رمان زادهٔ نور پارت 114

5
(3)

 

– لازم نیست بری پایین …….. تو همین اطاقم شونه پیدا میشه . فقط بگرد ببین تو کدوم کشو هست ………. صورتتم لازم نیست فعلا دست بزنی .

خورشید خندید و از روی تشک بلند شد و کشو و کمدهای داخل اطاق را یکی یکی گشت و بالاخره شانه ای که امیرعلی از آن حرف می زد را پیدا کرد و مقابل آینه میز توالت ساده اطاق نشست و موهایش را شانه زد ………. سنگینی نگاه امیرعلی بر رویش بیشتر از این حرف ها بود که حسش نکند ……… از داخل آینه نگاهی به امیرعلی انداخت و با دیدن نگاه خیره او بر روی خودش که عجیب برق می زد ، سرش را تکان داد :

– چیه ؟

– بسه دیگه ……. بیا اینجا .

– هنوز که تموم نشده .

– بسه هر چی شونه زدی …….. بیا اینجا ببینم .

و خودش روی تشک دراز کشید و دستانش را رو به خورشید باز کرد …….. این چند شب را خورشید میان آغوش او گذرانده بود و هر شب سر روی بازوان او می گذاشت و می خوابید .

جلو رفت و روی تشک قرار گرفت و طبق معمول این چند شب میان بازوان او فرو رفت و پیشانی به سینه او تکیه زد و با تنگ شدن حلقه بازوان امیرعلی به دور شانه هایش ، پلک بست و از گرمای سینه او لذت برد .

– ای کاش قرار نبود که بری .

– زود می گذره امیرعلی ……. خیلی زود می گذره . بعدشم ، قرار نیست که کلا تنهات بذارم . من هر روز بهت زنگ می زنم و حالت و می پرسم ……… گاهی هم من می یام اینجا ، گاهی هم شما می یای خونه ما .

– می دونی این کار تو شبیه چیه ؟ شبیه کسیه که به یه آدم تشنه قطره قطره آب بدن ………. این یه ذره دیدنا که برای من نون و آب نمی شه .

– پس بهتره یه فکری بحال این لیلا خانومت بکنی ……… راستی ازش خبری داری ؟

– هیچی …….. پریروز رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم . به موبایلش زنگ زدم که خاموش بود ، مجبور شدم به خونه مادرش زنگ بزنم و بگم دادخواست طلاق دادم …….. مادرشم میگه نمی دونه لیلا کجا رفته . هرچند که می دونم داره دروغ میگه و احتمالا تو همون خونه پنهون شده . اما برای من یکی دیگه ، بودن یا نبودنش حتی ذره ای اهمیت نداره .

– همه این روزهای سخت می گذره امیرعلی .

امیرعلی حلقه یک دستش را آزاد کرد و دستش را پایین برد و پوست لطیف پهلوی خورشید را لمس کرد …….. حرفی که می خواست بزند ، یکی دو ساعتی می شد که بر روی اعصابش رفته بود و ذهنش را مشغول کرده بود …….. او هم مرد بود ، خورشیدش را دوست داشت و دلش هم آغوشی با این دختر بکر را می خواست ……… حرفش را مزه مزه کرد و آرام زمزمه کرد :

– انشاالله ……. می گم خورشید ، چی میشه اگه ماهم زندگی زناشوییمون و از همین امشب شروع کنیم و به بعد از عقدکنونمون موکولش نکنیم .

خورشید سر بلند کرد و متعجب به امیرعلی نگاه کرد ………. زندگی زناشویی ؟ منظور امیرعلی چه بود ؟

– خب ……. خب ما که از چند روز پیش زندگیمون و شروع کردیم .

امیرعلی هم نیم خیز شد و آرنجش را روی زمین گذاشت و تکیه گاه بدنش کرد و دستی درون چتری های لخت و رهای عسلی شدهٔ روی پیشانی او کشید .

– می دونم ………. اما منظور من زندگی این مدلی نیست ……… خورشید ، من دوستت دارم …….. عاشقتم ……. برای داشتنت تمام شهر و ریز رو کردم . دیگه فقط یه خوابیدن و در آغوش گرفتن ساده من و ارضا نمی کنه. من می خوامت ……… هم روح …….. هم این جسم بکرت و .

