رمان زادهٔ نور پارت 113

4
(2)

 

– خسته نباشید …….. فقط قبل رفتنتون می خواستم بدونم شما شخصی رو می شناسید که هم زبر و زرنگ باشه و هم تمیز و هم مطمئن که به قول معروف کج دست نباشه ، تو کار خونه کمک کنه؟

– کار خونه ؟ …… برای اینجا ؟

امیرعلی سری به معنای تایید تکان داد و خورشید نفهمید چرا از روی سروناز حتی شرمنده تر از قبل شد.

– بله ……… دیگه نمی خوام خورشید تو خونه کار کنه ……… می خوام یکی باشه که جای خورشید بگیره و تو کار خونه کمک دست شما باشه .

سروناز نگاهش برای ثانیه ای سمت خورشید رفت و مجددا سمت چشمان جدی امیرعلی کشیده شد .

– می شناسم . زن همسایمون هست …….. هم زن چشم پاک و هم زن چشم و دل سیریه ، حلال و حروم سرش میشه . البته باید با شوهرش صحبت کنم ببینم اجازه میده اینجا بیاد …….. چون مسیرش تا اینجا یک مقدار زیادی طولانیه .

– اگه شما بهش اطمینان دارید و قبولش دارید ، با همسر این خانم صحبت کنید ببینید اجازه میده که بیاد یا نه …….. بهش بگید حقوق خوبی هم میدم .

– چشم آقا ……… پس من فردا قبل اومدن با زن همسایمون صحبت می کنم که ببینم قبول می کنه یا نه ……..فقط من میز شامتون و هم آماده کردم ، می خواین صبر کنم تا شامتون تموم بشه و میز و جمع کنم ؟

خورشید خجالت زده زودتر به حرف آمد :

– نه سروناز جون …….. شما برو من خودم میز و جمع می کنم . ممکنه دیرت بشه .

و نگاهش را سمت امیرعلی کشید و ادامه داد :

– یه میز جمع کردن که دیگه کاری نداره .

– شما برید سروناز خانم ، امشب و خورشید جمع و جور می کنه .

– باشه پس ، خدانگه دار .

– شبتون بخیر …… خداحافظ شما باشه .

با خروج سروناز از خانه امیرعلی خورشید را سمت آشپزخانه کشید و خورشید در همان حال گفت :

– من اینجوری تو این خونه حوصلم سر میره ………. شما هم که همش تا شب سرکاری ……. خب من چی کار کنم ؟

امیرعلی پنجه هایش را نرم روی پوست پهلوی خورشید کشید و باعث شد خورشید با حسی از قلقلک ، شکمش را رو به داخل جمع کند .

– نکن امیرعلی …… گوشتم میریزه .

اما امیرعلی در حس و حال دیگری فرو رفته بود ……… فکرش جاهای دیگری رفته بود ……. خورشید به هیچ عنوان شب خوبی را برای سورپرایز کردن او انتخاب نکرده بود ……… خورشید بازی بدی را با این گرگ گرسنه ، شروع نموده بود .

امیرعلی پشت میز نشست و صندلی کنارش را دقیقا به صندلی خودش چسباند و ضربه ای رویش زد و نگاهش را به خورشید داد :

– بیا بشین .

و خورشید کنارش بدون کوچکترین فاصله ای نشست و اول از همه همانند همیشه ، برای او غذا کشید و بعد خودش مشغول شد .

– چی شد یکدفعه ای به این فکر افتادی خودت و انقدر خوشگل کنی ؟

خورشید از گوشه چشم نگاهش کرد ……. نگاه امیرعلی بدون بی هیچ ابایی روی خودش افتاده بود و حتی برای صدم ثانیه ای بلند نمی شد …….. این به او حس خوبی می داد .

– دوست داشتم تغییر کنم ……… خب من قراره در زمان نچندان دور زن شرعی و قانونیِ شما بشم ……. اما قیافم بیشتر شبیه بچه مدرسه ایها بود . اینجوری بیشتر شبیه یه زن واقعی می شم .

امیرعلی سری تکان داد و جدی و بدون هیچ لبخندی حرف او را تکرار کرد :

– درست ، زنا ….. یعنی تو الان دیگه خودتم قبول داری که دختر سابق نیستی و یه تغییراتی اتفاق افتاده و شاید هم باید بیفته ؟ ها ؟

خورشید اینبار مستقیما نگاهش را به او داد ……… چرا این مرد عادت به عادی حرف زدن نداشت ؟؟؟ چرا همیشه به گونه ای حرف می زد که آدم برای فهمیدن حرف هایش احتیاج به یک دیکشنری خاص داشت .

