74 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۴۳

4.8
(4)

رمان خلسه:
۱۲۸پارت

مارال

آنروز معراج چند ساعت دیگر با مادرش در بیمارستان ماندند ولی من خداحافظی کردم و به خانه رفتم. ماندنم در بیمارستان جایز نبود و نمیخواستم چشم الهه خانم به من بیفتد و باز هم حالش بد شود. ناراحتی و صورت درهم معراج عذابم میداد و تحمل ناراحتی اش را نداشتم. میدانستم که بین من و مادرش مانده و نه راه پیش دارد نه راه پس. کاری از دستم برایش برنمی آمد جز اینکه آرام و صبور باشم و در آن شرایط بار دیگری روی شانه هایش نشوم.
وقتی به خانه رسیدم طبق معمول روزهای اخیر پدرم خانه بود و با رنگ و روی پریده در اتاقش دراز کشیده بود. کنارش روی تخت نشستم و آنقدر اصرار کردم که بالاخره راضی شد پیش دکتر خودش برویم.
کلی آزمایش و عکس و اسکن خواست و بعد از چند روز که جوابها را گرفتم روی صندلی های سالن آزمایشگاه با دست و پای سر شده و وا رفته نشستم. آزمایشها و شواهد نشاندهنده ی سرطان بود. هیچوقت فکر نمیکردم چنین اتفاقی برای پدرم بیفتد. بجز سرماخوردگی معمولی حتی یکبار هم ندیده بودم بطور جدی بیمار شود و همیشه قبراق و سلامت، با قد صاف و اقتدار خاصش در ذهنم ثبت شده بود.
تنها بودم و از شدت ناراحتی توان برخاستن از روی صندلی و خروج از آزمایشگاه را هم نداشتم. بغض دردناکی همراه با ناباوری گلویم را میفشرد. ناخودآگاه شماره ی معراج را گرفتم و از او خواستم که به آزمایشگاه بیاید. زودتر از انتظارم خودش را رساند و نمیدانم در صورتم چه دید که چشمانش آشوب شد و بدون توجه به حضور دیگران محکم بغلم کرد. آغوشش انگار پناه و نجاتم بود که وقتی میان سینه ی امن و فراخش جای گرفتم بغضم ترکید و آن حس بیکسی و بیچارگی ام از بین رفت.
نگاهی به نتیجه ی آزمایشات کرد و با ناراحتی به صندلی تکیه داد. دختری کمی آب در لیوان یکبار مصرف سمتم گرفت و دلداری‌ام داد.
تشکر آرامی کردم و کمی نوشیدم. معراج دستم را گرفت و گفت
_پاشو بریم یه آبمیوه بگیرم بخور، رنگت عین گچ شده
_بریم مطب دکتر ببینم چی میگه
_باشه میریم، تو یکم محکم باش اول، اینقدر زود خودتو نباز
اشکهایم باز روی گونه هایم روان شد و آرام گفتم
_شایدم آه تو دامنشو گرفت
غمگین نگاهم کرد و دستم را گرفت بلندم کرد و گفت
_بریم تو ماشین حرف بزنیم

