رمان زادهٔ نور پارت 117

4
(4)

 

– بیا …….. این مال تو هستش .

خورشید نگاهی به کارت انداخت و از دست او گرفت …….. اسمش را رویش نوشته بودند .

– مال منه ؟

– آره ، دیروز رفتم بانک و یه حساب جاری برات باز کردم ………. هفت تومن داخلش ریختم که اگر به چیزی احتیاجی پیدا کردی ، لنگ نمونی .

خورشید چشم گرد کرد :

– هفت ملیون ؟

امیرعلی نگاهش هنوز هم جایی میان لب و گردن خورشید می چرخید ………. انگارحالا که قرار بود برای یک مدت نامعلوم از خورشیدش دور بماند ، انواع و اقسام فکرهای مالیخولیایی به سمتش هجوم آورده بود .

دستش بدون آنکه فرمانی از او بگیرد ، دور کمر خورشید خزید و باز او را سمت خودش کشید و به سینه اش چسباند …….. از یک سمت دیرش شده بود و از سمت دیگر می خواست از تک تک ثانیه های بودن با خورشیدش استفاده ببرد .

– آره .

– من با هفت میلیون چی کار کنم ……… هر چقدر هم که خرید داشته باشم ، هر چقدر هم که خورد و خوراک داشته باشم ، هفت تومن نمیشه .

– نمی دونم ……… بریزش تو جوب .

خورشید خندید ………. نگاه خیره و نشسته امیرعلی که پی در پی جایی میان گردن و لبانش می چرخید ، می گفت ذهن او را آنقدر مشغول کرده که حتی شاید نصف حرف هایش را هم نفهمد .

– جایی بیرون خواستی بری ، زنگ بزن بهم ……… بی خبر نرو . از ماشین شخصی و تاکسی و اتوبوس و اینجور چیزا هم استفاده نکن …….. پول تو کارتت هست ، زنگ بزن به یه آژانس مطمئن بیاد دنبالت .

خورشید پلک هایش را به نشانه اطمینان روی هم گذاشت .

– باشه چشم . نگرانم نباش .

امیرعلی دندان روی هم فشرد و تنها نگاه کوتاه دیگری به پشت پنجره انداخت و با ندیدن سایه ای ، به سرعت با خیمه اندکی که روی تن خورشید انداخت ، کمر او را به عقب کم کرد و با تمام توانش لبانش را روی لب او گذاشت و بیشتر از دقایق قبل بوسیدش ………. این فکر و خیال دوری اجباری زیادی کلافه اش کرده بود .

سر عقب کشید و به لبان قرمز شده خورشید نگاه کرد .

– خداحافظ ، من بیشتر بمونم همین وسط حیاط کار دستت میدم .

و بدون آنکه معطل کند ، دست از دور کمر خورشید کشید و با قدم های بلند به سمت در رفت و از خانه خارج شد و خورشید را همانطور حیران وسط حیاط بر جای گذاشت .

دستی به لبان گز گز کرده اش کشید و با قدم های بلند سمت آینه شکسته و قدیمی و خاک برداشته کوچک گوشه حیاط رفت و دستی روی آینه کشید و نگاهی به لبش انداخت ……….. وضعیت آنقدرها هم اسفناک نبود .

نگاهش را به سمت خانه برگرداند و نگاهی به در و پنجره انداخت تا مطمئن شود پشتشان خبری نیست .

با ندیدن چیزی ، آرام وارد شد و مادر پدرش را درون آشپرخانه و پای سفره پهن شده دید و دعا کرد از همان ابتدای از کنترل خارج شدن امیرعلی ، آنها درون آشپزخانه نشسته باشند .

فرنگیس خانم دیس کوکو سبزی را سمت خورشید گرفت تا وسط سفره بگذارد ……… در همان حال پرسید :

– آقای کیان رفت ؟

– آره .