– چطور ؟

– هیچی ، فعلا بخور .

و نگاهش را با مکثی از خورشید گرفت و به غذایش داد ………. غذایشان تمام شده بود و امیرعلی لیوان آبش را بالا می رفت . خورشید از پشت میز بلند شد و تند و فرز میز را جمع و جور کرد و در همان حال گفت :

– الان خوابت می یاد ؟

– چطور ؟

– گفتم اگه خوابت می یاد و خسته ای که هیچ ، می تونی بری بالا و استراحت کنی ، اگر هم نیستی می تونیم بریم تو پذیرایی بشینیم و تلویزیون ببینیم .

امیرعلی لحظه ای که داشت پله های ایوان را به قصد داخل شدن بالا می آمد ، خسته بود …….. آن هم بسیار ……. آنقدر که تصمیم داشت بلافاصله بعد از شامش بالا برود و تنها بخوابد ……… اما خورشید با این کارش تمام معادلات و تصمیم هایش را بهم ریخته بود . آنقدر که دلش می خواست هر کاری کند ، الا اینکه بخوابد .

– نه فعلا تصمیم خوابیدن ندارم ……. بریم تلویزیون ببینیم .

به پذیرایی رفتند و خورشید ظرف میوه و پیش دستی هایش را با خودش به پذیرایی برد و روی میز عسلی مقابلش گذاشت و کنترل را برداشت و سریال مورد علاقه اش را آورد .

– این سریاله رو تا حالا دیدی ؟ خیلی قشنگه .

امیرعلی کیپ به کیپ او نشسته بود و طبق معمول دستش را دور کمر او انداخته بود و او را به سینه اش چسبانده بود …….. الان و در این لحظه بی اهمیت ترین چیز دیدن همین سریال بود …… الان تنها چیزی که می خواست ، بودن و نشستن در کنار این دختر بود . او اصولا زیاد اهل تلویزیون دیدن نبود که بخواهد حالا علاقه ای هم به سریال دیدن داشته باشد ……… فقط گاهی فیلم های خارجی معروف و نامدار را می دید ، آن هم به زبان اصلی .

– نه ندیدم .

– خیله فیلم هیجان انگیز و باحالیه . همیشه صبح ساعت 11 نشون میده ، اما امروز بخاطر اینکه سرم مشغول این چیزا بود نشد ببینم …….. تکرارش و ساعت ده و نیم میذاره .

امیرعلی هیچ عکس العملی از خودش نشان نداد …….. حتی زمانی که خورشید محو و مات تلویزیون شده بود هم تمام حواسش پی خورشید و این ظرافت های زنانه ای بود که امشب بیش از همیشه در چشمش فرو رفته بود و دمار از روزگارش در آورده بود .

کلافه شده دستی دور گردنش کشید و پفی کرد و نگاهش باز هم سمت تلویزیون کشیده شد …….. این خورشید بی خیال بد روی اعصابش می رفت و روانش را بهم می ریخت …….. او در تب خورشید می سوخت و خاکستر می شد و خورشید عین خیالش هم نبود ……. دست دراز کرد و سیبی از داخل ظرف میوه برداشت و با تمام قدرت و حرص و غریزه ای که کم کَمَک داشت بیدار میشد ، گاز بزرگی به سیب درون دستش زد و یک طرفش را کاملا بلعید ………. نگاه خورشید به سمت او که ابروانش را اندکی درهم فرستاده بود و سیبش را گاز می زد کشیده شد و لبش به لبخندی باز شد و او هم خم شد و سیبی برداشت و به تقلید از امیرعلی دهانش را تا جایی که می شد باز کرد و گازی به سیب زد ، اما با پیچیدن درد اندکی در فکش دستش را روی گونه اش گذاشت و نالید :

– آی فکم .

امیرعلی نگاه کوتاهی سمت او که هنوز دستش روی فکش بود ، روانه کرد :

– چی شد ؟

– انقدر دهنم و باز کردم که فکر کنم فکم در رفت …….. شما چطوری گاز به این بزرگی زدی ؟ من فکم درد گرفت . تازه یک سوم گاز شما هم نشد .