سوار ماشینش شدیم و ماشین من همانجا ماند. قبل از حرکت کاملا به سمتم چرخید و دستم را گرفت و گفت
_ببین مارالم… اولا که من هیچوقت دلم راضی نمیشد پدر تو، یا هر کس دیگه ای که بهم بدی کرده دچار بیماری سختی بشه. دوما به این بیماری مثل یه مجازات نگاه نکن، خیلی از آدمای خوب که به کسی بدی نکردن با بیماری سرطان از دنیا رفتن. مگه هر کی سرطان بگیره و بیفته به بستر بیماری یعنی آدم بدی بوده و داره مجازات میشه؟
_راست میگی، ولی وقتی یکی بیماری لاعلاجی میگیره و سختی میکشه میگن آدم بدی بوده و داره تاوان کاراشو پس میده
_ولی بعضی ها هم میگن آدم خو خدا داره به وسیله ی این بیماری گناهانش رو میبخشه تا پاک ببرتش اون دنیا. الان ما کدوم حرفو باور کنیم؟!… هیچکدوم رو، چون از حکمت خدا خبر نداریم و نباید قضاوت کنیم. یکی که سر پاست و یهو سکته میکنه و راحت میمیره نمیشه گفت آدم خوبی بوده که راحت جون داده یا بد بوده. یا بچه‌های معصوم سرطانی که ماهها درد میکشن چه گناهی داشتن؟ درک حکمت این مسائل از عهده ی ما انسانها خارجه. ولی این واضحه که بیماریها و حوادثی که باعث مرگ‌ میشن نوعی وسیله ی انتقالن. مثل اینه که بخوای از تهران به تبریز، با هواپیما بری، یا با قطار، یا با گاری. بیماری ها هم یه وسیله‌ هستن برای رفتن. یکی با بیماری خاص بسختی منتقل میشه، یکی با تصادف یا سکته، در عرض چند دقیقه میمیره و میره
_ولی من میدونم که متاسفانه بابام درست زندگی نکرده. ظلم کرده، شایدم به این دلیله که اینطوری نگاه کردم به قضیه
_خوبه که ضعف های پدرت رو قبول داری، ولی هر آدم بدی اگه یه روزنه ی نور توی تاریکی روح پلیدش داشته باشه، به رستگاری روحش امید هست. از همون نقطه ی روشن میتونه نجات پیدا کنه. بنظر من روزنه ی نور و روشنایی روح تاریک پرویزخان، محبت و مواظبتش از خانم جانه، و همین روشنایی میتونه معادله رو خیلی تغییر بده، پس قضاوت بنده‌هاش رو بزاریم برای خود خدا. بعدشم تو چرا اینقدر ناامیدی؟ خیلیا سرطان داشتن و خوب شدن

دلم پر از غم بود و حرفهای معراج مثل مرهمی روی زخم، حالم را خوب میکرد. با چشمهای اشکی به صورتش نگاه کردم و گفتم
_دلم میخواد همینطور حرف بزنی و من نگات کنم. همه ی بدی‌ها و تلخی‌های دنیا یادم بره

مهربانانه دستی به موهای آشفته ام که از شالم بیرون ریخته بود کشید و مرتبش کرد و گفت
_منم دلم میخواد تو فقط بخندی و نگات کنم. ولی خودمم بدجور گیر کردم تو منگنه و نتونستم خنده به لبت بیارم
به جریان مخالفت مادرش با ازدواجمان و اینکه هنوز نتوانسته بود پا پیش بگذارد اشاره میکرد. درکش میکردم، میدانستم بین من و مادرش ماندن چقدر برایش سخت است.

۱۲۹پارت

به چشمهای عسلی قشنگش که دلگیر و شرمنده بود نگاه کردم و گفتم
_همینکه بدونم دلت با منه تا آخر عمرم منتظر میمونم، تو فقط باش