فرنگیس خانم با لبخندی از ته دل نگاهی به قیافه زیباتر شده دخترش انداخت …….. خورشیدش زیادی تغییر کرده بود …….. حتی لباس های در تنش هم تغییر کرده بود ………. خوشحال بود که دخترش چیزهایی که درون خانه پدرش هرگز به چشم ندید ، در خانه همسرش برآورده می شد …….. همینکه خورشید ، امیرعلی را دوست داشت ، دنیا دنیا برای او اررش داشت ……… وگرنه پول خالی که برای کسی عشق نمی آورد .

– دلم برات یه ذره شده بود مامان جان ……… اگه فقط این دوری یه روز دیگه ادامه پیدا می کرد ، من دق می کردم .

– خدا نکنه …….. منم برای برگشتن پیش شما لحظه شماری می کردم ……… امیرعلی اصلا راضی به برگشتم نبود ، اما من دیگه طاقت دوری نداشتم .

فرنگیس خانم پای سفره نشست و به خورشید اشاره زد تا تنگش بنشیند .

– چقدر قشنگ شدی مامان جان …….. کی موهات و رنگ کردی ؟

خورشید کنارش جای گرفت و سر به بازوی مادرش چسباند .

– سه روز پیش ……… البته فکر نکنی رنگ کردنشون به این آسونی ها بوده ها ……….. بدبختی کشیدم تا شد این …….. تمام پوست سرم آتیش گرفت .

– شوهرت خواست ؟

خورشید لبخندی زد ………. لفظ شوهر به مذاقش خوش آمده بود ……… امیرعلی شوهر او بود .

– نه …….. وقتی موهام و رنگ کردم ، اون بیچاره اصلا خبر نداشت ………. وقتی هم که من و با این شکل و شمایل دید ، انقدر شوکه شد که برای چند لحظه خشکش زد ………. خیلی خوشش اومده بود .

***

دو هفته از آمدنش می گذشت و در این مدت هر دو سه شب یکبار امیرعلی به دنبالش می رفت و او را برای شام بیرون می برد .

درون پذیرایی به همراه مادرش نشسته بودند و تلویزیون نگاه می کردند و گه گاهی میان تلویزیون دیدن هایشان حرف هایی رد و بدل می کردند ……… آقا رسول بعد از گرفتن مساعدت از شرکت ، برای کارهای درمانی اش به بیمارستان رفته بود .

– مامان من امشب برای شام میرم خونه امیرعلی .

فرنگیس خانم نگاهش کرد :

– برمی گردی یا شبم اونجا می مونی ؟

– نه احتمالا یازده ، دوازده بر گردم ……… امیرعلی این چند روزه تا دیروقت شرکت می مونه و دیگه وقت نمی کنه این طرف بیاد ………. گفتم حالا که اون نمی تونه بیاد ، من پیشش برم .

فرنگیس خانم نگاهش کرد و لبخندی بر لب نشاند ………. درک اینکه دخترش خیلی بیشتر از آنچه که فکرش را می کرد ، درگیر آن مرد شده ، سخت نبود …….. این خورشید بی قرار ، این خورشید بی تاب ، دختر بی خیال سابقش نبود.

– می دونه که میری خونش ؟

– نه ……… می خوام سورپرایزش کنم . بهش نگفتم .

و از جایش بلند شد و به سمت اطاقش رفت تا آماده شود . شلوار لی آبی کمرنگش را به پا زده بود و داشت مانتو اَش را می پوشید که فرنگیس خانم در اطاق او را باز کرد و دست به سینه زده ،به چارچوب در تکیه داد و خورشید نو نوار شده اش را تماشا کرد ………. خورشید نگاهی به مادرش کرد و روسری اش را روی سرش انداخت :

– مامان میشه زنگ بزنی آژانس بیاد .

– با کلاس شدی ……… خانم با آژانس این طرف و اون طرف میره .

– چی کار کنم ……… التیماتم جناب کیانه ………. گفتن دوست ندارن بنده با اتوبوس و شخصی و تاکسی این طرف و اون طرف برم .

