رمان زادهٔ نور پارت 110

5
(2)

 

خورشید متعجب با ابروان بالا رفته و چشمان کمی گشاد شده به امیرعلی که صندل هایش را در می آورد تا به روی دشک برود و متکا و پتو را مرتب کند نگاه انداخت ……… در مخیله اش نمی گنجید که امیرعلی با این همه اِهن و تلپ و جلال و جبروت بخواهد روی زمین بخوابد …….. اصلا مگر می شد ؟

– روی زمین ؟ ……… می خوای روی زمین بخوابی ؟

امیرعلی دست به دکمه های پیراهنش برد و یکی یکی بازشان کرد و پیراهن را با یک حرکت از تنش درآورد و لبه تخت انداخت و روی دشک نشست و با ابرو به پریز برق اشاره کرد .

– خیلی حرف می زنی عزیزم . چراغ و خاموش بیا تو بغلم .

– کمرت رو زمین خشک میشه ……. آخه عادت به رو زمین خوابیدن نداری .

– قابلیت های کمر من و دست کم گرفتی خورشید جان . حالا بیا بخواب و انقدر هم فک نزن . حالا خوبه همین چند دقیقه پیش می گفت داره از خواب هلاک میشه ………. فردا هم دنبال سرویس خواب جدید می ریم . احتمالا یکی از همین اطاقای بالا رو بدم برامون دیزاین کنن .

خورشید نامحسوس گوشه لبش را گزید و سعی کرد توجه ای به حرف دو منظوره امیرعلی کند ………. یاد سفر کیششان افتاد که کنار هم می خوابیدند ……… اما الان یک تفاوت عمده با کنار هم خوابیدن گذشته اشان داشت ، و آن این بود که دیگر خبری از امیرعلی صبور ، که آرام پا به حریم هایش می گذاشت ، نبود ………. الان حس می کرد مرد یاقی مقابلش حضور دارد که تنها به دنبال تصاحب همه جوره و تمام و کمال اوست .

کلید برق را زد و اطاق در تاریکی نسبی فرو رفت و با قدم های آهسته به سمت دشک راه افتاد و کنارش روی تشک قرار گرفت و امیرعلی باز مچش را چسبید و با یک حرکت او را به سمت خودش کشید که خورشید روی سینه اش پرت شد و تمام موهای پریشانش روی سینه برهنه او ریخت …….. و چه خوب که فضای اطاق تاریک بود تا امیرعلی گونه های ملتهب و سرخ شده از خجالت او را نبیند …….. هرگز فرصتی برای او پیش نیامده بود که اینچنین روی سینه برهنه او بی افتد و عضلات قوی و مردانه او را زیر پنجه های ظریف دخترانه اش حس کند .

***

از کلینیک پوست بیرون آمدند و خورشید ماسکش را به روی صورتش برگرداند و نگاهش را سمت صورت به اخم نشسته و چشمان گر گرفته امیرعلی کشید .

سخنان نیش دار و گوشه کنایه آمیز پزشک که در یک نگاه فهمیده بود صورت او نتیجه نوازش های بی رحمانه امیرعلی است ، تمام مدت او را عذاب داد ………. هر چند که سعی کرد دکتر را حتی به دروغ قانع کند که تصادف کرده که صورتش نتیجه آن تصادف است ، اما انگار از بخت بد امیرعلی ، به پست بد پزشک با تجربه ای خورده بودند .

خورشید ناراحت خودش را به بازوی امیرعلی چسباند و پنجه هایش را میان پنجه های یخ زده امیرعلی کرد و دستش را فشرد .

– حرف اون دکتره یه ذره هم برام اهمیت نداره . اصلا می خوای بریم پیش یه دکتر دیگه ؟ ها ؟

– حرف های دکتره تماماً درست بود ……… من از صحبتای اون زن عصبی نیستم ، از دست خودم عصبیم .

– الان که حالم خوبه امیرعلی ، مشکلی هم ندارم . دکتره هم که دیدی گفت تا دو سه هفته دیگه صورتم کاملا خوب میشه ………. الانم می خوایم بریم خرید ، اخم نکن دیگه .

