63 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۳۱

4.5
(2)

رمان خلسه:
۷۹پارت
رسوایی بدی بود و از استرس ناخنم را در گوشت انگشتم فرو بردم.
_مبینا شوخی میکنه شایدم یادش رفته حافظه ش خوب نیست
مبینا با خنده نگاهم کرد و گفت
_الان دیگه مخفی نکن مارال، اونوقتا بچه بودیم و تو غرور خرکی داشتی و نمیخواستی داداشم بفهمه که برات مهمه

خدایا… حس میکردم فشارم می افتد و نمیدانستم چه بگویم تا گند مبینا را جمع کنم. چشمان معراج با حرف خواهرش گرد شد و با نگاه پرسشگر و متعجبی به من زل زد.

_راستی مبینا از شیوا چه خبر؟

با ناشی گری و تته پته سوال بی ربطی از مبینا پرسیدم و دعا کردم که معراج چیزی که شنیده را فراموش کند. ولی برقی که در چشمانش بود میگفت که فراموش نخواهد کرد!

معراج

حرفی که مبینا زد به معنای واقعی کلمه شوکه ام کرده بود و ناخودآگاه در زمان سفر کردم و به روز تولدم برگشتم.
آنروز خانم جان هم حرفی زده بود که توجهم را جلب کرده بود ولی مارال سر و صدا راه انداخته بود و حواسم از آن حرف پرت شده بود. گفته بود از بسکه مارال از صبح ناآرام بود و دوندگی کرد من هم برای تولدت ذوق کردم!
الان با حرف مبینا آن تکه ی ناقص پازل پیدا شد و معادله برایم حل شد. مطمئن شدم که آن تولد زیبا و خاطره انگیز را مارال برایم ترتیب داده بود و خودش نمیخواست من بفهمم. رفتار این دختر با من همیشه پر از تضاد بود و نمیتوانستم بفهمم حسش به من چیست. و میدیدم که بعد از گذشت سالها هنوز هم تغییری نکرده و باز هم همان ابهام در رفتارش وجود دارد.
پیگیر حرف مبینا نشدم چون متوجه خجالت و دستپاچگی مارال شدم و به رویش نیاوردم. ولی یک روز بعد که مبینا را در خانه مان دیدم مترصد فرصتی بودم که مادرم نباشد و سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود بپرسم.
مادرم دنبال یسنا که در حال بهم زدن کابینت های آشپزخانه بود رفت و من مبینا را که سرش در گوشی اش بود صدا زدم

_جانم داداش؟
_قضیه ی تولد گرفتن مارال برای من چی بود؟
چشمانش پر از خنده شد و گفت
_کنجکاو شدی؟
_آره نمیفهمم چرا باید کار به اون باارزشی برام میکرد ولی از خودم مخفی میکرد
_تولد رو چرا نخواست بدونی یادم نیست، ولی شبی که دایی تنبیهت کرده بود و تا صبح تو زیرزمین موندی یادمه که غذا داد من بیارم برات و گفت قهرم باهاش و نمیخوام فکر کنه نگرانشم

با چشمهای گشاد شده مبینا را نگاه کردم و ناباور از چیزی که شنیده بودم گفتم
_اشتباه میکنی خوب یادمه که شیوا گفت غذا آوردم برات
_نه بابا شیوا همش دروغ میگفت که دل تو رو بدست بیاره، مارال خودش سینی غذا رو داد دستم

گیج و مبهوت بودم از حقایقی که بعد از سالها میشنیدم. دختری که همیشه فکر میکردم از من خوشش نمی آید چه کارها برایم کرده بوده و من نمیدانستم.
_یعنی اون ژاکت و چیپس رو هم مارال برام گذاشت جلوی پنجره؟
_آره روز بعدش ژاکتشو بردم عمارت دادم بهش

به فکر فرو رفتم و از طرفی هم متعجب بودم که چرا از شنیدن این حقایق اینقدر سرخوش و کیفور شدم. و عجیب بود که بعد از اینهمه سال هنوز هم کشف محبت مارال ۱۵ ساله برایم لذتبخش بود!

