رمان زادهٔ نور پارت 115

5
(3)

 

با بلند شدن صدای در خانه ، خورشید همچون فشنگی از روی صندلی بلند شد و از آشپزخانه خارج شد …….. می دانست امیرعلی هر جا که رفته بود ، باز به خانه بازگشته .

وارد پذیرایی شد و امیرعلی را همانطور که تصور می کرد ، در حال رفتن به سمت پله ها دید ……… با همان موهایی پریشان و ابروانی درهم فرو رفته و چشمانی یخ زده و جدی .

به قدم هایش سرعت داد و ساق دستش را گرفت :

– امیرعلی .

امیرعلی حرصی توقف کرد و نفسش را غرش مانند بیرون فرستاد ……… از رفتن خورشید راضی نبود و همین باعث می شد نگاهش را درون چشمان منتظر او نیندازد .

– حرفت و بزن .

– تروخدا بد اخلاق نباش .

– نیستم .

خورشید مقابلش ایستاد و با لبخند نگاهش کرد :

– پس این اخم های درهم تو هم چی میگه .

امیرعلی حرصی ناتوان از مقاومت در مقابل این دختر ، نگاهش را درون چشمان او انداخت و دستانش را درون جیب شلوارش فرو کرد :

– خورشید ، اصلا زمان خوبی رو برای خنده و شوخی انتخاب نکردی …… چون الان نه حوصلش و دارم ، نه اعصابش و ………. وسایلت و جمع کردی ؟

خورشید دستش را از ساق دست او جدا کرد و با چهره ای مغموم و گرفته سر تکان داد و امیرعلی ادامه داد :

– تا ده دقیقه دیگه آماده دم همین در باش ، حرکت می کنیم .

– باشه .

لباس هایش را بغضی که میان حنجره اش نشسته بود پوشید ……… او هم دلش به رفتن نبود ، اما بیش از این حرف ها دلش برای مادرش تنگ شده بود و این فرجه دو سه ماهه زمان خوبی برای رفع این دلتنگی بود .

آماده ، همراه با ساکش از اطاق خارج شد و سروناز را همراه با امیرعلی دم در خروجی دید . سمت سروناز رفت و دست دور کمر او انداخت :

– زود برگرد خورشید ……… این خونه بدون تو واقعا زیادی سرد و بی روح میشه دختر .

– سروناز جون تو این مدت حتما می یام بهتون سر می زنم …….. بعدشم تا دو سه ماه دیگه که با امیرعلی عقد دائم کنم ، می یام اینجا و برای همیشه با شما زندگی می کنم ………. فقط این مدت زمان کوتاه و میرم خونه پدر مادرم.

امیرعلی عصبی چنگ درون موهایش کشید :

– می بینی سروناز خانم ، این دختر چه راحت حرف از رفتن می زنه ؟ ……… سنگ دل شده ………. اصلا دلتنگی کسی براش اهمیت نداره .

و بدون آنکه نگاهی به خورشید بی اندازد ، ساک او را از روی زمین برداشت و از خانه خارج شد و پله های ایوان را پایین رفت .

سروناز مسیر رفتن امیرعلی را با چشم دنبال کرد و لبخندی بر لب نشاند :

– از اینکه داری میری عصبانیه ……… ناراحت نشو ..

خورشید لبخند تصنعی زد بلکه بتواند از پس بغض چمبره زده میان حلقش بر بیاید …….. اما لرزش چانه اش را چه می کرد ؟؟؟ صدای نشسته به لرزش را چه می کرد ؟؟؟

– می دونم سروناز جون ………. ولی با این بلاهایی که لیلا سرم آورده و من و تا دم مرگ فرستاده ، بهم حق بده که چشمم ترسیده باشه …….. تا زمانی که اسم لیلا هنوز تو شناسنامه امیرعلی هست ، من به هیچ عنوان اینجا امنیت جانی ندارم …….. دفعه پیش بهم قرص داد و بیهوشم کرد …….. از کجا معلوم ایندفعه بهم سم نخورونه تا از دستم خلاص بشه ؟ …….. لیلا رو من تو این شش ماه خوب شناختم . لیلا بیشتر شبیه یه مار افعیه تا یه زن زندگی ………. تا زمانی که اسم امیرعلی روی اون زن باشه ، من نه می تونم به عقد امیرعلی در بیام ، نه می خوام که به عقدش در بیام . اون زن یه شیطانه مجسمه .

