58 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۲۵

3.8
(4)

 

کمی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم… مرد تازه واردی که دوره اش کرده بودند پشتش به من بود. آنقدر نزدیکم بود که بوی خوش ادکلن گرانقیمتش مشامم را پر کرد.
با یکی از پسرها دست داد و من خال روی گردنش را دیدم!
خون در رگهایم یخ بست!… گویا زمان متوقف شد. تعبیر خواب دیشبم بود؟… معراج من بود این مردی که با دو قدم فاصله از من ایستاده بود؟!!

کمی صورتش را چرخاند و نیمرخش را دیدم. معراج بود!!!!! خدایا…
ضربان شدید قلبم نمیگذاشت به خودم مسلط باشم و عقلم هم درست کار نمیکرد. چیزی که سیزده سال بود منتظرش بودم اتفاق افتاده بود.
کسی که ۱۶ سال عاشقش بودم و شب و روزم با خیالش گذشته بود، یوسفی که گمش کرده بودم، بالاخره رخ نمایان کرده بود!
تبریز اینبار گمگشته ام را به من بازگرداند!… زهرا مشغول صحبت تلفنی با دخترش بود و حواسش به حال من و حضور معراج نبود. من هم گویا فلج شده بودم و از شدت شوک نمیدانستم باید چه کار کنم.
معراج روی صندلی ای که برایش کشیدند نشست و من به فاصله ی نیم متری مان نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم. میترسیدم باز هم خواب باشد.
دستی به پیشانی و شقیقه هایم کشیدم و سعی کردم باور کنم که بیدارم و معراج را پیدا کرده ام.
اگر مثل خواب دیشب دستم را دراز میکردم به راحتی به شانه اش میرسید و برمی گشت و نگاهم میکرد. ولی نتوانستم. فقط کمی صندلی ام را کج کردم تا بهتر ببینمش.
برای قهوه ای که برایش آوردند تشکر کرد و با لبخند به پسری که تقریبا سمت من نشسته بود نگاه کرد.
تمام صورتش را دیدم…
آه معراج… معراج من… دستم را روی قلب بیقرارم فشردم تا مبادا از شدت هیجان بایستد.
هنوز مردد بودم و نمیدانستم از جایم بلند شوم یا فقط صدایش کنم که دختر بلوند زیبایی وارد کافه شد و سمت معراج آمد.
_گفتم که اگه بریم دوره ت میکنن

معراج با لبخند نگاهش کرد و دختر صندلی کنار او را کشید و نشست!
دختر و پسرها با شوق با معراج حرف میزدند ولی نگاه من روی دختر موطلایی که خیلی نزدیک به معراج نشست ثابت مانده بود.
یعنی که بود؟… میترسیدم به احتمالی که مغزم را میسابید فکر کنم. هنوز گیج و منگ بودم که دختر رو به معراج گفت
_دیر میشه بریم

و معراج روی صندلی به قصد ایستادن تکانی خورد و دو به جوان ها گفت
_بچه ها ما باید بریم گفتم یه سر بزنم که بازم بدقول نشم پیشتون

میخواست برود… میخواستند بروند! معراج همراه آن زن! آن احتمال زجر آور در ذهنم تبدیل به یقین شد و فکر کردم که قطعا آن زن زیبا همسر معراج است. از پشت میز بلند شدند و من هنوز انگشتم را هم تکان نداده بودم!
معراج با همه شان دست داد و زمانیکه برگشت تا سمت خروجی راه بیفتد یک لحظه ی کوتاه نگاهش به من افتاد.
چشمانش……… آن چشمان روشن زیبایی که دنیایم بود… سیزده سال بود که ندیده بودمشان!
نگاهش دو سه ثانیه به من خیره ماند ولی با صدای خداحافظی بقیه سرش را برگرداند و از همه خدافظی کرد و همراه آن زن از کافه خارج شد!