دو سه روزی به این احتمال که مارال هم مرا دوست داشته فکر کردم و در آخر باز هم به آن سوال رسیدم که اگر دوستم داشت پس چرا پیگیرم نشد و تماس نگرفت؟!
کاش میتوانستم غرورم را بشکنم و از خودش بپرسم. ولی منی که متاسفانه یا خوشبختانه در طول عمرم یک مغرور عوضی بودم نمیتوانستم خودم را راضی به پرسیدن کنم.
بالاخره بعد از سه روز دلم برایش تنگ شد و در حال فرود روی باند فرودگاه امام بودم که تصمیم گرفتم به کافه اش بروم. مستقیم از فرودگاه به آن سمت روانه شدم و دسته گل بنفش بزرگی که میدانستم دوست دارد خریدم.
از دلتنگی و ذوق زدگی ام متعجب بودم و در صدد بودم که بنوعی خودم را توجیه کنم. با خودم میگفتم مارال یک آشنای با ارزش از گذشته است و الان فقط بعنوان یک دوست در نقطه ای از زندگی ام ایستاده و هیچ حس دیگری به او ندارم.

مارال

پشت صندوق نشسته بودم و به حساب و کتاب هفتگی رسیدگی میکردم. احسان کنارم ایستاده بود و فاکتورها و رسیدهای خرید را توضیح میداد که آویز پشت در صدا کرد و به خیال اینکه مشتری وارد شده از بالای عینک مطالعه ام نگاهی به آن سمت کردم.
از دیدن کسی که وارد کافه شد قلبم لرزید و ماتش ماندم. معراج بود و با لباس سفید خلبانی و دسته گل بزرگی که به زور از در رد شد گام به گام به من نزدیک میشد!
نگاه همه ی مشتری ها و سحر و نسترن رویش میخکوب شد و او با لبخند قشنگش مقابل میز صندوق ایستاد.
_سلام خانوم روزتون بخیر

چقدر دوستش داشتم خدایا… چطور میشد کسی را اینقدر دوست داشت!
خندیدم و با تعجب گفتم
_شما اینجا چیکار میکنین کاپتان؟
_اومدم یه قهوه بخورم از دستت

رو به احسان گفتم بعدا چک میکنیم و از پشت میز گذشتم و مقابل معراج ایستادم.
_اومدی شکم گرسنتو تو کافه ی من سیر کنی؟
خندید و گفت
_چطور فهمیدی؟ چقدر تیز شدی

۸۰پارت
دسته گل بزرگ را با خنده از دستش گرفتم و به سختی روی میزی که خالی از مشتری بود گذاشتم.
_یادت مونده که گل بنفش دوست داشتم
_نه اتفاقی این رنگ خریدم
_بدجنس

پشت میز کناری نشستیم و اشاره کردم به نسترن تا بیاید. معراج کلاهش را برداشت و روی میز گذاشت و نگاهی به کافه کرد.
_خیلی خوشم اومد از فضای کافه ت بعد از این بیشتر میام
_پس بگو ورشکست شدم
لبخند بدجنسی زد و از نسترن که کنارمان ایستاد و به او خوشامد گفت تشکر کرد.
_عزیزم لطف کن دو تا قهوه و یه اسپشیال تلخ بیار
_چشم
_ممنون

_یادت مونده که تلخ دوست داشتم
_نه اتفاقی سفارش دادم

بلند خندید و دل من رفت برای آن حجم از جذابیت خنده اش. کاش میتوانستم همان لحظه خنده اش را ببوسم!

_همیشه حاضر جواب بودی دخترِ خان
_دلم تنگ شده بود برای دخترِ خان گفتنات
_منم دلم تنگ شده بود برات

از حرفی که رک و مستقیم زد یک آن نفسم بند آمد ولی به خودم مسلط شدم و گفتم
_دل من برای تو تنگ نشده بود مهراچ، راحت بودم اینهمه سال از دستت

آن برق خنده و شوخی از چشمانش رفت و با نگاهی که کدر شد گفت
_میدونم، اگه دلتنگ میشدی دنبالم میگشتی

نمیدانستم چرا همیشه کنایه میزد به این موضوع و تا خواستم بگویم من شماره و آدرسی از تو نداشتم نسترن قهوه ها و کیک شکلات تلخ را آورد و مقابلمان روی میز گذاشت.
معراج سریع از آن حالت دلگیری خارج شد و قهوه اش را برداشت و جرعه ای خورد و با نگاه دقیقی به من گفت
_عینک بهت میاد