سروناز که تحت تاثیر چهره درهم ریخته خورشید قرار گرفته بود ، خم شد و دستانش را به دور شانه های او حلقه کرد و اجازه داد خورشید کمی در آغوش او آرام بگیرد :

– می دونم عزیزم ……… من بهت حق میدم اگه دلت یه زندگی آروم بخواد . یه زندگی که یکسره حواست به نقشه ها کشیدنای کسی نباشه ………. اما آقا هم دوستت داره و تحمل دوریت براش سخته ……… من فکرش و می کردم آقا بهت علاقه مند شده باشه ، اما اصلا تصور نمی کردم تا این حد بهت وابسته باشه …….. خیلی مواظب خودت باش . زود برگرد ، زیاد منتظرمون نذار .

خورشید خودش را از آغوش او بیرون کشید و سر تکان داد و با خداحافظی زیر لبی از پله های ایوان پایین رفت ……… امیرعلی داخل ماشین نشسته بود .

روی صندلی جلو جای گرفت و نگاهی به چهره درهم امیرعلی و ابروان درهم پیچیده شده او انداخت .

– امیرعلی …….. زمان زود می گذره . ناراحت نباش .

– وقتی پات و تو یه کفش می کنی که الا و بلا می خوای برگردی ، باید این اخلاق گند من و هم تحمل کنی ……… چاره دیگه ای نداری .

تمام مسیر در سکوت گذشت و خورشید آنقدر در فکر فرو رفته بود که نفهمید چه زمانی به سر کوچه اشان رسید ……… با توقف ماشین ، خورشید دست به دستگیره برد تا در ماشین را باز کند ، اما با مکث امیرعلی و پیاده نشدن او ، خورشید هم نگاهی به او انداخت و آهسته دست از دستگیره جدا کرد و به پشتی صندلی اش تکیه داد.

– خورشید .

خورشید مغموم نگاهش کرد و پلکی زد :

– جانم .

– اگه می بینی عصبیم ……… اگه می بینی ابروهام تو هم رفته …….. اگه می بینی حرف نمی زنم …….. بخاطر اینه که دوستت دارم …….. بخاطر اینه که طاقت حتی یک لحظه دوریت و ندارم ……… بخاطر اینه که فکر نبودنت به جنون می کشدم ……….. بخاطر اینه که حالا نبودنت تو اون خونه ، اونم برای چند ماه ، روانیم می کنه ……… بخاطر اینه که ………

و ناتوان از ادامه ، سکوت کرد و پلک بست و چنگ در موهایش انداخت و با دردی که در جانش پیچیده بود ، محکم به عقب هدایتشان کرد و توجهی به درد نشسته در ریشه موهایش نکرد …….. فقط بعد از گشودن پلک هایش بدون آنکه حرف اضافه ای بزند ، در ماشین را باز کرد و پیاده شد و ساک خورشید را از روی صندلی عقب بلند کرد .

خورشید سمتش رفت و پنجه هایش را میان پنجه های گرم او فرستادش و دستش را فشرد و خودش را به بازوی او چسباند ……….. هیچ چیز در جواب حرف های امیرعلی نداشت که بزند ……… جر اینکه او هم دوستش دارد ……. او هم عاشقش است .

امیرعلی زنگ بلبلی خانه مادری خورشید را زد و بلافاصله صدای خرت خرت دمپایی از آن طرف در شنیده شد و ثانیه ای بعد صدای مادر خورشید به گوشش خورد :

– اومدم ……. اومدم جونم . اومدم عمرم .

انگار فرنگیس خانم هم ندیده می دانست خورشیدش پشت در ایستاده و بعد از شش ماه دوری ، بالاخره به خانه اش برگشته .

در به سرعت باز شد و چهره برافروخته ، اما خندان فرنگیس خانم در چهارچوب زنگ زده در نمایان شد .

– سلام عزیز دلم ………. برگشتی بالاخره عمرم ………. برگشتی نفس من …….. برگشتی قلب من …….. دل من دیگه داشت می پوسید مامان جان.

– سلام مامان ………. آره اومدم .

و خورشید قدمی جلو گذاشت و فرنگیس خانم دستانش را برای در آغوش کشیدن خورشیدش ، با تمام جان و دلش باز کرد و او را در آغوشش کشید .

– سلام مامان ……… آره بالاخره اومدم .

فرنگیس خانم هقی از این به اتمام رسیدن فاصله ها زد و همان طور با شانه لرزان از هق هق هایش تمام صورت خورشید را بوسه باران کرد ……… انگار اصلا امیرعلی را نمی دید که با ابروانی درهم فرو رفته و سر بزیر و نگاهی کلافه شده ، پشت سر خورشید ایستاده بود .

فرنگیس خانم سر عقب کشید که نگاهش به کفش مردانه پشت سر خورشید افتاد و نگاهش را بالا آورد تا به صورت امیرعلی رسید ………. لبخندش رنگ پوزش طلبانه ای گرفت و دستی پای چشمان خیسش کشید و چند قدم عقب رفت و آنها را به داخل دعوت کرد :

– ببخشید آقای کیان ، انقدر از برگشت خورشید هیجان زدم که اصلا شما رو ندیدم ……… بفرمایید داخل . بفرمایید .