نگاهم روی هر دویشان که دوشادوش هم از کافه خارج میشدند قفل بود و به گمانم نفس هم نمیکشیدم! در خلسه ی رعب آوری گیر کرده بودم که صدای دختری از میز پشتی توجهم را جلب کرد
_این آقا چیکاره بود بهش میگفتین کاپیتان؟

یکی از پسران رو به دختر میز روبه رویی گفت
_خلبانه، ما هممون دانشجوی خلبانی و مهمانداری هستیم و کاپتان مانی استاد و مافوقمونه

دختر با اشتیاق گفت
_اسمشون مانی بود؟ چقدر جذاب

با صدایی که گویی از قعر چاه می آمد با گیجی گفتم
_نه، اسمش معراجه… معراج مانی

دانشجوها با تعجب از اینکه از کجا اسم معراج را میدانستم نگاهم کردند ولی متعجب تر از آنها زهرا بود که اسم معراج را از زبانم شنید و از اینکه معراج در کافه بوده چشمانش گرد شد.
_چه معراجی مارال؟… معراج اینجا بود؟
با صدایی که به وضوح میلرزید گفتم
_اینجا بود… رفت

حال زهرا از من هم خرابتر شد و شانه ام را گرفت و بلند گفت
_کجا رفت مارال؟… چرا جلوشو نگرفتی؟ پاشو ببینم چرا مسخ شدی؟

دقیقا مسخ شده بودم و با تلنگر زهرا گویی به خودم آمدم. بعد از سالها معراج را پیدا کرده بودم و گذاشته بودم به سادگی از کنارم رد شود و برود. چه مرگم شده بود که چنین فرصتی را آنقدر راحت از دست دادم؟… مگر نمیگفتم راضی هستم فقط یکبار ببینمش حتی اگر زن و بچه داشته باشد؟ حال چرا با دیدن یک زن همراهش در جایم خشکم زده بود و حرفی نزده بودم؟
چه حماقتی کرده بودم من… نگاهی به چشمان نمدار زهرا کردم و با هول از روی صندلی بلند شدم…
_زود باش مارال برو دنبالش، خدا کنه نرفته باشه

به حالت دو سمت در کافه رفتم… اگر رفته بود چه؟… اینبار از حسرت از دست دادن دوباره اش میمردم قطعا!
سراسیمه در کافه را باز کردم و خودم را بیرون انداختم که چشمم خورد به معراجی که او هم با عجله و قدمهای بلند سمت کافه برمیگشت!
با دیدن من که هراسان از کافه خارج شدم سر جایش ایستاد و نگاه عمیقی به سر تا پایم کرد… گویا او هم مانند من بعد از خروج از کافه مرا شناخته بود و قصد برگشت کرده بود!
لحظاتی که با تعجب مقابل کافه به هم خیره ماندیم باشکوهترین لحظات عمرم بودند یقینا.
ناخودآگاه گفتم
_معراج

لبخندی که روی لبش نشست چه بود؟… بهشت اگر این نبود پس چه بود؟
با آن لبخند آشنای بینظیرش جلو آمد و با فاصله ی نزدیکی مقابلم ایستاد.
_مارال… این تویی؟

سیزده سال بود که اسمم را صدا نزده بود… صدایش… صدایش… خدایا… و نگاه مست و خوشحال چشمانش با من چه کرد، تنها خدا میداند!

قدرت هیچ حرف و واکنشی نداشتم جز اینکه باز هم نامش را تکرار کنم… جوشش اشک در چشمانم با لبخند توام شد و زمزمه کردم
_معراج… باورم نمیشه
_منم باورم نمیشه… خودتی واقعا

دستش را ناباورانه به سویم دراز کرد ولی قبل از اینکه انگشتانش به دستم برسد همانجا نگه داشت.
انگار یادش آمد که دیگر بچه های سیزده سال قبل نیستیم.
_چقدر عوض شدی… تو کافه یه لحظه دیدمت، شناختم ولی طوری شوکه شدم که چند دقیقه طول کشید تا بگم خودشه