عینک را از چشمم برداشتم و گفتم
_عینک مطالعه ست، پیر شدم دیگه
_فسیل شدی
_لباس خلبانی هم به تو میاد پیرمرد

باز هم خندید و من فکر کردم که چقدر زندگی با آمدن معراج قشنگ شده.
چنگالش را به کیک زد و تکه ای خورد و با لذت گفت
_عجب چیزیه، دهنم پر از فندق و شکلات شد
_رسپی ویژه خودمه، لذت خالص
_معرکه ست، کارت درسته
_زود زود بیا اینجا ببین چه چیزای خوشمزه ای بهت میدم بخوری
_میام، دوستامم میارم. یه دوستی دارم خودش و زنش خیلی شکموان، خیلی ام باحالن میارمشون آشنا بشین چون بعد از این خیلی میبینیشون
_چرا خیلی میبینمشون؟
_چون تو با من ایاق میشی کامیار هم که همیشه با منه

از اینکه برای با من بودن برنامه داشت دل ضعفه گرفتم از خوشی و ناخودآگاه ناخنکی به کیکش زدم و گفتم
_کجا میخوای ببری منو؟
_ده روز بعد مرخصی دارم میخوایم بریم سفر، توام میای

فکر سفر با معراج!… رویا بود یا واقعا خوشبختی مثل سونامی مرا در بر گرفته بود؟!

_نمیدونم، باید فکر کنم در موردش
_نیازی به فکر نیست، میای خوبم میای
از قلدری اش خنده ام گرفت و گفتم
_مگه زوره قلدر خان؟

جدی شد و پرسید
_دوست نداری بیای؟
_دارم، میام
به صندلی اش تکیه داد و گفت
_خوبه، فکرشو میکنیم که کجا بریم
_دوستاتو نمیشناسم، شاید خوششون نیاد از حضور یه غریبه تو جمعشون
_کامیار و لیلی خیلی پایه و خوبن، اهل این حرفا نیستن
_اتفاقا منم یه دوستی دارم چند وقت پیشا صحبت تو بود باهاشون، گفت معراجو بیار بریم دختربازی

با تعجب نگاهم کرد و گفت
_چطور حرف من بود؟ مگه میدونستی میبینیم همو؟

سوتی داده بودم و باید به نوعی جمعش میکردم.
_وقتی میومدم تبریز گفت اگه معراجو پیدا کردی بیارش، نمیدونم شاید بهش الهام شده بود
_کدوم دوستته که منو اینقدر میشناسه که بهش الهام شده پیدا شدنم؟

گاف بدی داده بودم و هیچ جوره درست نمیشد.
_آهیر استاد موسیقیم بود، گیتار یادم میداد چند سال، با زنش افرا هم دوست شدم الان خیلی صمیمی هستیم با هم. بهشون در مورد تو و مبینا و بچگیامون تو تبریز گفته بودم، لابد فکر کرده اگه برم تبریز شاید ببینمت
_هومم… پس اونارم میبریم با خودمون
_چه راحت جمع میکنی کسایی رو که همو نمیشناسن
_آشنا میشن، من بجز کامیار دوستی ندارم و سخت میجوشم با کسی، این آهیرم که گفتی ندیده خوشم اومد ازش شاید واقعا باهاش بریم دختربازی

خندیدم و گفتم
_زنش نابودت میکنه
_پیشنهاد خودش بوده به من چه

آنروز معراج رفت و من روز شمردم برای ده روز بعد که قرار بود همسفر شویم. وقتی بعد از بازگشت از تبریز به افرا زنگ زدم و جریان را برایش تعریف کردم، یک ساعت بعدش همراه آهیر در کافه بودند و افرا جیغی زد و از گردنم آویزان شد.
_معراجو پیدا کردی مارال واااای باورم نمیشه