دکتر از سختی بیماری پدرم حرف زد و گفت که هر چه سریعتر باید شیمی درمانی شروع شود. مثل همه ی دکترها حرفهای امیدوار کننده ای هم زد و منی که به امید نیاز داشتم با دلداری معراج از مطب خارج شدم. نمیخواستم به پدرم واقعیت را بگویم. مسلما حقش بود که بداند ولی میدانستم که با دانستنش اوضاع بدتر میشود و شاید توان پذیرفتنش را نداشته باشد و روحیه اش را ببازد.
به خانجان هم اصل قضیه را نگفتم و فقط اشاره کردم که پدرم بیمار است و باید مدتی تحت درمان باشد. به بابک زنگ زدم و قضیه را گفتم. باید می آمد تا کنار پدرش باشد ولی نیامد و امروز و فردا کرد.
میدانستم از او آبی گرم نمیشود و فقط به فکر خودش است. اولین جلسه ی شیمی درمانی برایم سخت گذشت. نمیدانستم چیست و چگونه خواهد بود. وقتی پرستار سرمی آورد و بعد از رگ گیری به پدرم تزریق شد فهمیدم که داروی شیمی درمانی داخلش بود و به شکل سرم به خون تزریق میشد. با چند تخت فاصله مادری کنار کودکی نشسته بود و با آوردن دارو دستانش شروع به لرزیدن کرد و رنگ از رخش پرید. با ترس و استرس به ست سرم و داروی قرمز رنگی که آن هم داروی شیمی درمانی بود نگاه میکرد و فکر کردم که یحتمل آنها هم اولین بارشان بود و نمیدانست با چه چیزی مواجه خواهد شد. کودک بیقراری میکرد و مادر زیر لب دعا میخواند و اشکهایش را پاک میکرد. با دیدن حال آن مادر جوان و دختر کوچکش طوری منقلب شدم که درد خودم و پدرم فراموشم شد و ته دلم برای سلامتی آن دختربچه و صبوری مادرش دعا کردم.
یاد حرف مادرم افتادم که همیشه میگفت سلامتی از هر چیزی مهم تر است و این حرف ورد زبانش بود. آن زمانها مفهوم آن حرف را مثل امروز نمیدانستم و با دیدن حال و هوای بیماران و همراهانشان در بیمارستان با خودم فکر کردم که چقدر زندگی‌ها سخت است و ما در خانه هایمان نشسته ایم و از بدبختی ها و مشکلاتی که آنسوی دیوارهایمان وجود دارد بیخبریم، و چقدر ناشکریم.
بعد از اتمام اولین جلسه ی درمان به خانه برگشتیم و حدود دو سه ساعت بعد پدرم دچار تهوع شدیدی شد. دکترش این حالت تهوع سخت را به من گفته بود و دارویی برای کمتر شدنش تجویز کرده بود. با ناراحتی دارو را به او دادم و کنارش نشستم و دستش را گرفتم تا آرام شود و خوابش ببرد.
سه روز به این منوال گذشت و شیمی درمانی کم کم تاثیرش را نشان میداد. پدرم خیلی بیحال شده بود و تهوع و درد پاهایش امانش را بریده بود. پریشان و مستاصل بودم و به هر دری میزدم تا دارویی پیدا کنم و حال پدرم کمی بهتر شود.
معراج هر چند ساعت یکبار زنگ میزد و جویای حالمان میشد. یکبار هم به دیدن پدرم آمد و از دیدن حال پریشان من غمگین شد. موقع خداحافظی جلوی در دستانش را روی شانه هایم گذاشت و آهسته طوری که پدرم نشنود گفت
_ باید محکم باشی، تو الان تو جلسه ی امتحانی و داری از مرحله ی سختی رد میشی، خودتو نباز و به خدا توکل کن. پدرت الان به قدرت و محبت تو احتیاج داره

معراج دلگرمی بود برایم. تنها بودم و پدرم و خانجان به شانه های لرزان من تکیه داده بودند و من با تمام توانم سعی میکردم محکم بایستم و نیفتم. تنها کسی که پشت من بود و من به او تکیه کرده بودم و به پشتگرمی اش دلم قرص بود، معراج بود. بازویش را لمس کردم و آرام گفتم
_مرسی که هستی

شب بود و خسته و کوفته به خانه رسیده و به پدرم رسیدگی کرده بودم که تلفنم زنگ زد. فکر کردم شاید معراج باشد. نصف تهران را با او برای یافتن دارویی که دکتر برای پدرم تجویز کرده بود زیر پا گذاشته بودیم و پیدا نشده بود. خوشحال از اینکه شاید پیدا کرده باشد تلفنم را جواب دادم ولی با شنیدن صدای مادرش خشکم زد.
_الو، گوش کن گیس بریده ، پاتو از زندگی بچه ی من میکشی بیرون. وگرنه پشیمونت میکنم، فهمیدی؟

