رمان زادهٔ نور پارت 107

4
(4)

 

– چند روز پیش از کلانتری بهم زنگ زدن که برای شناسایی جسدی به پزشک قانونی برم ……… می گفتن ممکنه اون دختره تو باشی ……… اون روز مردم و زنده شدم خورشید ، مرگ و با چشام دیدم ، جون دادن و با ذره ذره وجودم حس کردم ……… از فکر اینکه اون زن ، اون دختر تو باشی ، به جنون رسیدم خورشید ………… به خدا دیوانه شدم …….. وقتی برای شناسایی تک و تنها ، با پاهایی که انگار تحمل وزنم و دیگه نداشتن ، وارد سالن اجساد شدم ، پزشکه اونجا درباره دختره برام توضیح داد ……… داشت آمادم می کرد که …….. دختره مورد تجاوز گروهی قرار گرفته و بعدش هم به قتل رسوندنش و …….. برای اینکه شناسایی نشه ، صورتش و با اسید از بین بردن ……… هر کلمه ای که می شنیدم حس می کردم یه تیکه از روحم از تنم خارج میشه ……… دلم می خواست نعره بزنم ، فریاد بزنم ، زجه بزنم ، سرم و تو در و دیوار بکوبم که فقط اون دختر تو نباشی ……… اون روز بدترین روز عمرم بود . حتی بدتر از روز خاکسپاری پدرم .

امیرعلی نفس عمیقی کشید ………. نفس عمیقی که انگار تنها برای تسلط پیدا کردن بر خودش و اعصابش بود ……… با صدایی دورگه شده ادامه داد :

– وقتی دستش و گرفتم و فشردم ، فهمیدم تو نیستی ……. می دونی چرا ؟؟؟

– چرا ؟

– چون بهم آرامش نمی داد ……. همون آرامش و هیجانی که وقتی دستت و تو دستم می گیرم تمام وجودم و پر می کنه .

خورشید به انگشتانشان که در هم چفت شده بود نگاه کرد و صدای امیرعلی باز هم سکوت میانشان را شکاند .

– محلت صیغمون چند روز دیگه به پایان میرسه .

نگاه خورشید هنوز هم مات دست بزرگ امیرعلی که سخت دست او را چسبیده بود ، مانده بود ……… حتی این دست هم تمام تن او را داغ می کرد و حرارت می بخشید .

– می خوام قبل از اینکه محلت صیغمون تموم بشه ، بیام با پدر مادرت صحبت کنم .

– پس لیلا چی ؟

– من الان فقط می خوام خیالم از بابت تو جمع بشه …….. عقد دائمت که کردم ، اون و هم طلاق میدم .

خورشید ماسکش را پایین داد و از آینه بغل ماشین به صورت کبودش نگاه کرد ………. حسی به او می گفت تمام این بلاهایی که سرش آمده ، یک سرش به لیلا می رسد .

– اگه میشه …….. اول لیلا رو طلاق بده …….. بعد عقد کنیم .

امیرعلی نگاه کوتاهی به او انداخت و باز هم نگاهش را میخ جاده خلوت مقابلش کرد .

– چرا ؟

– یه حسی بهم میگه تمام این بلاهایی که سرم اومده ، یک ربطی به لیلا خانم داره ………. من هنوزم که هنوزه نفهمیدم اون عکسا رو چطوری انقدر طبیعی درست کردن .

امیرعلی فرمان میان دستش را فشرد و ابروانش کمی بیشتر درهم فرو رفت .

– حدست درسته ……… تمام اون بلاها یک سرش به لیلا می رسه و یک سرش به اون سامان عوضی ……… تمام اون عکس ها هم واقعیت داشتن و فتوشاپی در کار نبود.

خورشید هم ابرو درهم کشید و نگاهش را از آینه بغل گرفت و به امیرعلی داد .

– من فکر می کردم شما به من اطمینان پیدا کردی که دنبالم اومدی ……… فکر می کردم باورم کردی که واقعا دختر داخل اون عکس من نیستم . انقد پست نیستم که عاشق شما باشم بعد بخوام خودم و تو بغل پسر خالتون …….

امیرعلی با قیافه ای سخت تر شده و فکی بیرون زده و ابروان درهم گره خورده تر از قبل بی اختیار دست خورشید را فشرد و اسمش را هشدار مانند صدا زد ………. هنوزم تصور آن عکس ها رگ گردنش را بالا می آورد و خونش را می جوشاند ……. خورشید برای او بود و کسی حق نداشت از تن و بدن او لذت ببرد .