بغلش کردم و چشمان هر دویمان پر از اشک شد. افرا سنگ صبورم در سالهای اخیر بود و ارزشی که معراج برایم داشت را خیلی خوب میدانست.
باید خبر مسافرت را به آنها هم میدادم تا برنامه ی کلاسهای آهیر را تنظیم کنند. شماره اش را گرفتم و طبق معمول با انرژی جوابم را داد
_سلام عشقم
_سلام عزیزم چطوری
_خوبم ولی نه به خوبی شما خانوم
_واقعا خوبم افرا اگه بدونی چی شده
_چی شده؟‌ معراجت چی گفته چیکار کرده باز؟

میدانست که عامل خوشحالی من فقط معراج میتواند باشد.
_دعوتم کرد باهاش برم مسافرت
_اوپس! چه غلطا تو مگه بی صاحابی؟
_تنهایی نه بابا، جمع دوستانه
_اوکیه کجا میریم؟
_تو کجا؟

۸۱پارت
_بجز من تو جمع دوستانه داری آخه؟
راست میگفت من بجز افرا و آهیر دوست صمیمی دیگری نداشتم‌.
_معراج گفت دوستاشو میاره، میخواد منم برم باهاشون، منم شما رو گفتم
_خوشم میاد که وظایفتو میدونی، ایول، کجا میریم حالا؟
_نمیدونم فعلا معلوم نیست
_یعنی چی معلوم نیست؟ فقط نیتشو کردین؟
_آره معراج گفت مرخصی دارم و دلم سفر میخواد، قرار شده با دوستاش هماهنگ کنه خبر بده

ناگهان چنان فریادی کشید که صدایش داخل گوشم زنگ خورد
_آهیییییر… بریم جواهرده؟
و صدای ضعیف آهیر را تشخیص دادم که گفت
_بریم دلبر

چقدر این زن و شوهر بیخیال بودند، میدانستم که آهیر کلی برنامه و درس دارد ولی همیشه بیتفاوت بود و عشقی زندگی میکرد.
_ماری به معراجت بگو میریم رامسر
_ویلای شما؟ جدی میگی یا داری مسخره بازی درمیاری؟
_جدی میگم جون حاجی، شما که مکان ندارین، بیاین خراب شین سر ما
_راضی نبودیم ولی باشه الان زنگ میزنم بهش میگم

قبلا یک بار همراه افرا و آهیر به ویلایشان در جواهرده رفته بودم و عاشق فضا و طبیعتش شده بودم. آن ویلا جایی بود که به عشق هم اعتراف کرده بودند و با هم یکی شده بودند. بعد از مدتی هم آهیر آنجا را بخاطر خاطرات خوبشان خریده بود. از فکر بودن با معراج در آن فضای زیبا ذوق زده شده بودم و سریع شماره اش را گرفتم تا خبر رامسر را به او بدهم.
جواب نداد و فکر کردم که شاید پرواز دارد و الان در آسمان است. نگاهی به آسمان کردم و دلم سمت مردی که مانند عقاب در اوج رها بود پر کشید.

چند ساعت بعد خودش تماس گرفت و قضیه را برایش گفتم.
_حله پس میریم ویلای دوستات، جواهرده یه بهشت واقعیه
_میخوای به مبینا هم بگو بیان
_میگم ولی کار شوهرش طوریه که زیاد مرخصی نداره فکر نکنم بتونن بیان

سه روز به رفتنمان مانده بود و من یکهفته بود که معراج را بخاطر برنامه ی فشرده ی پروازش ندیده بودم. هیجانزده بودم برای سفر با او و دلتنگ بودم از یکهفته ندیدنش.
یک روز مانده زنگ زد و با بیحوصلگی گفت که ممکن است دختر یکی از آشناهایشان هم همراهمان باشد و نمیدانم چرا حس خوبی از این خبر نگرفتم.
بعد از قطع تماس معراج به مبینا زنگ زدم تا اطلاعاتی از آن خانم بدست بیاورم.
_هستی دختر دوست مادرمه، مدتیه برای معراج در نظر گرفتتش، گیر داده که باید با اون ازدواج کنه و رفت و آمد کنن و بشناسن همو