نگاه هر دویمان غمگین بود و در عین حال میخندیدیم… در حالیکه سعی میکردم اشکهایم از چشمانم فرو نریزد گفتم
_ولی من حتی از پشت سرت هم شناختمت
_پس چرا نیومدی جلو؟ برات مهم نبود؟
_منم شوکه شدم

نگاهی به آن دختر که پشت رل یک ماشین اسپورت سفید نشسته بود و ما را نگاه میکرد کردم و ادامه دادم
_در ضمن فکر کردم شاید خانمت ناراحت بشه

با چشمانش مسیر نگاهم را دنبال کرد و به آن دختر رسید و خنده اش بزرگتر شد
_نه خانمم نیست، همکارمه… من ازدواج نکردم تو چی؟

نفسی که در ریه هایم سنگین شده بود با این حرفش رها شد و زندگی به کالبدم بازگشت.
نگاهش منتظر و بنظرم نگران بود، با شادی ای که با حرفش یکباره به وجودم تزریق شده بود گفتم
_نه منم ترشیدم مثل خودت

خندید و گفت
_ولی ترشی خوبی شدی

بنظر آمد از من تعریف کرد و من هم نگاهی به سر تا پایش انداختم و گفتم
_خودتم بدک نیستی
بلند خندید و گفت
_هنوزم پررویی

دختر موطلایی از داخل ماشین با بیحوصلگی مرا نگاه کرد و رو به معراج گفت
_دیرم شده ها بریم دیگه

معراج نگاهش کرد و گفت
_تو برو

چقدر از اینکه با بی تفاوتی معراج گونه‌ی همیشگی‌اش به آن دختر گفت برو و حتی خداحافظی هم نکرد خرکیف شدم. دختر با اخمی که فقط من دیدم گازش را گرفت و رفت و معراج به من گفت
_برگردیم کافه ببینم تو اینهمه سال کجا بودی دخترِ خان

از شنیدن کلمات آشنایش قلبم زیر و رو میشد و هنوز هم باور نمیکردم که معراج مقابلم ایستاده و از من در مورد این سالها میپرسد. سالهایی که یقینا نمیداند چقدر دنبالش گشته و دلتنگش بوده ام.

_اره بریم تو، زهرا هم داخله

با سرخوشی نگاهم کرد و گفت
_زهرا؟ شوخی میکنی… بعد از اینهمه سال
_آره من روابطمو حفظ کردم مثل تو بی معرفت نیستم

پوزخندی روی لبش نشست و در حالیکه در کافه را باز میکرد تا من وارد شوم گفت
_ببین کی از معرفت حرف میزنه… برو تو

زهرا از دیدنمان که با هم وارد کافه شدیم چشمانش برق زد و ناخودآگاه از جایش بلند شد.
سمت او رفتیم و معراج با همان خنده ای که از لب هر دویمان پاک نمیشد گفت
_سلام زهرا خانم، انگار برگشتیم به گذشته

هر سه خندیدیم و زهرا نگاه عمیقی به من کرد… نم چشمان هر دویمان گویای حرف هایمان بود… اشک او از خوشحالی اش برای من بود که بالاخره گمشده ام را پیدا کرده بودم و اشک من از خوشحالی کنار معراج بودنم بود.
نتوانستیم پیش معراج حرفی بزنیم و به سخن نگاه بسنده کردیم. ولی هر دو فهمیدیم که چه بر من گذشته و در حال پرواز و بال درآوردن هستم.
زهرا به صندلی اشاره کرد و با لبخند گفت
_دیدنتون بعد از اینهمه سال باعث خوشحالیه