بسختی گوشی را نگه داشتم و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد گفتم
_الهه خانم، من و معراج…
_خفه شو اسم خودتو نچسبون به پسر من. چیشد اونموقع که فقیر بود بدتون میومد ازش، تهمت زدین از خونتون انداختینش بیرون، الان که خلبان شده پولدار شده با ارزش شده؟
_این حرفا چیه الهه خانم، من نمیدونم چی بگم
_خودتو به موش مردگی نزن، تو یه عفریته ای هستی که پسرمو جادو جمبل کردی، تو روی من وایساده میگه با هیچکس جز تو ازدواج نمیکنه و اصرار نکنم بهش. دختره ی ترشیده، نمیزارم خودتو بندازی به پسر دسته گلم، اگه خودت با پای خودت از زندگیش بیرون نری میام آبروتو میبرم

هاج و واج به فریادهایش گوش میکردم که تماس را قطع کرد و گوشی از دست من افتاد. قلبم تیر میکشید و حس میکردم اکسیژن برای تنفس کم است. دست روی سینه ام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و بغضم ترکید. سهم من چرا از زندگی اینهمه بغض بود! چرا این گریه ی بیصدا و اشکهایی که روی گونه هایم جاری میشد پایان نداشت!

۱۳۰پارت
دستم را مقابل دهانم گرفتم تا خانجان و پدرم که به سختی خوابش برده بود صدایم را نشنوند. نمیدانستم چه کنم. دستم به گوشی رفت تا به معراج زنگ بزنم. ولی بنظرم کار درستی نبود که بلافاصله کار مادرش را گزارش دهم و شکایت کنم. از طرفی هم نمیخواستم باعث بحث و دلخوری بینشان شوم. ولی قلبم غمباد گرفته بود و احتیاج داشتم فشاری را که رویم بود به گونه ای تخلیه کنم. شماره ی افرا را گرفتم و جریان را برایش تعریف کردم. از شدت ناراحتی سرم داد میزد و از بیعرضگی و سادگی ام که جواب مادر معراج را نداده ام گله میکرد و غر میزد.
_چرا بهش نگفتی من و معراج همدیگه رو دوست داریم؟ هان؟
با گریه و بریده بریده گفتم
_خواستم بگم، نذاشت
_از بس که ساده و بی زبونی، البته منم مثل تو بودم، مقابل مادر آهیر لالمونی گرفتم وقتی شست و کنارم گذاشت، ولی بعدا یاد گرفتم از حق خودم دفاع کنم، توام باید یاد بگیری چون طرف مقابلت ظالمه و میخواد لهت کنه
_چی باید میگفتم افرا؟ احترامش واجبه، بزرگتره
_چه احترامی خواهر من؟ این بزرگتره که با رفتارش به کوچیکتر یاد میده که بهش احترام بزاره، هر بزرگی لایق احترام نیست، مادر شوهر لیلی رو ببین، مثل مادر و دختر همدیگه رو دوست دارن، بله اون قابل احترامه ولی این زنه که زندگی رو برای تو و پسرش زهرمار کرده نه
بغضم را قورت دادم و گفتم
_چیکار کنم بنظرت افرا؟ من بدون معراج نمیتونم
_گریه نکن حرص منو درنیار، قرار نیست بخاطر حرفای مادرش از معراج بگذری، قطع کن یکم بعد زنگ میزنم بهت

قطع کردم و روی تختم مچاله شدم. حرفهای الهه خانم توی گوشم زنگ میزد و عذابم میداد.
ساعتی بعد تلفنم زنگ خورد. شماره ی معراج بود و تک سرفه ای کردم تا گرفتگی صدایم را نفهمد و جواب دادم. ولی صدای او از من هم ناراحت تر بود و گفت
_دم درتونم، بیا پایین

از لحنش و ناراحتی اش دانستم که موضوع را فهمیده و این کار کسی جز افرا نبود. سریع شماره اش را گرفتم و هر چه از دهانم درآمد گفتم که چرا به معراج گفته و متنفرم که مثل زنهای دو بهم دعوا راه بیندازم.
_باید خودت بهش میگفتی، ولی چون عقل نداری و خری من بجات زنگ زدم بهش گفتم، بزار بفهمه مادرش چه عفریته ایه

خانجان و پدرم خوابیده بودند، به آرامی در را بستم و پایین رفتم. معراج داخل ماشین بود و با دیدنم اشاره کرد که بیا. سوار شدم و با دیدن چشمهای قرمزش فهمیدم که چقدر عصبانی و ناراحت است.
_چرا به من نگفتی مارال؟