از چیزی که شنیدم دست و پایم سر شد و تمام شوقم برای سفر از بین رفت. یعنی الان که بعد از سیزده سال پیدایش کرده بودم باید ازدواج میکرد و من برای بار دوم نابود میشدم؟!
_نظر معراج چیه؟ اونم میخواد دختره رو؟
_نه بابا داداشم میگه قصد ازدواج ندارم ولی مامانم ول کن نیست، داداشمم که دوست نداره مامان ناراحت بشه
_مرخصی شوهرت درست نشد؟ ‌نمیای؟
_نه عزیزم خیلی سعی کرد جایگزین کنه کسی رو بجای خودش ولی نشد، خودمم خیلی دمغم ولی قسمت نبود دیگه
_باشه ایشالا یه وقت دیگه باهم میریم

این را به مبینا گفتم و ته دلم این بود که ممکن است من خودم هم نروم!
طاقت دیدن معراج را با دختری که مادرش برایش انتخاب کرده بود و ممکن بود به زودی همسرش شود را نداشتم. نرفتن بهتر بود و کمتر زجر میکشیدم. معراج فردای همانروز در کافه با آهیر و افرا آشنا شده بود و حسابی با آهیر مچ شده بودند. بودن من دیگر الزامی نبود و خودشان میتوانستند همراه و همسفر شوند.
در حالیکه از ناراحتی و کلافگی حوصله ی حرف زدن هم نداشتم شماره ی افرا را گرفتم و گفتم که بیمار شده ام و سفر من کنسل شده. با تعجب سوال پیچم کرد ولی من دلیل اصلی را نگفتم چون میدانستم افرا ممکن است آن دختر را شبانه به قتل برساند تا من در آن حال بد نباشم.
به معراج حرفی از نرفتن نزدم چون میخواستم تا لحظه ی آخر نفهمد و برنامه ی سفرشان را کنسل نکند. افرا و آهیر صد بار زنگ زدند و آنقدر اصرار و سین جیمم کردند که بالاخره موبایلم را خاموش کردم و پرت کردم گوشه ی اتاق.
از این زندگی کوفتی و شانس گوه بدم می آمد و به زمین و زمان فحش میدادم که چرا هیچ وقت بر وفق مراد من نمیچرخد و شادی هایم موقتی هستند.
آهنگ غمگینی از همایون شجریان پلی کردم و زیر لحاف مچاله شدم. دلم انزوا و افسردگی میخواست و حتی به کافه هم نرفتم و در اتاقم را بستم. خانجان بخاطر قرص های آرامبخشی که میخورد بیشتر اوقات خواب بود و پدرم هم که شب می آمد و کسی کاری به کارم نداشت. کل روز در رختخواب ماندم و بغضم را قورت دادم و به بخت بد خودم لعنت کردم.
تاریک شده بود که خانجان وارد اتاقم شد و چراغ را روشن کرد و گفت
_چت شده مارالم؟ تلفنت چرا خاموشه؟

چشمهایم را از نور چراغ جمع کردم و گفتم
_انگار سرما خوردم خانجان شما برید بهتون سرایت نکنه
_چه سرمایی آخه مادر تو فصل تابستون؟
_بخاطر کولره خانجان، خوب میشم برین شما
_معراج زنگ زده به خونه، نگران شده میگه چرا مارال جواب نمیده

با شنیدن اسم معراج چشمهایم کامل باز شد و با دستپاچگی گوشی را از دست خانجان گرفتم.
_بله؟

mhr.nz:
۸۲پارت
_گوشیت چرا خاموشه؟
_شارژ نداره
_هشت ساعته نتونستی بزنیش به برق؟
_لازمش نداشتم
_چته؟ دردت چیه؟
_مریضم، سرماخوردگی
_اینو فقط خانم جان باور میکنه
_چی میخوای معراج؟
_چت شده؟ دیروز که خوب بودی
_فارسی نمیفهمی؟ میگم مریض شدم
_فردا صبح قراره راه بیفتیم مریضی از کجا اومد؟
_یعنی چی؟ مریضیه دیگه دست خودم که نیست
_چرا باور نمیکنم؟
_باور کن
_صبح میام دنبالت اگرم لازم باشه خودم میبرمت دکتر

نمیخواستم فرصت داشته باشد برای کنسل کردن سفر. باید میگفتم خواهم آمد که بیخیال شود و صبح موقع راه افتادن همه، بگویم حالم خوب نیست و مجبور به رفتن شوند.
_باشه
_خوبه، استراحت کن پس. گوشیتم روشن کن

 

 

 

 

*دوستان سال نوتون پیشاپیش مبارک😘

همه ی اون خواننده های بامعرفت و خوبم که پیام دادین و همه جوره همراهم بودین، خیییییلی عزیزین برام و مرسی که هستین😍 دلم میخواست میتونستم دونه دونه مثل سابق جواب بدم به پیامهای پر از محبتتون ولی فرصت نشد متاسفانه و نخواستم هم به بعضیا جواب بدم بعضیا بی جواب بمونه.