و بیشتر نیم خیز شد و باعث شد خورشید که گردن بالا کشیده بود ، به کمر روی تشک بی افتد و امیرعلی فرصتی پیدا کند تا روی تن درهم جمع شده او خیمه بزند و یک زانویش را خم کند و روی زانوان بهم چسبیده از شوک او بگذارد ……… چشمان گشاد شده و لرزان خورشید می گفت ، عاقبت منظور امیرعلی را گرفته و فهمیده .

– از چی می ترسی ؟ از چی خجالت می کشی آفتابِ من ، که اینجوری سرخ شدی .

– امیر ……. امیرعلی ، ما که ، ماکه هنوز عقد دائم نکردیم .

– من که حرفی نه داشتم و نه دارم …….. تویی که مخالف عقدمونی . وگرنه به خدا من دلم می خواد همین الان یه محضر شبانه روزی پیدا کنم و دستت و بگیرم و ببرم و عقدت کنم …….. بعدهم تو از چی می ترسی ؟ ….. از این می ترسی که اتفاقی بینمون بیفته و بعد بزارمت و برم ؟ ………. یعنی تا این حد بی غیرتم ؟ ………. خورشید ………. به خدا دارم روانی میشم . نزدیک شش ماه جلوی چشمای من رژه رفتی و من تا ذره ای نیازم سر بلند کرده با ضرب و زور سرکوبش کردم ……… لعنتی من مردم …… غریزه دارم . تو هر کسی نیستی که به این غریزه سرکشم بگم چشمات و روش ببند و آروم بگیر …….. تو عشق منی ، زن منی ، قلب و روح منی خورشید .

– آخه ……. آخه یکدفعه ای گفتی ……. من اصلا تا بحال به این قضیه فکر هم نکردم …….. آخه …….. حس می کنم آماده نیستم .

– یعنی تو هیچ وقت به همبستر شدن با من فکر نکردی ؟ ………. به اینکه من اولین تجربه زنانگیت باشم . به اینکه من جای جای تنت و لمس کنم و بوسه بارونش کنم ؟

خورشید داغ کرده و شرمگین در چشمان امیرعلی خیره شد ………. امشب انتظار هر حرف و سخنی را می کشید الا این موضوع .

– دروغه اگه بگم فکر نکردم …….. اما انتظارش و نداشتم قبل از عقد حرفش وسط کشیده بشه ……… آخه …… آخه می دونی هر چیزی قبلش یه مقدمه چینی می خواد ……. اصلا شاید آدم قبلش احتیاج پیدا کنه که بخواد کاری کنه .

امیرعلی خندید ………. شرم روی گونه های خورشید را می دید و معنای حرف هایش را می فهمید ……… خورشید می خواست قبل از اولین هم آغوشی اش حمام کند ……. و یا شاید اصلاحی کند تا با بهترین شمایل و ظاهر خودش را تقدیم امیرعلی کند ……… اما خبر نداشت ، همین الانش هم امیرعلی را با این ظاهر فریبنده بدجوری کیش و مات کرده .

– منم امشب به هیچ عنوان همچین قصدی نداشتم خورشید …….. این تو بودی که با این ریخت و شمایلِ زیادی هاتت ، تمام جون من و به آتیش کشیدی .

و دستش را نوازش گونه روی شکم خورشید کشید و تا پهلویش امتداد داد :

– می دونم شاید دوست داشته شب زفافمون کلی کار کنی ……. اما می دونی چی برای من مهمه ؟ این مهمه که من همه جوره می پرستمت و قبولت دارم .

و سرش را میان گردن خورشید فرو برد و لبانش را به پوست گردن او چسباند و در همان حال گفت :

– آتیش تنم و بخوابون خورشید ……… این حرارت دیوانه کننده رو تمومش کن ……. تو اول و آخرش مهمون بغل خودمی ، پس آنچنان فرقی نداره که الان کار و تموم کنم یا بزارم دو سه ماه دیگه کارت و یکسره کنم ………. تنها فرقی که الان داره اینه که تو امشب می تونی آتیش خواستنت و با تنت بخوابونی .