– سلام ، خواهش می کنم .

با تعارفات فرنگیس خانم داخل رفتند و وارد پذیرایی شدند .

– تا شماها می شینید من برم یه دست چایی بریزم و بیارم .

خورشید روی زمین نشست و به پشتی تکیه زد و نگاهش را دور تا دور پذیرایی بسیار کوچک و محقرشان چرخاند …….. لبخندی بر لب نشاند و دم عمیقی گرفت و آرام گفت :

– دلم کلی برای اینجا تنگ شده بود .

امیرعلی کلافه و بی قرار با ابروان درهم کنار خورشید نشست و بدون آنکه نگاهش را سمت او بی اندازد ، دستی به لبه کتش کشید و او را مخاطب خودش قرار داد :

– بهتره زیاد به اینجا بودن عادت نکنی ……… شده به قاضی رشوه بدم ، میدم تا سرعت روند پرونده طلاق من و لیلا رو بالا ببره و تا زودتر ازش طلاق بگیرم و ببرم عقدت کنم و دوباره به خونم برگردونمت .

خورشید به امیرعلی نگاه کرد و معترضانه با لحنی توأم با ناز و کرشمه صدایش زد :

– امیرعلی ؟؟؟

امیرعلی از گوشه چشم نگاه کلافه اش را سمت خورشید گرفت ، اما ورود فرنگیس خانم با دیس کوچک میوه به پذیرایی ، فرصت جواب دادن را از او گرفت .

– چایی و چون تازه دم کردم ، هنوز خوب رنگ نگرفته ……… گفتم تا اون بخواد دم بکشه ، میوه براتون بیارم .

خورشید به دیس میوه مقابلش که تنها شامل خیار و سیب می شد نگاه کرد و لبخند زد ………. این زندگی آنها بود . با همین مقدار توان مالی .

فرنگیس خانم به گونه و صورت آرایش شده خورشید که هنوز هم میشد اندکی از کبودی های گذشته را رویش دید نگاه کرد و ابرو درهم کشید و پهلوی خورشید ، آن طرفش نشست و نگاه دقیق تری به گونه رو به بهبودی او انداخت ………. پمادهایی که خورشید در این مدت استفاده کرده بود ، روند بهبودی اش را دو چندان کرده بود .

– صورتت چی شده خورشید ؟

خورشید خیلی عادی به مادرش نگاه کرد و حتی گوشه چشمی به امیرعلی نینداخت تا واکنش او را بسنجد …….. هر عمل کوچکی می توانست مادرش را مشکوک کند و امیرعلی را به دردسر بی اندازد .

– هیچی مامان جونم ……… یک ماه پیش دختر حواس پرتت رفت تو حیاط که خیر سرش ورزش صبحگاهی کنه …….. که با صورت خورد به زمین و صورتش داغون شد .

– مگه چطوری زمین خوردنی که بعد از یک ماه هنوز کامل خوب نشده ؟

– بد زمین خوردم مامان ……. البته الان خیلی بهتر شده مامان ……… یعنی اگه امیرعلی به دادم نمی رسید و دکتر نمی بردم الان که دیگه اینجوری جلوت ننشسته بودم ……… باید یک ماه پیش صورتم و میدیدی ……. یه ورش زخم و زیلی ، یه ورش ورم کرده ………. خدا رحمم کرد که این شاخ و برگای روی زمین نرفتن تو چشمم تا کورم کنه .

فرنگیس خانم هیچ نگفت و تنها به صورت خورشید نگاه کرد و خورشید برای پرت کردن حواس مادرش از صورتش ، دست جلو برد و بزرگترین سیب درون دیس را برداشت و به یاد دو سه شب پیششان ، بزرگترین گازی که می توانست ، روی سیب انداخت و با دهانی تماماً پر شده شروع به جویدن کرد .

و امیرعلی نگاه به زیر انداخته ، با همان جدیت ثانیه های پیش ، به فرش نخ نما و مندرسی که رویش نشسته بودند نگاه می کرد و نامحسوس مشتش را می فشرد ………. چقدر ممنون خورشیدش بود که واقعیت را از مادرش پوشاند و اصل ماجرا را برای مادرش بازگو نکرد که او با پستی تمام ، چه بلایی به سرش آورد و روزها بیهوش و تنها روی تخت بیمارستان انداختش .

– بفرمایید میوه جناب کیان ……. بفرمایید .

امیرعلی نگاهی به لپ های باد کرده خورشید انداخت و لبخند محوی روی لبانش آمد ………. چقدر دلش می خواست الان با این دختر تنها می بود و لبان سرخ شده او را از جا می کند .