اونایی هم که باز هم اعتراض کردن باید بگم همینه که هست مجبور نیستین بخونین هزار تا رمان هست تو اینترنت که نویسنده شون مثل من بد نیستن

عیدتون مبارک عزیزای دلم😘❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

63 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
《¿》
《¿》
2 سال قبل

خانم ابهام این هم شغل شماست که نویسنده هستید و واقعا که قلمت عالیه فقط یه سوال
الان میخواید که به قول خودتون مثل نویسنده های دیگه ماهی یک بار پارت بزارید یا کلا شده دوهفته یک بار ؟

neda
neda
2 سال قبل

مهرناز جون چشمت زدنننن🤦🏼‍♀️😂
مراقب خودت باش امیدوارم زودتر دل نگرانی هات برطرف بشن و بیشتر داشته باشیمت🥰

ghazal
ghazal
2 سال قبل

سلام مهرناز جونم خسته نباشی عزیزم امیدورم حالت عالی باشه
امروز پارت نداریم؟نمیشه یروز روزتر پارت بزاری اخه دیگه طاقتم تموم شد اینقدر که پارتای قبلو خوندم حفظ شدمش

Yalda
Yalda
2 سال قبل

اول خیلی خیلی مچکرم بابت زحماتتون و دوم بازم خیلی مچکرم بابت مسخره گرفتن ما
وقتی میبینی توانایی نداری نمیخاد بنویسی

Reyhaneh
Reyhaneh
پاسخ به  Yalda
2 سال قبل

عزیزم شما میتونی نخونی
ما خانم نویسنده رو درک میکنیم و مشکلی با پارت گذاری نداریم شما که حس میکنی به مسخره گرفته شدی نخون

Little moon
Little moon
پاسخ به  Reyhaneh
2 سال قبل

دقیقا

یلدا
یلدا
پاسخ به  Yalda
2 سال قبل

عزیزم دقیقا چه سرکاری
اگه پارت سی رو خونده باشه ایشون گفتن از این به بعد هفته ای یه پارت میدن
هرکسم با این نوع پارت گذاری نشکل دارع رمانو نخونه
نویسنده هم آدمه مشکل داره مریض میشه
گرفتار میشه و….
قرار نیست بخاطر بعضی آدمایی که اصلا درک ندارن کار و زندگیشو ول کنه بشینه رمان بنویسه

هانا
هانا
پاسخ به  Yalda
2 سال قبل

جانم شما نمیخواد جای همه به مهرناز بگی نمیخاد بنویسی٬ نمیتونی منتظر بمونی نخون کسی زورت نکرده. والا نویسنده بدون هیچ چشم داشتی رمان به این قشنگی مینویسه بعد ما چقدر راحت میایم دلشو میشکنیم.

ارام
ارام
2 سال قبل

سلاااام چیطوریییی عید همتون مبارک💜💜💜💜
یچی یادم رف بگم این خیییلی خوبه ک از اسم شخصیتای رمانای قبلیت استفاده میکنی چون واقعیت پذیر تر میشه و ماهم دلمون براشون‌تنگ شده بود
خیلییی دوس دارم مشکلاتت حل بشه و مث قبلنا هر روز پارت بزاری ولی از اونجا ک خودمم دستی بر اتش دارم😂
میدونم ک رمان نوشتن اونم انلاین خیلی سخته در حالت عادی باید کلی فک کنی ی مسیر درست برای داستان بسازی تازه مشکلاتم داشته باشی که دیگه بدتر ….ما درکت میکنیم خیلی خوبه ک به حرف ادمای منفی گرا و خودخواه گوش نمیکنی