– کار هر کس نیست خرمن کوفتن ، گاو نر می خواهد و مرد کهن آفتاب خانم ……… تو با این دهن کوچیکت توقع داری گازت اندازه گاز من باشه ؟

و سرش را خم کرد و یک طرف سیب خورشید را با یک گازش برد و با همان دهان پرش ادامه داد :

– بیا یه گاز بزرگ به سیب تو هم زدم که دلت نسوزه .

خورشید متعجب به سیب نصف شده درون دستش نگاه کرد ……….. واقعا امیرعلی نصف سیب او را هم برده بود !!!

امیرعلی از گوشه چشم نگاهی به ساعت که یازده و نیم را نشان می داد انداخت .

– چقدر دیگه از این سریاله مونده ؟

– چیزی نمونده ، الانه که تموم بشه ……. اگه خوابت می یاد برو بالا بخواب ، منم چند دقیقه دیگه می یام .

امیرعلی شده تمام شب را اینجا یک لنگه پا می ایستاد و با خورشید سحر می کرد ، اما تنهایی برای خواب بالا نمی رفت.

– نه می مونم با هم بریم .

خورشید نگاهش را سمت او کشید …….. چشمان امیرعلی سرخ و برافروخته دیده می شد .

– برو بالا بخواب ……. چشمات قرمزه امیرعلی .

و امیرعلی که درد خودش را بهتر از هر کسی می دانست توضیح نداد که این سرخی دیدگانش سر منشأ دیگری دارد و اصلا ربطی به خستگی ندارد .

– اشکالی نداره .

با تمام شدن سریال خورشید به سرعت تلویزیون را خاموش کرد و امیرعلی توانست نفس آسوده ای بکشد ……… الان می توانستند به بالا بروند و برای خواب آماده شوند .

امیرعلی نگاهی به چشمان زیبای خورشید انداخت و یک دست دور کمر خورشید انداخت و یک دست دور پاهایش حلقه کرد و بی خبر او را از روی مبل جدا کرد و خورشید غافلگیر شده و ترسیده ، به سرعت دستش را دور گردن امیرعلی حلقه کرد و خودش را به او چسباند.

– امیرعلی ……..چی کار می کنی ؟ کمرت داغون میشه . مگه من سبکم که بلندم می کنی ؟

– فدا سرت . بهش فکر نکن .

– آخه ظرف آشغالای میوه مونم جمع نکردم ، همونجور موند رو میز .

– سروناز فردا می یاد جمعشون می کنه .

وارد اطاقی که این چند شب درونش می خوابیدند شدند و امیرعلی او را روی زمین گذاشت و سمت کمد دیواری رفت و همان پتو و متکا و دشکی که این دو سه شب از آن استفاده می کردند را درآورد و روی زمین پهن کرد .

– بیا .

و دست به پیراهن و شلوارش برد و همه را درآورد و با یک شرتک پاچه کوتاه خاکستری که مارک معروفش لبه کش دور شکمش دوخته شده بود ، به سمت دشک رفت و چشمان خورشید را گشاد و شرمزده کرد ………. هرگز در این چند روز پیش نیامده بود که بخواهد اینگونه به سیم آخر بزند و تنها با یک شرتک کوتاه به رختخواب برود.

امیرعلی میان دشک قرار گرفت و دستش را سمت خورشید خشک شده مقابلش دراز کرد .

– بیا دیگه ……… چرا اونجا ایستادی ؟

خورشید به چشمان امیرعلی نگاه کرد و ضربان قلبش بالا و بالاتر رفت ……… انگار الان دو هزاری کجش افتاده بود که دلیل این چشمان سرخ ، هر چه می تواند باشد …….. الا خستگی.

– نمی خوای …….. چیزی بپوشی ؟

امیرعلی ابرو بالا انداخت …….. خودش هم می دانست زیادی بی مقدمه پیش رفته ، اما خورشید بد روی اعصابش رفته بود .

– نه ، من عادت به پوشیدن چیزی تو رختخواب ندارم . اینجوری راحت ترم ……. حالا هم بیا تو بغلم .

خورشید به پاهای خشک شده اش حرکتی داد و قدمی جلو رفت و صندل هایش را درآورد و کنار امیرعلی روی دشک نشست ……… حس می کرد قلبش درون حلقش می کوبد .

امیرعلی دستش را نرم لا به لای موهای رنگ شده خورشید فرو کرد و لمسشان نمود و در همان حال آرام زمزمه کرد :

– موهات و کوتاه کردی …….. گفتم که موهای بلند دوست دارم .