با رفتار مادرش دلم شکسته بود و نمیخواستم بیشتر از آن مقابل معراج بشکنم. راه را بر سیل اشکی که داشت به چشمانم می آمد بستم و رویم را سمت مخالف معراج برگرداندم و از شیشه به تاریکی شب نگاه کردم.
_با توام، افرا باید زنگ بزنه به من بگه چی شده؟
_چی میگفتم بهت معراج؟ مثل بچه ها سریع میومدم شکایت میکردم پیشت؟ تازه خودتم میدونی چی به چیه، مادرت از من بدش میاد، راضی نیست، فکر میکنه چون الان پولدار شدی من میخوامت

_هر کوفتی که باشه تو باید به من بگی، نه اینکه تنها بشینی زار بزنی و چشمات گود بره. دردت کمه که اینو هم تنهایی گردن گرفتی؟!.. مادرمم تا جایی برام محترمه که رفتارش موجه باشه، چون مادرمه حق نداره زنگ بزنه به تو توهین کنه. اتفاقا خوب شد افرا گفت بهم، منم اتمام حجت کردم با مادرم و بهش گفتم که تو چه ارزشی برام داری، بعدشم از خونه خارج شدم. اینبار دیگه تاوان کار اشتباهش رو باید بده

با نگرانی نگاهش کردم و گفتم
_یعنی چی که از خونه خارج شدم؟ مگه پسر ۱۷ ساله ای معراج؟ ببین بخاطر همین چیزا من بهت نگفتما

_اتفاقا چون ۱۷ سالم نیست و سنی ازم گذشته مادرم باید بیشتر به رفتارش توجه کنه و زندگی منو خراب نکنه. تو به این چیزا کاری نداشته باش. من خودم حد و مرز احترام و وظایفم به مادرم رو خوب میدونم
دستم را به پیشانی ام گذاشتم و پوفی کشیدم و گفتم
_نمیدونم دیگه، مغزم نمیکشه

دستم را از پیشانی ام کشید و مجبورم کرد نگاهش کنم.
_چشاشو… دو تا کاسه خون شده از بس گریه کردی
نگاهی به ساکش که روی صندلی عقب گذاشته بود کردم و گفتم
_کجا میری الان؟
_خونه ی کامیار، چند روزی میمونم تا شاید مادرم متوجه اشتباهش بشه

سه روز از آنشب گذشته بود و در اتاق کار من با آقا رضا مشغول چک کردن کیفیت خامه و کاکائو بودیم که صدای بلند زنی را شنیدم و متعاقبش هم صدای سحر را که به او اعتراض میکرد و سعی داشت از کافه بیرونش کند. با شنیدن صدا و تشخیص اینکه صاحب صدا کیست دست و پایم شل شد ولی ناخودآگاه چند قدمی سمت سالن برداشتم و مادر معراج را دیدم که وسط کافه ایستاده بود و با صدای بلند چیزهایی میگفت.
سحر و احسان سعی در ساکت کردنش داشتند و مشتری ها هم با تعجب نگاهش میکردند. تا مرا دید دو قدم به سویم برداشت و انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد و گفت
_گفته بودم اگه پسرمو ول نکنی میام آبروتو میبرم، خدا لعنتت کنه که پسرمو ازم جدا کردی

۱۳۱پارت
راست میگفت، با کاری که کرد آبرویم پیش کسانی که بعضی شان سالها بود مشتری کافه بودند رفت و از شدت خجالت سرخ شدم و دستهایم عرق کرد.
احسان کنارم آمد و گفت
_بندازمش بیرون خانم؟
_نه نه
رو به الهه خانم که داشت با سحر جر و بحث میکرد و از من بد میگفت کردم و گفتم
_تشریف بیارید داخل حرف بزنیم
و سمت اتاق کارم رفتم تا او هم بیاید و آن آبروریزی پایان یابد.
در حالیکه زیر لب چیزهایی میگفت داخل شد و روی مبل نشست. گره روسری اش را شل کرد و نفس عمیقی کشید و گفت
_خدا ازت نگذره که منو به این حال میندازی، از خداته بمیرم و راه باز بشه برات
با دستهای لرزان لیوان آبی به دستش دادم و گفتم
_خدا نکنه الهه خانم، این حرفا چیه آخه میزنین؟ من همچین آدمی نیستم شما که منو از بچگی میشناسین