معراج نگاهی به من کرد و گفت
_قطعا بالاتر از خوشحالی

دل در دلم نبود… معراج رک و مستقیم خوشحالی اش را از دیدن من بیان میکرد. همان معراجی که سرد و نفوذناپذیر بود و سال به سال از آن حرفها نمیزد.
ضربان قلبم قصد آرام شدن نداشت و باعث لرزش دستها و بدنم میشد. سالها بود که در اثر افسردگی ها و غصه ها به این درد مبتلا شده بودم و دکترها میگفتند عصبی است و قلب سالم است.
عامل غصه ها و دلتنگی های من مقابلم نشسته بود و دیگر پیدایش کرده بودم. دست به داخل کیفم بردم و قرص پرانولم را برداشتم. برای آرام شدن ضربان قلبم به آن قرص صورتی نیاز داشتم.
معراج نگاهی به قرص کرد و با تعجب گفت
_دختر عاصی و بیخیال خان چه کرده با خودش؟

کاش میشد بگویم اثرات توست، تو چه کردی با من اینهمه سال…
ولی نمیشد بگویم و بجایش گفتم
_پیر شدم دیگه

با دقت نگاهم کرد و من تاب نگاهش را نیاوردم و سرم را پایین انداختم. هیچوقت نتوانسته بودم آنقدر طولانی که دلم میخواست به چشمان زیبایش زل بزنم.
اشاره ای به پسری که از میز بقلی سفارش میگرفت کرد و رو به من و زهرا گفت
_چی میل دارین بیارن؟

زهرا سریع از روی صندلی بلند شد و گفت

_ممنون من باید برم دخترمو سپردم به خاله م

ما هم برای خداحافظی با زهرا بلند شدیم و معراج گفت
_چه خوبه که دختر دارین، مبینا هم یه دختر کوچولو داره که عشق داییشه
_پس مبینا هم مامان شده، حالش چطوره؟
_خوبه اگه بهش بگم شماهارو دیدم خیلی خوشحال میشه

زهرا رفت و من فهمیدم که از قصد خواست ما را تنها بگذارد. هر چند که من و معراج حرفی که نیاز به خلوت داشته باشد نداشتیم و مانند دو رفیق کودکی که بعد از سالها همدیگر را دیده باشند رفتار میکردیم. معراج چه خبر از تلاطم قلب من و حرفهایی که شانزده سال در دلم مانده بود داشت؟

دانشجوها معنادار نگاهمان میکردند و یکی از پسرها سمتمان آمد و به معراج گفت
_شما که برگشتین کاپتان، میز ما رو قابل ندونستین؟
_نه معتمد، باید میرفتم ولی یه دوست قدیمی رو دیدم و منصرف شدم

پسر نگاه زیرچشمی به من کرد و من رو به معراج گفتم
_چقدر خوشم میاد که بهت میگن کاپتان… یادته؟ من بیشتر از تو آرزو داشتم خلبان بشی و الان ذوق میکنم که موفق شدی

لبخند گرمی زد و گفت
_کاپیتان نیستم، برای گرفتن این اسم باید بالای ۳۰۰۰ ساعت پرواز داشته باشم و اونقدر سابقه ی کار ندارم هنوز، ولی بچه ها به حرفم گوش نمیدن و اینطوری صدام میزنن

پسر نگاهی به من کرد و گفت
_کاپتان مانی ماهرترین و محبوبترین خلبان ما هستن و هممون مریدشون هستیم

معراج دستی به بازوی پسر زد و گفت
_زبون نریز پسر، برو پیش دوستات

پسر با خنده چشمی گفت و پیش دوستانش رفت.
نگاهم به معراج بود که مثل قدیم شکارش کرد و آرام گفت
_سیزده سال گذشته از اونروزی که از باغتون رفتیم

نگاه عمیقی به هم کردیم و معراج لیوان میلک شیک را که برایم سفارش داده بود سُر داد مقابلم.
با صدای گرفته ای گفتم
_آره، سیزده سال پیش بود