– معلومه اونم خیلی دوستت داره .

– امیرعلی آدمی نیست که دم به ساعت تو گوشت بخونه که دوستت داره ، اما از رفتاراش قشنگ می تونی بخونی تا چه حد عاشقته ……… امیرعلی برخلاف اونچه که بقیه می بینن ، بی نهایت مهربونه .

– حالا مشکلش با این زنش چیه ؟

خورشید با یادآوری لیلا ابروانش را در هم کشید …… حیف که نمی توانست همه چیز را کامل برای مادرش بازگو کند و شرح دهد .

– اگه بگم این زن کم از مار افعی نداره ، دروغ نگفتم ……… این زن امیرعلی رو نابود کرد …….. سروناز ، خدمتکار خونه امیرعلی میگه ، لیلا باعث شد امیرعلی تا این حد سرد و بی روح بشه …….. انگار این زن قلب نداره ، دل نداره ، وجدان نداره ………. یکبار محض رضای خدا ندیدم این زن با امیرعلی از در محبت وارد بشه …….. یکبار ندیدم فقط یک ذره طبق میل امیرعلی عمل کنه .

– خب شاید خصلتش سرده …….. مگه امیرعلی از همون اول این و نفهمید .

– شاید سردی رو بشه یکجوری توجیحش کرد …….. اما آیا خیانتاشم قابل توجیحه ؟ ………. امیرعلی میگه مدرکای خیانت لیلا خانم توسط دوست نزدیک و صمیمیه خود لیلا به دستش رسیده ……. مامان امیرعلی تا وقتی دلش کاملا از دل لیلا کنده نشده بود ، سمت من نیومد ….. تا وقتی که بهش ثابت نشد که لیلا داره بهش خیانت می کنه ، سمت من نیومد . بهم روی خوش نشون نداد .

– یعنی چی ؟ …….. دیگه چطوری باید سمتت می اومد که اسمش ، رابطه برقرار کردن باشه ؟ ……. اون همون اول صیغت کرد .

خورشید نگاهش را در چشمان مادرش انداخت …….. می توانست این دل چرکینی مادرش را حتی با اینکه مطمئن شده امیرعلی قصد عقد کردنش را دارد ، در چشمان او ببیند ……… دوست نداشت امیرعلی در ذهن مادرش تا حد یک مرد بول هوس پایین بیاید ……… با اینکه به امیرعلی قول داده بود حرفی از شکل صیغه اشان به میان نیاورد ، اما نتوانست سکوت کند و بگذارد ، امیرعلی در خاطر مادرش تا این حد سیاه بماند ……… امیرعلی مرد و قهرمان زندگی او بود .

– شش ماه پیش وقتی که پا به خونش گذاشتم ، تمام وجودم و ترس گرفته بود ……. در عرض مدت زمان کوتاهی زندگیم جوری تغییر کرده بود که نمی تونستم خودم و به سرعت باهاش سینگ بکنم …….. از طرفی هم فکر اینکه تا شش ماه نمی تونم شما رو ببینم ، عذابم می داد ……. اما امیرعلی نه اون شب اومد سراغم ، نه شب های بعدش ……. اما همه اینا باعث نمی شد که ازش نترسم …….. تا اینکه خودش یکبار صدام کرد و گوشه ای کشیدم و گفت هدفش چی بوده .

فرنگیس خانم ابرو درهم کشیده ، تکیه اش را از چارچوب گرفت ………. چیزهای جدیدی می شنید .

– چه هدفی ؟

– وقتی بابا اون خسارت و به کارخونه وارد می کنه و برای پرداخت خسارت و جور کردن پول چندین ماه امروز و فردا می کنه ، امیرعلی فکر می کنه بابا داره اون و رو انگشت می چرخونه تا از زیر بار خسارت شونه خالی کنه ……… تا اینکه می یاد دم خونمون و با مأمور می یاد تو خونه و تازه اون موقع واقعیت زندگیمون و می بینه و می فهمه که واقعا وضعیت مالی نامساعدی داریم …….