لیوان آب را با عصبانیت کنار زد و انگار انرژی دوباره ای گرفت و بلندتر داد زد
_آره خوبم میشناسمت، تو بچه ی همون گرگی هستی که شنیدم الان به درد لاعلاج دچار شده، خدایا شکرت صدامو شنیدی

از حرفش دلم گرفت و چشمهایم پر از اشک شد، پشت میز نشستم و دستهایم را روی شقیقه هایم گذاشتم. نمیدانستم باید به آن زن چه بگویم.
_رفتی همه حرفامو گذاشتی کف دست معراج چهار تا هم بیشتر گذاشتی روش و پسرمو ازم جدا کردی. چند روزه که مرد خونه‌م نیومده خونه خدا لعنتت کنه دختر
از حرفهایش عذاب میکشیدم و هنوز جوابی نداده بودم که ناله ای کرد و روی مبل وا رفت. رنگش قرمز شده بود و فهمیدم که باز هم فشارش بالا رفته. داد زدم و سحر را صدا کردم تا فشارسنج را بیاورد. فشارش روی ۱۶ بود ولی حالش خیلی بدتر بنظر میرسید.
وقتی فشار سنج را از دور مچش باز میکردم مچم را را محکم گرفت و گفت
_من راضی نیستم تو عروسم باشی، اینو یادت باشه، بمیرمم راضی نمیشم. اگرم پسرمو با من دشمن کنی خیر نمیبینی تو زندگیت

از لحن پر از کینه اش و نگاهش که کم از خنجر زهرآلود نداشت ناخودآگاه عقب رفتم. این زن نسبت به من سرشار از تنفر بود. و هر لحظه ممکن بود سکته کند یا بلایی سرش بیاید و من قاتل مادر معراج شوم. قلبم مالامال درد و اندوه شد و در یک لحظه بزرگترین تصمیم زندگیم را گرفتم.
کمی با فاصله کنارش روی مبل نشستم و گفتم
_الهه خانم… من خیلی ساله مادرمو از دست دادم، ولی این دلیل نمیشه که یادم بره مادر یعنی چی. اونم برای معراج که بیشتر از هر پسری قدر مادرش رو میدونه. من خودم شاهد بودم شما چطور معراجو بزرگ کردین، بدون پدر، تو خونه ی برادر و با طعنه های زن برادر… من یه بار معراجو گم کردم، از دست دادمش… بازم از دست میدمش، باشه، ولی نه بخاطر شما، دروغ چرا، بخاطر خودش… چون میبینم بخاطر مخالفتهای شما دلش کامل نیست، انگار دو نیمه شده و یه طرفش با منه و طرف دیگه‌ش خونه… نمیخوام باعث بشم کسی که بیشتر از جونم دوسش دارم دلش خون باشه. از طرفی هم نمیخوام زندگیمو روی آه و نارضایتی یه مادری که جوونیشو گذاشته پای بچه هاش بنا کنم. من از معراج میگذرم شما نگران نباشین

با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد و گویی حرفهایی را که زده بودم باور نمیکرد. دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم و در حالیکه اشکهایم از چشمانم سرازیر شد سوئیچ را از روی میز برداشتم و مقابل چشمان حیرتزده ی الهه خانم از اتاق خارج شدم.

معراج سهم من نبود… سالها جدا بودیم و گمش کرده بودم و اکنون که یافته بودمش مانع بزرگی همچون مادر مقابلمان بود. سدی که شکستنش نامردی بود. من باید کنار میکشیدم و باقی عمرم را نیز مثل سیزده سال گذشته بدون معراج سپری میکردم.

