رمان زادهٔ نور پارت 108

4
(2)

 

خورشید هم تشکر زیر لبی کرد که نگاهش به سروناز که چند قدم آنطرف ایستاده بود و نگاهش می کرد افتاد ……… لبخندی پت و پهن و ذوق زده بر روی لبانش نشست و با دو سه قدم بلند خودش را به او رساند و دستانش را دور کمر او حلقه کرد و صورتش را به سینه او چسباند و فشرد .

– وای سروناز جون چقدر دلم برای شما تنگ شده بود .

سروناز هم دستش را روی کمر او گذاشت و نوازش وار و آرام بالا و پایین کرد .

– سلام خورشید خانم .

خورشید صورتش را از سینه سروناز جدا کرد و کمی عقب رفت و لبش را گزید .

– ببخشید انقدر شوکه شدم یادم رفت سلام کنم …… سلام .

– خوش اومدی به خونت ……… بهتری ؟

– به لطف شما بله ……… دلم خیلللللی براتون تنگ شده بود ..

– منم ……. این چند وقت به بودنت زیادی عادت کردم . فکر نمی کردم نبودنت انقدر به چشمم بیاد و خار بشه ……. بیچاره آقای کیان .

خورشید خنده ای کرد و گوشه لبش را با شرم و نامحسوس گزید …….. با اینکه هنوز هم از دیدن نابهنگام خانم کیان شوکه بود ، اما نمی توانست منکر خوشحالی اش از برگشت به این خانه و بودن در کنار امیرعلی شود ……. سروناز بلند ، به طوری که صدایش به گوش امیرعلی که با همان نگاه کلافه ، خیره خیره نگاهشان می کرد ، برسد ، گفت :

– حتما خسته شدید ، تا شماها لباساتون و عوض کنید میوه و شربت براتون آماده می کنم .

خورشید باز هم به سروناز نگاه کرد ……. سرونازی که شاید ظاهری خشک و همچون سنگ داشت ، اما قلبی به رئوفی مادرش داشت .

– ممنون .

خورشید برای عرض ادب سمت خانم کیان رفت و سلام و احوال پرسی کوتاهی با او کرد و بعد راهش را به سمت اطاقش کشید تا لباس هایش را تعویض کند .

خانم کیان که با نزدیک تر شدن خورشید به او ، تازه توانسته بود صورت خورشید را واضح ببیند ، ابروانش از وضعی که صورت این دختر توسط پسرش پیدا کرده بود ، درهم رفت ……… صورتی که هنوز هم می شد آثار کبودی که رو به بهبودی می رفت را به خوبی روی آن دید …….. امیرعلی هیچ وقت دست بزن نداشت و این وضعی که خورشید به آن دچارش شده بود را باور نمی کرد .

با رفتن خورشید به سمت اطاقش. امیرعلی با قدم هایی کلافه و شاید هم خسته خودش را کنار مادرش رساند و شانه به شانه او ایستاد و نگاه درهمش را میخ در اطاق بسته خورشید کرد . اطاقی که او هم یک هفته از عمرش را در آن گذرانده بود .

– تو چه غلطی کردی امیر ؟؟؟ …….. چی کار با این دختر بدبخت کردی ؟؟؟ ……. اگه بعد از بیست روز صورت خوب شده این دختر تازه به این وضع در اومده ، پس اون اوایلش دیگه چه جوری بوده ……. تو چی کار کردی ؟؟؟

امیرعلی کلافه تر از گذشته دست به یقه لباسش برد و دو دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد و نفسش را عصبی بیرون فرستاد .

– گفتم که دیوونه شده بودم …….. نفهمیدم چه غلطی دارم می کنم . فقط به قصد کشت می زدمش …….. تمام اون عکس ها تو ذهنم همینجوری می چرخید و می چرخید و بیشتر به جنونم می کشوند …….. فقط می خواستم بکشمش که نذارم خیانت کنه و به ریش نداشتم بخنده ……. نمی فهمیدم دارم چه غلطی می کنم .