اونجاست که تصمیم می گیره به شکل غیر مستقیمی به ما کمک می کنه و در قبال صیغه کردن من خونه ای به اسم من می کنه تا همه امون بعد از پایان محرمیت از اینجا بلند شیم و به اون خونه بریم ………. وقتی وارد خونش شدم بهم گفت که هیچ کاری باهام نداره و لازم نیست ازش بترسم و شش ماه بعد می تونم پیش خانوادم برگردم و تو خونه جدید زندگی کنم .

– یعنی می خوای بگی ………. تو هنوز …….. باکره ای ؟

خورشید نگاهش را از مادرش گرفت و خجالت زده ، خودش را با کیفش مشغول کرد ………. باید چطوری به مادرش می گفت که خودش به امیرعلی اجازه داد تا او را از دنیای دخترانه اش خارج کند .

– نه .

– پس ………. چی میگی که بهت دست نزده .

– مامان ……….. امیرعلی حدودا یک ماه پیش از من خاستگاری کرد ، منم چون عاشق خودش و شخصیتش شده بودم ……… قبول کردم . تا همین دو سه هفته پیش هیچ رابطه ای بینمون نبود ……… یعنی ازم نخواسته بود ………. یعنی با اینکه می فهمیدم بهم حس پیدا کرده ، اما همیشه فاصله ها رو رعایت می کرد ……… یعنی می خوام بگم که ……..

فرنگیس خانم لبخندی زد و پا به درون اطاق گذاشت و دستانش را دور شانه های خورشید حلقه کرد و او را به سینه اش فشرد ……….. پس دخترکش تازه عروس بود ………. این فکر حال دلش را خوب می کرد و قلبش را آرام می نمود که خورشیدش بالاجبار با مردی وارد رابطه نشده .

****

ضربه آرامی به پشت شانه های خورشید زد .

– خیله خب ، نمی خواد به خودت فشار بیاری تا قضیه رو برای من توضیح بدی ………. خوشحالم خورشید . خوشحالم که با مردی هستی که دوستش داری ……… خوشحالم وارد رابطه زوری و اجباری نشدی ……… خوشحالم که دل دخترم عاشق شده .

و خودش را عقب کشید و خورشید را از آغوشش جدا کرد و ادامه داد :

– چرا اینا رو زودتر به من نگفتی دختر ؟ می دونی این چند ماه ، لحظه به لحظش چی به من گذشت ؟ این فکر که زندگی و آیندت و نابود کردیم ، شب و روزم و ازم گرفته بود …….. اما خدارو شکر ……. الان که می بینم تو خوشحالی ، دلم آروم و قرار می گیره .

– آخه امیرعلی ازم خواست چیزی نگم ……. الانم اگه قضیه رو به شما گفتم ، بخاطر این بود که نمی خواستم دید شما نسبت به امیرعلی تیره و تار بمونه .

– مادرش چی ؟ ………. مادرش می دونه امیرعلی می خواد با تو ازدواج کنه ؟

– آره اون از یکی دو ماه پیش در جریان تصمیم امیرعلی قرار گرفته بود ……….. اولش خیلی سفت و سخت مخالف بود . اما اونم کم کم رضایت داد …….. مامان با اینکه من امیرعلی رو خیلی دوست دارم ……… با اینکه تنها خواسته ام بودن با امیرعلیه ، اما اگه می دیدم لیلا هم امیرعلی رو دوست داره و زن زندگیه ، کنار می کشیدم . اصلا به خودم اجازه نمی دادم که پا تو زندگی امیرعلی بزارم …….. اما این زن بجز عذاب دادن ، بجز تحقیر کردن ، بجز حیله گری چیزی بلد نیست ……. این زن نابودگر زندگی امیرعلی و خود امیرعلی بود ………. حتی الان نزدیک یک ماهه که زندگیش و ول کرده و معلوم نیست کدوم گوری رفته .