– آخه ……… آخه آمادگیش و ……

و امیرعلی باز میان کلامش پرید و فاصله میان تنشان را کمتر کرد و اجازه داد خورشید حرارت برخواسته از تن او را حس کند و لمس نماید :

– زیاد طول نمی کشه ……… اجازه نمیدم اذیت بشی . می دونم همه دخترها بار اولشون استرس دارن …….. اما من جوری باهات مدارا می کنم که امشبمون بشه بهترین شب زندگیمون ……… جوری که از این به بعد دیگه خودت ، طلب کناری بیای تو بغلم .

خورشید دو دستش روی سینه های مردانه او بود و حرارت زیادی که امیرعلی از آن حرف می زد را حس می کرد …….. بدن او آنچنان در تب و تاب نشسته بود که خورشید را به ترس می انداخت …….. می ترسید این گرگ دندان تیز کرده برای او ، با اویی که باکره بود و هیچ تجربه خاصی از هم آغوشی نداشت ، خوب تا نکند .

اما با دیدن چشمان پر تمنای امیرعلی ، ناتوان از مقاومت در برابر خواسته او ، با بستن پلک هایش به او اجازه داد تا دست به سمت بندهای نازک تاپش ببرد و او را هم در آتش نشسته در تنش بسوزاند و خاکستر کند .

***

پلک هایش لرزید و پلک های پف کرده اش را آهسته باز کرد ………. نمی دانست چه ساعتی از صبح است …….. فقط نور خورشید را می دید که تمام اطاق را روشن کرده بود .

سر به پهلو چرخاند و با ندیدن امیرعلی و جای خالی او کنارش ، ابروانش بی اختیار درهم رفت . نگاهش دور تا دور اطاق جستجوگرانه چرخید و با ندیدن امیرعلی درون اطاق ، با ترسی که نمی دانست کی در قلبش نشسته بود ، به یک آن روی تشک نشست که درد خفیفی را زیر دلش حس کرد ……… با چهره درهم کشیده از درد پیچیده در زیر دلش ، پتوی افتاده روی پاهایش را بالا آورد و بالا تنه اش را پوشاند .

به سختی از روی تشک بلند شد و خواست سمت در اطاق راه بی افتد که چشمش به تشک سفید افتاد …….. دیشب هیچ خبری از خون باکرگی اش نبود و او ترس این داشت که امیرعلی فکر کند او قبل از او با کس دیگری رابطه داشته .

با باز شدن در اطاق و دیدن امیرعلی سر تا پا لباس پوشیده ، پتو را بیشتر از قبل به دور خودش پیچاند و دنباله اش را میان پنجه هایش فشرد .

– صبحت بخیر آفتاب ……… خوبی ؟ درد نداری ؟ می خوای برات قرصی چیزی بیارم .

خورشید شرمگین موی یک سمت سرش را به پشت گوشش هدایت کرد ……… فکر دیشب و رابطه داغی که میانشان ایجاد شده بود ، او را خجالت زده و شرمزده می کرد .

– سلام . نه خوبم . یعنی یه کوچولو درد دارما …….. اما ……

امیرعلی چند قدم جلو آمد و میان حرف او پرید و نگذاشت خورشید جمله اش را کامل کند و بگوید دیشب خیلی بهتر از آنچه که فکرش را می کرد با او رفتار کرده بود ……… آنچنان که دیشب فکر می کرد او ملکه است و امیرعلی پادشاه که تمام تنش را هزاران بار نوازش می کرد و میلیون ها بار بوسه بارانش می کرد .

– باور کن من خیلی هم آدم آرومی نیستم …….. اما دیشب تمام سعیم و کردم تا آروم آروم پیش برم تا تو کمترین درد و بکشی .

– می دونم …….. نگرانم نباش ، خیلی هم درد ندارم .

– حالا چرا بلند شدی ؟

– دیدم نیستی ترسیدم .

– چرا ؟ آخه کدوم آدم عاقلی صبح بعد از زفافش ، عروسش و ول می کنه و میره که من بخوام برم ؟؟؟ فقط رفتم لباس پوشیدم و اومدم …….. دیشب بعد از مدتها بهترین خواب و آروم ترین خواب عمرم و کردم ……… حالا تو بگو چرا ترسیدی .

خورشید نمی دانست چگونه بگوید بخاطر یک قطره خون نفرین شده تمام روح و روانش پریشان شده و ترس از قضاوت شدن تمام جانش را گرفته .