معنادار نگاهم کرد و گفت
_مطمئنم حتی نمیدونستی چند سال شده و الان از من شنیدی

چرا آنطور فکر میکرد؟!.. خواستم بگویم سیزده سال و چهار ماه گذشته… ولی اگر میفهمید که روز شماری کرده ام دست دلم پیشش رو میشد.
هر چند که کاش آنقدری جرات داشتم که اعتراف کنم و مثل گذشته حسم را مخفی نکنم. ولی میترسیدم از واکنشش، شاید مرا نمیخواست، و هیچ حسی چه آن زمانها و چه الان نداشت. اگر دوستم داشت آنطور بیخیال و بیخبر نمیرفت، برمیگشت و سراغم را میگرفت.
الان هم که به شغل ایده آلش رسیده بود و خلبان شده بود اطرافش پر از دختران زیبای مهماندار و موقعیت هایی بهتر از من بود.
_چرا اینطور فکر میکنی؟ من و خانجان از رفتنت، یعنی رفتنون، خیلی غصه خوردیم

_خانم جان رو مطمئنم ولی تو رو نه… بیخیال، از خودت بگو، باغ همون شکلی مونده یا بابات تغییرات داده؟

_ما دیگه اونجا نیستیم معراج… بابام چند سال بعد از شما باغو فروخت

با تعجب نگاهم کرد و گفت
_چرا آخه؟ بابات که خیلی باغ و عمارت حاج منصور رو دوست داشت
_بخاطر مادرم… مادرم سه سال بعد از شما رفت

چشمانش را به غم نگاهم دوخت و متوجه مفهوم “رفت” شد… نگاه او هم رنگ غم گرفت و با کلافگی گفت
_خدای من… متاسفم، خانم خبیری خانم فوق العاده خوبی بودن… واقعا متاسفم مارال

نخواستم فضا غمگین شود و سری تکان دادم و گفتم
_دنیاست دیگه… تو از خودت بگو، کجا زندگی میکنی؟ خونواده ی مش حسن و مادرت چطورن؟

_تهرانن همشون، همون موقع برگشتیم تهران… شما کجا رفتین از باغ؟

متعجب از اینکه اینهمه سال معراج در تهران بوده گفتم
_عجب، ما هم بعد از فوت مادرم رفتیم تهران
_جدی؟ پس اینجا چیکار میکنی الان؟

کاش میشد بگویم هوای تو به سرم زده و برای رفع دلتنگی به شهر خاطره هایمان آمده ام.
_برای کار اومدم

_پس جالبه که هردومون برای کار اومدیم تبریز و تصادفی همو دیدیم… منم پرواز آموزشی داشتم و با اکیپ اومدم. تو مشغول چه کاری هستی؟

_کافه قنادی دارم… اومدم از بارون آواک قهوه بخرم… آره واقعا عجیبه که اینجا همو دیدیم، بعد از اینهمه سال

_شغل جالبی داری، بعد از این مشتری ثابتت میشم

از فکر اینکه بعد از این معراج را در زندگی ام داشتم و دیگر گمش نمیکردم شادی و ذوق شدیدی وجودم را در بر گرفت. معراج برگشته بود و بودنش مثل یک رویا بود.
_راستی کی برمیگردی تهران؟ من قرار بود امشب با بچه ها برگردم

_منم یک روزه اومدم الان میرم از سرژیک قهوه رو میگیرم و فردا برمیگردم
_چطوره با ما برگردی هان؟
_آخه با ماشین اومدم
_با ماشین خودت؟ تنها؟
_آره

با ژست جذابی تکیه داد به صندلی و گفت
_خوبه، پس منم با تو برمیگردم… امشب میشه بریم؟

از حرفی که زد چشمانم گرد شد و قلبم دوباره قرص لازم شد!
معراج میخواست با من به تهران برگردد! یعنی او هم مثل من دلتنگ بود که اینقدر میخواست با من باشد؟!
شبانه در جاده با معراج، تا تهران!… خواب و رویا بود؟… کل مسیر را موقع آمدن در اتوبان تهران_تبریز با خیال و حسرت معراج آمده بودم و الان قرار بود با خودش همان مسیر طولانی را برگردم!
از شدت خوشی و اشتیاق هنگ کرده بودم و فقط نگاهش کردم و با صدایی که احتمالا از آن حجم هیجان و خوشبختی میلرزید گفتم
_باشه… امشب میریم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