امیرعلی نفس عمیقی کشید و در همان حال پرسید :

– اول بریم دنبال خرید عید یا بریم دنبال سرویس خواب ؟

خورشید هیجان زده بازوی امیرعلی را فشرد و با لبخند پت و پهنی که پشت ماسکش پنهان شده بود ، گفت :

– من خرید و دوست دارم ، برام فرقی نمی کنه که اول دنبال کدوم بریم .

– پس اول بریم دنبال سرویس خواب که زودتر برامون بیارن ……… بعد بریم دنبال خرید عید .

خورشید نگاهش را از امیرعلی گرفت و به پیاده رو شلوغ مقابلش داد …….. می دانست امیرعلی عادت به خوابیدن روی زمین را ندارد و با اینکه اصلا به روی خودش نیاورده ، اما مطمئنا دیشب خیلی هم راحت به او نگذشته بود …….. دیشب منتظر هر حرکت غافلگیرانه از سمت امیرعلی بود ، اما امیرعلی تنها او را به سینه برهنه اش چسبانده بود و بعد از بوسه ای که به لبانش زد ، خوابیده بود .

سوار ماشین شدند و امیرعلی آرام راه افتاد ……… تا همین چند ماه پیش دلش می خواست جیبش آنقدر پر پول باشد تا بتواند بی دغدغه خرید کند و لباس های زیبا و خاص بخرد و بپوشد …….. اما هرگز فرصتی پیش نیامد تا بتواند خرید عیدی داشته باشد . خیلی وقت بود که حتی نتوانسته بود یک جوراب نو برای خودش بخرد ، چه رسد به لباس های خاص و زیبا . گاهی آنقدر یک لباس را سالیان سال می پوشید که نخ نما می شد و از رنگ و ریخت می افتاد ……… اما عید امسال با تمام عیدهای گذشته اش فرق می کرد ……… عید امسال امیرعلی و عشقش را داشت …….. امیرعلی که هیچ چیز برایش کم نمی گذاشت .

این وقت از سال همیشه خیابان های تهران شلوغ و پر از اذهام بود و درون ترافیک ماندن هم چیز عجیب و غریبی نبود ……. خورشید نگاهی به گوشه خیابان که دو سه آکواریوم ردیفی کنار هم گذاشته بودند و ماهی گلی می فروختند ، انداخت ……. امیرعلی نگاهی به او که عمیقا در فکر فرو رفته بود انداخت :

– چیه تو فکری ؟؟؟

خورشید ماسکش را پایین داد و لبخندی به خاطرات بچگی اش زد .

– دارم به بچگی هام فکر می کنم …….. به زور از بابام پول می گرفتم که برم ماهی قرمز بخرم …….. منم می رفتم و بزرگترین ماهی رو می خریدم .

امیرعلی هم لبخند نیم بندی زد و دست خورشید را گرفت و روی ران خودش گذاشت و فشرد .

– من برعکس تو بودم ……… من از بچگی به لاکپشت علاقه داشتم . برای عید که ماهی و لاکپشت می آوردن ، من فقط لاکپشت می خریدم .

وارد پارکینگ پاساژ مدرن و بزرگی شدند و امیرعلی ماشینش را گوشه ای پارک کرد و همراه با خورشید پیاده شد .

شانه به شانه هم راه می رفتند و خورشید به مغازه های تجملاتی و خاص که انواع و اقسام سرویس های چوب درون ویترینشان قرار داشت ، نگاه می کرد ……… وارد فروشگاه بزرگی شدند و خورشید به انبوه سرویس های خواب نگاهی انداخت .

– وااااااای اینجا چقدر تخته .

و نگاه برق افتاده اش را پی در پی ، در حالی که دستش را به دور بازوی امیرعلی حلقه کرده بود ، این طرف و آن طرف می چرخاند .

– خورشید .

خورشید بدون آنکه نگاهش کند و یا نگاه برق افتاده اش را از سرویس های خواب بگیرد ، جوابش را داد .