– بکشیش ؟؟؟ …….. به خدا دیوونه شدی پسر …….. عشق این دختر عقل و هوش و از سرت پرونده . می فهمی چی از دهنت در می یاد ؟؟؟ حتی اگه واقعا هم خیانتی اتفاق می افتاد ، تو حق نداشتی این بلا رو سر این دختر بدبخت در بیاری و خط و نشون بکشی که می کشیش ……. می خواستی بکشیش که خودت بری بالای چوبه دار ؟؟؟ امیرعلی مامان جان ……… می دونم این دختر و دوست داری ، اما این دوست داشتن باید یه حد و حدودی داشته باشه.

امیرعلی دستی به صورتش کشید و خودش را روی نزدیک ترین مبل انداخت .

– مسئله دقیقا همینه …….. من خورشید و دوست دارم و این دوست داشتنم حد و حدود نداره …….. چون خیلی خیلی بیشتر از اونچه که شما فکرش و بکنی من به این دختر دل بستم و وابستش شدم …….. همینم باعث شد که فکر خیانتش برام سنگین به نظر بیاد ……… مامان فکر نداشتن و نبودنش دیوانم می کنه .

– نبودنش ؟ …….. نکنه می خواد بره ؟؟؟ البته با این وضعی که تو براش درست کردی ، منم بودم می رفتم و پشت سرمم نگاه نمی کردم و دیگه امکان نداشت که بخوامت .

– نه مامان ، اونم همین قدر که من می خوامش ، اونم من و می خواد ……… اما میگه دیگه نمی خواد تا زمانی که لیلا همسرمه اینجا بمونه ……… می خواد بره خونه باباش ، میگه هر وقت که لیلا رو طلاق دادم ، برم دنبالش و عقدش کنم ………. تا پایان زمان صیغمونم چند روز بیشتر زمان نمونده.

خانم کیان نگاهش را امیرعلی گرفت و اوهم چشمانش را سمت در بسته اطاق خورشید چرخاند .

– دختر کم سن و سالیه ، اما فکرش خیلی بهتر از تو کار می کنه ………. اگه این دختر بره خونه پدرش ، فکر تو هم باز میشه و بهتر می تونی به تمام این جنبه های این ازدواج فکر کنی ………. به نظرم این جدایی بیشتر از همه برای تویی که کلت زیادی داغ کرده مفید و لازمه …….. امیر تو دیگه اون پسر خام بیست و سه چهار ساله نیستی ……… تو الان یه مرد پخته سی و سه ساله هستی ……. یه مرد سی و ساله ساله که تجربه نه سال زندگی متاهلی داره ……… این عشق آتشینت من و زیادی می ترسونه امیر .

– مامان تو فکر کردی من مثل این پسرای خام دبیرستانیم که عاشق خورشید شدم ؟؟؟ یا کلم هنوز بوی قرمه سبزی میده که درست و از غلط تشخیص نمیدم.

– غیر از اینه که تو شیفته ظاهر زیبای این دختر شدی ؟ ……… غیر از اینه که وقتی تو چشمای سبزش نگاه می کنی دلت قیلی ویلی میره ؟

امیرعلی در حالی که کلافگی جر و بحث دقایق پیشش با خورشید ، هنوز هم روی اعصابش خط می کشید ، عصبی پایش را تکان تکان داد و غرید :