بی هدف در خیابانها راندم و صدای هق هقم را رها کردم. اینبار تنها بودم و نیاز نبود دردم را از کسی مخفی کنم. تصمیم گرفتم جریان را به معراج نگویم چون اگر میفهمید ممکن نبود موافقت کند و حتی عصبانی هم میشد. باید کم کم سرد میشدم و از او فاصله میگرفتم. میدانستم که مادرش هم حرفی از ملاقات امروزمان به او نخواهد زد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

74 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همراه
همراه
1 سال قبل

با سلام خدمت همه دوستان عزیزی که رمان های خانوم ابهام رو دنبال می کنند
من خودم از دنبال کننده های پروپاقرص هستم و همه رمانهاشون هم خوندم در زیبایی قلم ایشون حرف ها باید زد…در رمان های قبلی به وقت بخش های رمانرو توی سایت قرار می‌داده اند ولی خب ایشون هم آدم هستن و در این برهه از زندگی یه مقداری مشکل دارن وظیفه ما بعنوان خواننده علاوه بر صبوری اینه که دعا کنیم ان شاالله مشکلات خانوم ابهام برطرف بشه از طرفی غم بی مادری رو هم بتونن تحمل کنند
برای تو دختر آرزوی موفقیت و سلامتی و امنیت از هر نظر رو از خداوند خواهانم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط همراه
مهشید
مهشید
1 سال قبل

بچها میدونم عصبانی هستید از اینکه پارت جدید نیومده ولی ب قول دوستمون حتما مشکلی برای مهرناز پیش اومده و دلیل قانع کننده ای برای تاخیرش داره خواهشا مث سری قبل ک با انتقاداتون باعث شدین مهرناز هفته ای ی بار پارت بده کاری نکنید ک دیگ کلا پارت نده

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر
1 سال قبل

سلام بچها

من به مهرناز جون پیام دادم

گفت که واقعا گرفتارم ولی سعی می کنم امروز ،،فردا پارت بزارم….

نسرین
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

😐🙁

فاطمه
1 سال قبل

من تازه میگم یه هفته هم زیاده… همینم نمی زارید😐، درسته ما باید درک کنیم که ممکنه گاهی اوقات مشکلی پیش بیاد پس حداقل از قبل یه خبر بدین که آقا این هفته، با تاخیر چند روزه پارت داریم که هی ضدحال نخوریم👍🏻

Mobina
Mobina
1 سال قبل

نشسته ام به دعواهای بچها مینگرم😂
مهرنازی بیا به این جرو بحث ها خاتمه بده لااقل بگو حالت خوبه عزیزم😊

Pokemon
Pokemon
1 سال قبل

بچه ها مهرناز هم دوس نداره مارو تو خماری بذاره و ناله های مارو به جون بخره حتما یه دلیل قانع کننده ای برای این تاخیر داشته یکم مدارا کنید همه‌ی ما مشکل داریم مهرناز هم ربات نیس که نویسنده ها معمولا روحیه حساسی دارن بعد شما به جای همدردی باهاش اعتراض هم میکنید؟؟
خودتون رو بذارید جای مهرناز اگه باز حق رو با خودتون میدونید برین رمان رو تو ذهن خودتون ادامه بدین.

UIOPBC
پاسخ به  Pokemon
1 سال قبل

دوست عزیز ما هم به قول خودشون مجبورشون نکردیم که، وقتی که یک نویسنده شروع به نوشتن رمان میکنه،یعنی یک مسئولیتی رو پذیرفته و باید مسئولیت پذیر باشه.والا این رمان تنها رمانی هست در این سایت که هفته ای یک بار میزاره باز ما مشکلی نداریم حداقل سر قولتون بمونید.