– آخه دیشب خونی نیومد …… باور کن من ……

– صبر کن صبر کن آفتاب خانم ……. مگه همه هایمن ها یک شکل هستن که منم بخوام انتظار نتیجه یکسان داشته باشم ……… عزیزه من برای تو مدلی نبود که خون بیاد ، اما دلیل بر بی عفت بودنت نیست ……… من بعد از نزدیک به ده سال رابطه داشتن و زندگی زناشویی دیگه می دونم کی باکره است و کی زنه …….. تو دیشب باکره بودی عزیز من .

خورشید نفس عمیقی کشید و لبهایش به لبخند پهن و آسوده ای باز شد و نگاه پریشانش آرام گرفت ……… نگاه آرام اما براق امیرعلی هم می گفت او از دیشبشان حسابی لذت برده .

– هیچ کدوم از اطاقای اینجا بجز اطاق مشترک من و لیلا وان نداره . می تونی بری اونجا حموم کنی …….. تو آب گرم دراز کشیدن ، دردت و آروم می کنه .

– باشه ، ساعت چنده ؟

– فکر کنم یک ربع به دوازده .

خورشید با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد ………. باورش نمی شد ساعت نزدیک به دوازده باشد .

– باورم نمیشه انقدر خوابیدم .

– بعد از اون همه فعالیت و ماراتون دیشب ما طبیعیه ……… حالا هم بدو برو یه دوش بگیر بیا که به سروناز گفتم یه صبحونه مقوی برات آماده کنه .

خورشید گوشه لبش را گزید :

– نگو که سروناز هم فهمیده ما دیشب …….. چی کار کردیم .

– مطمئن باش قبل از اینکه سروناز دیشب پاش و از این خونه بیرون بزاره ، می دونست قراره چه اتفاقی بین ما بیفته ……. الانم که رفتم پایین تا برات سفارش صبحونه مقوی بدم ، ازم پرسید برات کاچی درست کنه یا نه …….. منم گفتم آره درست کن .

****

سه روز همچون برق و باد گذشت …….. سه روزی که روزهایش را در فراق و دوری از امیرعلی پکر می گذراند و شب هایش را در شور و عشق و آتش هم آغوشی هایشان سپری می کرد .

خودش را درون آغوش داغ امیرعلی مچاله کرده بود و طبق معمول سرش بر روی بازوی او بود ………. نگاهی به پلک های بسته امیرعلی انداخت ……… باورش نمی شد مردی که دقایق پیش سرا پا آتش بود و او را با کارهایش به جنون می کشید و خاکستر می کرد ، همین مرد آرام خوابیده کنارش باشد ……… با فکر به فردا چانه اش لرزید و خودش را بیشتر میان آغوش او مچاله کرد .

آخرین ساعات این محرمیت را می گذراند و از فردا ظهر او به لحاظ شرعی و قانونی دیگر هیچ ارتباطی با این مردی که برهنه خودش را میان آغوشش مچاله کرده بود نداشت ……… گاهی حس می کرد این مرد را حتی بیشتر از خودش دوست دارد و می پرستد ………. الان که به ساعت های پایانی این محرمیت می رسید حس می کرد زیاد هم آنچنان که فکرش را می کرد دوری از این مرد برایش راحت و آسان نبود …….. سلول به سلولش به این مرد وابسته شده بود .

پلک بست ……… باید می خوابید و لااقل به این تن خسته و از جان افتاده اش اندکی فرصت برای سرپا شدن دوباره می داد .

****

امیرعلی با ابروان درهم پیچیده تیشرتش را از گوشه تشک برداشت و به تن زد و از جایش بلند شد و بدون توجه به خورشید از اطاق خارج شد ………. خورشید با نگاهش رفتن او را دنبالش و بغض میان حلقش جای گرفت و نفسش را مسدود کرد …….. می دانست دلیل این ابروان درهم فرو رفته او چیست …… میان دو راهی بدی گیر افتاده بود …….. یک سمت مادرش بود که قرار بود بعد از چندین ماه ببیندش ، و از سمت دیگر امیرعلی ای بود که تمام روح و قلب و جسمش را به تسخیر خودش کشیده بود.