– واقعا فکر کردی من دختر خوشگل تو زندگیم ندیدم ؟؟؟ یا فکر کردی دور و برم دختر خوشگلی نبوده که با دیدن خورشید دست و پای دلم لرزیده ؟ ………. واقعا به نظرت بعد از این زندگی نکبت بارم با لیلا ، بازم یه خامی دیگه تو زندگیم انجام میدم ؟ یا نکنه فکر کردی عقلم و از دست دادم ؟ نمی گم زیبایی ظاهری خورشید هیچ تاثیری روی این عشق و علاقه نداشته …….. چرا داشته ، چون من عاشق اینم که خورشید تو صورتم نگاه کنه و بخنده ……. عاشق اینم که تو چشمای قشنگش نگاه کنم …….. عاشق اینم که بغلش کنم . اما قبل از تمام اینها ، من باطن خورشید و دیدم ، نجابت و خانومیش و دیدم ……. قلب ساده و بی شیله پیلش و دیدم . قلبی که مثل قلب لیلا ، قبل من صد نفر بهش چنگ نزده بود ………. مامان من قبل از اینکه ظاهرش برام جلب توجه کنه ، نگرانی هاش ، محبت های ریز و درشتش ، حرف های صادقانه اما سادش ، نظرم و جلب کرد ……… مامان خورشید من و می فهمه ، بهم اهمیت میده . من حال دلم با خورشید خیلی بهتره ……… خورشید فقط شش ماه با من زندگی کرد و فهمید به چه چیزی حساسیت دارم و به چیزی علاقه ……. مسئله ای که مطمئنم لیلا هنوز هم بعد از گذشت نه سال از زندگیمون هنوزم که هنوزه نفهمیده .

– دلیل هات همه درست ……… اما به نظر من هم این دوری احتیاجه .

امیرعلی برافروخته و بی طاقت از روی مبل بلند شد و پریشان دو قدم جلو رفت و دست به کمر گرفت .

– من دارن با خورشید حرف می زنم که بی خیال رفتن بشه ، اون وقت شما هم می گی این دوری لازمه ؟؟؟

و چنگ در موهایش زد و کلافه تر چرخی دور خودش زد و ادامه داد :

– خدایا ، من چرا باید انقدر با همه بجنگم ؟

و چند سرفه پشت سر هم زد و به گلویش چنگ زد .

– بشین امیر ، تو هنوز حالت خوب نشده . به منم که نه حرفی زدی نه اطلاعی دادی که امروز صبح کله سحر می خوای بری تا بروجرد و برگردی ……. بدنت هنوز جون نگرفته امیر ، الانم عصبی میشی دوباره حالت بهم میریزه .

– وقتی مادرم درکم نمی کنه ، بایدم حالم بهم بریزه …… وقتی زنم پاش و تو یه کفش می کنه که الا و بلا می خواد برگرده خونه باباش ، بایدم حالم بهم بریزه ……… تروخدا ادای این آدمای نگران و در نیار مامان ……. اگه واقعا نگران بودی ، درکم می کردی که دیگه توان جدایی از این دختر و ندارم ……. یک ماه نداشتنش جونم به لبم رسوند ، حالا چطوری می خوام دو سه ماه دوری ازش و دوام بیارم ؟؟؟

با شنیدن صدای ضربه های صندلی بر روی سنگ فرش به سمت صدا چرخید ……… صدای قدم های خورشید را خوب می شناخت .

با دیدن همان تیپ و شمایل گذشته خورشید ابروانش درهم کشیده تر شد ……. روسری روی سر خورشید که موهای لخت زیبایش را پنهان می کرد ، همچون خاری در چشمش فرو رفت .

خورشید با دیدن ابروان درهم رفته تر شده امیرعلی ، قدم هایش بی اختیار از جان افتاد و آرام گرفت …….. نمی دانست امیرعلی چه در ظاهر او دید که اخم هایش را درهم رفته تر کرد …….. دستی به روسری روی سرش که به احترام خانم کیان روی سرش انداخته بود کشید و لبه اش را بیهوده صاف و صوف کرد .

امیرعلی انگار که به دنبال بهانه ای برای گیر دادن می گشت ، دست به کمر گرفته و صدا بالا برده ، خورشید را مخاطب خودش قرار داد .

– این چیه که سرت کردی ؟ ……… از الان پیشواز رفتی ؟ …….. محض اطلاعت باید بگم که تا پنج شش روز دیگه محرم منی ، زن منی ……… و زنمم می مونی . این و تو اون گوشت فرو کن . فهمیدی یا نه ؟! ……… هنوز انقدر احمق نشدم که بفرستمت خونه بابات …….. هنوز انقدر دل گنده نشدم که دوریت و طاقت بیارم ……… برات قابل فهم هست یا نه .