– خورشید مامان جان چه خبره ؟ الان فکت از جا در میره …….. آروم عزیزم .

خورشید سیب های درون دهانش را پایین فرستاد و خنده ای کرد :

– اینجوری حالش بیشتره مامان ……… به قول یه بزرگی ، کار هر کس نیست خرمن کوفتن ، گاو نر می خواهد و مرد کوهن . نگرانم نباش .

امیرعلی که منظور خورشید را خوب دریافته بود ، نگاهش را باز سمت او کشید و لبخند محوش ، عمیق تر شد .

خورشید دست درون گره روسری اش انداخت و روسری اش را از سر کشید که چشمان مادرش به موهای عسلی رنگ شده او افتاد و قلبش فشرده شد و …….. دقیقاً نفهمید به کدام دلیل ……… شاید به این دلیل که دخترش با یک شناسنامه سفید ، دیگر دختر نبود ……….. و یا شاید به این دلیل که آنها با تصمیمشان ، زندگی دخترشان را نابود کرده بودند ……… و شاید به این دلیل که خورشید در بهترین حالت باید در این سن ، منتظر مرد زن مرده و یا بچه دارِ سن و سال دار می ماند ………. آخر کدام پسری حاضر می شد دنبال دختری برود که با شناسنامه سفید ، دیگر دختر نبود .

امیرعلی که لبخند محزون فرنگیس خانم را به خورشید دید ، او را مخاطب خودش قرار داد :

– ببخشید فرنگیس خانم ……… آقا رسول کارخونه رفتن ؟

– نه امروز اصلا کارخونه نرفت ………. کاریشون دارید ؟

– بله ……… من دیروز به ایشون پیام دادم که امروز باهاشون کار مهمی دارن و حتما منزل بمونن .

– در رابطه با اون ……… خسارت ؟

– نه . اونکه صاف شد .

– الان هاست که برگرده خونه …….. رفت تا سر کوچه و برگرده .

خیلی زمان نگذشته بود که صدای باز شدن در خانه آمد و دقایقی بعد قامت خمیده آقا رسول در چارچوب در نمایان شد ……. امیرعلی به احترامش ایستاد و آقا رسول دو قدم سمتش رفت و با او دست داد .

– خیلی خوش اومدید مهندس ……. صفا آوردید .

– ممنون .

و امیرعلی دستی به لبه کتش کشید و سنگین و اندکی هم جدی با آقا رسول دست داد . آقا رسول نگاهی به امیرعلی کرد ……….. از دیروز که پیغام امیرعلی به دستش رسیده بود ، به این فکر افتاده بود که امیرعلی چه کار مهمی می تواند با او داشته باشد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حنانه
حنانه
2 سال قبل

خو ما ک میدونیم چکار دارع دیگ ادامه شو میزاشتی اه من ک تا فردا دق میکنم😟

دیجی توووون 🙂
دیجی توووون 🙂
2 سال قبل

رفتنت مثل یه کابوسه
رفتتنت تو خونه ی خودتووون
یه بازیچه و حالا ول کردنت
مثه گل بودی قبلنا چقد شاد شدی امروز
آخه بی معرفت تو واسه من پر بودی از شادی
مگه چی شد تو این یک روز؟؟
اخ لیلا ایشاله بمیرییییی
لای لای لااای

برای این پارت خیلیییی اهنگای مختلف اومد تو ذهنم اما گفتم شاید این بهتر باشه البته خودمم ی ذره تغییر دادمش
لذت ببریدددد😂😍😍

Zahra
Zahra
پاسخ به  دیجی توووون 🙂
2 سال قبل

عالی بود دیجی جون 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻😘
مخصوصا جایی ک میگه اخ لیلا ایشاله بمیریییی👌🏻😂😂

دیجی توووون 🙂
دیجی توووون 🙂
پاسخ به  Zahra
2 سال قبل

مرسی عزیزم 😂😂💃💃💃🥰🥰

Zahra
Zahra
2 سال قبل

خو الان امیر علی چ کار مهمی دار
نکنه راجب عقدشون میخواد بگه
وای اگه باباعه هم راضی باشه عالیه😆

وای من فردا میرم مدرسه نمیتونم پارت جدیدو بخونم چجوری تحمل کنم🙁

رمان خور
رمان خور
2 سال قبل

😞😞😞😞😞یکم زیادی کم نیست؟!😞😞😔

Zahra
Zahra
پاسخ به  رمان خور
2 سال قبل

چرا کم بود ولی چیکا کنیم چاره دیگه ای جز صبر کردن نداریم😕

بنی
بنی
2 سال قبل

آدینه تون بخیر عزیزم فاطی جوووونم

ز
ز
2 سال قبل

واای چقد کم
خب تا فردا دق میکنم من که

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x