی مررررسی❤❤❤❤💋💋💋
خیلی داره قشنگ پیش میره جیگرم آتیش میگیره با مارال😔😔😔

نسیم بهاری
نسیم بهاری
2 سال قبل

سلام مهرناز جونم😍
خیلی خیلی عالی عزیزم
دستت درد نکنه
مشتاق خوندن ادامه رمان قشنگت😘❤

Mahdiyeh nazari
Mahdiyeh nazari
پاسخ به  نسیم بهاری
2 سال قبل

واقعا رمان داره خوب پیش میره موفق باشید انشاالله همین جوری ادامه بدید پارت ها هم بیشتر باشند لطفاً

🌹
🌹
2 سال قبل

میگم پس آخر با محسن ازدواج کرد؟

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام عزیزم حال دلت خوبه😇♥️
وااای چه جایی تموم شد 😢چقد بده که بجای مارال داره براش تصمیم گیری میکنه😑😩
مثل همیشه معرکه بود دستت طلا عزیزم 😍❤️✨

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

مهرناز جان ما می‌دونیم شماهم زندگی و کار خودت رو داری اما اگه میتونی طولانی تر پارت بذار و اگه نمیتونی همون ۳ روز یه بار پارت بذار چون اونموقع پارت ها خیلی طولانی تر بودش و درضمن خداقوت

..
..
2 سال قبل

پارت ها خیلییی کوتاهن😞😞😞

ghazal
ghazal
پاسخ به  ..
2 سال قبل

تو رو خدا با محسن ازدواج نکنه 🥺🥺
از هم جدا بشم
بره معراج پیدا کنه من معراج و میخواااام 😭😭😭❤️❤️❤️

🌹
🌹
پاسخ به  ..
2 سال قبل

خب اگر بخواهد طولانی باشه باید سه روز صبر میکردیم به نظر من اینجوری بهتره

...
...
2 سال قبل

مهرناز جون خیلی ممنونننن♥️♥️♥️♥️
میشه لطفا فردا طولانی تر کنی یکم بیشتر خواهشااااا🙏🙏🙏😢😢😢

یلدا
یلدا
2 سال قبل

اخ اینقد بدم میاد از خونواده هایی که برا زندگی ادم تصمیم میگیرن ، اخه مگه نو میخوای با اون زندگی کنی که هی میگی اگه با اون ازدواج کنی خوشبخت میشی 😒چرا خانواده ها موقع تصمیم گیری واسه زندگی خودمونم دست و پامونو میبندن که بازم فقط به حرف زور اونا گوش کنیم ، اههه

یلدا
یلدا
پاسخ به  یلدا
2 سال قبل

مهرناز جان اگه تونستی از زبان معراج هم بنویس که بدونیم بعد رفتن از باغ چجوری شد ، ممنون 😊🤗🤗

ghazal
ghazal
2 سال قبل

مهرناز جونم میشه امشب بازم پارت داشته باشیم خیلی جای حساسی تموم کردی بمیرم برای دل مارال

رها
رها
پاسخ به  ghazal
2 سال قبل

اره خیلی خوب میشه اگه امشبم باز پارت بذاری.. جای حساسی تموم شد..
خیلی قشنگ مینویسی دمت گرم..

دسته‌ها

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x