خورشید ترسیده با نگاهی مات شده ، امیرعلی را نگاه کرد …….. می توانست از گوشه چشم خانم کیان را که با ابروان درهم به امیرعلی نگاه می کرد را ببیند .

خانم کیان هشدار آمیز امیرعلی را صدا زد و با عصایش ضربه ای به زمین زد تا توجه او را به خودش جلب کند.

– امیرعلی ، آروم باش .

امیرعلی عصبی نگاهش را سمت مادرش چرخاند .

– چرا آروم باشم ؟ اصلا چرا باید آروم باشم ؟ …….. به این خانم بگو که این چند وقت که نبود چه بلایی به سرم اومده ……. بهش بگو که چطوری نبودش زندگیم و جهنم کرد ……… بهش بگو چه جوری از کار احمقانم مثل چی پشیمون شدم ……… بهش بگو که وقتی من و بعد از یک ماه می بینه فکر رفتن نباشه .

خورشید سر به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید تا تنها بر بغضی که نم نمک میان حلقش جای می گرفت فایق آید ……. حرف های از ته دل امیرعلی حالش را خراب می کرد …….. درد در صدای او غذابش می داد . چشمانش اندک اندک به نم نشست و سنگ فرش زیر پایش تار شد . چند بار پلک زد بلکه بتواند جلوی جمع شدن قطرات اشک در چشمش را بگیرد ……… اما مگر می شد . درد نشسته در جان امیرعلی عذابش می داد …….. اما زندگی دوباره با لیلایی که اینبار قصد آبرو و شرف و حیثیتش را داشت ، واقعا غیر ممکن به نظر می رسید .

بینی اش را بالا کشید و به سرعت دستی زیر چشمش کشید و نم اندک نشسته زیر چشمش را گرفت و دستش را مشت کرد …….. اما انگار وضع دلش خراب تر از این حرف ها بود که بتواند این اشک ها را کنترل کند .

– ببینمت …….. داری گریه می کنی ؟

و پاهای امیرعلی را دید که آرام به سمتش به حرکت افتاد و در نیم متری اش توقف کرد ………. انگشتان داغ و پر حرارت امیرعلی را زیر چانه اش حس کرد و تمام جانش گر گرفت و آتش گرفت ……… صورتش توسط انگشتان امیرعلی بالا آمد و توانست صورت درهم او را ببیند .

– آخه مگه من چی گفتم که اشکت و درآورد عزیز دلم ؟؟؟ ……… اینکه میگم دلم می خواد هر لحظه پیشم باشی ناراحتت می کنه ؟؟؟ اینکه می گم دیگه دل دوری از تو رو ندارم ، اذیتت می کنه ؟؟؟

نرمشی که به آنی در صدای امیرعلی نشست را حس کرد و قلبش را به آتش کشید و بی طاقت به هق هق افتاد و با همان مردمک های لرزان و شناور میان زمردی های چشمانش ، خیره خیره درون چشمان نرم شده امیرعلی نگاه کرد .

با بلند شدن صدای خانم کیان ، امیرعلی انگشتانش را از زیر چانه خورشید برداشت و نگاهش را به سمت مادرش ، که به سختی و به کمک عصایش از روی مبل بلند می شد ، چرخاند .

– من میرم کمی دراز بکشم . از وقتی که رفتی دنبال خورشید همینطوری اینجا نشستم و چشم به در دوختم تا برگردی ……. پا و کمرم حسابی خشک شده ، میرم کمی دراز بکشم .

امیرعلی هیچ نگفت و تنها نفس عمیقی کشید و با رفتن مادرش ، نگاهش را باز به سمت چشمان فریبنده و برق افتاده خورشید کشید .