58 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اتاق فرمان
اتاق فرمان
1 سال قبل

قلبمممم 😍♥️

alagol
alagol
2 سال قبل

نویسندههههه عزیززززز عالی بود من ک خیلی دوسش داشتم :)فقط یه چیزی اونجا ک گفتی قرص میخورد مشکلش چی بود ؟ اخه منم همین مشکل مارالو دارم میخوام ببینم مال اعصابمه یانه :):)

🌹
🌹
2 سال قبل

ابهام واقعا فکر نمیکنی این از صد تا فحش بدتره که تا الان پارت نزاشتی؟

مرجان
مرجان
2 سال قبل

وای دخترایی که اینجا کامنت میذارید چند سالتونه ؟
بابا این یه رمان خیالی هست چرا اینطوری میکنید با خودتون ؟😆😆😆😆چقددد خندیدم بهتون خودتونو کنترل کنید
خیلی بده اینقد هیجان زده شدن البته بعید میدونم بالای 15 سالتون باشه

🌹
🌹
پاسخ به  مرجان
2 سال قبل

من هجده سالم هست و بعد چند سال براشون عادی میشه من فقط منتظرم که ببینم کی پارت میزاره

نگین
نگین
پاسخ به  🌹
2 سال قبل

منظورم با مرجان خانم بود اما اشتباهی پیام شمارو ریپ زدم😂😂😂

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  مرجان
2 سال قبل

عزیزم من ۲۶ سالمه و بچه دارم. اصلا چیز خنده داری نیست ک تحت تاثیر ی رمان آدم احساسی بشه چرا فک میکنین چون خودتون زیاد تحت تاثیر قرار نگرفتین دیگران هم نباید تحت تاثیر قرار بگیرن و این موضوع ب نظرتون خنده دار میااااد؟؟؟!
رمان مهرناز جان انقدر قشنگ با گوشت و خون و احساس آدم آمیخته میشه ک خیلی وقتاآدم حتی خود من ک گفتم ۲۶ سالمه و یبچه دارم و رندگیم سرشار از تجربیات متفاوت خوب و بد بوده و نجربه عشق رو تو زندگیم داشتم هم احساساتی ک برای شخصیت های رمان ب وجود میاد رو میتونم حس کنه و این اصلا چیز عجیب غریب یا خنده داری نیستش. لطفا با این حرفا سعی نکنین خودتون رو خیلی متفاوت تر از بقیه نشون بدین و ب دوستاتون بخندین🙄

نگین
نگین
پاسخ به  مرجان
2 سال قبل

سلام عزیزم
همه رده سنی ها اینجا هست
من خودم بیست سالمه
ولی میدونی وقتی نویسنده یه داستان و انقدر خوب بنویسه و تورو باخودش ببره توی اون محیط و یجورایی وقتی میخونیش انگار دقیقا توی اون مکان هستی اینکه دوتا عاشق بعد از سیزده سال همو پیدا کنن برات جذابه و ذوق میکنی😊😉😍
و اینکه ذوق بیشترش برای اینه که ادامه رمان زودتر بیاد تا بفهمیم چی میشه😄