– پس بهتر که امیرعلی قصد جدا شدن ازش و داره …….. راستی بیا من شماره آژانسیه رو بهت میدم که خودت زنگ بزنی ، من بلد نیستم با موبایلت کار کنم .

سوار آژانس شده بود و به سمت خانه امیرعلی می رفت ………. این روزها آنقدر حجم کاری شرکت و کارخانه بالا رفته بود که تنها ارتباط بینشان تلفنی شده بود ………. می توانست قیافه متعجب امیرعلی را وقتی او را درون خانه اش ، آنهم بعد از مدتها می دید را تصور کند .

جلوی خانه پیاده شد و کرایه را حساب کرد و نگاهی به عمارت بزرگ و باشکوه امیرعلی انداخت ………… دقیقا نزدیک به چهار می شد که از این خانه و اهالی اش دور بود . زنگ خانه را زد و خودش را دوربین آیفن پنهان کرد .

– بله ؟

با شنیدن صدای سروناز ، خودش را مقابل آیفن کشید و لبخند پت و پهنی زد .

– سلام سروناز جون ، احیاناً مهمون ناخونده نمی خوای ؟

– خورشید ، خودتی دختر ؟ بیا تو ، بیا تو .

داخل رفت و ثانیه بعد سروناز را بالای ایوان دید ……… پا تند کرد و از پله ها بالا رفت و خودش را میان آغوش او انداخت .

– چطوری دختر ، رفتی علی علی مکه ؟ نگفتی دلمون برات تنگ میشه ؟!

– آخه تا یک هفته پیش امیرعلی می اومد دنبالم با هم می رفتیم بیرون ……….. اما الان یه چند روزیه که کارای شرکت و کارخونه زیاد شده و نمیرسه بیاد پیشم ……. اینه که گفتم اندفعه من بیام پیشتون .

– سلام خانم .

سر خورشید با شنیدن صدای زن غریبه ای چرخید و زن جوانی را پشت سرش دید .

– سلام .

سروناز با دست به خورشید اشاره زد :

– ایشون خورشید خانم ، همسر آقا هستن ……… تا یکی دو ماه دیگه به طور رسمی به اینجا نقل مکان می کنن ……. ایشون هم همون خانمیه که به آقا گفته بودم برای کمک به من می یاد ، سودابه خانم .

لبخند خورشید وسعت گرفت و سری به نشانه احترام برای سودابه که زنی سی ساله و میانه قامت و لاغر به نظر می رسید ، تکان داد .

– خوش اومدید سودابه جون ………. ببخشید من میگم سودابه جونا ، آخه من سروناز جونم همین مدلی صدا می زنم .

– نه خانم ، اصلا مشکلی نیست . شما راحت باشید.

خورشید اخم مصنوعی بر چهره نشاند .

– تروخدا بهم نگید خانم ……….. حس زن هفتاد ساله بهم دست میده …….. می تونید مثل سروناز جون خورشید صدام بزنید .

سروناز لبخندی به متاعت طبع خورشید زد و نگاهش را به سودابه داد :

– بهت که گفتم این خانم با اون یکی خانم زمین تا آسمون فرق می کنه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنی
بنی
2 سال قبل

آره راست میکی

علوی
علوی
2 سال قبل

من به اون جمله آخر مشکوک شدم. «بهت که گفتم این خانم با اون یکی خانم زمین تا آسمون فرق می کنه» این یعنی تو این مدتی که خورشید نبوده و سودابه اومده کنار دست سروناز، لیلا باز اومده خونه؟؟!

بنی
بنی
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

آره راست میگی
من که توجه نکردم
دیگه با دقت تر میخونم عشقم

Zahra
Zahra
2 سال قبل

ماجرا خوب داره پیش میره
فقط اونجایی ک میگه علی علی مکه😂😂
فاطمه جون دستت دردنکنه😘♥
پارتا همه ب موقع و زیادن

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x