– بله .

– خورشید خانم .

– بله ؟؟؟

امیرعلی شاکی از نگاه نکردن خورشید به او ، معترض صدایش زد .

– خورشید ؟؟؟

– بله ؟ ……. گوشم با شماست ، بگو .

– انقدر محو این تخت خوابا شدی که اگه چاله چوله ای هم جلو پات باشه با سر می افتی داخلش ……… دیگه چه برسه به من که بفهمی چی دارم بهت میگم .

خورشید نگاهش را به او داد .

– خوبه الان ؟ ………. بابا شما همیشه دم دستمی …….. اما اینا رو که نمی تونم هر لحظه ببینم . نگاه کن اینا چقد قشنگن . اصلا آدم روحش حال می یاد .

امیرعلی ابرو درهم کشید :

– دستت درد نکنه ، من دمه دستیم ؟

خورشید نگاهش را مجددا به امیرعلی داد و خندید …….. صدا و لحن اعتراض گونه امیرعلی او را شبیه پسر بچه هایی کرده بود که انگار تمام توجه تمام و کمال مادرشان را می خواستند .

خورشید با همان لبخند پت و پهن شده روی لبانش دو قدم بلند برداشت و مقابل امیرعلی ایستاد و باعث شد که امیرعلی هم متوقف شود و با همان نگاه شاکی و جدی شده اش به خورشید چپ چپ نگاه کند ……… حس می کرد غرور مردانه اش خدشه دار شده .

– ببخشید ……… الان تماااام توجهم سمت شماست . بفرمایید .

امیرعلی نگاهش را از او گرفت و لبه دو سمت کتش را کنار داد و دستانش را درون جیب شلوارش کرد و با دور کوتاهی از کنارش گذشت و در همان حال گفت :

– هیچی ، شما به دید زدنت برس که نکنه خدایی نکرده قلمی از چشمت بیفته …….. حالا واسه توجه کردن به من وقت زیاد هست .

خورشید با شنیدن لحن اعتراض گونه او لبخندش گشادتر از قبل شد و صدای خنده اش ناغافل درآمد و به گوش امیرعلی رسید و ابروان او را درهم رفته تر کرد ……. امیرعلی شاکی سر به سمت او به عقب چرخاند و پرسید :

– میشه دقیقا بگی به چی داری می خندی ؟

خورشید با دو سه قدم بلند خودش را به او رساند و مجددا خودش را به بازوی مردانه او چسباند و دستش را دور ساق دست او حلقه کرد .

– ببخشید ببخشید ، الکی خندیدم .

امیرعلی از گوشه چشم نگاهی به او انداخت و تک ابرویی برای او بالا انداخت .

– ببینم ، به من که نخندیدی ؟

خورشید مستاصل شده لب زیرینش را به داخل دهانش کشید بلکه این خنده نفرین شده از ذهنش بیرون بپرد ……… حتی دیگر ماسکِ بر روی صورتش هم یاری اش نمی کرد ، وقتی چروک های ریز درشت افتاده در گوشه چشمش و یا گونه های بالا آمده اش می گفت که هنوز هم در حال خندیدن است ………. مستاصل تر از قبل لبهای کش آمده اش را گزید و بیهوده سری به معنای نفی تکان داد .

– پس میشه بگی چه چیز خنده داری تو این فروشگاه وجود داره که می خندونتت ؟؟؟

– اصلا هیچی …….. در ضمن شما که می دونی همیشه تمام هوش و حواس من فقط پی شما دوییده . یعنی اگه شما نباشی می خوام دنیا نباشه .

امیرعلی حتی از گوشه چشم هم نگاهی به او نینداخت و همانطور گفت :

– خدا این زبون و به تو نمی داد می خواستی چی کار کنی ؟

خورشید با همان لبخند پت و پهن بر روی لبانش باز هم نگاهش کرد و اجازه داد امیرعلی هدایت مسیر را به عهده بگیرد و او با قدمهایی موازی با قدم های امیرعلی راه می رفت و از پایین به او نگاه می کرد .