Zahra
1 سال قبل

کی پارت جدید‌و میزارین

جیران
جیران
1 سال قبل

الان ۲هفته ی پارت جدید روز جمعه میاد حتما این هفته هم فردا ینی جمعه میاد😐

پرنسوک
پرنسوک
پاسخ به  جیران
1 سال قبل

یعنی چی هرروز ی روز عقب تر خو حداقل ۳پارت بزارتوهفته یا ۲تا لطفایکم مراعات حال کسایی ک مشکل دارن خودشون بارمان سرگرم میکنن بکن قصدم توهین نیس ولی بقیه پارت روزی ی پارت میذارن امامن دنبال خلسه م فقط

LM30
1 سال قبل

لطفا مسئولیت پذیر باشید هفته ای یک بار که هست حداقل به موقع پارت بذارید😠

پرنسوک
پرنسوک
1 سال قبل

اووووف بذارپارت جدید لطفا گفتیم سه روز ی بار پارت بذار نشدهفتگی گذاشتین خب ب وقتش بذارین حداقل ی ساعت بگین ک همش توسایت نباشیم

عسل
عسل
1 سال قبل

حداقل بیا بگو پارت جدیدو کی میزاری که هی زد حال نخوریم🙂☹️

سودا
سودا
1 سال قبل

پارت جدید و بزار 😕

محدثه
محدثه
1 سال قبل

پارت جدید و کی میزاری ؟؟

Mobina
Mobina
1 سال قبل

مهرناز جونم پارت جدید و نمیزاری😢

محیا
محیا
1 سال قبل

پارت جدید و بزار لطفا 🙏🥺

...
...
1 سال قبل

مهرنازیییی لطفاااااااا پارتتتتت جدیددد و امروز بزارررررر لطفااااااااا مهرنازیییییی 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

مهشید
مهشید
1 سال قبل

مهرنازی خانوم دورت بگردم من ک انقد خودتو قلمت خوب ک ن عالی هم ک ن پرفکت هستین ولی من با تمام احترامی ک برات قائل هستم و خیلیییی بیششش از اندازه دوستتت دارم ولی دیگ رمانت رو نمیخوونم تا وقتی ک پارت آخر رو بدی اخه من باید هر هفته منتظر بشینم پارت بدی و اینجوری خیییللییی هم من هم بقیه خواننده ها تو خماری میمونیم هر وقت پارت آخر رو دادی میخونم مگر اینکه زمان پارت دادنت رو عوض کنی و زود ب زود پارت بدی اون موقع میخونم ولی اینطوری مجبورم وقتی پارت آخر رو دادی بشینم بخونم
با تچکر
از طرف مهشید طرفداری پروپا قرصت ک خیلی دوست داره

زهره
پاسخ به  مهشید
1 سال قبل

منم کاملا با شما موافقم👍🏻👍🏻
در اینکه این رمان، داستانش، نویسندش و روالش عالیه هیییییییییچ شکی نیست👌🏻 ولی یه ههههههفته به نظرم زیاده و مزه و شور و اشتیاق داستان تو این انتظار از بین میره

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط زهره
زهره
پاسخ به  زهره
1 سال قبل

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط زهره
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

سلام مهرناز جان خسته نباشی😘😘این شعرم زبان حال معراج هستش اگه تو از پیشم بری شمعدونیا دق میکنن شکایت عشق تورو به مرغ عاشق میکنن🥺🥺🥺

Niki
Niki
1 سال قبل

سلام مهرناز جونم ، تولدت مبارک باشه ، انشاالله به هرچی آرزو داری برسی 🥳🎊🕺🏻💃🏻🎉🎂

Niki
Niki
پاسخ به  Niki
1 سال قبل

خوبم خداروشکر
خوبی؟
❤😍🥰

Shamdoonii
Shamdoonii
1 سال قبل

من ۳۴ ساعت دیگه تولدتو تبریک میگم آهو خانوم😎❤

Shamdoonii
Shamdoonii
پاسخ به  Shamdoonii
1 سال قبل

ما بیشتر🤗
نمیای روبیکا؟
بسیار دلتنگیما

Shamdoonii
Shamdoonii
پاسخ به  Shamdoonii
1 سال قبل

تولدت مبارک درخت سیب..
امیدوارم همیشه هرجا که هستی دلت شاد باشه
حال دلت خوب باشه
کنار کسایی باشی که حالتو خوب میکنن
انشاءالله که امسال
سال عاقبت بخیریت باشه❤❤🥳🥳💞💓

دسته‌ها

74
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x