– خورشید .

خورشید نگاهش به سمت دستشان که امیرعلی بی اختیار داشت می فشردش کشیده شد و صدای آی از سر دردش بلند شد .

– دستم …….. دستم امیرعلی .

امیرعلی به سرعت نگاهش سمت دست خورشید که میان دستش بود کشیده شد و دستش را کمی آزاد کرد که خورشید دستش را از زیر دست او بیرون کشید و با ابروان درهم نگاهی به امیرعلی انداخت .

– ببخشید ……… یک لحظه کنترل خودم و از دست دادم ……. ببینم دستت درد گرفت ؟

– نه خیلی .

امیرعلی به قیافه درهم فرو رفته خورشید نگاهی انداخت و باز دست دراز کرد و دست خورشید را میان پنجه هایش گرفت .

– تو از خیلی چیزها و اتفاقاتی که افتاده خبر نداری ……… تمام اون عکس ها واقعی بودن .

– مگه چی شده ؟ من از چه چیزی خبر ندارم …….. اون عکس ها چطوری واقعی بودن وقتی که من حتی یکبار هم نوک انگشت دستم به دست پسر خاله شما رو نخورده چه برسه به اینکه بخوام تو اون وضعیت برم تو بغل ……

امیرعلی اینبار هشدار آمیز تر خورشید را صدا زد .

– خورشید جان .

و دست خورشید را رها کرد و چنگ در موهایش کشید و خورشید متعجب به چهره برافروخته و رگ گردن بیرون زده او نگاهی انداخت ……. مگر چه شده بود ؟؟؟

– چی شده مگه ؟

– بیهوشت کردن ……… اون لیلای عوضی و اون سامان کثافتِ حروم زاده نقشه کشیده بودن که بعد از رفتن من به کیش ، خونه رو خالی کنن و بیهوشت کنن و اون عکس ها رو بگیرن ……… تو هم چون تب کرده بودی ، اصلا نفهمیدی لیلا چی داره به خوردت میده که بخوابی و بلند نشی .

خورشید شوکه با چشمانی گشاد شده از تعجب و دهانی باز مانده از حیرت به او نگاه کرد ……. با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد با تته پته گفت :

– بی …… بیهوشم کردن ؟؟؟

– آره ، این نقشه لیلا بود که سامان هم اجراش کرد ……… اون سامان حروم زاده روهم تا جا داشت بخاطر کاری که با تو کرد کتک زدم .

خورشید وحشت زده از تفکراتی که به آنی در سرش ایجاد شده بود و قلبی که فرو ریخته بود ، پرسید :

– مگه ……. مگه چی کار کرد ؟

امیرعلی نگاه کوتاهی به چشمان وحشت زده خورشید انداخت ……… نپرسیده هم می توانست بفهمد چه در ذهن او می گذرد .

– نگران نباش …….. فقط بیهوشت کردن و عکس انداختن …….. اگه سامان غلط اضافه دیگه ای می کرد یا بهت دست می زد ، به والله خونش و می ریختم ……. زندش نمی زاشتم . لیلا هم از اون روزی که متوجه شده من از نقشه هاشون مطلع شدم ، گذاشته رفته و خودش و تو هزارتا سوراخ سمبه قایم کرده …….. می خوام بعد از اینکه رسیدیم تهران ، بلافاصله بریم و تو از لیلا شکایت کنی .

– ببخشید که این حرف و می زنم ، اما واقعا دیگه دلم نمی خواد چشمم تو چشم لیلا خانم شما بشم …….. حتی اگه برای شکایت و گرفتن حق و حقوقم باشه .

– نگران نباش ، دیگه چیزی برای ناراحت کردن من وجود نداره ……… حق داری که دیگه نخوای چشمت تو چشم لیلا بیفته ……. تو که هیچ ، منم دیگه دلم نمی خواد حتی یک لحظه دیگه اسم این زن کلاش و داخل شناسنامم نگه دارم و باهاش زیر یک سقف زندگی کنم ……… اما بنظرم بهتره که قبل از اینکه من بخوام دنبال کارای طلاق لیلا بیفتم ، ما باهم عقد کنیم . اینجوری با خیال جمعی بیشتری می افتم دنبال کارای طلاق .

خورشید هنوز هم چهره درهم کشیده ، امیرعلی را نگاه می کرد .