خواست طنازی به خرج دهد …….. زنانگی به خرج دهد ……. بیشتر از همیشه با دل و قلب مردانه او بازی کند .

دستش را آرام بالا برد و بازوی ستبر و مردانه او را فشرد و آرام صدایش زد :

– امیرعلی .

با جواب نگرفتن از سمت او با کمی تردید و کم رویی بار دیگر بازویش را فشرد و جور دیگری برای او دلبری کرد :

– عزیزم ؟

امیرعلی لبانش به لبخند محوی کشیده شد . دیگر نمی توانست بیش از این افسار نگاه سرکشش را بکشد و کنترلش کند . از گوشه چشم نگاهی به او انداخت و نگاه خورشید را خندان تر کرد …….. خورشید ذاتاً کارش را خوب بلد بود و عجیب این عزیزمش بر دلش نشسته بود و جانش را حال آورده بود .

– خیله خب زبون باز ، بخشیدمت .

و دستش را از داخل جیبش بیرون کشید و به دور کمر باریک او حلقه کرد و او را به خودش چسباند .

به سمت میز فروش راهشان را ادامه دادند و مدیر فروش با دیدن امیرعلی از پشت میزش بلند شد و نگاه کنجکاوش بی اختیار هر چند ثانیه یکبار به سمت خورشیدی که به امیرعلی چسبیده بود و دست او دور کمرش حلقه شده بود ، کشیده می شد ……… سمت امیرعلی راه افتاد و دستش را به سمت او دراز کرد .

– سلام امیر جان ………. چطوری ؟ از این طرفا داداش .

امیرعلی نگاه کنجکاو مرد را خواند و لبخند محوش را بر لب آورد و سری برای او تکان داد .

– سلام فرهود ، ممنون . تو چطوری ؟ خوبی ؟ پدر خوبن ؟

– خدارو شکر بابامم خوبه . راه گم کردی . مرد حسابی می دونی چند ماه که ندیدمت ؟

و باز هم نگاه کنترل نشده اش سمت خورشید که حالا با فاصله بسیار اندک کنار امیرعلی ایستاده بود و نگاهش روی سرویس های چوب می چرخید ، افتاد و به همان سرعت هم بلند شد …….. امیرعلی که نگاه فرهود رو خوب می خواند ، برای رفع کنجکاوی اش زودتر خودش جوابش را داد .

– با همسرم اومدیم سرویس خواب سفارش بدیم .

چشمان فرهود گشاد شد و نگاهش روی خورشید خشک شد ……… حتی محض آبروداری هم نمی توانست تعجبش را پنهان نماید و عادی تر رفتار کند …….. به دفعات در مهمانی های امیرعلی شرکت کرده بود و لیلا را هم به کرات دیده بود .

– چی ؟ …….. خانومت ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

این پارت خیلی خوب بود 👌👌👌🌸
ولی خیلی هم کوتاه بود 😕😕

بنی
بنی
پاسخ به  Miss flower
2 سال قبل

آره بخدا

علوی
علوی
2 سال قبل

خیلی هم خوب.
پس مراسم رونمایی از همسر جدید رو شروع کرد.
جنگ بعدی با خاندان همسر اوله. من جای امیرعلی باشم یه جفت محافظ با ابعاد کاملاً تو چشم و ترجیحاً کچل استخدام می‌کردم کشیک در خونه خورشید واسین تا شر لیلا کلاً کم شه

Parsa
Parsa
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

حالا چرا کچل 😂🤣؟؟؟!

♡♡
♡♡
پاسخ به  Parsa
2 سال قبل

ابهتش بیشتره😂😂💔

Mahla:)
Mahla:)
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

عجب😂😂😂

بنی
بنی
2 سال قبل

♥️😘😘😘😘😘😘😘😘♥️

بنی
بنی
2 سال قبل

عالییییی بود عزیزم بینظیری

بنی
بنی
2 سال قبل

عالییییی بود عزیزم

بنی
بنی
2 سال قبل

عالیییییی

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x