می دانست امیرعلی امروز نه به شرکت می رود و نه به کارخانه ………. دیشب قبل از خواب به او گفته بود که در خانه می ماند تا او را به خانه مادرش ببرد .

دست دراز کرد و لباس های پخش و پلا شده اش را از دور و بر تشک جمع کرد و به تن زد و پایین رفت .

از پله ها پایین می رفت و نگاهش را دور تا دور خانه چرخاند ………. خبری از امیرعلی نبود ……… به سمت اطاقش رفت و ساک مندرسی که روز اول با آن پا درون این خانه گذاشته بود را از داخل کمد دیواری بیرون کشید و لباس هایش را درونش چید ……. لازم نبود تمام لوازم را جمع کند و با خود به خانه مادرش ببرد ، آن هم وقتی که قرار بود دو سه ماه دیگر مجددا و برای همیشه به این خانه باز گردد …….

نگاهش را دور تا دور اطاق کوچکش گرداند تا چیزی از قلم نینداخته باشد که نگاهش روی قاب عکس کوچک روی عسلی کنار تختش افتاد ……. عکس امیرعلی بود که پنهانی و یواشکی از اطاق او کش رفته بود ……. لبخند ماتی روی لبانش نشست و دست دراز کرد و قاب عکس را برداشت و از فاصله نزدیکتری نگاهی به آن انداخت ………. روزی که با چشمان اشکی و خونبارش ، درحالی که قلبش از ترس ممکن بود به هزار تیکه تبدیل شود ، پا به درون این خانه گذاشت ، هرگز فکرش را نمی کرد اینچنین درگیر عشق پر شور و حرارت این مرد بشود .

روی شیشه سرد قاب را بوسید و دستی روی صورت همیشه جدی او کشید و قاب عکس را هم به درون ساکش منتقل کرد و ساک آماده شده اش را گوشه اطاق گذاشت و از اطاق خارج شد …….. باز هم نگاهش را دور تا دور سالن برای پیدا کردن امیرعلی چرخاند و با ندیدن او به سمت آشپزخانه راه افتاد ………. حوصله تنها نشستن و فکر و خیال کردن نداشت …….. وارد آشپزخانه شد و سروناز را در حال مرتب کردن و تمیز کردن کابینت ها دید .

– کمک می خوای سروناز جون ؟

سروناز سر بالا آورد و نگاه کوتاهی به او انداخت و باز سر در کابینت کشید ……. سروناز هم خبر داشت که امروز ، روز پایانی صیغه میان او و امیرعلی است :

– نه لازم نیست کمک کنی ……. می خوای بشین میوه بخور .

– چرا کمک نکنم ؟ …….. چرا دو سه روزه هر کاری می خوام بکنم نمی زارید ؟

– چون آقا گفته دیگه نذارم دست به کاری بزنی .

خورشید بق کرده چهره درهم کشید ، تن سنگین شده اش را روی صندلی انداخت :

– اما اگه من کاری انجام ندم حوصلم سر میره ……. اصلا اگه من کاری انجام ندم و شما هم حرفی به امیرعلی نزنی ، اون از کجا می خواد بفهمه من کار انجام میدم ؟ اون که دیگه بجز ناهار و شام خونه نیست .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
2 سال قبل

قلبم اومد تو حلقم فک کردم بخاطر خون بکارت خورشید امیرعلی ازش سرد میشه ولی چه خوب که امیرعلی آگاه بود از این مسئله

Zahra
Zahra
2 سال قبل

فاطمه جون این پارتم کامل و عالی بود دستت طلا😘♥

رمان خور
رمان خور
2 سال قبل

وایی زود تر بهم برسن دیگه😢😟😻

....
....
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

لقب میخواااااااممممممم

علوی
علوی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

این ایموجی اشک یعنی داستان پیش میاد!!
یه حدس ظالمانه دیگه: بابای خورشید شوهر بعدیش رو از الان تو آب نمک آماده داره.
یه مرد 50 ساله زن مرده با 4 تا بچه!!
عمراً هم سه ماه صبر نکنه

𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

دیگه باباش دیر این حدم ظالم نیست که

Zahra
Zahra
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

ن بابا خدانکنه 😥😐

...
...
پاسخ به  Zahra
2 سال قبل

واییییی😱

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x