سعی کردم لبخند بزنم هرچند میدونستم نمیشه و قیافم به شدت مضحک شده با صدای قهقه بلند آوا ، آمین هم زد زیر خنده ، اما آراد هنگ کرده بود و فقط نگاهم میکرد ، حق داشت بیچاره اون این روی منو ندیده بود و همیشه منو مودب و خوش برخورد دیده بود یکبارم بد رفتاری یا بد دهنی از من ندیده بود اما حالا ….
با دیدن آمین متوجه شدم کاره اون بوده ، میدونست من بدم میاد کسی دست به موهام بزنه و بخصوص بکشه و از اونجایی که قصد کرم ریزی و مردم آزاری داشت دیواری کوتاه تر از من پیدا نمیکرد ، حدسشم نمیتونستم بزنم آمین باشه که یکم جلوی دهنمو بگیرم ، دلم میخواست سر به دیوار بکوبم از دست خودم ، به جای این فکرا سعی کردم این گندکاریو ماست مالی کنم بلند شدم :
_ سلام آراد خوبی؟
با این حرفم آرام ریز ریز میخندید و آراد هم قصد داشت خندشو پنهون کنه
_خوبم رسپینای عزیز
جملش کمی تمسخر آمیز بود با اینکه بدم اومد اما حق داشت طفلک نه به رفتار چند دقیقه پیشم نه به الان ، اما لبخندمو حفظ کردم :
_بفرمایید بشینید
هردوشون نشستن و کم کم جو و شرایط آروم شد و یکم از سنگین بودن اون فضا کم شد ، بابای آراد صاحب پاساژ و بوتیکای مربوط به همون پاساژ بود که داخل یکیشون من مشغول به کار بودم و آراد و آمین هر دو نظارت میکردن روی روابط و کارها و تونسته بودیم ارتباط خوبی بگیریم و تا حدودی صمیمی شیم البته توی روابط ما حد و مرز و چارچوب زیاد بود و از این لحاظ خوب بود ، آراد و آمین هم غذا سفارش داده بودن آمین همبرگر و آراد پیتزا و سیب زمینی ویژه ، با آوردن غذا همگی مشغول شدیم :
آمین : رسپی کفن آوا رو حاضر کردی حالا ؟
با حرفش غذا گیر کرد تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن ، اشارش به حرفای قبل بود ، نه تنها من بلکه آوا هم عین من غذا پریده بود تو گلوش ، سریع نوشابمو برداشتم سر کشیدم نفسم که جا اومد براش خط و نشون کشیدم و اون با لبخند دندون نماش زوم کرده بود روم و ابرو بالا مینداخت .
گوشیم زنگ خورد نگاهم کشیده شد سمتش :
_ اوه آوا شیشه سازه پاشین باید بریم
تند رفتم پول شام رو حساب کنم ، هربار که بیرون بودیم نوبتی یکیمون حساب میکرد چون نمیخواستیم خرج گردن یه نفر باشه هرچند من آراد و آمین هم باید حساب میکردم اهمیت ندادم دیگه شانس من بود
■□■□■□■
سه تایی بالا سر شیشه ساز مونده بودیم تا کارش تموم شه بیچاره با دیدن نگاهای ما هول کرده بود اما سریع کارشو انجام داد یواش (همون آرام) پول رو پرداخت کرد با بستن در خودمو انداختم رو مبل آخییییش راحت شدم یوااااش واسم آب بیار
_چییی؟ یواش؟ اسم قشنگ منو کردی یواش؟ تا خواست دمپایی دستش بگیره چشام گرد شد :
_عقب مانده جان همین الان شیشه ساز رفت تو دیگ نکن ، هممون درگیریم نیستیم عه
یکم نگام کرد بعدش دمپایی رو گذاشت کنار
_فکر نکن ازت گذشتمااا تلافی شما سرجاشه رسپی
بی تفاوت شونه بالا انداختم :
_هرکاری از دستت برمیاد انجام بده.
آرام با ابرو به آوا اشاره کرد نگاهم برگشت سمتش گرفته بود و کلافه ، اینکه نگران فرداست سخت نبود،
نگرانیشو درک میکردم ماه پیش برای سوپرایز کردن نامزدش راهی گرگان شد اما مچش رو حین خیانت گرفته بود البته به هیچکس نگفته بود تو چه وضعی دیدش یا حتی به اصطلاح نامزدش هم متوجه نشده بود ، تو این یک ماه قصد داشت خودشو جمع و جور کنه و وقتی میره همه چیو بهم بزنه اما نه حالش بد شه نه گریه کنه ، میخواست تنها بره و حق میدادم بهش که کلافه باشه ، رفتم سمتش و بغلش کردم سرشو گذاشت رو شونم و دستاشو دورم حلقه کرد از لرزش شونه هاش و خیس شدن لباسم مشخص بود داره گریه میکنه ، نمیخواستم نصیحت کنم همینکه گریه میکرد آروم میشد خودش کلی بود موهاشو نوازش کردم گذاشتم حالش بهتر شه ولی خب میدونستم غمش به این آرومی از بین نمیره ، بعد خیانتی که دیده بود حس میکرد به اندازه کافی خوشگل نیست ، اخلاقش خوب نیس یا نسبت به خودش حس خیلی بدی داشت ، تو این یک ماه با آرام کلی تلاش کرده بودیم روحیشو برگردونیم اما واضح بود بخاطر ما خودشو شاد و سرحال نشون میده و کلکل میکنه و از درون بهم ریخته و داغون بود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوستان یه نظر سنجی هست که : 3 روز یکبار پارت بدم اما خیلی طولانی یا هر روز همینقدر؟
هرروز