– من واقعا نسبت به این کار حس خوبی ندارم ……… تموم این بلاها زیر سر لیلا خانم بود ……… من دلم می خواد وقتی لیلا خانم رو طلاق دادی ، با خیال راحت با شما ازدواج کنم ……. اما اینجوری هر لحظه باید تن و بدنم بلرزه که نکنه لیلا خانم یه بلای دیگه ای سرم در نیاره .

امیرعلی نفس کلافه ای کشید و لبانش را برهم فشرد ……. از یک سمت به خورشید حق می داد و از سمت دیگر حرصش می گرفت که مگر خورشید خبر از مدت زمان کم باقی مانده از صیغه اشان خبر ندارد ؟؟

– می دونم ترسیدی ، اما من بهت قول میدم دیگه همه جوره مثل یه کوه پشت سرت به ایستم و نذارم لیلا برات توطئه جدیدی درست کنه ………. اما خورشید دادخواست طلاق و تشکیل پرونده و بررسیش و مشاوره هاش ، لااقل دو سه ماه زمان می بره ……… محرمیت بینمون لااقل پنج شش روز دیگه تمومه خورشید …….. این و متوجه ای ؟ این مسئله رو می خوای چی کارش کنی ؟ ……. مطمئنم که مادرت داره لحظه شماری می کنه تا مدت زمان این صیغه تموم بشه و بیاد دستت و بگیره و ببره ……….. خورشید الان دیگه همه چیز مثل سابق نیست ، اونم به این فضاحتی که من برات درست کردم …….. مطمئنم کافیه چشم مادرت به این صورت کبودت بخوره ، دیگه نه اجازه میده و نه حاضره که حتی برای یک روز اضافه تر تو کنار من بمونی .

و نگاه کوتاهی به صورت کبودی ها و ماسکی که خورشید زیر چانه اش جمعش کرده بود انداخت و دندان هایش را از حرص با تمام توان بر روی هم فشرد که عضلات فکش بیرون زد و نمایان شد و با عذابی که در تک تک کلماتش موج می زد ، با درد ادامه داد :

– منم اگه جای پدر مادرت بودم و میدم شوهر دخترم چنین بلایی ، سر دخترم آورده حاضر نمی شدم حتی یک لحظه دخترم پیش اون مرد بمونه ……… خورشید اگه مادر پدرت دیگه اجازه ندن تو پیش من برگردی چی ؟ ……… اگه مخالف ازدواج تو با من بشن چی ؟ ……. اون وقت من چه غلطی بکنم .

– امیرعلی ……… به خدا من خسته شدم ……. دلم سکون می خواد ، آرامش می خواد ، امنیت می خواد . لیلا فقط باعث زجر و عذاب منه …….. اگه این همه حس بد دارم ، فقط بخاطر اینه که یه زن صیغه ای بیش نیستم و لیلا زن اون خونه است ………. همش تن و بدنم می لرزه که نکنه لیلا با یه نقشه حساب شده دیگه شما رو از چنگ من در بیاره …….. لیلا به دفعات نشون داده که توانایی چنین کاری رو داره ……… خواهش می کنم اول لیلا رو طلاق بده ، بعد با من ازدواج کن ……… بزار اندفعه که پا تو خونت می زارم تنها زن زندگیت باشم …….. بزار با خیال راحت وارد زندگیت بشم .

امیرعلی دست خورشید را گرفت و آرام فشرد و با لحنی آرام که سعی می نمود قانع کننده باشد گفت :

– بهت قول دادم خورشید ……. قول دادم هیچ کدوم از اون اتفاقات گذشته دیگه پیش نیاد …….. لیلا دیگه نمی تونه بهت زهر بریزه ، چون من مثل کوه پشتت ایستادم ………. خورشید من چند شب از نبودنت خواب نداشتم ……. عین مجنون ها در به در تو خیابون ها دنبالت می گشتم …….. الان که پیدات کردم چطوری ازم انتظار داری بزارم بری و دوباره ازم دور بشی ؟؟؟ خورشید من نمی خوام حتی برای یک ثانیه ازم دور بشی …….. می فهمی چی می گم ؟؟؟ نمی خوام ……. می خوام هر لحظه نزدیکم باشی . می خوام وقتی از سر کار برمی گردم تو خونم باشی . می خوام وقتی می خوابم کنارم باشی …… تو بغلم باشی .