– چطوری وقتی این مدلی تو چشمام نگاه می کنی ، ازم انتظار داری که اجازه بدم چند ماه ازم دور بمونی ؟

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
باران
باران
2 سال قبل

فوق العاده دیه چندشم شد 🤧
دوستان عزیز کسانی که مث بنده سینگل هستن و توصیه نمیشه این صحنات رو بخونید 😜😂
به امید انقراض چنین زوج های چندشی🤲

Zari
Zari
2 سال قبل

بابا قشنگ شده ک…اتفاقا مرد باید جلوی زنش همینطوری باشع…جلوی بقیه ابهت داشته باشع

علوی
علوی
2 سال قبل

با این روند اگه روز آخر این صیغه امیرعلی وسط سالن عین بچه‌های سه ساله رو زمین نشست و دست و پاشو هی زمین کوبید و عر زد که «نموخوم!! خورشید نباید بره، مال خودمه!!!» اصلاً نباید تعجب کنیم.

...
...
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

عین بچه ای که عروسک میخواد😂😂

مهدیار
مهدیار
2 سال قبل

ای بابا😁. نویسنده بدبخت هرچیم که مینویسه همه دعواش میکنن.توی پارتهای قبلی همه بهش قر زدن که چرااحساسات داستان افت کرد.به نظر من خیلی خوبه که امیر امروز احساساتش رو به خورشید جلوی مادرش نشون داد .با این کار هم اعتماد به نفس خورشید بالاتر میره وهم مادر امیر سعی میکنه ارزش وجایگاه خورشید روبرای خودش هضم کنه وراحتتر اونو به عنوان عروس خانواده سرشناس کیان بپذیره نه که همیشه اونو کلفتی ببینه که خودشو به پسرش چسبوند. به نظرم این ابراز احساسات جلوی مادر امیر نیاز بودوخب افت وخیزهای احساسی داستان نیازه. البته منکر این نمیشم که پارتهای دیدار خورشید وامیرعلی تو بروجرد خیلی ضعیف بود وزیباتر میتونست نوشته بشه.

nafas
nafas
2 سال قبل

اه اه چندششششش
لوسای بدبخت
پس ابهت امیر علی کجا رفت

AmirAli
AmirAli
پاسخ به  nafas
2 سال قبل

نکنه فکر کردی باید برا زنش هم اخمو و بداخلاق باشه ؟؟؟

nafas
nafas
پاسخ به  AmirAli
2 سال قبل

نه اخمو بد اخلاق نباشه اما به نظرم این اتفاق تو خلوتشون میوفتاد بهتر بود

(...)
(...)
پاسخ به  nafas
2 سال قبل

نویسنده بدبخت نمیدونه با کدوم سازتون برقصه تو پارتای قبلی گفتین احساسات رمان کم شده الان میگین لوس این نویسنده اخر چیکار کنه؟

Ayda
Ayda
2 سال قبل

آخه چرا اینقدر دل و قلوه میده امیرعلی خوب دیگه نباید اینقدر بگه دوریت منو چیکار کرده و فلان
مرد باید یکم ابهت داشته باشه

خسته نباشی 🌹

نگین
نگین
2 سال قبل

چقدر لوس شده این امیرعلی😐😂😂

آی
آی
2 سال قبل

😐اینا چرا عین این تازه عروس دومادای چندش شدن
😂یکی پیگیری کنه لطفا وگرنه پارت بعدی باید شاهد این باشیم ک توی یه بشقاب غذا میخورن

ی بنده خدا
ی بنده خدا
پاسخ به  آی
2 سال قبل

پارت قبلی ک این کارو کردن😂

AmirAli
AmirAli
پاسخ به  آی
2 سال قبل

چیکارشون داری
زن و شوهرن،،،زن و شوهر!
تازه هنو خیلی کارا هم نکردن😆😍😈🔞😂😂😂😂😂

باران
باران
پاسخ به  AmirAli
2 سال قبل

مشالله شما خوب تجربه انگار داریناااا!!

باران
باران
پاسخ به  AmirAli
2 سال قبل

در جواب شما باید بگم ما میتونیم جای دیه هم اع این صحنات مستفیض شیم په چرا میایم رمان میخونیم!!

دسته‌ها

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x