و خورشید در حالی که نگاهش خیره به نگاهی اویی بود که نگاهش میخ موهایش شده بود ، همانند او زمزمه مانند جوابش را داد :

– کوتاهشون که نکردم ……… فقط یه ذره خوردشون کردم ، وگرنه اصلا از قد موهام کوتاه نشده .

امیرعلی نگاهش را آرام آرام بالا آورد و با مکث کوتاهی از روی لبان غنچه ای به رنگ خون درآمده او گذشت و به سمت ابروان مرتب شده و اصلاح شده او رفت ……… این عروسک برای او بود ……. برای خودِ خودش …… این قیافه خانمانه شده خورشید عجیب به دلش می نشست .

– هم حسابی خوشگل شدی ، هم خانم ……… خودت و به این شکل و شمایل درآوردی و روی اعصاب و روان من پا گذاشتی ، بعد توقع داری بذارم راحت چند روز ازم دور بشی ؟ …….. ببینم لامصب فکر دل من نیستی ؟

خورشید دلش از این غرش مردانه مرد مقابلش قنج رفت و نفهمید به یک آن این ناز زیر پوستی درونش کی سر از پستو درآورد و خودش را نشان امیرعلی داد و بیشتر این مرد سرا پا حرارت و آتش را به جنون کشید .

با ناز و غمزه ابرو درهم کشید و لبان سرخش را غنچه تر از حد معمولش جلوه داد و آرام و با ناز نالید ……… آنچنان که امیرعلی حس کرد تمام موهای سر تا سر تنش به آنی سیخ شد و گرگ گرسنه درونش بیشتر روی زمین زیر پایش چنگ زد و دندان های نیش بلندش را به رخ طعمه مقابلش کشید .

– امیرعلی ، تو قول دادی بذاری من برای این دو سه ماه پیش خانوادم برم ………. قصد که نداری زیر قولت بزنی ؟؟؟

امیرعلی خودش را سمت خورشید کشید و دستش را دور شانه او حلقه کرد و پنجه هایش را درون بازوی خنک او فرو کرد ……… امشب شب دیوانه شدن او بود .

– می دونی خورشید …… شیطونه میگه ، این آفتاب خانم سرتق و بزن زیر بغلت و بی خیال اعتراضش شو و ببرش و عقدش کن و مهلت بهش نده و سر و تهش و همین الان یکی کن .

چشمان خورشید گشاد شد :

– امیرعلی ؟؟؟

– بگیر بخواب .

– ما که خوابمون نمی یاد .

– تو دراز بکش ، کاریت نباشه .

– آخه نه صورتم و شستم ، نه موهام و شونه زدم . باید برم پایین شونم و بردارم بیارم بالا .

****

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
R
R
2 سال قبل

اگه اینجوری بشه من که دیگه نمیخونم بابا واسه یه وصال چقد بدبختی اخه ولی احتمالا خورشید باردارشه بعد مامان امیر علی نزاره یهو بعد چند سال امیر علی خورشید وبچه اش رو ببینه اینو من تو یه فیلمی دیدم

علوی
علوی
2 سال قبل

الان من حدس ظالمانه و خونه خراب کن بزنم یا نه؟؟
مثلاً تو این سه روز خورشید بند رو آب بده و از امیرعلی حامله بشه.
بعد به دلایل مختلف امیرعلی بعد از سه ماه عقدش نکنه. مثلاً امیرعلی کلاً نفله بشه.
بعد این بمونه و فک و فامیل کیان و بچه‌اش. احتمالاً خودش رو نخوان اما وارث امیرعلی رو بخوان

بنی
بنی
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

ظالم چه طور دلت اومد

sahar
sahar
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

نه تو دیگه نمیخواد حدس بزنی .😥گوناه دارن .

‌
2 سال قبل

کی تموم میشه پس؟😂

زهرا
زهرا
2 سال قبل

استاد تم جدیدت عالیه خیلی خفنی فدایی داری ب مولا

Zahra
Zahra
2 سال قبل

فاطمه جون دستت دردنکنه 😘😘😘♥
این پارت هم عالی بود امیدوارم سریعتر ب اخرش برسیم ببینم چی میشه😁😂

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

حرف نداشت 👌👌👌😘🌸

بنی
بنی
2 سال قبل

♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️
😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘 مارا رسماً دیوانه کردی فاطی جون بااین پارت کوتاه
به قول سولومون جون میزاشتی ببینیم اخررررش چی میشه

بنی
بنی
2 سال قبل

♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x