خورشید نگاهش مات امیرعلی شد …….. هیچ وقت امیرعلی تا این حد صریح از داشتن او حرف نزده بود ……… اما تمام اینها باعث نمی شد او نظرش تغییر کند ……. چشمش بد ترسیده بود .

– می دونم سخته امیرعلی ……. اما ما پنج شش روز وقت داریم …….. هنوز هم کلی تا پایان این صیغه محلت داریم .

– خورشید پنج شش روز برای منی که هنوز وجودت و کامل حس نکردم کمه ……. خیلی کمه …….. کوتاه بیا ، اصلا به پدر مادرت می گم که اون روحانیه اشتباهی بجای شش ماه ، برای هفت ماه صیغه خونده …….. برگه صیغه نامه دست منه …….. ما هم می تونیم برای یک ماه دیگه این صیغه رو تمدید کنیم ……… فردا هم می ریم دکتر پوست . حتما تا یک ماه دیگه صورتت کاملا خوب شده . بعدش هم می ریم خونتون و با پدر مادرت راجب عقد دائم صحبت می کنم .

– من فقط همین خواسته رو از شما دارم …….. اگه قبول کردنش برای شما سخته ………

و با چهره ای که غم و ناراحتی به راحتی در آن نمایان بود ، حرفش را نصفه رها کرد و نگاهش را از امیرعلی گرفت و به جاده مقابلش داد ……… حرف های امیرعلی زیبا بود ……. این بی قراری ها برای اویی که احساساتش را به سختی به زبان می آورد ، برای خورشید زیادی رویایی به نظر می رسید …….. اما اینها ، برای دل ترسیده او کافی نبود ……… خورشید امنیت می خواست ، زندگی را می خواست که دیگر هیچ خبری از لیلا نامی در آن نباشد .

امیرعلی فرمان را میان مشتش فشرد و بار دیگر دندان هایش را برهم سایید و تنها نفس عمیقی کشید تا بر اعصابش تسلط پیدا کند ………. او آدم خواهش و تمنا نبود ……… آدم التماس کردن هم نبود . اما موضوع خورشید با همه چیز فرق می کرد …….. دوری دوباره از خورشید ؟؟؟ …… آن هم برای یک مدت زمان نامعلوم ؟؟؟ امکان نداشت .

– خورشید جان .

خورشید بی آنکه نگاهش کند ، جوابش را آرام و مغموم و زیر لبی داد .

– بله .

– اگه صورت حتی تا یک هفته دیگه خوب نشه و پدرت تو رو با این ظاهری که منه احمق برات درست کردم ببینه ……… می دونی ممکنه چه اتفاقاتی بیفته ؟؟؟ …….. می دونی ممکنه پدرت از من شکایت بکنه ؟؟؟ …….. به واالله که من نگران آبرو و اون شکایت نیستم ، نگران اینم که دیگه اجازه ندن برگردی پیش من ……… من به تک تک اینا فکر می کنم که می گم بهتره که سریعاً عقد کنیم .

– خب فردا اول وقت با شما میریم دکتر پوست . داروها و پمادا رو که استفاده کنم ، روند بهبودیم خیلی سریع تر میشه ……… حتی این چند وقته ، وضع این کبودی هام خیلی بهتر شده .

امیرعلی کلافه و عصبی لب زیرینش را گزید و چنگ در موهایش زد …….. موقعیتش را در خطر می دید …….. حتی نمی توانست تصور کند ، مادر پدر خورشید بعد از دیدن صورت کبود تنها دخترشان چه واکنشی از خود نشان می دهند ……… که آیا تنها به یک دعوا و مشاجره بسنده می کنند ……. یا او را برای همیشه از دیدن خورشید محروم می کنند .

تا به تهران برسند ، دیگر نه امیرعلی ای که با ابروان بهم نزدیک شده حسابی در فکر فرو رفته بود حرفی زد ، نه خورشید که آرام مناظر بیرون را تماشا می کرد سخنی گفت .

آهسته ماشین را وارد خانه کرد و همانند همیشه زیر سایبان پارک نمود و خورشید بعد از نزدیک به یک ماه ، چشمانش دوباره به این عمارت بزرگ و مجلل افتاد ………. امیرعلی با اینکه هنوز هم چهره اش اندکی درهم فرو رفته بود و جدی و خشک همانند اکثر اوقات به نظر می رسید ، پیاده شد و سمت خورشید رفت و دستش را دور کمر او حلقه نمود و به خودش چسباند و باهم ، آرام از پله های سنگ مرمر سفید ایوان بالا رفتند و در را برای خورشید باز کرد و اجازه داد او جلوتر از خودش وارد خانه شود .