ایناهمه برمیگرده به قلم قشنگ مهرنازجانم😘❤

hani
hani
پاسخ به  مرجان
2 سال قبل

من 19 سالمه تو این سن بروز هیجانات عادیه همه این دوره رو میگذرونن

🌹
🌹
2 سال قبل

یعنی فقط دلم میخواد امروز تا ظهر پارت نزاری 😈😈🔪

هرچی گشتم استیکر ازاین ها وحشتناک تر پیدا نکردم 🤣

🌹
🌹
2 سال قبل

مهرناز فقط دلم میخواد تا ظهر پارت نزاری اون وقت ببین چیکار میکنم 😈😈👿

🌹
🌹
پاسخ به  🌹
2 سال قبل

شوخی میکنم ها فقط لطفاً دیگه تا ظهر پارت بده

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

خعلی خوب بود مرسی

Asal
Asal
2 سال قبل

واااااایییییییییییییییییی عالی بوددددددددددددددددد
انقد ذوق کردم نمیدونم چی بگم نویسنده جون ازت یه خواهشی دارم🙏🙏💖. من همیشه رمان هایی رو میخوندم که کامل بود و اولین باره دارم رمان آنلاین میخونم تولوخدا فقط اینا بهم برسن ازتتتت خواهشششش میکنمممم❤️❤️❤️💯
و میشه بگی چند پارت دیگه

یلدا
یلدا
2 سال قبل

واااای خدا باورم نمیشه بالاخره بعداین همه وقت به هم رسیدن 😍😍
دارم میمیرم از ذوققق
تو رو جان هرکی دوس داری این داستانو یه جورییی بچرخون به هم برسنا دیگه نباید از هم دور شن 😂😂

دری
دری
2 سال قبل

کل این تایم منتظر یه چیز هیجان انگیر بودم
خیلی خوب بود

Mobina
Mobina
2 سال قبل

سلام سلامم 😘
واییی واییی وایییییییی مارال و این همه خوشبختی محاله محالههه😍😍😍😍😍😍😍😍واییی خدا جونم چه شوددددد 😍
مثل همیشه عالی بود مهرناز جون یعنی کارت بیستهااااا😘😘😘😘😘

دنیا
دنیا
2 سال قبل

واقعا عالی عزیزم دستت طلا امشب دیگه با خیال راحت میخابم 😄

《¿》
《¿》
2 سال قبل

وایییی
عالی ماه ناب در وصف این پارت نمیدونم جی بگم

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

خدایااااااا😍
چقدر من خوشحالم🥺😍🥺🥺🥲🥺🥲🥺🥲🥺🥺🥲🥺🥺🥺🥲🥺🥺😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍ابهام می‌کشمت باز مثل رمانای دیگت وقتی دوطرف باهم خوبن یه اتفاقی بیافته از هم دور شن🏴‍☠️🏴‍☠️🏴‍☠️🏴‍☠️🧷🪓🪚⛏️⛏️📌📌🔨🔨⚒️🛠️⚔️🗡️🗡️🗡️⚔️⚔️

...
...
پاسخ به  مهدیه
2 سال قبل

امیدوارم ولی فک کنم بشه
از طرف شیوا یا این دختره رابطشون بهم بخوره

رها
رها
2 سال قبل

وایییییییی….😍😍
عاقااااااااااااا..😩😩
مهرنازی قربون دستتت..💓
واقعا که محشرر بود..👑💓💓
خوب خماری هامونو تلافی کردی..😘😘
با اشتیاق منتظر پارت بعدییم.. 🤤🤤🤤🤤🤤

Sh
Sh
2 سال قبل

واقعا فوق العاده بود چقدر منتظر لحظه دیدارشون بودم و واقعا با شور شوق خوندم این پارت رو
ممنون مهرناز جون 😘😘
مثل همیشه قلمت حرف نداره 👌👌💜

Ss
Ss
2 سال قبل

جیغغغغغغغغغ عالیه عالیه ویییییییی
خدا کنه اون دختر که با معراج بود رابطشونو خراب نکنه خدااااا وای خیلی خوشحالم
نویسنده دمت گرمممممم

;Virgol
;Virgol
2 سال قبل

نویسنده جونم این رمان کلا چن پارته ؟!

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلاااااام مهرنازی
خوبی خوشی عزیزم
واااااااااای من ذوق😄😍❤️🤤
معرکههه بووود ینی عالییییی بود 😍❤️✨

واای من چجوری تا فردا صبر کنم حالا ☹️😂
بازم مرسییی عزیزم بابت رمان عالیت😍❤️✨

Sogol
Sogol
2 سال قبل

مهرناز چرا کامنت هام نمیان ؟ 🤔

دسته‌ها

58
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x