R
R
2 سال قبل

میدونم قضاوت سخته قضاوت شدن سختر….
شمام آدمی دیگ زندگی داری
زندگی هم پر از مشکلات بزرگ و کوچیک… منم بیست و پنج سالمه
با کلی مشکلات، اگ آدم یکیشو فقط بگ مغز خیلیا هنگ میکنه…. ولی شما بزرگی کن و زود ب زود پارت بذار….
من تاحالا ک کل رمان تون رو خوندم بیشتر از 6 با 7 تا کامنت نذاشتم…. ولی این رمان تون رو دوس دارم بخاطر اونایی ک عاشق رمانت و محبت خودت هستن، بخاطر اونا…..
ممنون میشم

fatemeh
fatemeh
2 سال قبل

واییییییییییی عالی مثل همیشه
میشه پارت بعدی بفرستین

۰۰۰۰
۰۰۰۰
2 سال قبل

🤣🤣🤣
به این میگن جواب دندان شکن
آفرین👏👏👏

***
***
پاسخ به  ۰۰۰۰
2 سال قبل

ابهام جون سلام
من درعرض سه روزرمان گرگهاتوخوندم کلی خندیدم وگریه کردم کلی هم کیف کردم عالی بود،چون اسم کامیارولیلی روآورده بودی خواستم داستانشون روبدونم دستت طلا
اماالان یه سوال ازت داشتم الان می خوام یه رمان دیگه ازرمان هاتوبخونم توخودت کدوم رواول پیشنهادمی دی واس خوندن ،بردل نشسته رواولتربخونم یادرپناه آهیرروممنون می شم راهنمایی کنی😍

Mehrdokht
Mehrdokht
2 سال قبل

به جرات میتونم بگم یکی از بهترین نویسنده ها هستی مهرناز جان من هر بار ک پارت جدید بیاد چند بار اونو میخونم از بس که قلم جذابی داری
انشالله که مشکلاتت حل بشن و رمان های بیشتری برامون بزاری ❤

مینا🖤
مینا🖤
2 سال قبل

وااااای خدااااا 🤗🤗🤗🤗🤩🤩🤩🤩😍😍😍😍😍سسسلاااام مهرناازجونیم حالت چطورهه خیلیی دعاا کردم ک حالت از لحاظ جسمی و روحی خوووب بششهه ..خیییلییی خوشحاالم ک دوباره پارت گذاشتیی ..این پارتت هم وااااقعا عااالی بود ..دمتتت گرررررررممم خانومییییی💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓 راستی مهرناز جان عیدت مبارک باشه آرزو میکنم سال خوبی داشته باشی در کنار کسایی ک دوستشون داری و حال دلت خوب باشه🥰🥰آرزو میکنم ب تمااام آرزوهاااات برسیییی ..دمتت گرررم ایووول داارررییی بهترین نویسنده ی خوب و دوست داشتنی 🤩😍🥰🤗..از اونجایی ک تازه باهات آشنا شدم واز این رمانت خییییییییییییلیییی خوشم اومده رمانهای قبلیتو هم تازه خوندم باورت میشه اگه بگم تا به حال رمانهایی ب اییییییین قشنگییییی و هیجان انگیزی نخونده بودم وااااقعا کارات محشششرررررههه دختتترر .. از بس ذووقتو داشتم خیلی صحبتام طولانی شد 😅😅 دوست دارم نویسنده ی عالی کارت درسته سال خوبیو واست آرزو میکنم عزیزدلم و مممنونم واسه رمانای خوبت خوب ک نع یچی بیشتر از عاااالییی واینکه جواب درستی دادی هرکسی تو زندگیش یه مشکلات و دردسرایی داره باید همدیگرو درک کنید و منم گفتم مهرنازجان هرموقه حالت خوب بود و تونستی پارت بزار —دستت طلا دخترخوب عالی هستی

مریم موسوی
مریم موسوی
2 سال قبل

سلام وقتت بخیر نویسنده جان خسته نباشی و من واقعا درکت میکنم
منم قبل یه سال یه مشکلی برام پیش اومده ک بعضی روزا اینقد روم فشار اومد ک تصمیم میگرفتم خودکشی کنم ولی به لطف خدا مشکلم الان حل شده و خدارو هزار مرتبه شکر میکنم.امید وارم شما هم هر چه زودتر مشکلتون حل بشه و ادامه رمانو مثل همیشه به بهترین نحو مینویسی رمانت خیلی عالیه 😍❤