خورشید وارد شد و نگاه جستجوگر و شاید هم دلتنگش را دور تا دور خانه گرداند …….. شاید روز آخر با وضعیت بسیار نامناسبی و روی دستان برادر سروناز ، بیهوش و در حال موت از این خانه خارج شده بود ……. اما این خانه همان جایی بود که او برای اولین بار معنا و مفهوم عشق را درک کرده بود و تجربه نموده بود ……… همانجایی بود که نزدیک به شش ماه با مردی که قلب و جانش را به او داده بود ، زندگی کرده بود و شب و روزش را با فکر به او گذرانده بود .

نگاهش را هنوز زیاد نچرخانده بود که نگاهش روی خانم کیان خشک شد و قلبش به آنی فرو ریخت . به هیچ عنوان توقع دیدن خانم کیان را ، آن هم به این زودی و در بدو ورودش نداشت و اگر دست حمایت گر امیرعلی را دور کمرش حس نمی کرد ، مطمئناً خودش را به سرعت می باخت .

– سلام خانم کیان .

خانم کیان در حالی که نگاهش به صورت درهم امیرعلی بود ، برای خورشید سری تکان داد و جوابش را زیر لبی داد ……… انتظار دیدن صورت بشاش و خوشحال پسرش را داشت ، نه این صورت درهم رفته و نگاه کلافه و کمی هم عصبیِ او .

– سلام . خوش اومدی .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدیار
مهدیار
2 سال قبل

داستان افتش خیلی شدید بود ولی چه عجب بالاخره کاراکتر خورشید یه حرکتی کرد. یه زن که لا اقل دل چنین مرد شکست خورده ای رو به دست اورده نباید اینقد سهل الوصول باشه

علوی
علوی
2 سال قبل

چندتا مسئله
1- دختری که یه بار عقد کرده، چه دائم چه موقت، دیگه اذن پدر رو برای ازدواج نیاز نداره. اگه مسئله امیرعلی و خورشید عرف و احترام بزرگ‌تر باشه زور خواست خودشون خیلی بیشتر می‌چربه. همین که خوریشد امیرعلی رو می‌خواد حله.
2- اون مامان و بابا از اولش با موقتی بودن ازدواج مشکل داشتن، الان با دائم بودنش کنار نمیان؟؟ وقتی یه محله آدم خبر دارن دخترشون شوهر کرده با برگشتنش بیشتر دچار مشکل می‌شن. پس مشکل اون نیست.
3- تمدید سه ماهه صیغه تا طلاق لیلا، به عقل من یکی با هیچ کدوم از استدلالات داستان و دلایل دو طرف تناقضی نداره.
4- با شکایت خورشید و شهادت سامان، لیلا یه مجرم فراریه، اون عکس‌های دست امیرعلی از روابط باز لیلا، کار طلاق رو خیلی خیلی راحت و رو غلتک جلو می‌بره. وکیل پولدارها قرارداد داره برای حل و فصل بی‌دردسر این مسائل برای موکلشون.اصلاً لازم نیست خورشید و امیرعلی فکر کنن به لیلا و طلاقش، در حد یه امضا مزاحم وقتشون می‌شن
5 و 6 هم داره این استدلال که ولش کن، همون بالایی‌ها بسه

:)
🙂
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

ماشاله تجربه دار هم هستیاا😂😂😂

شادی
شادی
2 سال قبل

آفرین خورشید یکم رو حرفت بمون تا امیر علی اون عفریته رو طلاق بده راحت بشید

خورشید
خورشید
پاسخ به  شادی
2 سال قبل

باشه

پس منم لیلام😂
پس منم لیلام😂
پاسخ به  خورشید
2 سال قبل

😂
دفه بعدی به سامان اعتماد نمیکنم

ارام
ارام
پاسخ به  پس منم لیلام😂
2 سال قبل

پس من کیم؟
سروناز 😂😭

:) (منم خانم کیانم) 😂😂
🙂 (منم خانم کیانم) 😂😂
پاسخ به  پس منم لیلام😂
2 سال قبل

🤣🤣🤣
این دختره خورشید چقدر نازه داره هااا ایشششش اه اه اهههههه

(من کلا علاقه زیادی ب مادر شوهربودن دارم ، داخل گلاویژم من مادر عمادم کسی حق نداره دیگه مادر اینا بشه😾😂😂)

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x