ی احمق ک رمان ی عوضی میخونع
ی احمق ک رمان ی عوضی میخونع
2 سال قبل

بابا پارتتو بزار دیگه اه احمق

۰۰۰۰
۰۰۰۰

🤣🤣🤣
به این میگن جواب دندان شکن
آفرین👏👏👏

.‌‌
.‌‌
پاسخ به  ۰۰۰۰
2 سال قبل

بابا گوه تو رمانت😆😆😆

.
.
2 سال قبل

سلام مهرناز جونم ایشالا ک خوب باشی
عیدت مبارک ♥♥

مهرناز جونم من درکت میکنم ولی میشه ی زرع پارت گذاری هارو زود به زود بزاری لطفا 🙏🏻😘😘😘+

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

سلام و صد سلام ب همگی ب مهرناز عزییز دلم❤❤❤
سال نو همگی‌مبارک انشالله که یه سال عالی همراه با ارامش سلامتی تندرستی لب خندون دل شاد فکر آروم رزق و روزی و برکت شادابی و امنیت و انرژی مثبت و نگاه خداوند رو در پی داشته باشین😍😍😍😍❤❤❤❤❤
مهرنازجونم دست و پنجه ت طلا خاااانوووووم معرکه ست ینی خماری داره میکشدم🤤🤤🤤🤤❤❤❤❤❤❤❤

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

الهی من فدات بشم قشنگم نبینم حال بدت رو ❤❤❤💋💋💋
همه چیز درست میشه مهرنازم بخدا انقد تو فکرتم و برات دعا میکنم ک خدا میدونه مطمئنم خیلی زود ی معجزه قشنگ از خدا هدیه میگیری ک ی لبخند ب لبای قشنگت بشینه. تو لایق بهترین هایی و مطمئن باش این احترامی ک ب خواننده هات میزاری و نظم و انظباطت و مهربانیت کارما و انرژی مثبت شون رو حتما به خودت و زندگیت برمیگردونن ❤❤❤ ب امید روز های قشنگ😘😘😘😍😍😍

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

فدای تو مهربونم انشالله😍
آره مهرنازی منم اوضاعم خوبه خداروشکر مشکلات تسای نیستن دیگه شکر خدا. اما خب کم و بیش سختی و دلخوری و ناراحتی پیش میاد حتی گاهی خیلی ب هم میریزم اما خدا امید رو واسه جبران غم ها گذاشته منم تا وقتی پناهم خداست ادامه میدم و کم نمیارم 😍😍❤❤💪

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

نگا اساسی رو چ شکلی نوشتم😑🙄🤣🤦🏼‍♀️

(:Mohi
(:Mohi
2 سال قبل

ساال نووووت مبارک نویسنده خوبم
سال خوبیو داشته باشیی

واهاییی پارت جدید بزار ک کلیییی منتظرم
خیلی پارت قبلی قشنگ بودن😍😍

یلدا
یلدا
2 سال قبل

عیدت مبارک نویسنده ی محبوب من 😘
عیدی تو از صد تا پول خوشحال ترم کرد 😂
رمانتم روز به روز عالییییی تر از روز قبل
الهی که تو سال جدید مشکلاتت پر بکشن و سالی پر از خنده داشته باشی عزیزم 💖💖💖💖

𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
2 سال قبل

سلااااام عیدتون مبارک
مرسی مهرناز این پارت عالی بودش
فک نمیکردم که بزاری آخه عید بود مرسیییییی
آرزو میکنم که از خدا هرچی میخوای بهت بده عزیزم ❤

Fatemeh zahra
Fatemeh zahra
2 سال قبل

سلام نویسنده مهربون ، دمت گرم عالی بود ، قرن جدیدت هم مبارک 😘😘😘😘💖💖💞💞💋💋💋💋❤🥳🥳🥳🥳🥳

..
..
2 سال قبل

سال نو همگی مبارک
مرسی بابت رمان خوبت

Niloo
Niloo
2 سال قبل

سال نو مبارک مهرناززز جونم انشالله که تو سال جدید ب همه خواسته هات برسی😍😍❤
دمت گرم مث همیشه حرف نداش

دسته‌ها

63
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x